;




سطر اول
گاه‌نگاری‌های مهدی ابراهیم‌پور در اینترنت


خوانند‌ه‌ی خوب و نویسنده‌ی خوب
 

خوانند‌ه‌ی خوب و نویسنده‌ی خوب

 ولادیمیر ناباکوف / برگردان فرزانه طاهری

 

عناوینی چون: «چگونه می‌توان خواننده‌ی خوبی شد»، یا: «مهربانی با نویسندگان»، را می‌توان عنوآن‌های فرعی مباحثات گوناگون درباره‌ی نویسندگان گوناگون قرار داد، چرا که طرح من این است که با عشق، و با جزئیات عاشقانه و مفصل، به چند شاه‌کار اروپایی بپردازم. صد سال پیش، فلوبر در نامه‌ای به معشوقه‌اش  چنین می‌نویسد:  اگر آدم دست کم چند کتاب را به خوبی می‌شناخت، چه محقق برجسته‌ای می‌شد.

 

به هنگام خواندن، آدم باید به جزئیات توجه کند و به آن‌ها عشق بورزد. البته هیچ اشکالی ندارد که پس از آن‌که ذره های( آفتابی ) کتاب با عشق جمع‌آوری شد‌( مهتاب ) کلی گویی‌ها هم بتابد. اگر آدم کار را با یک تعمیم پیش ساخته آغاز کند، راه را غلط رفته است  و قبل از  آن‌که کتاب را بفهمد از آن دور می‌افتد. هیچ چیز کسالت آورتر و در حق نویسنده غیر منصفانه‌تر از آن نیست که کسی مثلاً خواندن( مادام بواری)  را با این تصور از پیش ساخته آغاز کند که کتابی است در حمله به بورژوازی. باید همیشه به خاطر داشت که اثر هنری بدون تردید خلق جهانی تازه است، پس اولین کاری که باید کرد این است که این جهان تازه را با دقت هر چه تمامتر مطالعه کنیم ، طوری به آن نزدیک شویم که انگار همین حالا خلق شده است و به آن جهان‌هایی که قبلاً می‌شناخته‌ایم هیچ ربطی ندارد. وقتی که این جهان تازه را به دقت مطالعه کردیم، آن وقت، و فقط آن وقت است که  می‌توان به رابطه‌ی آن با جهان‌های دیگر، با رشته‌های دیگر دانش پرداخت. و سوال دیگر، آیا می‌توان از یک رمان اطلاعاتی درباره ی مکآن‌ها و زمآن‌ها جمع آوری کرد؟ مگر ممکن است کسی آن قدر ساده لوح باشد که فکر کند  می‌تواند از آن کتاب‌های پر فروش و پر و پیمان که باشگاه‌های کتاب با جار و جنجال آن‌ها را جزو رمآن‌های تاریخی طبقه بندی می‌کنند چیزی درباره‌ی گذشته بیاموزد؟ پس تکلیف شاهکارهای ادبی چیست؟ آیا می‌توانیم به تصویری که جین آوستین از انگلستان دوران زمین‌داری با بارونت‌ها و مناظرش ارائه کرده اعتماد  کنیم  در حالی که او فقط با اتاق نشیمن یک کشیش آشنا بود؟ و آیا می‌توانیم رما ( خانه ی قانون زده /دیکنز) ، این رمانس خیال‌انگیز را که در لندن خیال‌انگیز می‌گذرد، بررسی لندن صد سال پیش بنامیم؟ قطعاً نمی‌توانیم. و در مورد رمآن‌های بزرگ دیگر هم همین‌طور است. واقعیت این است که رمآن‌های بزرگ قصه های بزرگ پریان هستند. . .

زمان، مکان، رنگ فصول و حرکات ماهیچه‌ها و ذهن همه‌ی این‌ها در چشم نویسندگان صاحب نبوغ(تا آنجا که ما حدس می‌زنیم و به گمان من حدس‌مان هم درست است) آن تصورات سنتی‌ای نیست که بتوان از کتاب‌خانه‌های عمومی‌به امانت گرفت، مجموعه‌ای است از غافلگیری‌های منحصر به‌فرد که استادان هنرمند یاد گرفته‌اند که آن‌ها را به روش خاص خودشان توصیف کنند. برای نویسندگان فرعی آن‌چه باقی می‌ماند رنگ و لعاب دادن به چیزهای معمولی است: این نویسندگان ابداً زحمت خلق دوباره‌ی جهان را به خود نمی‌دهند، فقط تلاش می‌کنند تا حد توان‌شان بهترین‌ها را از مجموعه‌ی مشخصی از چیزها، از انگاره‌های سنتی داستان بیرون بکشند. آن ترکیبات متنوعی که این نویسندگان  فرعی می‌توانند در درون این محدوده‌ی مشخص ارائه کنند، احتمالاً می‌تواند به نحوی ملایم و بی‌دوام خیلی هم سرگرم کننده و جالب باشد چون خوانندگان فرعی هم دوست دارند افکار و عقاید خود را در لباس مبدلی دلپذیر باز شناسند. اما نویسنده‌ی واقعی، آدمی‌که سیارات را به چرخش می‌اندازد و انسانی را در خواب خلق می‌کند و با شوروشوق با دنده‌ی این انسان به خواب رفته ور می‌رود، ٬هیچ ارزش مشخصی وجود ندارد: باید خودش آن‌ها را خلق کند.  نوشتن کار بیهوده ایست اگر در ابتدای امر هنر دیدن جهان را، به منزله‌ی داستان بالقوه، به ذهن متبادر نکند. ماده‌ی خام این جهان شاید به اندازه‌ی کافی واقعی باشد(تا جایی که بتوان واقعیت نامیدش)، اما ابداً به عنوان یک کل پذیرفته شده وجود ندارد:  تماماً آشفتگی است، و نویسنده به این آشفتگی می‌گوید که " بشو ! " و بدین ترتیب به جهان اجازه می‌دهد تا تکان تکان بخورد و مخلوط شود و آن وقت است که می‌بینیم تک تک اتم‌های جهان دوباره ترکیب شده است، و این تحول فقط به بخش‌های سطحی و مشهود آن محدود نمانده است. نویسنده نخستین انسانی است که نقشه‌ی جهان را می‌کشد و بر تک تک اشیای طبیعت در آن نامی‌می‌گذارد. میوه‌های  درخت  جهان او خوردنی‌اند. آن موجود خال خالی را که از جلو من فرار کرد می‌توان رام کرد. اسم دریاچه‌ی میان آن درختان دریاچه‌ی شیری یا، هنرمندانه تر بگوییم، دریاچه‌ی آب صابون خواهد بود. آن مه یک کوه است، و آن کوه باید فتح شود. استاد هنرمند از شیب  بی جاده‌ای بالا می‌رود، و در قله، بر ستیغ آن، فکر می‌کنید چه کسی را می‌بیند؟ خواننده‌ی از نفس افتاده و خوشحال را. آن‌جا به ناگهان یکدیگر را در آغوش می‌کشند و اگر کتاب تا ابد باقی بماند، آن‌ها تا ابد با هم پیوند دارند. . . . . . . . . . . .

خواننده‌ی خوب کسی است که تخیل، حافظه‌ی خوب، فرهنگ لغات و کمی‌درک هنری داشته باشد. این درک را هر وقت که فرصتی پیش آید در خود پرورش می‌دهم و به دیگران هم پیشنهاد می‌کنم همین کار را بکنند. تصادفا من کلمه ی خواننده را خیلی سهل انگارانه به کار می‌برم. عجیب است اما آدم نمی‌تواند کتاب  را بخواند: فقط می‌تواند آن را باز خوانی کند. یک خواننده‌ی خوب، یک خوانند‌ه‌ی مهم، یک خوانند‌ه‌ی فعال و خلاق یک بازخوان است. و برای تان می‌گویم که چرا. وقتی برای نخستین بار کتابی را می‌خوانیم، همین فرایند دشوار حرکت چشم از راست به چپ، سطر پس از سطر، صفحه پی از صفحه، این کار جسمانی پیچیده با کتاب، همین فرایند درک مطلب کتاب در ظرف زمان و مکان آن، میان ما و تحسین هنر مندانه حایل می‌شود. وقتی به یک نقاشی نگاه می‌کنیم، حتی اگر مثل کتاب عناصر عمق و تحول را در بر داشته باشد، مجبور نیستیم چشمان‌مان را به نحوی خاص حرکت دهیم. در واقع عنصر زمان در همان تماس نخستین با یک نقاشی پا به میدان نمی‌گذارد. به هنگام خواندن یک کتاب باید فرصت داشته باشیم تا با آن آشنا شویم. هیچ عضوی در بدن نداریم که بتواند کل تصویر را ادراک کند و در عین حال از جزئیات آن لذت ببرد. اما وقتی برای دومین بار، یا سومین بار یا چهارمین بار یک کتاب را می‌خوانیم، در واقع با کتاب همان کاری را کرده‌ایم که با نقاشی می‌کنیم. با این همه بهتر است عضو چشم، این شاهک‌ار غول آسای تکامل را با، ذهن، که دستاوردی باز هم غول آساتر است، اشتباه نگیریم. یک کتاب، هرچه هم که باشد – یک اثر داستانی یا یک اثر علمی‌(که حد و مرزشان به  آن وضوحی که همگان معتقدند نیست) -، اول از همه به سراغ ذهن می‌رود. ذهن، مغز، در بالای ستون فقراتی که مورمور می‌شود، تنها ابزاریست   یا باید باشد که ٬ به هنگام خواندن کتاب به کار می‌رود.

حال که  چنین است، باید به این مساله بپردازیم که وقتی خوانند‌ه‌ی ترش‌رو با کتاب آفتابی مواجه می‌شود ذهن چگونه کار می‌کند. اول از همه خلق عبوس از میان می‌رود، و خواننده، بد یا خوب، پا به میانه‌ی میدان می‌گذارد. تلاش برای آغاز کردن یک کتاب، به ویژه وقتی که کسانی کتاب را تحسین کرده‌ا‌ند که خوانند‌ه‌ی جوان در نهان آن‌ها را امل یا جدی می‌پندارد، تلاشی غالبا دشوار است، اما همین که شروع شد، پاداش‌های متعدد و فراوان در پی دارد. چون استاد هنرمند برای خلق کتابش تخیل خود را به کار برده است. طبیعی و منصفانه آن است که مصرف کننده‌ی کتاب هم تخیلش را بکار بگیرد.

خواننده دست کم دو نوع تخیل می‌تواند داشته باشد. پس بیایید ببینیم کدام یک از این دو نوع برای خواندن یک کتاب مناسب است. اولی آن نوع تخیل نسبتا حقیر است که به عواطف ساده چنگ می‌زند و ماهیتی کاملا شخصی دارد. ما موقعیت خاصی را در کتاب با شدت تمام احساس می‌کنیم، چون ما را به یاد اتفاقی می‌اندازد که برای خودمان یا کسی که می‌شناسیم یا می‌شناختیم پیش آمده است. یا مثلاً یک خواننده برای یک کتاب بسیار ارزش قائل است، فقط به این دلیل که کشور، منظره، یا آ ن شیوه‌ی زندگی را زنده می‌کند که با اندوه او را به یاد گذشته‌اش می‌اندازد. یا این‌که خود را با شخصیتی در کتاب یکی می‌پندارد، که این یکی از بدترین کارهایی‌ست که خواننده می‌تواند بکند. این نوع حقیر آن نوع تخیلی نیست که من برای خوانندگان آرزو مند باشم.

پس خواننده باید از کدام ابزار قابل اعتماد استفاده کند؟ از ابزار تخیل غیرشخصی و شعف هنر مندانه. به گمان من باید رابطه‌ای  موزون و هنرمندانه ای میان ذهن خواننده و ذهن نویسنده برقرار و تحکیم شود. باید کمی‌فاصله بگیریم و از این فاصله‌گیری لذت ببریم لذتی مفرط. البته بیرون ماندن در چنین زمینه‌هایی غیرممکن است. هر چیزی که به زحمتش بیرزد تا حدودی ذهنی است. مثلاً، شمایی که اینجا نشسته‌اید شاید فقط رویای من باشید. و من هم شاید کابوس شما باشم. اما منظور من این است که خواننده باید بداند که کی و کجا بر تخیلش افسار بزند و این کار را باید با تلاش برای شناخت دقیق جهان ویژه‌ای انجام دهد که نویسنده در اختیارش گذاشته است. باید چیزها را ببینیم و بشنویم، باید اتاق‌ها، لباس‌ها، و حرکات و رفتار آدم‌های نویسنده را تجسم کنیم. رنگ چشم(فنی پرایس) در(مانسفیلد پارک) و لوازم اتاق کوچک و سرد او مهم است.

همه‌ی ما خلق وخوهای متفاوتی داریم و می‌توانیم همین حالا به تان بگویم که بهترین خلق و خو برای یک خواننده ترکیب خلق وخوی هنرمندانه با خلق وخوی علمی‌است، اگر چنین خلق وخویی وجود ندارد، باید آن را در خود ایجاد کرد. هنر مند مشتاق، خود در معرض نگرشی بسیار ذهنی نسبت به اثر است ٬اما اگر کسی که قرار است خواننده بشود، مطلقاً فاقد شوروشوق و صبر و تحمل باشد – شوروشوق یک هنرمند و صبر و تحمل یک دانشمند – بعید است از ادبیات خوب لذت ببرد. 

 ادبیات در آن روز زاده نشد که پسرکی که فریاد می‌زد گرگ، گرگ، از دره‌ی نئاندرتالی بیرون دوید و گرگ بزرگ خاکستری رنگی هم سر به دنبالش گذاشته بود: ادبیات آن روزی زاده شد که پسرکی فریاد زد گرگ آمد، گرگ آمد و هیچ گرگی پشت سرش نبود. این امر که بالأخره پسرک بی‌چاره چون خیلی دروغ می‌گفت خوراک حیوان وحشی واقعی شد کاملاً تصادفی است. اما نکته‌ی مهم این‌جاست. میان آن گرگ عل‌فزار با گرگ آن داستان رابطه‌ای کم رنگ هست. آن خط رابط، آن منشور رنگ، هنر ادبیات است.

ادبیات یعنی ابداع، داستان یعنی داستان. اگر داستانی را داستان واقعی بنامیم، هم به هنر توهین کرده‌ایم و هم به واقعیت. هر نویسنده‌ی بزرگی یک فریب دهنده‌ی بزرگ است، ولی آن متقلب اعظم، یعنی طبیعت هم چنین است. طبیعت همیشه فریب می‌دهد. از آن فریب ساده‌ی تولید مثل گرفته تا توهم عظیم و پیچیده‌ی رنگ‌های محافظ بال پروانه ها یا  پر پرندگان، در طبیعت نظام خارق العاده‌ای از افسون و فریب وجود دارد. نویسنده‌ی داستان فقط پا جای پای طبیعت می‌گذارد.

باز به سراغ جوانک پشمالوی سرزمین جنگلی برویم که فریاد گرگ، گرگ بر می‌آورد، می‌توانیم بگوییم که جادوی هنر در سایه‌ی گرگی بود که بی تردید او خلقش کرده بود، رویای گرگ او و بعد داستان حقه‌های او، داستان خوبی از کار در آمد. وقتی هم که از دنیا رفت داستانی که درباره اش می‌گفتند، در تاریکی دورادور آتش به درس خوبی تبدیل شد. اما او جادوگر کوچک بود. خالق بود.

نویسنده را از سه نظرگاه می‌توان بررسی کرد: می‌توان او را یک داستان‌گو، یک آموزگار، و یک افسون‌گر دانست. یک نویسنده‌ی بزرگ ترکیبی از این سه است – داستانگو، آموزگار، افسونگر – اما افسونگر درون اوست که مسلط می‌شود و او را به نویسنده ای مهم بدل می‌کند.

ما برای سرگرم شدن، برای ساده ترین نوع تهییج ذهنی، برای سهیم شدن عاطفی، برای لذت سفر در منطقه‌ای دور افتاده در زمان یا مکان به سراغ داستان‌گو می‌رویم. ذهنی که اندکی متفاوت است و لزوماً هم در سطحی بالاتر نیست اگر خواننده‌ای  در نویسنده به دنبال آموزگار بگردد آن‌چه به دنبال می‌آید مبلغ است، مفتی اخلاق، پیام آور. ممکن است که علاوه بر تعلیم اخلاقی برای دانش مستقیم و واقعیات ساده نیز به سراغ معلم برویم. متاسفانه آدم‌هایی را دیده‌ام که منظورشان از خواندن آثار رمان نویس‌های فرانسوی و روسی اطلاع یافتن از زندگی در پاریس سرخوش یا روسیه‌ی غمزده است و بالاخره و مهمتر از همه آن‌که یک نویسنده ی بزرگ همیشه یک افسونگر بزرگ است، و در این‌جا ست که در واقع به هیجان‌انگیز‌ترین بخش کار می‌رسیم، یعنی وقتی که می‌کوشیم جادوی فردی این نابغه را درک کنیم و سبک، تصویر سازی و انگاره ها ی رمان یا داستان او را بررسی  کنیم  به افسانه ی   افسون‌گر می‌رسیم.

این سه جنبه‌ی یک نویسنده‌ی بزرگ – جادو، داستان، درس – می‌توانند ترکیب شوند و جلوه‌ی واحد تلالویی منحصر بفرد و وحدت یافته را بسازند. جادوی هنر شاید در همان استخوان‌های داستان، در مغز استخوان داستان حاضر باشد. شاهکار هایی وجود دارند که تفکری خشک، روشن و سازمان یافته دارند و در ما لرزشی هنرمندانه بر می‌انگیزند. 

به نظر من، قاعده‌ی خوب برای آزمودن کیفیت یک رمان، در دراز مدت ترکیب دقت و شعور عالمانه  و حس شهودی هنریست. برای لذت بردن  از آن جادو، خوانند‌ه‌ی خردمند کتاب یک نابغه را نه با قلبش و نیز نه چندان با مغزش، که با ستون فقراتش می‌خواند. در آن‌جاست که آن مورمور، گویا رخ می‌دهد، گرچه به وقت خواندن باید کمی‌فاصله بگیریم، کمی‌دور بمانیم. بعد با لذتی که هم حسی است و هم عقلی، هنرمند را تماشا می‌کنیم که قلعه‌ی مقوایی‌اش را می‌سازد و تماشا می‌کنیم که قلعه‌ی مقوایی او به قلعه‌ای زیبا از فولاد و شیشه بدل می‌شود.

 منبع: دیباچه 



:: موضوعات مرتبط: يادداشت
:: برچسب‌ها: ولادیمیر ناباکوف, ادبیات, داستان, رمان
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در جمعه نوزدهم آبان ۱۳۹۱

.:: ::.





چرا می نویسم! / من بي‌دليل مي‌نويسم.

 

چرا می نویسم!

من بي‌دليل مي‌نويسم.

سطر اول: من نه مادربزرگي كنارم بود تا برايم قصه بگويد و نه مادرم با آن همه بچه‌ي قد و نيم قدي كه سرش ريخته بود، حوصله‌ي قصه گفتن داشت. خانواده‌اي پرجمعيت بوديم، تازه از ده آمده و ساكن محله‌ي اماميه‌ي تبريز.

تلويزيون بعدها به جمع خانواده اضافه شد. اواسط دهه‌ي شصت. آن موقع هم بيش‌تر وسيله‌ي هول و ولا بود. هي آژير قرمز و سفيد مي‌كشيد. درست كه راديو هم همين كار را مي‌كرد ولي حالا آژيرهايمان تصويري شده بود.

هيچ كتابي دور و برم نبود جز چند عنوان از كتاب‌هاي انقلابي كه ورد نوشته‌هايشان شهادت بود و ايثار و از جان‌گذشتگي. درس را به زور مي‌خواندم، چه برسد به خواندن كتاب.

تنها كتاب موجود در خانه كه به ادبيات مربوط مي‌شد ديوان حافظی بود در قطع جيبي كه نمي‌دانم چه كسي به پدرم هديه داده بود. اين يادگار اولينِ ادبيات در خانه‌مان مونسي بود كه انگار خدا براي من فرستاده باشد. انگار كن همدمي دلنشين براي «يونس نبي» در دل ماهي فرستاده باشند. خط زيبا و چاپي درخور داشت. (هنوز دارمش. البته ناقص. اول و آخر ديوان افتاده. چيزي حدود پنجاه، شصت صفحه ولي باقيش را نگه داشته‌ام.)

سخت بود خواندنش و كسي نبود كمكم كند. پس اين يار عزيز را به تنهايي شناختم. همان قدر كه فهمم مي‌كشيد. همان قدر كه دركم مي‌توانست به خواجه‌ي شيراز نزديك شود. (هنوز هم عادت ندارم براي درك بهتر حافظ بروم سراغ لغتنامه و يا شرح‌هايي كه بر ديوانش نوشته‌اند. هر چيزي را بلد بودم، بودم و اگر بلد نبود مهم نيست.)

خلاصه اين طوري‌ها بود كه تغزّل بخشي از زيبايي‌هاي زندگيم شد. همين طور گذشت و گذشت تا قلم‌اندازي‌هايي در شعر كردم و بعد خيالبافي‌هايم سراغ داستان آمد. (نه اين كه الان شعر نگويم ولي ... بماند ... گوش شيطان كر!) همين شد كه الان گاهي مي‌نويسم و هر بار با نوشتن نفسي تازه مي‌كنم در اين عالم. انگار كن صياد مرواريد باشم. با نفسي به اميد صيد صدفي به زير آب مي‌روم و دوباره بالا مي‌آيم تا نفسي تازه كنم و باز به دنبال مرواريد سر در اقيانوس پرتلاطم اين زندگي ببرم.

مي‌گويند هر چيزي هدفي دارد و از قضا درست مي‌گويند. نوشتن هم حكمت خودش را دارد. براي من نوشتن همين است. نفس كشيدن بدان اميد كه از غور در اعماق اين دنيا مرواريد حقيقت را به دست آورم. شايد خيلي آرمان‌گرايانه باشد و اين آرمان هيچ گاه به دست نيايد ولي چه مي‌شود كه من وقتي پاي داستان در ميان باشد، پايم روي زمين بند نمي‌شود.

گاهي شده كه دلسرد شوم. عصباني گردم و مايوس و سرخورده كناري بنشينم. دست و دلم به نوشتن نرود. خاك ايام بر سر كنم و دلگير باشم از اين همه نامرادي كه بر محبوبه‌ي نوشتن در اين ملك روا مي‌دارند ولي باز شيوه‌ي مستانه‌ي داستان دستم را گرفته و به رقصي در ميانه‌ي ميدانم فراخوانده كه يك دست جام باده داري و دستي ديگر بر زلف يار. پس دلا كي به شود كارت؟

البته بسيار شده كه بنشينم و خيلي جدي، خيلي جدي‌تر از جدي از خودم بپرسم:

- براي چه مي‌نويسم؟

اين گونه مواقع انگار كن توي دالاني تنگ پيش مي‌روم و شانه‌هايم در محاصره‌ي ديواره‌‌اي سرد و ضخيم است. شانه مي‌سايم بدين ديوار تا راهم را بيابم. گذشتن از اين دالان خيلي سخت است.

وقتي سوالي راجع به خودت داري، هيچ چاره‌اي جز يافتن پاسخ نيست. نه، مي‌تواني فرار كني و نه، خودت را به كوچه‌ي علي چپ بزني. فراموش نمي‌شود و با گذشت زمان رنگ نمي‌بازد و از اهميتش كاسته نمي‌شود. سوال بي‌پاسخ هم وبال گردن است. به قول ما ترك‌ها: «سينيق قول بوينون كي دو!» (بازوي شكسته وبال گردن است.)

همين ديگر.

«براي چه مي‌نويسم؟»

سوال سختي‌ست. ولي هميشه در انتهاي آن دالان با يك جواب شانه‌ام را از فشار ديوارها رهانده‌ام و آن اين كه:

«من بي‌دليل مي‌نويسم!»

نوشتن براي من چيزي مانند نفس كشيدن است. نمي‌شود از كسي پرسيد چرا نفس مي‌كشي؟ من هم نمي‌توانم ننويسم. روايت چيزي‌ست كه من بي‌دليل انجام مي‌دهم. بي‌دليلِ بي‌دليل.

يا به قول حافظ:

«عشق مي‌ورزم و اميد، كه اين فنّ شريف

چون هنرهاي دگر موجب حرمان نشود.» 



:: موضوعات مرتبط: يادداشت
:: برچسب‌ها: داستان
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در شنبه سیزدهم آبان ۱۳۹۱

.:: ::.





تاملات چند ثانیه‌ای (۲) / نوستالوژي داستان

 

تاملات چند ثانیه‌ای (۲)

نوستالوژي داستان

وقتی برمی‌گردم به اوایل دهه هشتاد و روزهایی که داستان نوشتن تازه برایم جدی شده بود و دیگر سودای شعر در سر نداشتم، خيال‌هاي آشفته‌اي در وجودم شكل مي‌گيرد. راستش آن روزها پر بود از آرماني غيرقابل توصيف و تعريف. داستان چيزي بود كه با آن مي‌توانستي دست به كارهاي شگرفي بزني. عصاي جادويي بود پر از خلاقيت و از قِبَل همين آرمان غيرقابل توصيف هميشه در مسيري گام برمي‌داشتي كه سرانجامش به خلاقيت منجر مي‌شد. انگار نشاني از سودازدگي با خود داشتيم، من و خيلي از همقطارها. لذت مي‌برم از مزمزه كردن ياد آن روزها و به قول نيما: «من از یادت نمی‌کاهم.»

از آن همقطارها اكنون كسي باقي نيست. راستش را بخواهيد حداكثر گاهي داستانكي مي‌نويسند يا نمي‌نويسند. نمي‌دانم ديگر واقعاً كتاب مي‌خوانند يا نه. چه برسد به آن كه داستان بخوانند به خاطر داستان. آن موقع‌ها آن طور بوديم. هر چه مي‌خوانيدم داستان بود، هر چه مي‌ديديم داستان بود و هر چه صحبت مي‌كرديم باز هم داستان بود.

اين روزها تنها هستم. حرف و حديثي از جنس نوشتن دور و برم نيست. خيلي چيزها هست ولي سخني از داستان نيست. دور شده و رفته‌اند همقطارهايم و من در خلوتي لاجرم هنوز به داستان مي‌انديشم و براي داستان كتاب مي‌خوانم و براي داستان رويا مي‌بافم. 



:: موضوعات مرتبط: يادداشت
:: برچسب‌ها: داستان
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در دوشنبه دوم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





یادداشت‌هاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / چهار: تهران و داستان و ...
 

یادداشت‌هاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / چهار:

تهران و داستان و ...

صبح بود و ترمينال آزادي خلوت. قضاي حاجتي كردم و درآمدم. توي ليواني بزرگْ چاي نبات خوردم و كيك صبحانه‌اي گرفتم و همان جا به فنايش سپردم. سيگار هم يادم نرفت. تا عصر توي نمايشگاه بودم و بايد ذخيره‌ي مناسبي براي خودم ترتيب مي‌دادم. ماندن در ترمينال جايز نبود. هنوز يوسف انصاري را نجسته بودم و اصغر نوري عصر مي‌آمد نمايشگاه و با مرتضا كربلايي‌لو هم بايستي قرار مي‌گذاشتم. رفتم پارك‌سوار آزادي و سوار اتوبوس ويژه‌ي نمايشگاه شدم.

تهران شهر «ويژه‌»هاست. هر چيزي مي‌تواند در اين شهر ويژه باشد، از اتوبوس بگير تا بخشي از خيابان. اين «ويژگي‌ها» از تهران شهري ويژه هم ساخته. شهري كه قواعد خودش را دارد و گردنكشانه مي‌خواهد جدا از كل ايران راه خودش را برود. شايد در ميان شهرهاي ايران، تبريز زودتر از همه فهميده تهران سوداي «تافته‌ي جدا بافته» شدن در سر دارد و به همين دليل اين شهر هم راه خودش را مي‌رود و كم‌كم صاحب ويژگي‌هايي مي‌شود كه نتوان با شهرهاي ديگر ايران مقايسه‌اش كرد. حالا بماند كه اين ويژگي‌ها چه در تهران و چه در تبريز تا چه حد به درد دنيا و شايد آخرت مردمان اين شهرها خواهد خورد.

تهران بزرگ است. همه چيزش بزرگ است. عرض و طولش، خيابان‌ها و بزرگراه‌هایش، ساختمان‌ها و برج و باروي ميلادش، حتا ايستگاه‌هاي مترو و تونل توحيدش. اين بزرگيِ زشت و زننده بيش‌تر دهن‌كجي پسرك تخس و به‌درد نخوري را مي‌ماند كه توهم برش داشته، مي‌تواند غوره نشده، مويز شود. جوريست كه مي‌خواهي دستت را بلند كني و شترق بخواباني بيخ گوشش و بگويي: «گئت قودوق!» و بنشاني‌اش سر جايش تا بفهمد دنيا دست كيست و هنوز راه دارد تا از اين گنده‌گوزي‌ها بكند. ولي از اين حس آني كه مي‌گذري، توي دلت مي‌گويي بگذار به همين چيزها دل خوش باشد. به بزرگي و فراخي دست‌ساخته‌هايش. شايد اگر ياد نگيرد كه بزرگي جاي ديگريست برايش بهتر باشد. چون دانستن و شناختن اين بزرگي همان و از هم پاشيدن تهران همان. تهران با چند تُن مصرف مواد مخدر روزانه و كلي معتاد، با آمار بالاي فحشا و فساد و جنايت و هزار جور نابساماني چه مي‌تواند بكند، جز نازيدن به در و دروازه‌هاي گل و گشادش؟! هيچ!! 

نه و چهل و چند دقيقه توي نمايشگاه بودم. بيست دقيقه بعد درِ نمايشگاه باز مي‌شد و من تا عصر همين جا بودم. تصميم گرفته بود هيچ رمان و مجموعه داستان تازه چاپ شده چه تاليفي و چه ترجمه نخرم. - به غير از رمان «دفتر بزرگ» ترجمه‌ي اصغر نوري كه آن هم دلايل ناسيوناليستي و همشهري‌خواهي داشت و بس. هر چند وقتي برگشتم تبريز متوجه شدم يكي از بهترين خريدهاي امسالم از نمايشگاه همين رمان است و كلي خوشحال شدم براي اصغر كه دارد كم‌كم مترجمي قابل مي‌شود و ادبيات فرانسه را كه بسيار ارزشمند است، آرام و سربه‌زير براي ما ترجمه مي‌كند.

به اين دليل نمي‌خواستم هيچ كتاب تازه چاپ شده‌اي را بخرم كه هر سال هي توي تهران كتاب درمي‌آيد و توي اين سايت و آن وبلاگ و فلان روزنامه و مجله توي بوق و كرنا مي‌كنند كه آقا بياييد كه يك شاهكار ادبی در حد المپيك 2012 لندن درآمده. ولي زماني كه كتاب را مي‌خري، مي‌بيني هيچ هم از اين خبرها نيست. شاهكار كذايي پر است از جفتك‌اندازي‌هاي روشنفكري و كمي خام‌دستي‌هاي تكنيكي و فحش‌هايي كه با زيركي گوشه و كنار كتاب جاگير شده تا از مميزي ارشاد دربيايد و چه چه. تنها چيزي كه نمي‌بيني ادبيات است.

تجربه‌ي چند سال اخير من مي‌گويد كه هر كتابي كم‌تر در تهران توي بوق و كرنا شد، معتبرتر است. كم‌كمك دستم آمده كه يك عده راه افتاده‌اند و براي هم تابلوي «درود» و «زنده‌باد» مي‌گردانند. - ايرادي هم ندارد هواي دوست‌شان را دارند تا وقتي كتاب خودشان درآمد آن دوست هم مرام نشان دهد و حالي از ايشان بپرسد.

هر سال يك نويسنده را علم كرده و گفته‌اند به‌به چه اثري. سوت و كف و جايزه و مخلفات و تمام. بعد ديگر نمي‌داني اين عزيز سراپا قصه‌گويي و داستان‌سرايي كجاست با اين همه فضايل و كرامات كه «محمد بن منور» در وصف «ابوسعيد» هم نتوانسته بنويسد. گم مي‌شود و سال بعد قصه‌گويي تازه و شاهكاري نو. به قول ما ترك‌ها: «لاپ حسن سوخدو دريرماندو...!»

نمي‌دانم اين ادبيات با اين شامورتي‌بازي‌ها چه بر سرش خواهد آمد، كه آمده و اين شده كه تقريباً مطمئني هيچ كار داستاني حتا در حدودهاي متوسط هم ديگر آفريده نمي‌شود و به واسطه‌ي اين دوستي و آن بده، بستان يكي مي‌شود نويسنده و آن ديگري منتقد و كذا و كذا ...!

پس خيالم از بابت برخي غرفه‌ها راحت است كه وقت‌گير نيستند و به راحتي مي‌شود از كنارشان گذشت.

كمي گشتم و سيگاري كشيدم. هنوز بساط چاي برپا نشده. حواله دادند به يك ساعت ديگر.

درها باز شد و به آرامي سريدم توي شبستان عمومي.

 

یادداشت‌هاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / يك: تنها راه افتادم!

یادداشت‌هاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / دو: نم‌نم باران بدرقه ام کرد!

یادداشت‌هاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / سه: رسیدن به تهران و «مدیریت پیکانی» 



:: موضوعات مرتبط: يادداشت
:: برچسب‌ها: یادداشت سفر, تهران, نمایشگاه کتاب, تبریز
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در پنجشنبه هجدهم خرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





روایت آن خیره سری و این اشتیاق
 

روایت آن خیره سری و این اشتیاق

سطر اول: مي‌گويند وقتي چماق فرود مي‌آيد حساب نمي‌كند بر سر چه كسي فرود مي‌آيد. فهمش را ندارد. قمه و چاقو و شمشير و گلوله هم همين طور. انتخاب نمي‌كند سينه و پهلو و سر و تن چه نازنيني و يا چه نانازنيني را نشانه رفته است. لشكر مغول كه بر نيشابور وارد شد، همه را از دم تيغ گذراند. منظور از همه يعني همه. حال اين ماجرا بخوانيد كه گويند:

«پس از تسلط «چنگیزخان مغول» بر بلاد خراسان «شیخ عطار» نیز به دست لشكر مغول اسیر گشت. مغولی می‌خواست او را بکشد، شخصی گفت:

«این پیر را مکش که به خون‌بهای او هزار درم بدهم.»

عطار گفت:

«مفروش که بهتر از این مرا خواهند، خرید.»

پس از ساعتیْ شخص دیگری گفت:

«این پیر را مکش که به خون‌بهای او یک کیسه کاه تو را خواهم داد.»

شیخ فرمود:

«بفروش که بیش از این نمی‌ارزم.»

مغول از گفته‌ي او خشمناک شد و هلاکش کرد.»

بايستي نوشت. بايستي از چماق‌ها نوشت. از چماق‌هاي كور و كر، از گلوله‌هاي سر به هوا و مست. و از آن‌هايي كه دسته‌ي چماق‌ها به دست‌شان است و ماشه‌ي تفنگ‌ها به انگشت‌شان. نوشتن بايد ازلي و ابدي‌ست. داستانْ روايت خيره‌سري انسان‌هاست. اين روايت علي‌الدوام است چون خيره‌سري انسان پاياني ندارد. داستان روايت شوق و اشتياق انسان به صلح و آزادي‌ست. و اين روايت نيز انجامي ندارد چون درون انسان هيچ گاه از اين شوق سرشار و لبريز نخواهد شد.

و از همين جاست كه در واقعه‌اي به نام معاصر بودن، به لذتي وصف‌ناپذير مي‌نشينيم به خواندن «بينوايان»ي كه «ويكتور هوگو» دويست سال قبل نوشته و مي‌دانيم كه هم عصر اوييم نه هم عصر كساني كه به زمان و مكان با ما محشورند. و چه قدر سخت است محشور بودن با كساني كه تو را نمي‌فهمند و تو نيز آنان را نمي‌فهمي.

اَللهُمَّ حَشِّرْنَا مَعَ الْاَبْرَارِ

 



:: موضوعات مرتبط: يادداشت
:: برچسب‌ها: روایت, داستان
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در جمعه هجدهم فروردین ۱۳۹۱

.:: ::.





جوايز ادبي، معيار داستان‌نويسي نیستند/حاشيه‌نگاري بر اعلام نامزدهاي نهايي«جايزه‌ي ادبي گلشيري» و نقد
 

جوايز ادبي، معيار داستان‌نويسي نیستند

حاشيه‌نگاري بر اعلام نامزدهاي نهايي

«جايزه‌ي ادبي گلشيري» و نقدها و نظرات پيرامون آن

 

سطر اول: از سال‌ها قبل برگزاري جوايز ادبي رواج يافته‌اند. عده‌اي با نگرشي خاص جمع شده‌اند و پايه‌هاي جايزه‌اي ادبي را بنا نهاده‌اند تا با توسل به اين جايزه كمكي به رشد و ارتقاي ادبيات ايران نمايند. حالا با هر نيتي و هر انديشه‌اي.

هر چند سال‌هاست كه ديگر بازار جوايز ادبي خصوصي رونق چنداني ندارد و هر سال از تعدادشان كم شده تا رسيده به حداقل ممكن. ديگر نه از آن جايزه‌هاي ادبي متنوع كه عموماً بر حول داستان شكل گرفته بودند خبري نيست. مانده همين «جايزه‌ي ادبي گلشيري».

از همان دوره‌ي اول «جايزه‌ي ادبي گلشيري» نماينده‌ي ذهنيّتي در ادبيات ما بود كه مرحوم گلشيري داعيه‌داريش را كرده بود؛ فرماليسم. -حالا نمي‌خواهم زياد وارد بحث اين شوم كه تعريف گلشيري‌وار از فرماليسم چه قدر با فرماليسم حقيقي همخواني داشت.- بايد قبول كنيم هر جايزه‌ي ادبي نماينده‌ي سليقه‌اي خاص است. سليقه‌ي افرادي كه آن را بنا نهاده‌اند و طبيعي‌ست كه وقتي نامزدها و يا برندگان جوايز ادبي معلوم مي‌گردد، اين سليقه و گرايش ادبي بيش‌ترين تاثير را در انتخاب برگزيدگان خواهد داشت. اين خصوصيت را نبايستي از جوايز ادبي گرفت. خصوصاً اگر مانند گذشته تنوع جايزه‌ي ادبي خصوصي وجود داشت آن موقع اين خصوصيت بعدي از تكثرگرايي ادبي در جامعه‌ي نويسندگان به وجود مي‌آورد.

وجود سليقه‌ي خاص را براي جوايز ادبي محترم بدانيم و آن را ارج بنهيم و اگر اثر ما جزو نامزدها و برگزيده‌هاي جوايز ادبي نبود، دل‌مان ريش نشود و زبان‌مان گشوده كه اين چه جايزه‌ايست و اين چه داوري؟

از آن چه اين چند روز پس از اعلام نامزدهاي نهايي جايزه‌ي ادبي گلشيري فهميدم اين بود كه انگار بسياري از عزيزان دچار اشتباهي آشکار شده‌اند. اين همه جار و جنجال براي يك جايزه‌ي ادبي؟ انگار اتفاقي مهم و اساسي در عرصه‌ي ادبيات افتاده كه خيلي‌ها شاكي‌اند از شكل و شمايل افتادنش. آن چه اتفاق افتاده و از قضا نگران كننده است اينست كه به اشتباه جوايز ادبي را معيار داستان‌نويسي قرار داده‌ايم.

با خواندن بيشتر نظراتي كه در اين دو سه روزه مطرح شده بود، دلم لرزيد. جوايز ادبي هر چند اتفاقي درخور هستند و بايستي رونق داشته باشند ولي نبايستي آن چنان گرفتارشان شد كه فراموش كرد، «جلال آل‌احمد»، «جشن فرخنده»‌اش را وقتي نوشته كه هيچ جايزه‌ي ادبي وجود نداشت. «گلشيري»، «شازده احتجاب» را وقتي نوشته كه ادبيات، تبليغات آن‌لاين و غير آن‌لاين نداشت. «ساعدي» با «عزداران بيل» كجا و جوايز ادبي كجا؟ به شماره در نمي‌آيد؛ «علي‌محمد افغاني» و «شوهر آهو خانم»، «صادق چوبك» و «تنگسير»، «احمد محمود» و «همسايه‌ها»، «محمود دولت‌آبادي» و «جاي خالي سلوچ» و و و و و ... و هزاران «و»ي ديگر.

جوايز ادبي نبايد معيار داستان‌نويسي ما باشند. معتبرترين جايزه‌ي ادبي حداكثر مي‌تواند نماينده‌ي تفكر و ذهنيت و سليقه‌ي برگزاركنندگان خود باشد. هر چند گاهي روابط بر اين سليقه‌ها و ذهنيت‌ها نيز مي‌چربد ولي باز هيچ جايزه‌اي آن قدر مهم نيست كه مستحق اين همه نق و ناله باشد.

 



:: موضوعات مرتبط: يادداشت
:: برچسب‌ها: جایزه گلشیری, داستان, داسنان نویسی
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در یکشنبه چهارم دی ۱۳۹۰

.:: ::.





Powered By سطر اول Copyright © 2009 by mehdieb
This Template By سطر اول

منوی اصلی (Menu)
درباره (About)

مطالب خواندنی و مواد خام ادبی

همسایه های پیوندی (Links)

آرشیو زمانی (Archive)

آرشیو متنی (Previous)

موضوعات (Categories)

برچسب (Tag)
تبریز , زلزله آذربایجان , نمایشگاه کتاب , تدبیرفردا , تهران , تدبیر فردا , شعر , داستان , یادداشت سفر , دبیرستان طالقانی , جلال آل احمد , سفر , ادبیات , کتاب , تبريز , غلامحسین ساعدی , يادنامه , ادبیات آذربایجان , حسین منزوی , موسیقی , موسیقی آذربایجان , اصغر نوری , تاريخ آذربايجان , تدبيرفردا , داستان تبریز , مهدی ابراهیم پور , رمان , حافظ , قصه , شیراز , زلزله تبریز , مشروطه , شعر ترکی , زبان فارسي , آیریلیق , قاجاریه , قوپوز , هريس , ابراهیم یونسی , تقی زاده , ادبيات آذربايجان , روز خبرنگار , قطران تبریزی , فرهنگ و هنر تبریز , دبيرستان طالقاني , موسي هريسي نژاد , فريبا وفي , فرهنگ تبریز , فاطمه قنادی , نشست كتاب , همه افق , شعر معاصر , اورمو گؤلو , استان آذربایجان شرقی , عباس پژمان , ماهنامه , عرفاني , عزاداران بیل , چوب به دستهای ورزیل , گوهرمراد , جعفر مدرس صادقی , رمان ایرانی , سیمین دانشور , فیلم مستند , هزار و یک شب , توسعه شهری , حوزه هنری , فرهنگ و هنر , مدرک , حسن انوری , جبار باغچه بان , روباه و زاغ , نلسون ماندلا , محمود دولت آبادی , تراکتورسازی , روشنفكري , نگاران , درخت تبريزي پير , رضا براهني , صالح سجادي , ایرج میرزا , مدیرکل ارشاد , داستان نویسی , سووشون , گابریل گارسیا مارکز , ایرج بسطامی , حبیب , ساقي , تخیل , سخاوت عزتي , عباس بارز , امير قرباني عظمي , نهم دي 1290 , انديشه و منش سياسي , ثقه الاسلام تبريزي , ارسال اثر , سیدعلی صالحی , قره باغ , احمد شاملو ,

و چیزهای دیگر (Others)