پيرهاي استخواندار! استخوانهاي لاي زخم! (نامهي «جلال آلاحمد» به «محمدعلي جمالزاده»)
من شيفتهي «جلال آلاحمد»م. البته نه به شيوهي آنهايي كه فقط از او «غربزدگي» و «در خدمت و خيانت روشنفكران» را خوانده و يا صد البته فقط اسمش را شنيدهاند. اين افراد اگر زرنگ باشند حداكثر «سفر روس» و يكي ديگر از سفرنامههاي او را خواندهاند مثلاً «خسي در ميقات» حتي كارشان به خواندن «تاتنشينهاي بلوك زهرا» هم نكشيده است. اگر اين سخن «گلشيري» را كه؛ «جشن فرخنده» -اگر اصطلاح به آذین را به قرض بگیرم –رشکبرانگیز است و تا حدی «خواهرم عنکبوت» و بعد «گلدسته و فلک». از این میان «جشن فرخنده» معیار داستاننویسی امروز محسوب میشود»، بشنوند اصلاً نميدانند منظور از «جشن فرخنده» چيست و ربطش با «جلال آلاحمد» كدامست. بماند كه همين تيره افراد اين روزها به نام «جلال» بوق و كرنا راه انداختهاند.
برگرديم سر حرف اولم. من شيفتهي «جلال آلاحمد»م. مردي كه تيز بود و تند. فلفلي بود كه اگر به دهان ميبردي ميسوزاند، به چشم ميرسيد، ميسوزاند و حتي پوست را هم ميسوزاند. ولي در داستانگويي مهربان بود. خيلي مهربان. اگر نوشتههاي غيرداستاني و مقالاتش را يك طرف بگذاري و داستانهايش را طرفي ديگر، تعجب ميكني. با مقالات و نوشتههاي غيرداستانياش ابهتي بهم ميزند كه نگو. ولي داستانش را كه ميخواني بياختيار ميخواهي بروي و لپاش را درست از بغل سبيلهاي روشنفكرياش بكشي و بگويي: «تو هم شلوغ!»
«جلال» واقعي در داستانهايش ايستاده است و به ما دست تكان ميدهد. فارغ از داستانْ او چيز ديگري است. نميگويم خودش نيست ولي تظاهري روتر از خود درونياش است.
من شيفتهي «جلال آلاحمد»م. «جلال» ابهتي است كه تكرارش در حيات اجتماعي و ادبي ايران بسيار سخت است. او مبارز نبود، جستوجوگر بود. جستوجويي براي رسيدن و يافتن. از اين شاخه به آن شاخه پريدنش هم دليلي است بر اين جستوجو.
اين روزها «جلال» را زياد ميبينم. زودْ زود سراغي از من ميگيرد و احوالي ميپرسد. من هم وقت و بيوقت ميروم سراغش. در همين اوضاع بود كه نامهي او را به «محمدعلي جمالزاده» خواندم. نامه را تايپ كردم و گذاشتم اين جا. هر كه خواست بخواند نامهي اين مجتهدزادهي پر سر و سودا را.
پيرهاي استخواندار! استخوانهاي لاي زخم!
نامهي «جلال آلاحمد» به «محمدعلي جمالزاده»
دوشنبه سوم آبان 1338

نميدانم هيچ وقت شده است كه در عالم مستي به دوستي و يا به بزرگتري از خودتان نيشي يا كنايهاي زده باشيد و بعد كه سر عقل آمده باشيد، خود را از آن سرزنش كرده باشيد و با اين حال آرزو كرده باشيد كه كاش جسارت مستي را هميشه در آستين ميداشتيد تا باز هم اگر پا ميداد از اين نيش و كنايهها ميزديد و حقي را كه ديگران نميگويند و معمولاً به مجامله ميگذرانند، ميگفتيد. – اوراق ضميمهي اين مختصر حاوي همان نيش و كنايههاست و فقير آن را پارسال در حالي نوشت كه هنوز مستي عصبانيت ناشي از قرائت آن مقاله را زير دندان داشت. ميخواستم همان وقت برايتان بفرستمش. اما ميدانيد كه در اين خنسي كه ما گرفتاريم احتياط بدجور شرط عقل است. اين بود كه اول براي زنم خواندمش. بعد براي سه، چهار نفر دوستان تا هم درددلي كرده باشم هم مشورتي. همه بالاتفاق مخالف بودند كه بفرستمش؛ زنم به اين علت كه كار خطرناكيست، يكي، دو نفر از دوستان به اين علت كه لايق شأن سركار نيست و يكي، دو نفر آخري به اين علت كه اي بابا چه كار به كار مردم داري ... و از اين حرفها و ميبينيد كه همين حرفها يعني همين ترديدها كار را يك سال به تاخير انداخت يعني يك سال آزگار دوش مرا زير دين سركار نگه داشت. زير اين دين كه چيزي براي شما نوشتهام و به جاي شما ديگران خواندهاند.
خوب به زودي اين دين ادا خواهد شد. اما راستي اگر ترس از خفقان گرفتن مجبورم نكرده بود كه براي ديگران بخوانمش، باز هم نميفرستادمش. چون واقعاً نميخواهم شما را برنجانم. و مهمتر از آن حيفم ميآيد كه وقت شما را بگيرم يا فكرتان را حتي در مدت قرائت 6-7 صفحه متوجه اين خرابشدهاي بكنم كه شما ظاهراً يا موقتاً به طاق نسيانش سپردهايد و يا شايد به خاطر نجاتش به جستوجوي قبسي به كوه طور قرن بيستم صعود كردهايد و اگر موسي با همهي يد و بيضايش (يدبيضايش) چهل روز طول كشيد، شما كه صبر ايوب داريد به چهل سال هم اكتفا نميكنيد. فارغ از اين كه حالا ديگر گوسالهي سامري در پوست شير رفته است و دارد به جاي اشرفي ريختنْ خون ميريزد.
موفق باشيد.
كوچك شما
آقاي جمالزاده
اخيراً قلمرنجه فرموده بوديد و دربارهي «مدير مدرسه»ي اين فقير كه در واقع چيزي جز مشتي در تاريكي نبود در آخرين شمارهي «راهنماي كتاب» مطالبي نعتآميز منتشر كرده بوديد. از اين كه آن جزوهي بسيار مختصر سركار را به چنين زحمتي واداشته است، بسيار عذر ميخواهم. پيداست كه در سن و سال شما نشستن و ده، يازده صفحه دربارهي آدمي ناشناس نوشتن كه نه كارهايست و نه اگر ناني به او قرض بدهي روزي، روزگاري پس ميتوان گرفت، كار سادهاي نيست. فداكاري ميخواهد و همت و قصد قربت و دست آخر دورانديشي و شما بهتر از اين فقير ميدانيد كه همين همتها و قصدهاي خالي از اغراض است كه كسي را به چيزي يا به كاري دلبسته ميكند و دست كم در تاريكي ذهن آدم بدبيني فتيلهي ميرندهاي از خوشبيني گذرايي ميافروزد. از اين همه بسيار ممنون!
اما راستش اين است كه چون آن همه بهبهگويي را درخور خود نديدم، شك برم داشت و اين بود كه به ذهنم گذشت شايد در اين همه همت و قصد قربت و پركاري مابهازايي از دورانديشي هم نهفته باشد. چرا كه بزرگترين رجحان يك عمر دراز اين است كه بداني در پس اين شكلكهاْ صورتي نيز از حقيقت واقع نهفته است. گذشته از اين كه مگر قرار شده است تنها امثال «دشتي» دورانديش باشند و در فكر باقياتالصالحاتْ كه بردارند و مثلاً در «نقشي از حافظ» توشهاي براي روز مبادايي ببندند كه پاي پيران قوم از ميان برخاسته است و جوانها زبان درآوردهاند و به هيچ تر و خشكي از آن چه در زير ديگ روزگار براي نسل آنها چنين آش دهانسوز زقّومي پخته است، ابقا نكنند؟ جمالزاده هم كه به گمان خود در اين پخت و پز دستي نداشته است، حق دارد، عاقبتانديش باشد. حق دارد كه با همهي بُعد مسافت بوي نكبتي اين سفرهي مرتضي علي را دربيابد و آن وقت به دنبال اين استشمامْ برخيزد و همچون لقمهي مفلوكي كه گمان برده است گداست، پيزري لاي پالان من هيچ كارهاي بگذارد كه مبادا فردا همين مفلوك ناشناس از سر قبر من يا پدرم بگذرد و به جاي «الرحمن» بر آن لگدي بكوبد. به اين طريق جوانهاي نسلي كه من فردي از آنم به آقاي جمالزاده هم حق ميدهند كه اين چنين عاقبتانديش باشد. همچنان كه به «دشتي»ها و «حجازي»ها و «تقيزاده»ها هم حق ميدهند كه علاوه بر دورانديشيْ سادهلوح و خامطمع هم باشند. چون تنها راهيست كه برايشان مانده.
باعث تاسف است كه تاكنون فرصت زيارت سركار دست نداده است. و البته ميدانيد كه تقصير اين قصور از جانب اين فقير نبوده است. چرا كه من از وقتي چشم به جهان گشودهام، سركار اگر بدتان نيايد، به خرج همان معلمهايي كه در «مدير مدرسه» ديديد، در كنار درياچهي «لمان» آب خنك ميل ميفرمودهايد كه نوشتان باد! چون حقاش را داشتهايد. در ميان هزاران عزيز كه بيجهت –كه شما بهتر ميشناسيدشان- ... بگذار يكي هم باشد كه به حقْ نان اين مردم را حرام كند. وانگهي گمان نميكنم شما نان اين مردم را حرام كرده باشيد. قلمها زدهايد و قدمها برداشتهايد. آبرويي بودهايد و هتك آبرويي نكردهايد – هميشه جاي خودتان نشستهايد ...- نه دامنتان را به سياست آلودهايد، نه در دام حسد دوستان و همكاران گرفتار شدهايد. – نه از زندانها خبر داشتهايد و نه از حرمانها. و در نتيجه اين برد را داشتهايد كه نه از آتش داغ آن بيست سال جرقهاي به دستتان پريد و نه از لجن اين .... . هميشه هم محترم بوديد و نمايندهي اين مردم بوديد و مهمتر از همه از نويسندگان پرفروش بوديد. به همين صورتها بوده است كه من نوعي تاكنون نتوانسته به فيض زيارت سركار نائل بشود. و من ناچار بودهام دلم را با آن چه منتشر ميكنيد، خوش كنم و ديدارتان را اگر نه به قيامت به روزگاري موكول كنم كه سري توي سرها داشته باشم يا آن طور كه دستور داده بوديد: «ره چنان بروم كه رهروان رفتهاند.» كه نفهميدم غرضتان از اين «رهروان» خودتان بوديد يا آن ديگران كه ذكر خيرشان گذشت و همپالكيهايشان. اما اگر چه جسارت است اين را هم از اين فقير به ياد داشته باشيد كه اگر قرار بود همه در راهي قدم بگذارند كه رهروان رفتهاند، شما الان بايد روضهخوان باشيد ... و من گوگل بان.
آقاي جمالزاده خيلي حرفها برايتان دارم – نكند سرتان را درد بياورم؟- و حالا به همين علتهاست كه ميخواهم غبن اين همه سالهي خودم را از زيارت سركار در اين مختصر بياورم. به خصوص كه با اين مطالب لطفآميز دربارهي «مدير مدرسه» مرا ناراحت كردهايد. دست كم اين هم فرصتيست براي درددلي. آخر اگر پيران قوم از درددل جوانها بيخبر باشند اين حفرهي ميان نسلها تا به ابد هم پر نخواهد شد. و شما به خصوص بايد بدانيد كه بر اين يكي، دو نسل در اين مملكت چه ميگذرد –به دردتان ميخورد- دست كم سوژهي يك داستان كه هستند!
هيچ وقت نميتوانم فراموش كنم كه سه، چهار بار در كلاسهايم وقتي «دوستي خاله خرسه»ي شما را براي بچه مدرسهايها خواندهام، گريهام گرفته است و به همين مناسبت هميشه با خود ميگفتهام چرا آدمي كه «يكي بود، يكي نبود» را نوشته است، برميدارد و مثلاً «صحراي محشر» را مينويسد؟ - كه بيچار خدابنده سالها پيش به صورت «روياي صادقانه» در هند چاپ كرد- نميدانم اطلاع داريد يا نه كه خانهي پدري من در همان كوچهاي بود كه صحنهي «قلتشن ديوان» سركار است. وقتي اين كتاب شما از كار درآمد و محيط آن را مانوس يافتم، رفتم از پدرم و بعد از عمويم سراغ شما را گرفتم. پدرم چيزي نميدانست چون سرش توي حساب آخرت بود و هست. اما عمويم شما را ميشناخت. نترسيد –او هم آدمي نيست كه اهل اين حرفها و سخنها باشد يا چيزي از شما بروز داده باشد كه دانستنش چيزي از قدر و ارزش شما در چشم من بكاهد. عموي من يك تاجر بلورفروش است كه تنها غم رقابت با اجناس پلاستيك براي هفت پشتاش كافيست- نميخواهد دردسر تازهاي براي خودش بتراشد. به هر صورت عمو ميگفت جوانيتان را با هم گذراندهايد و تعجب ميكرد كه چه طور از چنان جواني چنين نويسندهاي درآمده.
كاري ندارم كه اگر عموي من هم مثلاً پسر «سيد جمال اصفهاني» بود كه در چنان خيمهشب بازي با «تقيزاده»ها هم مشرب ميشد، معلوم نبود حالا لولهي هنگش كمتر از شما آب بگيرد و آن وقت برادرزادهي شما –كه لابد چيزي يا كسي در حد پدر يا عموي من بوديد- حق داشت تعجب كند كه چه طور چنان جوان محجوبي چنين نخالهاي از آب درآمده است. در آن چه عمو از جواني سركار ميگفت چيز خارق عادتي نبود يا علامت نبوغي –آن چنان كه بعدها براي بزرگترها ميتراشند- ولي با اين همه نميدانم چرا من شباهتي ميان جواني خودم و آن چه عمو از جواني شما گفته بود، يافته بودم.
و راستش از شما چه پنهان كه بتوارد همين اسم مرحوم پدر شما سالها در دل داشتهام كه چيزي شبيه «سيد جمالالدين اسدآبادي» بشوم و شايد جمعاً به همين علتها بوده است كه حالا چنين پخي شدهام يا هيچ پخي نشدهام. غرضم از همه و اين پرحرفيها اينست كه دورادور هميشه سعي ميكردهام با شما باشم و شما را بشناسم.
شما با «يكي بود، يكي نبود»تان مرا شيفتهي خود كرديد. با «درددل ميرزا حسينعلي» احساس كردم زه زدهايد –چون در آن به جنگ ديگري رفته بوديد كه ميديديد از شما كاريتر است -با «قلتشن ديوان» از شما دلزده شدم. چرا كه به نرخ روز نان خورديد. در «تيمارستان» دهانكجي به آن ديگري كرده بوديد كه وقتي خودكشي كرد شما هم فراموش نكرديد كه از آن ور دنيا در تقسيم ميراث او با «خانلري»ها و «كمپاني» شركت كنيد. يادتان هست با انتشار آن نامهها چه افتخاراتي فروختيد؟- ميبخشيد كه به تلويح و اشاره قناعت ميكنم.- و با «صحراي محشر» دلم از شما بهم خورد –حيف! و بعد ديگر هيچ. «هزار بيشه» آمد و هزار قلماندازي و از سر سيري نوشتن و بعد براي «بنگاه آمريكاييها» ترجمه كردن و به مناسبت حسابهاي جاري كه با نويسندهي «رستم در قرن بيستم» داريد، خزعبلات «فلونون» را به اسم وحي منزل به خورد مردم دادن. و حالا ديگر حرفهاي شما براي من كهنه شده است. درست شبيه نمايشهاي روحوضي. نميدانم هيچ وقت گذرتان به محلهي جهودها افتاده است؟ آخر شما كه مملكتتان را نميشناسيد. –دكانهاييست رديف و جلوي در هر كدام صندوقچهاي گذاشتهاند كه رويش اسم فلان بنگاه شادي نوشته و توي آنها خرت و خورتهاييست كه به درد هر نمايشي ميخورد. از رستم و سهراب گرفته تا «جميل؛ دختر خاقان چين». حاجيآقاها – سياهها – عروسها – كلفتها – عاشقها – كلانترها – همه آن تو حاضر و آمادهاند. فقط بايد پنجاه تومان بيعانه بدهي و شب فلان دعوتشان كني. نيم ساعت پيش از بحبوحهي مجلس در صندوق كه باز شد، همهي اين كاراكترها آمادهاند – مثل كاراكترهاي كتابهاي آخر شما. همه ورچروكيده –همه لوس- همه كهنه. اما آن بيچارهها دست كم اين را بلدند كه فقط در يك شب عروسي در صندوقشان را باز كنند كه هر «سكينه سلطاني» بهترين رقاص است و هر «كل ممجوادي» بهترين بازيگر. اما شما وقت و بيوقت در كيسه مارگيرتان را باز ميكنيد و باز همان افسونها و همان شامورتي بازيها. يك آخوند – يك كلانتر – يك بچه مدرسه – يك بازاري - يك قدارهبند و همه به الگوي جواني عموي من. و حالا ديگر كارتان مدتيست به نقد ادبي هم كشيده – آن هم براي دلقكهاي «افهمينه» (effemine) اي مثل بار قاطر و به آيه نازل كردنهاي ادبي – به ترجمههايي كه دويست صفحه بيشتر نيست اما جوانها برميدارند و در صد صفحه غلطهايش را منتشر ميكنند! نكند شما را هم وحشت گرفته باشد؟ وحشت اين كه به زودي روزي بيايد كه خداي ناكرده شما نباشيد و همهي اين ناندانيها باشند و اين جوانها و اين قدرتها.
من اگر جاي شما بودم به جاي اين كه راه همچون رهروان بروم همان ده، بيست سال پيش قلم را غلاف ميكردم يا دست كم قدم رنجه ميكردم و سر پيري هم شده به وطن برميگشتم و يك دورهي كامل درسم را دوره ميكردم. ميبخشيد به زبان معلمها مينويسم –عادت شغليست- لابد ميدانيد كه بچه مدرسهايها آخر هر سال درسهايشان را دوره ميكنند. چه عيب دارد كه سركار هم يك بار بياييد و دو، سه سالي از اين آش حنظلي كه همدورهايهاي شما و در ظل حمايت تلويحي سكوت امثال شما براي ما ساختهاند، بچشيد؛ باور كنيد كه دلم براي شما ميسوزد كه چنين «آمبورژ وارزه» شدهايد. در حضور شما جرات نكردم اين تعبير فرنگي را ترجمه كنم. شما پركاريد – جزو آن دستهاي نيستيد و نبودهايد كه با اولين كارشان خفقان ميگيرند. – چرا كه نه ترياكي بودهايد و نه مرفيني و هميشه هم آرامش خودتان را داشتهايد. اما پيداست كه نان مظلمه ذهنتان را كور كرده است. لابد يادتان نرفته است كه نان مظلمه يعني چه؟ ... ذهن شما را هم همين نان مظلمه كور كرده است كه سر پيري از سر سيري مينويسيد. چرا جل و پلاستان را جمع نميكنيد و نميآييد؟ ميترسيد قباي صدارتي به تنتان بدوزند؟ ... نترسيد. حالا ديگر زمانه برگشته است و براي شما تره هم خرد نميكنند، چرا كه «خانلري»ها و «يار شاطر»ها فراوانند. ميترسيد بياييد و مجبور بشويد مثل «تقيزاده» پشت تريبون مجلس شانزدهم و عذر بدتر از گناه «المامور معذور» را از ذهنتان يا قلمتان بيرون بكشند؟ ...
تنها گناه شما در چشم نسل جوان اين است كه از مقابل اين صف گرگهاي گرسنه گريختهايد و ميدان را برايشان خالي گذاشتهايد! و تازه در مقابل چنين گناهي شما پس از اين همه اقامت در فرنگستان بايد فوايد روحي اعتراف را دريافته باشيد. اين است قضاوتي كه نسل جديد دربارهي شما پيرهاي استخواندار اين مملكت ميكنند! پيرهاي استخواندار! استخوانهاي لاي زخم!
به هر صورت من وقتي ميبينم قلم شما بوي الرحمن گرفته است و نالهتان در هر ورقهاي كه صادر ميكنيد از اين بلند است كه اي واي در غياب من فلان اتفاق افتاد و در زبان فارسي فلان تعبير تازه متداول شد، تاسف ميخورم. دنيا سالها پس از من و شما خواهد زيست. و تازهترين تاسف آن است كه با اين مجال تنگي كه داريد، برميداريد و دربارهي كار بيحاصل «مدير مدرسه» يازده صفحه چيز مينويسد. دربارهي اين مشت در تاريكي –آخر به شما چه «مدير مدرسه» چيست و مال كيست و چگونه است؟ شما كار خودتان را بكنيد. من و شما هر كدام «گويي» پيش پا داريم كه بايد به دروازه برسانيم– در خور هيچ يك از ما نيست كه در بحبوحهي بازي به كار يكديگر مجيز بگوييم يا خرده بگيريم. تماشاگران آن جا نشستهاند! و من كه نيمي از عمر شما را هم ندارم، هياهوي تشويق يا تهديدشان را ميشنوم، شما نميشنويد؟ و بازيچهي دست «يار شاطر» ميشويد كه در سر دارد همچون «خانلري» از روي دوش «هدايت» و ديگران ...؟ حيف نيست؛ چرا نمينشينيد و براي ما نمينويسيد كه چرا از اين ولايت گريختيد و ديگر پشت سرتان را هم نگاه نكرديد؟ باور كنيد شاهكارتان خواهد شد. شايد آن چه من گريز مينامم در اصل گريز نبوده است و تسليم بوده يا چيزي شبيه با آن؟ و شما چه مدركي براي تبرئهي خود داريد؟ ميبينيد كه نسل جوان حق دارد نسبت به شما بدبين باشد و ميبينيد كه من با تمام ارادتي كه به شما دارم، نميتواتم در اين بهبهگوييهاي شما بويي از آن چه در اين محيطْ اطرافمان را گرفته است، نشنوم. به هر صورت واقعيت اين است كه شما گريختهايد و هر كه مثل شما. آن وقت ميدانيد كه به جاي شما چه كساني، چهها ميكنند؟ «خواجه نوري» در مجلس بسيار «انتيم» مينشيند كه افكار ملتي را رهبري كند – و «حجازي» و «بياني» تاريخ برايش درست ميكنند.- و «تقيزاده» زير همهي اينها را صحه ميگذارد. و حال آن كه نوسندهي اصلي تاريخ آن دوره شماييد. چرا كه اصيلترين اسناد تاريخ هر ملتي ادبيات است –مابقي جعل است. چرا نشستهايد و دست روي دست گذاشتهايد تا تاريخ معاصر وطنتان را جعل كنند و تحريف؟ اين شتر قبل از همه در خانهي شما خواهد خوابيد. و همين شما مجبور خواهيد شد براي آن كه نامي به نيكي در آن از شما ببرند، مجيز همان «بياني» را بگوييد كه در سال 25 ناظم دانشكدهي ادبيات بود و بي اشارهي من و امثال من آب نميخورد كه شاگردي بوديم مثل همهي شاگردها.
لابد ميگوييد: «عجب مملكتيست! آمدهايم ثواب كنيم، كبابمان ميكنند! بيا تفريظ بنويس و يك جوان ناشناس را مشهور كن.» و از اين حرفها ... غافل از اين كه آن قرتيبازيها به درد همان فرنگستان شما ميخورد. ... اين جا من و امثال من اگر گهي ميخوريم، فقط براي اين است كه امر به خودمان مشتبه نشود. مقامات ادبي و كنكورها و جايزهها ارزاني شما و دنياي فرنگي شدهتان. من ميخواهم با انتشار چرندياتي از نوع «مدير مدرسه» احساس كنم كه هنوز نمردهام. –هنوز خفقان نگرفتهام- هنوز نگريختهام. هر خري ميتواند جانشين معلمي مثل من شود، اما هيچ تنابندهاي نميتواند به ازاي آن چه من در اين ميدان و يا اين گوي كردهام، كاري بكند يا دستوري بدهد. آن چه سركار يك كار ادبي پنداشتهايد اصلاً كار ادبي نيست، كار بيادبيست و راستش را بخواهيد كار زندگي و مرگ است و به همين دليل به جان بستهاست. آن صفحاتْ لعني ابدي، تُفيست به روي اين روزگار ... من دارم از درد فرياد ميكشم و شما ايراد نيشغولي ميگيريد كه چرا رعايت نميكند و با «ششدانگ»ش گوش ما را ميخراشد؟ و تازه ايرادها و نكتهها چيست؟ يك مقدار مجيز و تمجيد كه چون نميخواهم مجدداً جولانگهي به خودخواهيام بدهم، ذكرشان را اعاده نميكنم. و بعد يك مقدار نكتههاي انشايي كه چون از قلم شما بود ناچار روي سر گذاشتم و متشكر هم شدم. اما ميترسم در آن جا مستمسكي به دست خواننده داده باشيد كه ترس شما را ناشي از غريبه ماندن نسبت به زبان مادري و محيط مملكت وارد بداند. اما براي اين كه سابقهي معرفتي ميان ما باشد، بد نيست بدانيد كه فقيرتان از «چهار مقاله» گرفته تا «تاريخ وصاف» و از «كليله و دمنه» گرفته تا «گفتار خوش يارقلي» هر كدام را دست كم ده بار درس داده است و حالا ديگر ميداند، چه ميكند و زير چه نثري را امضا ميكند– و بعد هم دو، سه نكتهي اخلاقي و پندآميز و پيرانه بر قلم جاري ساخته بوديد كه محرك اصلي فقير در اين تصديع خاطر كتبي بود.
نخست اين كه تعجب كرده بوديد كه «در چنين محيط خراب و فاسد و متعفني اين يك نفر جناب مدير از كجا اين همه حساس و با وجدان و حسابي درآمده است.» و چنين پنداشته بوديد كه جواب اين امر را در آن وجيزه نداده بودم. بايد به استحضارتان برسانم كه اين فقير افتخار اين را دارد كه در يك خاندان روحاني تربيت شده است و بعد هم شايد سركار لاعن شعور قياس به نفس نموده باشيد. چرا كه مذعنيد كه «در محيطي مانند محيط ما (آقا مدير بنده) آن قدرها هم مشتري ندارد.» آقاي جمالزاده اينست دليل كتبي آن كه شما مملكت خودتان را نميشناسيد و با آن همه روانشناسي كه بايد خوانده باشيد، هنوز نميدانيد عكسالعمل چنين فساد عظماييْ چنان تقواي بينام و نشانيست كه من چون بارها در زندگيام ديدهام، در «مدير مدرسه» سراغ دارم. و تازه همهي اين حرفها و سخنها براي چه؟ من قصهاي نوشتهام- چيزي از خود ساختهام و دلم هم نميخواسته به الگوي «سر و ته يك كرباس» شما چيز بنويسم و عقلم هم قد نميداده است يا پولش را نداشتهام كه كتاب «كانليف» را بخرم و بخوانم كه شما هم نخواندهايد و همان به دانستن اسمش قناعت كردهايد كه به عنوان يك دهن پر كن در هر جايي به دردتان بخورد.
و اصلاً مگر من قصد داشتهام كتاب تربيتي بنويسم، كه سركار در ضمن تفاضلها مرا راهنمايي فرموده بوديد، بيرودرواسي بگويم –نكند كه ترسيده بوديد كه مبادا از قافله عقب بمانيد؟
آقاي جمالزاده! به عقيدهي اين فقير رجحان ديگر يك عمر دراز اين است كه به آدم سعهي صدر ميدهد. اصلاً «مدير مدرسه»ي من چه قابل قياس با «سر و ته يك كرباس» شماست؟ ميبينيد كه بهتر آن است كه هر كدام كار خودمان را بكنيم و كاري به كاري همديگر نداشته باشيم. شما نان مظلمهتان را بخوريد و گدايي از هر پدرسوختهاي را براي تهيهي كفش و لباس بچههاي مردم جايز بدانيد و از به وجود آمدن چنين عزت نفسهايي تعجب بكنيد و خيال كنيد كه آقاي مدير من «پس از مدتي بيكاري و مقروض ماندن در اثر گرسنگي و اضطرار باز ... با هزار دوندگي و التماس و ... كفش دستمال كردن شغل ديگري...» براي خود دست و پا خواهد كرد و راهتان را هم مثل رهروان برويد و گمان كنيد كه به مراد دل رسيدهايد –ومن با آقا مديرم و همهي آقا مديرهاي ديگر به ريش اين به مراد رسيدنها ميخنديم و گدايي را براي مردمي كه حق حياتشان پايمال شده، حرام ميدانيم و چنين عزت نفسهايي را در خودمان حفظ ميكنيم و چون ميدانيم كه احمقانهترين كارهاي روزگار را داريم نه براي حفظش سر و دست ميشكنيم و نه در از دست دادنش تاسفي ميخوريم كه احتياجي به كفش دستمال كردن داشته باشيم. چرا –اگر ما هم كارهاي آبرومند و نانداري مثل ... يا ماموريت چهل ساله در فرنگ داشتيم، حدس شما صائب بود. چرا كه شما بهتر از فقير ميدانيد كه براي حفظ چنين مشاغل محترمي چه كارها ميشود كرد –يعني بايد كرد.
والسلام
ارادتمند شما
جلال آلاحمد
بعد الخوانش:
اين نامه را در «صحيفه» / ضميمهي فرهنگي، هنري روزنامهي «جمهوري اسلامي» / شمارهي 30 (دوشنبه، يكم مهرماه 1364، صفحهي 26 تا 29) چاپ شده است و توسط دوست عزيزم «امير قرباني عظمي» در اختيارم قرار گرفت.
يادداشت «محمدعلي جمالزاده» دربارهي «مدير مدرسه» -كه باعث و باني نوشته شدن اين نامه بود- هم در «راهنماي كتاب»، سال اول، 1337، صفحهي 167 تا 178 منتشر شده است.
برخي جاها نقطهچين گذاشتهام كه در نامهي منتشره در روزنامهي «جمهوري اسلامي» چنين بود. به نظرم برخي جاهاي نامه و برخي كلماتِ «جلال» را سانسور كردهاند. اگر كسي به نسخهي كامل آن دسترسي داشت، خوشحال خواهم شد، اين جاهاي خالي را پر كنم.
در اين نامه از برخي شخصيتها اسم برده شده است. عدهاي آشنا هستند و عدهاي ناآشنا. هر چند دانستن سابقهيشان بهتر بود ولي وقت نكردم بروم و نبش قبر تاريخي كنم، ببينم چه كاره بودهاند. حوصلهاش را هم نداشتم.
نقل قولي كه در مقدمه از «هوشنگ گلشيري» آوردم منبعاش مقالهي «جوانمرگي نثر معاصر ايران» (28 مهر 1356) از کتاب «باغ در باغ»؛ مجموعه مقالات گلشیری که در دو مجلد توسط انتشارات نیلوفر ميباشد.
:: موضوعات مرتبط:
يادداشت