;




سطر اول
گاه‌نگاری‌های مهدی ابراهیم‌پور در اینترنت


شرح زندگانی من!

شرح زندگانی من!

مدتی قبل از خواندن دو جلد اولش فارغ شده بودم. حالا هم قصد کرده‌ام دو مجلد بعدی را بخوانم. وصفش را پیش‌تر شنیده بودم ولی به مصداق همان مثل؛ شنیدن کی بود مانند خواندن (دیدن)، به واقع دیدم که یکی از استوارترین نثرهای معاصر ایران در مقابل چشمانم قرار دارد. روایتی روان با تکیه بر ظرافت‌های زبانی و لحنی پویا و قابل. چیزی که در این روزهای وانفسا، ادبیات ما از آن بهره‌ای ندارد.

اطلاعات ذی‌قیمت تاریخی که به راحتی می‌توانند دستمایه‌ی داستان‌ها و رمان‌ها گردند. ظرافت‌ها و باریک‌بینی‌های دلپسند و دقیق عبداله مستوفی با لحنی زیبا و فن بیانی ستودنی کتاب «شرح زندگانی من» را تبدیل به یکی از نادر کتاب‌هایی کرده که پس از خواندنشان از لحظه‌های صرف شده برای آن خرسند و راضی بوده‌ام.

اگر حوصله‌اش را داشتید، بخوانید.



:: موضوعات مرتبط: كتاب
:: برچسب‌ها: شرح زندگانی من, عبداله مستوفی, ادبیات, تاریخ
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در دوشنبه یازدهم شهریور ۱۳۹۲

.:: ::.





رمان «مدرك» مجوز چاپ گرفت

 

رمان «مدرك» مجوز چاپ گرفت

مدرك

سه‌گانه‌ي دوقلوها، كتاب دوم

آگوتا كريستوف

ترجمه‌ي اصغر نوري

نشر مرواريد، به زودي.

Cover of: La preuve by Agota Kristof

لوكاس پشت گردن كلارا را مي‌بوسد:

ـ چي شده، كلارا؟ امروز چه‌تان است؟

ـ امروز، يك نامه دريافت كردم، يك نامه‌ي رسمي. آن‌جاست، روي ميزم، مي‌توانيد بخوانيدش. نامه‌ي اعاده‌ي حيثيت توماس است، نامه‌ي بي‌گناهي‌اش. هيچ‌وقت شك نداشتم كه او بي‌گناه است. آنها برام نوشته‌اند: «شوهرتان بي‌گناه بود، او را اشتباهي كشته‌ايم. ما آدم‌هاي زيادي را اشتباهي كشته‌ايم، اما حالا، همه‌چيز سروسامان گرفته است، ما پوزش مي‌خواهيم و قول مي‌دهيم كه ديگر چنين اشتباه‌هايي تكرار نشود.» آنها مي‌كشند و اعاده‌ي حيثيت مي‌كنند. آنها معذرت مي‌خواهند، ولي توماس مرده! مي‌توانند دوباره او را زنده كنند؟ مي‌توانند آن شبي را پاك كنند كه توش همه‌ي موهام سفيد شد، شبي كه توش ديوانه شدم؟

(جلد اول این سه گانه با عنوان «دفتر بزرگ» نیز با ترجمه ی «اصغر نوری» سال قبل توسط نشر مروارید روانه ی بازار کتاب شد.)



:: موضوعات مرتبط: كتاب، خبر
:: برچسب‌ها: اصغر نوری, دفتر بزرگ, مدرک, آگوتا کریستوف
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در شنبه دوازدهم اسفند ۱۳۹۱

.:: ::.





نگاهی به رمان «گراف گربه» نوشته «هادی تقی‌زاده» / آسیب رساندن به واقعیت‌ها با ردی از تنباکوی جویده ش

 

نگاهی به رمان «گراف گربه» نوشته «هادی تقی‌زاده»

آسیب رساندن به واقعیت‌ها با ردی از تنباکوی جویده شده

مهدی ابراهیم­ پور

«یک سلسله‌گفتار اگر بنا باشد که بیش از یک مشت اظهارنظر باشد، باید که اندیشه‌ای در آن جاری باشد؛ و نیز موضوعی؛ و این اندیشه باید که در این موضوع نفوذ کند. این نکته چندان آشکار است که تذکارش ابلهانه می‌نماید، اما هر کس درصدد برآمده باشد خطابه‌ای (اثری) ایراد کند، دریافته است که این دشواری واقعی کار است.» (ادوارد مورگان فورستر/ جنبه‌های رمان/ ترجمه ابراهیم یونسی/ ص ۱۳۵)


شاید تعریف درست و دقیقی از رمان «پست‌مدرن» در دست نباشد. بیشتر مختصاتی وجود دارد که می‌شود گاهی از خلال آن به قضاوت نشست و اثری را «پست‌مدرن» نامید. هر چند این مختصات آنچنان نسبی و چنان محو و ناپیداست که مرزهای «مدرن» و «پست‌مدرن» را به هم‌ آمیخته و هم‌آغوش کرده است. برای مثال: «رگتایم» رمانی مدرن است یا پست‌مدرن؟ «سلاخ‌خانه شماره ۵» چطور؟ یافتن پاسخ این فقره زیاد مهم نیست و فعلا به جای عنوان مدرن یا پست‌مدرن از عنوان «رمان معاصر» که عنوانی کلی‌تر است، استفاده خواهم کرد. «رمان معاصر» اگر بخواهیم از «کلاسیک‌­های مدرن» بگذریم، شاید تعریفی تقلیل‌یافته به این شکل داشته باشد: «ادبیات پست‌مدرن (معاصر) به‌طور روشمند و آگاهانه توجه خوانندگان را از داستان به سمت واقعیت و از واقعیت به سمت داستان جلب می­‌کند تا رابطه بین واقعیت و داستان را به چالش بکشد.» در آثار معاصر چندین دنیا در کنار هم قرار می‌گیرد و مرز بین آنها از بین می‌رود. شخصیت‌های داستانی به دنیای واقعی قدم می‌گذارند و نویسنده وارد دنیای داستانی می‌شود مثل رمان «زمان‌لرزه» کورت ونه‌گات که در آن به کرات مرز بین واقعیت و خیال بر هم می‌خورد. وی با در هم آمیختن داستان و زندگینامه دائما به خواننده گوشزد می‌کند در حال خواندن یک رمان هستند و شاید چشمگیرترین ویژگی این رمان همین باشد. با این مقدمه نسبتا مطول که نمی‌دانم به درد خواهد خورد یا نه، می‌روم سراغ رمان «گراف گربه» نوشته­ «هادی تقی‌زاده».  «گراف گربه» رمانی است معاصر و این حکم را به سبب دارا بودن چند ویژگی مطرح می‌کنم. در جای‌جای رمان نویسنده به ترکیب ژانرهای مختلف پرداخته است و قصه افسانه پریان و داستان‌های علمی تخیلی را در درون رمان به هماوردی گرفته است. این اتفاق آن ویژگی بی‌سکون رمان معاصر را در اختیار مخاطب قرار می‌دهد تا درک زمانی و مکانی او با سیلان و عدم قطعیت همراه شود. در این رمان به قصه‌ها، ماجراها و آثار داستانی بسیاری اشاره شده. از افسانه‌های جادوگران تا ماجرای حضرت سلیمان و فاجعه اتمی چرنوبیل. همه اینها ارجاعاتی است که به شکلی گونه‌­گون ما را به وجهی دیگر از رمان معاصر نزدیک می‌کند.  «گراف گربه» رمانی است درباره زندگی نویسنده و «تصویر چهارم مارتا» به ما گوشزد می‌کند که نویسنده به دنبال روایتی از زندگی خود است. حضور دقیق نام نویسنده (هادی تقی‌زاده) به‌عنوان کاراکتر اصلی و راوی رمان این روایت شبه‌گونه زندگی را تقویت می‌کند. تا اینجای کار «گراف گربه» رمانی است که می‌پسندم چون نویسنده توانسته مرزهای روایت ارسطویی را رد کند و به روایتی اختصاصی دست یابد. و درنهایت «به‌طور روشمند و آگاهانه توجه خوانندگان را از داستان به سمت واقعیت و از واقعیت به سمت داستان جلب کند تا رابطه بین واقعیت و داستان را به چالش بکشد.» ولی آنچه این رمان را اثری برجسته می‌کند، تذکاری است که در ابتدای این نوشته از زبان «فورستر» به میان آوردم، یعنی همان «دشواری واقعی کار»؛ اینکه باید در هر اثری «اندیشه‌ای جاری باشد، و نیز موضوعی، و این اندیشه باید که در این موضوع نفوذ کند.» رمان معاصر مصداق مفهوم نیمه‌فلسفی، نیمه‌عرفانی «وحدت در عین کثرت و کثرت در عین وحدت» ماست. به تعبیری ساده ایجاد اندیشه‌ای خطی در درون موضوعی متکثر، در بداعت امر چالش اصلی یک نویسنده معاصر است. اثر معاصر از خطوط و تعاریف پیش‌ساخته گریزان و به دنبال ایجاد خطوطی نو و غیرقابل ردیابی یا لااقل دیریاب است. تباین موضوعی از پیش‌ساخته با ساختاری متکثر، ادبیات و رمان معاصر را رقم می‌زند.  «گراف گربه» با همین آشفتگی در روایت و تشدد در جایگاه‌ها شروع می‌شود و بسط می‌یابد. خط داستانی آن هیچ‌گاه میل به قبول انسجام پیش‌ساخته ندارد. حوادث، گریزپا و دور و درازند و گاهی به هم می‌پیوندند و گاهی می‌گسلند. در ابتدای رمان
نویسنده‌ـ راوی شرط خود را برای روایت اعلام می‌کند: «مهم نیست ماجرا از کجا شروع می‌شود و چه اطلاعاتی باید بدهید تا دنیای تخیلات شخصی‌تان لو نرود و آسیب نبیند. به هر حال کار زمان همیشه همین بوده است؛ «آسیب زدن». و این کل ماجراست؛ «آسیب‌دیدن و ندیدن». رمان در تمام روایت‌هایش حول همین اندیشه می‌گردد که چگونه می‌شود «دنیای تخیلات شخصی» را از آسیب مصون داشت. این مصون داشتن در پیچیدن این دنیا در میان دنیاهای تخیلی دیگر میسر است. «گراف گربه» توپ پلاستیکی چندلایه دوران کودکی‌مان را می‌ماند. برای حفاظت از توپ اصلی و برای اینکه بتوان از سبکی‌اش کاست و بازی با آن را راحت کرد، چندین لایه بر آن می‌افزودیم. لایه‌های تخیلی «گراف گربه» همین است. بچسبید به «هادی» و ولش نکنید. برخی جاها «حواسش آنقدر پرت می‌شود که هر رازی را بی‌محابا افشا می‌کند.» غرض خود اوست و تنگناهایی که او را اسیر خود کرده‌اند. او هیچ چیز نیست جز پدری که دختری هفت هشت ساله دارد. او هیچ‌گاه «هادی تکنیکی»، «هادی بریک» و «فدریکو گارسیا لورکا» نبوده هرچند خودش پیش‌بینی می‌کرده این‌گونه باشد. از خلال لایه‌های تخیلی این رمان که بگذریم، بی‌واسطه با زندگانی یک انسان درون یک تخم‌مرغ مواجهیم. در ابتدای رمان این تخم‌مرغ را از زبان سرباز تاجیک «یوری ایوانف» می‌شناسیم. راوی بلافاصله اولین قهرمانی می‌شود که سرزمین تاریکی را فتح کرده و به درون تخم‌مرغ نفوذ کرده است. دستاورد این قهرمانی «اسماعیل گرایلی یا اسماگ»، جادوگر اسب‌سرشت، «قاسم» گربه سخنگویی که یک دستش را در جنگ از دست داده و «تصویر چهارم مارتا»ست. زندگی در میان این عجایب ادامه می‌یابد ولی همچنان در درون تاریکی. هیچ چیز درنهایت روشن نمی‌شود. «اسماگ»، و «قاسم» به دنبال جمله «عجوزه چرنوبیل»؛ «از همون راهی که منجی می‌آد تو برمی‌گردی!» منتظر می‌مانند و بالاخره راه برگشت به سرزمین «اسماگ» را پیدا می‌کنند، بدون آنکه خبری از منجی شود و کسی راهی را که آمده بشناسد. «میلوژ ملوار»، شاهزاده «اپتیکوفیل» با «تصویر چهارم مارتا» که جعلی است به سیاره «اپتیکوفیل» بازمی‌گردد تا دنیای خود را نجات دهد و دیگر برای یافتن اصل تصویر بازنمی‌گردد. «ستوان سروقدم» و کل اعضای خانواده‌اش به‌عنوان مفسد اقتصادی و اخلالگر، اعدام می‌شوند همانند آخرین تزار روس و خانواده‌اش. و خود «هادی» هیچ‌گاه، هیچ‌کدام از پیشگویی‌هایش نمی‌شود. تنها چیزی که می‌ماند، تخیلات نویسنده و تصوری است که هرکس می‌تواند از آن داشته باشد. جمله پایانی رمان چنین گواهی می‌دهد: «هر چیزی رو که دوست داری و دنبال سرنوشتش هستی، باید تصورش کنی، تا بتونی جادوی عکس چهارم مارتا رو ببینی!» همین. آنچه باقی می‌ماند نه واقعیت‌ها که تصورات و تخیلات است چراکه کار زمان همیشه همین بوده است: «آسیب رساندن» به واقعیت‌ها چراکه «دیر‌ی‌ست کشتی رستگاری از این بندر برگذشته و ردی از تنباکوی جویده‌شده بر جای نهاده است.»

منبع: روزنامه فرهیختگان



:: موضوعات مرتبط: كتاب
:: برچسب‌ها: گراف گربه, هادی تقی زاده, انتشارات روزنه
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در شنبه هفتم بهمن ۱۳۹۱

.:: ::.





بررسی «تراژدی اورمان» در فرهنگسرای سرو / «تراژدی اورمان»؛ تلفیقی از شعر و داستان
 

بررسی «تراژدی اورمان» در فرهنگسرای سرو

«تراژدی اورمان»؛ تلفیقی از شعر و داستان

 

منظومه «تراژدی اورمان» سروده صالح سجادی چهارشنبه (26 مهر) در فرهنگسرای سرو بررسی می‌شود.

سجادی درباره کتاب «تراژدی اورمان»  گفت: در حوزه شعر کلاسیک بیشترین بحثی که مطرح می‌‌شود در ارتباط با روایی و داستانی کردن شعر است، اما تاکنون کار ویژه‌ای در این زمینه صورت نگرفته است.

وی ادامه داد: به دلیل قابلیت‌های فرم غزل و محدودیت ابیات نمی‌توان خیلی در این قالب شعری، کاری داستانی انجام داد و برهمین اساس گاهی این کارها شعر و نه داستان و گاهی داستان و نه شعر هستند.

این شاعر از سرایش چنین منظومه‌ای به عنوان احیای منظومه‌سرایی در ادبیات فارسی یاد و تشریح کرد: در ادبیات فارسی منظومه‌ها جزو فاخرترین آثار ادبی ما بوده‌اند، اما تاحدودی به فراموشی سپرده شده‌اند. با سرایش این منظومه تاحدودی توانسته‌ام سرایش منظومه‌های فارسی را البته به شیوه معاصر و مدرن احیا کنم.

وی درباره داستان این منظومه توضیح داد: این منظومه در قالب غزل-مثنوی و در 6 بخش سروده شده و درباره انسانی است که در جوانی از شهر به جنگل پناه می‌برد و به نوعی از طبیعت محافظت می‌کند، اما در نهایت مشکلاتی برای او پیش می‌آید که سبب می‌شود با منِ فراموش شده‌اش درگیر شود. داستان تاحدودی از درون‌مایه فلسفی و روانشناختی برخوردار است.

سجادی در پایان از برپایی نخستین جلسه نقد و بررسی این اثر در تبریز خبر داد و گفت: نخستین جلسه نقد و بررسی این اثر دوشنبه (24 مهر) در تبریز برگزار شد و دومین جلسه نقد و بررسی آن چهارشنبه (26 مهر) از ساعت 17 در فرهنگسرای سرو برپا می‌شود. این جلسه با حضور کورس احمدی، امیر مرزبان، علیرضا راهب، علیرضا آدینه، سیداحمد حسینی و جمعی دیگر از شاعران برگزار خواهد شد.

صالح سجادی متولد سال 1355 در تبریز و فارغ‌التحصیل رشته مدیریت و برنامه‌ریزی آموزشی از دانشگاه علامه طباطبایی تهران است. علاوه بر شعر در حوزه کاریکاتور نیز فعالیت کرده است.

پیش‌تر مجموعه غزل ترکی با عنوان «از قافیه تا قاف» با گردآوری او از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شده است. «تشنج کلمات» عنوان نخستین مجموعه شعر منتشر شده او از سوی نشر شانی ا‌ست. همچنین مجموعه سه جلدی «سیر غزل ترکی» دیگر اثر منتشر شده سجادی‌ است.

منظومه «تراژدی اورمان» اواخر سال گذشته در 90 صفحه از سوی نشر افراز منتشر و راهی بازار کتاب شد.

فرهنگسرای سرو در خیابان ولیعصر (عج)، ضلع شمالی بوستان ساعی، کوی ساعی واقع شده است.

 منبع: ایبنا 



:: موضوعات مرتبط: كتاب، خبر
:: برچسب‌ها: تراژدی اورمان, صالح سجادی
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در سه شنبه بیست و پنجم مهر ۱۳۹۱

.:: ::.





10راوي به‌يادماندني تاريخ ادبيات

 

10راوي به‌يادماندني تاريخ ادبيات
 


اولين برخورد خواننده با يك رمان از طريق راوي آن است و اين راوي در دنياي ادبيات لباس‌هاي مختلف پوشيده است. فهرست زير را آنتون ويلسن نويسنده «شهر پانوراما» فراهم كرده. راوي يا قصه‌گو همان كسي بود كه در گذشته دور آتش مي‌نشست و ديگران را با كلام خود مسحور مي‌كرد. اين راوي در ادبيات مكتوب لباس‌هاي مختلف پوشيده است. آنچه در ادامه مي‌خوانيد 10 تن از راوي‌هاي به‌يادماندني ادبيات هستند.

1- ‌ام راوي «در جست‌وجوي زمان ازدست رفته» نوشته پروست

راوي كه انگار حوصله ندارد از تخت پايين بيايد و آنچه را پيرامون خودش و خانواده‌اش مي‌گذرد با طول و تفصيل تمام تعريف مي‌كند انگار تا آخر دنيا وقت براي قصه تعريف كردن دارد. جملات طولاني اين راوي ازيادنرفتني هستند!

2- اسماعيل راوي «موبي ديك» نوشته هرمان ملويل

«مرا اسماعيل بخوانيد»، راوي رمان را اينچنين آغاز مي‌كند، اما با ورود راوي سوم شخص در انتهاي كتاب آيا باز هم مي‌شود اين كار را كرد؟ اسماعيل يكي از دنياديده‌ترين راوي‌هاي ادبيات، راوي است كه نفرين‌شده‌ترين‌هاست! (جايگزين: نويسنده/ راوي «دن كيشوت» نوشته سروانتس)

3- روث راوي «خانه‌داري» نوشته مريلين رابينسن

روث گذشته خود و خواهرش را به ياد مي‌آورد، اما چيزهايي كه او تعريف مي‌كند هيچ كدام در واقعيت رخ نداده بلكه ‌زاده تخيل او هستند. رمان سرشار از توصيف آدم‌ها، مكان‌ها و رخدادهاست. (جايگزين: دل جردن راوي «زندگي دختران و زنان» نوشته آليس مونرو)

4- فرانس-جوزف مورائو راوي «انقراض» نوشته توماس برنارد

ويژگي راوي‌هاي برنارد زبان موسيقي‌وار و تكرار در كلام آنهاست. يك روشنفكر اهل اتريش كه در روم در تبعيد به سر مي‌برد، متوجه مي‌شود چون تنها وارث خاندان است بايد به خانه برگردد. (جايگزين: تمام راوي‌هاي ساموئل بكت)

5- مرد نامرئي راوي «مرد نامرئي» نوشته راف اليسن

رمان را به عنوان خودزندگينامه يك فرد بي‌نام با سرنوشتي محتوم مي‌خوانيم. رمان را رئاليست‌ها نپسنديدند چرا كه اثري شخصي بود و سبكي تجربي داشت، چون اجازه مي‌داد نثر مسجع و به فرهنگ توده نزديك باشد. در اين رمان صداي تمام افراد جامعه را مي‌شنويم. (جايگزين: مرد زيرزميني راوي «يادداشت‌هايي از زيرزمين» نوشته فيودور داستايوسكي)

6- چارلز كينبوت راوي «آتش رنگ‌پريده» نوشته ولاديمير ناباكوف

بله مي‌دانم از خود مي‌پرسيد چرا هامبرت هامبرت را از رمان «لوليتا» انتخاب نكردم، چون به نظر من دومين شخصيت معروف آثار ناباكوف يعني كينبوت جذاب‌تر است. او در اين اثر يكي از غيرقابل اعتمادترين راوي‌هاي ادبيات است كه اصلا نمي‌شود به داستان‌هاي جذابش اعتماد كرد. (جايگزين: هامبرت هامبرت در «لوليتا» نوشته ولاديمير ناباكوف)

7- ديتي راوي «من به پادشاه انگلستان خدمت كردم» نوشته بهوميل هرابال

هرابال استاد ادبيات احمق‌هاست! او اجازه مي‌دهد احمق‌هاي داستان‌هايش حرف دل‌شان را بزنند و داستان‌هاي خود را تعريف كنند. ديتي يك متصدي هتل است و مدام بلوف مي‌زند يك بار به امپراتور اتيوپي خدمت كرده است! او در حالي كه نازي‌ها قدرت مي‌گيرند با يك ورزشكار آلماني ازدواج مي‌كند. (جايگزين: استيونز راوي «بقاياي روز» نوشته كازوئو ايشيگورو)

8- عوضي راوي «پسر مسيح» نوشته دنيس جانسن

داستان ترك اعتياد از زبان يك راوي غيرقابل اعتماد. عوضي نام جالب اين راوي است كه حتي نمي‌تواند داستانش را درست تعريف كند. يك رمان مبتني بر داستان كوتاه، داستان‌هايي كه به هم پيوسته نيستند. (جايگزين: استر گرين‌وود در «جام شيشه‌يي» نوشته سيلويا پلات)

9- هولدن كافيلد راوي «ناتور دشت» نوشته جي. دي. سلينجر

يك راوي نوجوان ديگر كه ديد و زبانش چنان كودكانه است كه گاهي كتاب را كتاب كودكان مي‌خوانند. اين در حالي است كه وراي سخنان در ظاهر بي‌معناي كافيلد دنيايي بزرگ نهفته است. قدرت كتاب در حرفي است كه راوي مي‌زند: مردن باعزت در برابر زندگي با ذلت. (جايگزين: الين راوي «چشم گربه» نوشته مارگارت آتوود)

10- هاك فين راوي «ماجراهاي هاكلبري فين» نوشته مارك تواين

روايت هاك نشانگر پيروزي زبان محاوره بر زبان مكتوب و نوشتار است؛ نشانه پيروزي زبان كوچه‌بازاري بر زبان رسمي. تواين با اين رمان مهارتش را در استفاده از زبان محاوره نوجوانان امريكا نشان داد و از زبان نوجواني نحيف سخناني بزرگسالانه و پيچيده بيان كرد. (جايگزين: اسكات راوي «كشتن مرغ مقلد» نوشته هارپر لي)

منبع: اعتماد



:: موضوعات مرتبط: كتاب، يادداشت
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در دوشنبه دهم مهر ۱۳۹۱

.:: ::.





رمان جنجالي قرن 50 ساله شد / نگاهی به رمان «پرتقال كوكي» نوشته آنتوني برجس
 

رمان جنجالي قرن 50 ساله شد

نگاهی به رمان «پرتقال كوكي» نوشته آنتوني برجس

«پرتقال كوكي» نوشته آنتوني برجس، يكي از جنجالي‌ترين رمان‌هاي قرن به زودي 50 ساله مي‌شود. به گزارش خبرآنلاين، «پرتقال كوكي» در حالي 50 ساله مي‌شود كه پيدا شدن سندي جديد نشان مي‌دهد كتاب بخت كمي براي منتشر شدن داشته است. اين رمان كه يكي از جنجالي‌ترين و البته موفق‌ترين كتاب‌هاي قرن گذشته است، شرح خشونت و پوچي زندگي گروهي نوجوان است.

سند جديدي كه اخيرا پيدا شده نشان مي‌دهد اين رمان شانس پاييني براي انتشار داشت چون تصور مي‌شد «شكستي بزرگ» باشد. متن ارزيابي كتاب از سوي يكي از مسوولان هينمن ناشر كتاب به تازگي منتشر شده است. تاريخ اين سند سپتامبر سال 1961، يعني بيش از يك‌سال قبل از انتشار كتاب است. اين سند اخيرا در آرشيو ناشر پيدا شده و بنياد بين‌المللي آنتوني برجس آن را منتشر كرده است.

نامه ارزشيابي را ماري ليند نوشته است، او يكي از كساني بود كه پيش از انتشار، كتاب‌هاي انتشارات هينمن را مي‌خواند و نظرش در چاپ آثار تاثيرگذار بودند. او نخستين نفري بود كه «پرتقال كوكي» را خواند و به ناشر هشدار داده بود كتاب ممكن است نامفهوم باشد. «همه‌چيز به اين بستگي دارد كه خواننده زود با كتاب اخت شود يا نشود.» او از طرح داستاني «دقيق» و جزييات «جذاب» رمان تعريف كرده و گفته مهم‌ترين مشكل درك زبان كوچه‌بازاري رمان است. جملات كتاب تركيبي از زبان كوچه‌بازاري قافيه‌دار، كلمات بالكان و گويش كولي‌هاست. «اين رمان جذاب است اما خواندنش دشوار است، البته رمان به شكلي عجيب بامزه هم هست.»

ليند پيش‌بيني كرده بود زبان «پرتقال كوكي» روزي بخشي از زبان مردم مي‌شود و چاپ جديد فرهنگ لغت چمبرز نشان مي‌دهد برخي از واژگان ابداعي كتاب مثل «droog» (به معناي اعضاي يك دارودسته يا اوباش خشن) وارد زبان مردم شده است. برجس اين واژه را از واژه روسي براي «رفيق» وام گرفته بود. ارزياب انتشارات هينمن افزوده پايان رمان «كمي شاد است... اما باقي كتاب كاملا بدبينانه است. هيچ‌كس در آن نجات پيدا نمي‌كند. اگر بخت همراه كتاب باشد به موفقيت بزرگي مي‌رسد و صداي جديدي به نوجوانان مي‌دهد. اما ممكن است كتاب شكستي بزرگ بخورد. مطمئنا كتاب هيچ حد وسطي ندارد.»

حرف ليند درست بود، وقتي كتاب در سال 1962 منتشر شد تنها چند نسخه از آن به فروش رفت، اما با ساخته شدن «پرتقال كوكي» به كارگرداني استنلي كوبريك در سال 1971 با بازي مالكوم مك‌داول در نقش اصلي فروش كتاب ناگهان بالا رفت.

«پرتقال كوكي» آنتوني برجس را كه سال 1993 درگذشت به يكي از تاثيرگذارترين چهره‌هاي ادبي بريتانيا تبديل كرد. او كه تا پيش از انتشار اين كتاب به عنوان نويسنده قصه‌هاي مصور معمولي شناخته مي‌شد، با انتشار «پرتقال كوكي» به پيشواي خشونت ضدآرمان‌شهري بدل شد. بد نيست بدانيد انتشارات هينمن با انتشار «پرتقال كوكي» شجاعت بسياري از خود نشان داد. اين انتشارات به دليل انتشار «تصوير و تحقيق» نوشته والتر باكستر دادگاهي شده بود. سال 1959 از چاپ «لوليتا» نوشته ناباكوف طفره رفت و اين درحالي بود كه تمامي آثار ناباكوف را منتشر كرده بود. دو تا از كتاب‌هاي اوليه برجس را هم بازپس فرستاده بود.

اين هفته قرار است چاپ جديدي از «پرتقال كوكي» منتشر شود. در اين مجلد متن مصاحبه‌يي منتشرنشده از برجس چاپ مي‌شود. برجس در اين مصاحبه اعتراف مي‌كند: «همه مرا با «پرتقال كوكي» مي‌شناسند. اما در ميان همه كتاب‌هايم آن را كمتر از ديگران دوست دارم.»

منبع: اعتماد



:: موضوعات مرتبط: كتاب
:: برچسب‌ها: پرتقال كوكي, آنتوني برجس
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در پنجشنبه شانزدهم شهریور ۱۳۹۱

.:: ::.





يك نبرد تراژيك! / نگاهي به منظومه‌ي «تراژدي اورمان» سروده‌ي «صالح سجادي«

 

يك نبرد تراژيك!

نگاهي به منظومه‌ي «تراژدي اورمان» سروده‌ي «صالح سجادي«

احسان محمدی

چرا و چگونگي خلق آثار ادبي همواره يكي از مهم‌ترين بحث‌هايي‌ست كه منتقدان و هنرمندان را به فكر وادار مي‌كند.

از ديدگاه كلاسيك، شاعر زبان جامعه‌ي خويش است و بايد در كلامش آينه‌اي از زمان و شراط موجود در جامعه‌ متجلي باشد.بخشي از ادبيات معاصر نيز شعر اجتماعي را شامل مي‌شود.

«تراژدي اورمان» مجموعه‌ايست كه «صالح سجادي» به تازگي توسط انتشارات افراز منتشر كرده است و در حقيقت دفتري‌ست متشكل از شعر و داستان. منظومه‌اي كه در جنگل‌هاي ارسباران اتفاق مي‌افتد و شامل شش اپيزود است.

به ترتيب اين شش اپيزود را مورد بررسي قرار مي‌دهيم و و با راويان داستان پيش ميرويم.

 

اپيزود اول

ابتداي اپيزود اول در واقع توضيح کل روايت است در بياني که مکان و زمان و شرايط را بازگو مي‌کند و در نهايت مي‌رسد به اوج روايت.

درست در وسط جنگل بلوطي از نفس افتاده

و دو جنازه در اطرافش که خيره اند به هم، حيران

صفحه‌ي 6

بعد از اين بيت باز هم برمي‌گرديم به توضيح شرايط و شايد  بيشتر به جنبه ي شعري روايت و نه روايت شعر.

شاعر براي بيان تصوير نيز از روايت کمک مي گيرد و تصاوير صرفاً شاعرانه نيستند بلکه در روايت هم حل مي شوند.

که برف سقف کبودي بر ستون زرد درختان بود

و بيشه غار مهيبي که نبرده راه به آن انسان

در آن سياهي غار انگار درخت ها همه قنديل اند

که واژگونه درآورده اند سر از تنازع يخبندان

صفحه‌ي6

مخاطب شاهد روايتي خسته کننده نيست و در واقع شاعر روايتش را طوري پيش مي برد که خرده روايت هايي در کنار روايت اصلي زاده مي‌شود. شايد اين خرده روايات شامل فلش بک يا فلش فوروارد باشد يا شاعر با تغيير زاويه ديد، مخاطب را وادار به دنبال کردن اين خرده روايت‌ها در حال ادامه‌ي روايت اصلي مي کند. اين خرده روايت ها بعضاً نقاط اوجي هم دارند.

به خود نهيب زد و برخاست، دولول حادثه را برداشت

به ماشه گفت سر انگشتش »اشاره کردم اگر بچکان«

صفحه ي‌8

گاهي ما شاهد يک گزارش از کل زندگي قهرمان داستان فقط در يک بيت هستيم که خود يکي از همان خرده روايت هاييست که شاعر به‌جا و باقوت درون منظومه ي خود تعبيه کرده است.

چقدر زخم تبر خورده است، چقدر خون که ز رگ‌هايش

به تشنگي ارسباران گهي «ارس»  شده  گه «باران»

صفحه‌ي 9

اين روايت گاه رئال مي نمايد و گاه سورئال و اين قضيه در مشت شاعر پنهان مي ماند و اگر اراده کرد آن سوي قضيه را براي مخاطب فاش مي کند و آن را هم با ارجاعي به ابتداي ماجرا رو مي کند.

زمان اوايل سر گيجه، مکان حوالي بي جايي

درون کلبه ي خود از خواب پريد حضرت جنگل بان

صفحه‌ي12

بيت هاي پاياني اپيزود اول باز هم با ارجاع انجام مي گيرد. ارجاعي به اوج روايت که يک بار توسط راوي نفي شده و باز هم در حال وقوع است.

 

اپيزود  دوم

با شروع و دنبال کردن اپيزود دوم شاعر سعي دارد مخاطب را ضمن تغيير وزن و قافيه مطمئن کند که روايت تغييري نکرده است اما با يک اتفاق که آن هم تغيير راوي و زاويه ديد است.

انگار شخصيت خاکستري مرد جنگل بان تجزيه مي شود و زاويه ديد تغيير مي کند به «سايه» و «نور». شايد در نگاه اول اين تغيير کليشه اي بنمايد ولي شاعر به خوبي توانسته است ديدگاه خود را از زبان همين کليشه بيان کند.

اما در حقيقت همين «سايه» و «نور» هستند که روايت را مي سازند و به زعم مخاطب، قهرمان داستان يعني حضرت جنگلبان يک بازيچه در دست راويان است.

در ضمن يادت بماند حالا که گرم قماريم

با اين جناب نگهبان بعداً کمي کار داريم

صفحه‌ي 17

ابتداي سخن «سايه» در قالب مثنوي است که لحن مناسبي دارد اما در ادامه «سايه» نيز در قالب غزل سخن مي‌گويد. براي شکل گيري يک فرم و ايجاد هارموني، مناسب تر بود که «سايه» در همان قالب مثنوي روايت کند که منحصر به فرد باشد و خط و انديشه‌ي »سايه« در قالبي غير از قالب کل روايت اصلي بيان شود.

گاه شاعر با اشارات کوچکي مي خواهد ثابت کند که جنگل همان جامعه ي خودمان است اما از زاويه اي ديگر.

يک سرو ذاتش رهاييست حتي اگر هم بيفتد

هر بند بند وجودش دارند با خود ثمرها

صفحه‌ي 19

»نور« و »سايه« طبيعتاً متضاد هم هستند و وقتي سايه از قطع شدن سرو سخن مي گويد پاسخ نور نشان گر بعد جديدي است.

اين کنده ي سر بريده يک صندلي مي‌شود تا

بر روي آن جان بگيرند گم گشته ها دربه در ها

صفحه‌ي 19

ويا

آري همين سرو شايد، کاغذ شود تا به رويش

روزي جرايد زنند از تخريب جنگل خبرها

   صفحه‌ي 21

اين گفتگو بين خير و شر اين بار کمي دور از کليشه بيان مي شود و در ظاهر «سايه» مي خواهد از ديدگاه خود حقيقت را بيان کند و گاهي اوقات جنگل (جامعه) را نقد مي کند و از بدي ها مي نالد اما ذات باز همان است.

و اين نيز از همان خرده روايت هاييست که قوت بخش روايت تنه مي شود اما «نور» هم  شکايت مي کند و از ديدگاه خويش به جنگل نگاه مي کند.

ديدم که چندين قناري قفل قفس را شکستند

و زير چنگال گربه خواندند «مرغ سحر»ها

صفحه‌ي 23

 و از اينجا جرقه يک اپيزود زيبا زده مي شود.

ترفند خوبيست باشد اين دست را بردي از من

شايد که حق با تو باشد، اما رکب خوردي از من

اين دست مال تو هرچند اين کار دشمن نوازيست

در پيش طرحي که دارم اين بردها بچه بازيست

صفحه‌ي24‌

 

اپيزود سوم

با شروع اين بخش مي‌بينيم با بازگشت زاويه ديد جنگلبان وزن عروضي اپيزود اول هم که از زبان جنگلبان اتفاق مي‌افتد بر‌مي‌گردد. اينجا شاهد سخن هايي هستيم که جنگل بان با خودش مي راند و گوياي افتادن اتفاقي است که در ظاهر سايه را برنده خواهد کرد و اين يک تراژدي است.

آه! از آن بيشه ي فرو در هم، غير از اين شاخه نيست در دستم

غير از اين شاخه که همين را هم دوست دارم فقط بسوزانم

صفحه‌ي 27

شاهد هستيم که گاه پيرمرد دچار هذيان مي‌شود و بيت ها بدون قافيه و گاهي حتي بدون وزن عروضي بيان مي‌شوند که واقعاً به درستي گوياي شرايط ماوقع است.

چشم بستم که...

        عذر مي خواهم اختيار کلام دستم نيست

                      هر چه يادم مي آيد ان لحظات ...!

صفحه‌ي 29

اين بخش پر است از فلش بک‌ها و نکات ظريف شعري. هر دو بخش اثر يعني هم شعر، هم داستان در اوج اتفاق مي افتد. حتي رد پاي «سايه» و «نور» و نزاع بين اين دو را در نهاد جنگلبان مي توان يافت.

تو بگو جرم من چه بود آقا من که راضي شدم به مردن هم

من فقط لحظه اي کم آوردم که »چگونه، چرا« نمي دانم

صفحه‌ي 38

و يا

همه را زنده زنده سوزاندم تا مگر لحظه اي سکوت کنند

ولي آن ها هنوز مي‌گفتند روح من دوزخي است حيوانم

صفحه‌ي 41

 

اپيزود چهارم

باز هم ديالوگ «سايه» و «نور» بر اثر اتفاقات رخ داده در بخش قبل را شاهد هستيم اما با زباني نزديك به امروز و لحني آشناي روزمرگي‌ها .

لحظات پر مخاطره بيشتر جلب توجه ميكنند و انگار اين دو راوي هر چه عصبي تر باشند لحنشان امروزي تر مي‌شود

پس كه اين طور، خل شده بد بخت جگرم سوخت مرد بيچاره

سرور جنگل ارسباران شده پيري ذليل و آواره

راستي مدرك پزشكي را كي گرفتي كه ما نفهميديم؟

چقدر هم تخصصت بالاست ما كه با چشم‌هاي خود ديديم

صفحه‌ي 43

نور كم حرف شده و «سايه» جولان مي‌دهد و همان بيت ‌هايي را كه در پشت جلد كتاب كه به نوعي معرفي كتاب نيز محسوب مي‌شوند را مي‌بينيم. «سايه» به ظاهر منطقي سخن مي‌گويد اما باطن قضيه شايد طور ديگري باشد.

بار‌ها ديده‌ام در اين بيشه طعمه‌هايي بزرگ و كوچك را

كه به گرگي گرسنه برخوردند بي دفاع و بريده و تنها

ابتدا با تمام قدرتشان مي‌گريزند از كمين خطر

ميسپارند تن به پنجه‌ي گرگ تا شوند از عذاب آسوده

به خداوندي خدا سوگند بارها ديده‌ام در آن پرده

گرگ بعد از شكستن كمرش طعمه را نيمه جان رها كرده

چه عذاب آور است وقتي كه گرگ رفته و او نمي‌ميرد

در خودش پيچ و تاب مي‌خورد و چشم از آسمان نمي‌گيرد

جنگل آنقدر پست و بي‌رحم است كه از اين لحظه ميبرد لذت

نيست در هيچ اصل قانونش اعتنايي به مرگ با عزت

صفحه‌ي 45

 

اپيزود پنجم

اينبار سايه از شهوت جنگلبان استفاده مي‌كند و او را به امتحان مي‌كشد. شيطان و فرشته هر دو در نهاد جنگلبان وجود دارند اما بايد كدام برنده باشد؟

شبيه خارش پيشاني و زخمي از پس سر تا سقف

عذاب اينكه خودت باشي هم اين فرشته هم آن شيطان

صفحه‌ي 56

منولوگ‌هاي جنگلبان از ديد داناي كل بيان مي‌شوند ولي گه گاه راوي همان جنگلبان است و اين قضيه اپيزودهاي فرد را از نظر زاويه ديد دچار دوگانگي مي‌كند ولي خط روايت پوشش مناسبي بر اين دوگانگي‌ست.

حافظ خواني ها توسط پيرمرد تمام شده اند و «قلعه حيوانات» هم به كلمه «پايان» مي‌رسد كه جنگلبان :

دو ساعت است ستون كرده به زير چانه دولولش را

و خيره مانده ته جنگل به خلسه‌ي مه كوهستان

صفحه 58

پوچي در ذهن و دنياي اطراف جنگلبان موج ميزند كه آخرين پرده آغاز مي‌شود

 

اپيزود ششم

در اين بخش ما به عينه مي‌بينيم كه اپيزود‌هاي فرد، شرح روايت از ديد جنگلبان در شرايط مختلف است و اپيزود‌هاي زوج شرح روايت از زبان «سايه» و «نور».

شروع اپيزود ششم درست همانند اپيزود دوم است از نظر تم و فضا، با اين تفاوت كه شب دومين پرده تمام شده و روز آمده است.

روزي كه شاعر مشت خود را باز مي‌كند و مي‌بينيم كه تراژدي واقعي همان اتفاقات روزمره خود ماست در اورمان (جامعه).

نور :

جنگل پر است از تناقض از دوستي‌ از خيانت

چنگل پر است از تفاهم از سرو‌ها از تبر‌ها

غريد سايه كه : اي نور حالا به حرفم رسيدي؟

من از تو روشن‌ترم چون ديدم هر آن‌چه نديدي

در چينشي ماهرانه اين دست را از تو بردم

اين برد يك شاه برد است من فاتح اين نبردم

صفحه‌ي 60

و يا :

نور :

هر جا  كه رفتيم آن‌جا بازي تلخي شد آغاز

لج‌بازي ما جهان را پر كرد از چِندِش راز

صفحه‌ي 61

اما بيت‌هاي پاياني اين تراژدي به ما از سرنوشت پيرمرد مي‌گويد. پيرمردي كه نمونه‌اي از انسان معاصر است.

چون سر ستون چانه مرد بر لوله‌هاي دولول است

خون مي‌كند چكه از سقف بر سقف جاي گلوله است

صفحه 62

»سايه« باز هم شروع به سخن مي‌كند اما شايد اينبار هم در اشتباه است.

ما مهره‌ي اين نبرديم بازيگران ديگرانند

بازيچه‌هاييم نزد آنان كه بازيگران‌اند

صفحه 62

 

در پايان اين روايت منظوم شاهد تاريخ آفرينشش هستيم كه صالح سجادي «تراژدي اورمان»اش را در زماني قريب به 20 ماه سروده است و اين قابل تقدير است.

صالح سجادي شايد مي‌خواهد احياگر سبك آذربايجاني باشد. شايد سبك آذربايجاني مدرن با اِلمان‌هاي به روز چيزي‌ست كه شاهد آن هستيم. موفقيت اين مجموعه مي‌تواند جرقه‌ي خوبي باشد براي بازيابي توان سبك آذربايجاني.

در انتها مي‌خواهم بگويم كه اورمان و تراژدي آن ما را از فلسفه‌ي جبر و اختيار فراتر مي‌برد و بعد جديدي از روزمرگي‌ها را به رخمان مي‌كشد و مي‌خواهد ثابت كند «نور» در نهاد ما «سايه» را از بين خواهد برد اگر مرد ميدان باشيم. 

منتشر شده در سی و هشتمین شماره ماهنامه تدبیر فردا 



:: موضوعات مرتبط: كتاب
:: برچسب‌ها: کتاب
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





چهره‌هاي ماندگار ادبيات مشروطه
 

چهره‌هاي ماندگار ادبيات مشروطه

 

اديب‌الممالك فراهاني (1295-1239)

اديب‌الممالك اگر‌چه در سخن‌سرايي سياقي كهن ‌در پيش‌گرفته ‌بود، اما از نخستين شعرايي بود كه در گير و ‌دار مشروطه مضامين سياسي و اجتماعي تازه‌يي را به شعر خود راه داد و نقدهاي آتشيني عليه نظام حكومتي آن دوران ارائه كرد. او معمولا اين نقدها را در ساحتي تمثيلي و استعاري مطرح مي‌كرد. از مشهورترين آثار او مي‌توان به مسمطي با مطلع «برخيز شتربانا، بربند كجاوه». و باز غزلي مشهور با مطلع «روزگار است آنكه گه عزت دهد، گه خوار دارد». اديب‌الممالك يكي از نخستين روزنامه‌نگاران حرفه‌يي تاريخ ايران نيز به شمار مي‌آيد.

 محمد‌تقي بهار (1330- 1265)


آخرين ملك‌الشعراي ادبيات فارسي، عاقبت‌به‌خيرتر از بسياري شعراي هم‌دوره خود بود. او كه از قبل از مشروطه‌خواهي وارد سياست شد، به نمايندگي مجلس و وزارت در كابينه قوام نيز رسيد. «بهار» اديبي بسيار دانشمند بود و شاعري ماهر در سبك خراساني و علي‌الخصوص در قصيده‌سرايي. او توانست در دوران فعاليت ادبي خود ايده‌هاي بزرگي چون تاليف كتاب ارزشمند «سبك‌شناسي» و نيز تاسيس «دانشكده ادبيات فارسي» را تحقق بخشد. كارنامه ادبي «بهار» بسيار پربار است، اما در اين ميان قصيده «دماونديه» و ترانه «مرغ سحر» او از همه آثارش نزد عموم مشهورتر و محبوب‌ترند.

ايرج‌ميرزا (1304-1251)

او يكي از نخستين شاعراني بود كه كوشيد تجدد را در ساختار ادبيات ايران تجربه كند. «ايرج» شاعري طناز و فرهيخته بود، و از سويي در تجربه‌هاي مضموني و ساختاري جسارت بسيار زيادي داشت. به رغم ظاهر هزال اشعارش، او مردي بود بسيار مبادي آداب و اخلاقگرا كه ريشه بحران‌هاي سياسي و اجتماعي كشور را در فقر فرهنگي توده مردم مي‌دانست و معتقد بود بايد كمر به اصلاح فرهنگي ملت بست. «عارف‌نامه»، «زهره و منوچهر»، «مادر» و نيز قطعه مشهوري كه براي سنگ مزارش سروده ‌است، در زمره مشهورترين آثار او به شمار مي‌روند.

 عارف قزويني (1259- 1312)


«عــارف» به واســـطه تصنيف‌هايش، يكي از بزرگ‌ترين گام‌هاي ادبيات مشروطه را در راه ارتباط با توده مردم برداشت. آهنگ‌ها و ترانه‌هاي او تماما رنگ و بويي ملي‌گرايانه و ستم‌ستيز دارند و هنوز هم از با‌ارزش‌ترين آثار ميراث موسيقي سنتي ايران هستند. مشهورترين تصنيف‌هاي او «از خون جوانان وطن لاله دميده»، «آمان»و «دل هوس سبزه و صحرا ندارد» هستند كه بارها و بارها توسط بهترين خوانندگان ايراني در ادوار مختلف باز‌خواني شده‌اند.


 ميرزاده عشقي (1303- 1273)


«ميرزاده» علاوه بر آنكه روزنامه‌نگاري حرفه‌يي و جسور بود، شاعري بود بسيار نو‌گرا و مستعد. او كه مرامي آنارشيستي داشت، بي‌پروا به سياست‌هاي نظام حاكم يورش مي‌برد و عاقبت نيز جان خود را در اين راه از دست داد. «ميرزاده» نخستين كسي بود كه ارزش كار «نيما» را درك و شعر «افسانه» را در روزنامه خود منتشر كرد. از مشهورترين آثار «ميرزاده» شعر «سه تابلوي مريم» است كه هم از لحاظ ساختار دراماتيك و هم از منظر گفتمان‌هاي مطروحه در آن، اثري نو در روزگار خود به شمار مي‌رفت.

 علي‌اكبر دهخدا (1334-1257)


«دهخدا» روزنامه‌نگار و طنز‌نويسي توانا و سياستمداري برجسته و شجاع بود. بخش عمده‌يي از عمر او صرف مبارزه در راه مشروطه شد. وي چندين سال ادامه‌دهنده راه «ميرزا‌جهانگيرخان» و گرداننده روزنامه «صور اسرافيل» بود. «دهخدا» چنان مقبول جامعه روشن‌انديش دوران خود بود كه از وي به عنوان رييس‌جمهور آتي ايران ياد مي‌شد، اما اين امر هرگز محقق نشد و او بعد از به سلطنت رسيدن رضا‌خان، از سياست كناره گرفت و كار ارزشمند تاليف «لغتنامه» را آغاز كرد. «دهخدا» دستي هم در شعر داشت و از نوآوري‌هايش، بهره‌گيري از زبان عاميانه در سرايش شعر بود.

 زين‌العابدين مراغه‌يي (1328-1255ه ق)


زين‌العابدين مراغه‌يي از آزاديخواهان دوره مشروطه ايران و نويسنده كتاب سياحتنامه ابراهيم‌بيگ است. وي به اعتراف خود «معاني و بيان و منطق برهان نخوانده و علوم و ادبيات نديده» ولي به هر حال مردي باسواد، كتاب‌خوانده و آشنا به اوضاع زمان و عصر آزاديخواهي بود. علاوه بر كتاب سياحتنامه، مقالات سودمندي در آن روزنامه و نيز در روزنامه حبل‌المتين كلكته مي‌نوشت. او را بايد از نخستين بنيانگذاران داستان‌نويسي مدرن فارسي دانست.



ميرزا عبدالرحيم طالبوف تبريزي (1328-1250ه. ق)

او در دوره تحرك فرهنگي و سياسي قفقاز پرورش يافت و از دانش و فرهنگ سياسي جديد تاثير پذيرفت و از 55 سالگي به نوشتن آثار خود پرداخت و اعتبار و احترام بسيار يافت تا آنجا كه به علت نوشتن مقالاتي در ترويج افكار اجتماعي و سياسي جديد و تبليغ آزادي و حكومت قانون و همچنين نشر علوم طبيعي به زبان ساده فارسي در ايران نزد رجال ترقي‌خواه و روشنفكران زمانه محبوبيت بسيار حاصل كرد.

 

 

منبع: اعتماد



:: موضوعات مرتبط: كتاب
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در دوشنبه بیست و سوم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





سخت‌ترين كتاب‌هاي دنيا را بشناسيد: عرق‌ريزان در كتابخانه

 

سخت‌ترين كتاب‌هاي دنيا را بشناسيد

عرق‌ريزان در كتابخانه


بر اساس يك تحقيق 10 كتاب به عنوان سخت‌ترين كتاب‌هاي منتشر شده در جهان شناخته‌شده‌اند. به گزارش خبرآنلاين، از سال 2009 كه سايت «ميليونز» با راي‌گيري از كتابخوانان شروع به انتشار اسامي سخت‌ترين كتاب‌هايي كرد كه تاكنون در دنيا نوشته شده‌اند، اميلي كولت ويلكينسون و گرت ريسك هالبرگ نيز همين هدف را دنبال كردند تا سخت‌ترين كتاب‌هاي دنيا را انتخاب كنند و به ما درباره 10 كتاب ادبي كه سخت‌خوان‌ترين كتاب‌ها هستند، بگويند.

 

 

«نايت وود»، نوشته جونا بارنز

ديلان توماس «نايت وود» را يكي از سه كتاب بزرگ نثر كه تاكنون توسط يك نويسنده زن نوشته شده است، خوانده بود، اما براي مشاهده عظمت اين شاهكار شما بايد استاد سبك پر پيچ و خم و نثر گوتيك بارنز باشيد. تي‌اس‌اليوت در مقدمه‌يي كه بر اين كتاب نوشته «نايت وود» را در بردارنده نثري ناميده كه «در تركيب با كل زنده است» اما در عين حال «چيزي طاقت‌فرسا براي خواننده‌يي است كه رمان‌خوان معمولي محسوب مي‌شود و آمادگي درك آن را ندارد». «نايت وود» رماني سرشار از ايده‌هاست، مجوعه‌يي رها، مركب از تك‌گويي‌ها و توصيف‌ها.

 

«قصه يك لاوك» نوشته جاناتان سوييفت

نخستين مشكل: ارجاع‌هاي بسيار زياد به فرهنگي مهجور موجب جر و بحث مي‌شود (آنقدر گنگ كه حتي براي انگليس قرن هجدهمي سوييفت هم مبهم است) و يك شخصيت روايتگر،يك مرد ديوانه بي‌خاصيت كه برش‌هايي از دست‌نويس‌هايش را جدا مي‌كند و به شهروندان بي‌رحمانه حمله مي‌كند. ترقي‌خواهي اجباري او در اهانت عمدي‌اش خلاصه مي‌شود، اما اهانت بيشتر خود اين هجونامه است كه هدفش «سوء رفتار و انحراف در يادگيري و امور مذهبي است» كه توسط يك كشيش محافظه‌كار كليساي آنگليكن نوشته شده و در انتها هيچ چيز روحاني نيز به دست نمي‌دهد.

 

«پديدار‌شناسي روح» نوشته جي‌اف‌هگل

آيا تاكنون از اثر روشنفكرانه‌يي كه آدم را انگشت به دهان كند لذت برده‌ايد؟ اگر چنين است، هگل كسي است كه مي‌خواهيد و اين كتابش، كتابي كلاسيك از ايده‌آليسم آلماني و قطعا يكي از مهم‌ترين آثار فلسفه مدرن، جايي مناسب براي شروع چنين آثاري است. رد استدلال ايده‌آليسم كانتي از سوي هگل، تاريخ بيداري و بيان جوهري فرآيند ديالكتيك كه دركش سخت است و حفظ آن سخت‌تر (و به قول يكي از استادان استنفورد به سختي مي‌توان هضمش كرد) بيش از همه ناشي از گستردگي موضوع آن و اصطلاحات علمي‌اش است.

 

«به سوي فانوس دريايي» نوشته ويرجينيا وولف

با توجه به درهم آميختگي خودآگاهي‌هاي جداگانه، داستان ويرجينيا وولف هم از نظر روشنفكرانه و هم از نظر فيزيكي دشوار است. نه تنها سخت است كه بگويي چه كسي، چه كسي است و چه كسي دارد درباره چه چيزي حرف مي‌زند يا فكر مي‌كند، بلكه متني تكه‌تكه - و حتي دل آشوب‌كننده- است و با ريتم‌هاي فردي و طرح‌هاي شركت پذيرش، ذهن خواننده را مشوش و سرگردان مي‌كند. اين اثر بار‌ها، احساس تصرف شدن توسط آگاهي بيگانگان را ايجاد مي‌كند. برخي خوانندگان در هر حال حس تعادل كشتي را با وولف درك نمي‌كنند.

 

«كلاريسا، يا داستان يك بانوي جوان» نوشته ساموئل ريچاردسون

«كلاريسا»ي ريچاردسون از هر نظر سنگين است. سنگيني فيزيكي رمان بخشي از دشواري آن است (وزن اين كتاب حدود 5/1 كيلو است)، به ويژه اينكه اين متن 1500 صفحه‌يي پلات ساده‌يي دارد (ساموئل جانسون گفته بود اگر پلات كلاريسا را بخوانيد خودتان را حلق‌آويز مي‌كنيد). اما آنچه با وجود پلات اين رمان، آن را شكل مي‌دهد عمق روانشناختي آن است. ريچاردسون نخستين استاد رمان‌هاي روانشناختي بود و از آن زمان كسي از او سبقت نگرفته است. اين اعماق اما تاريك هم هستند و پيچ و خم‌هاي تند رواني دارند.

 

«بيداري فينيگان‌ها»، نوشته جيمز جويس

«بيداري فيلنيگان‌ها» طولاني، انبوه و از نظر زباني غامض است و بسيار ارزنده خواهد بود، اگر بخواهيد ابتدا ياد بگيريد كه چطور آن را بخوانيد. قصد ندارم به وادي تفاسير غليظ دانشگاهي بيفتم. حداقل اينجا نه. (به گفته‌يي از جويس اشاره مي‌كنم درباره تله‌هايي كه براي خوانندگانش مي‌گذاشت وقتي از تولد خصمانه در دوره عقيم‌سازي صحبت مي‌كرد.) بيشتر منظورم اين است كه خود را تسليم موسيقي كلام جويس كنيم. معني در اين كتاب بيشتر پرسشي درباره تاثير است تا كدگشايي؛ به اين ترتيب مي‌بينيد اين كتاب دشوار بيش از آنكه كلي باشد، نمونه‌يي از ادبيات بزرگ خواهد بود.

 

«وجود و زمان»، نوشته مارتين هايدگر

«وجود و زمان» احتمالا سخت‌ترين كتابي است كه تاكنون خوانده‌ام. من اينجا همه‌ چيزهايي را كه درباره جويس گفتم رد مي‌كنم، به عنوان خواننده آثار هايدگر نمي‌توانم احساس راحتي كنم كه اجازه بدهم چيز‌ها مرا غسل دهند و از من بگذرند. معني ادبي و معني فلسفي دو چيز كاملا متفاوت هستند و «وجود و زمان» با بيان جديد مزاحم و تعمدي‌اش، شبيه رويا‌پردازي نيست. و به جاي آن اين هدف را دارد كه در ميان چيزهاي ديگر، يك علم باشد، يا حداقل بنياني باشد براي ساخت علم روي آن، دركي از آنچه «بودن» است. هايدگر بسياري از مسائل را به صورت تعجب‌برانگيزي صحيح بررسي مي‌كند، اما با اين وجود انتزاعي و سخت بودن كتابش بيانگر اين نكته است كه بيشتر كشف‌هايش از ما پنهانند.

 

«ملكه پريان»، نوشته ادموند اسپنسر

سختي‌ها و لذت‌هاي خواندن شاهكار اسپنسر همه از يك منبع مشترك نشات مي‌گيرند: رها بودن رمزگونه‌اش. اين كتاب خود تمثيلي است براي قدرت تمثيل يا شايد هم تمثيلي است كاملا سرمست كه چند لايه لباس پوشيده، و مجبور شده ساعت چهار صبح در بهشت آواز بخواند قبل از اينكه در توده آفتاب گم شود و عشق بورزد. يا شايد هم خود محصول اين بازي است، شخصيت‌ها و وسايل به حدي پيچيده در هم آميخته شده‌اند كه به يكديگر تبديل شدند. ديوانگي زيادي وجود دارد، اما كمترين حد آن را در اين اثر منظوم اسپنسر نمي‌توان يافت.

 

«ساخت امريكايي‌ها» نوشته گرتود استاين

چندين تابستان است كه سعي دارم اين كتاب را تمام كنم. مرتب چندين صفحه مي‌خوانم، و مي‌روم سراغ كتابي ديگر، و بعد، مانند هايدگر، برمي‌گردم و مي‌بينم ريسمان را گم كردم. اما چيزي كه هايدگر توصيف مي‌كند، استاين احضار مي‌كند، خواندن حتي يك صفحه از «ساخت امريكايي‌ها» مانند پرتاب شدن در شرايطي كوك‌شده است. خوبي دركي كه شرح يكنواختش به وجود مي‌آورد مانند پادزهري است براي سطحي‌گرايي اينترنت. بعد از صفحه‌ها، پرنده‌ها بلند‌تر آواز مي‌خوانند، نور خورشيد قوي‌تر مي‌شود، و بوق ماشين‌ها روح‌شان را آشكار مي‌كند.

 

«زنان و مردان» نوشته جوزف مك الروي

در اينجا مي‌توانم هر يك از رمان‌هاي بزرگ پست‌مدرن را قرار دهم در زيردسته‌يي كه سال‌هاست با آن مشكل دارم. كتاب «JR» ويليام گديس هست، كه از آنچه مردم مي‌گويند آسان‌تر است، و «رنگين كمان» پينچون گراويتي، كه سخت‌تر است. و «مي‌سون و ديكسون» و «شناخت‌ها» و «تونل» ويليام اچ گاس كه از نظر شفاهي شفاف است اما از نظر اخلاقي پردردسر. از بين همه اينها، من دوست دارم تا دوباره بر كتاب «زنان و مردان» جوزف مك الروي متمركز شوم. از همه كتاب‌هايي كه نام بردم طولاني‌تر است، و در كيفيت‌هاي فردي نثري، حداقل در بخش‌هايي از همه سخت تراست.

منبع: اعتماد



:: موضوعات مرتبط: كتاب
:: برچسب‌ها: کتاب
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در سه شنبه هفدهم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





برشی ازیک کتاب/بخشي ازفصل دوازدهم كتاب«گفت‌وگوبامرگ»(شهادتنامه‌ي اسپانيا)نوشته‌ي آرتوركوستلر
 

برشی از یک کتاب

درباره‌ي كتاب «گفت‌وگو با مرگ»

اين كتاب شرح چند ماه زنداني است كه «آرتور كوستلر» در دوران جنگ داخلي «اسپانيا» در خوف از اعدام سپري كرده است. كتاب كاملاً مستند است، اما زمينه‌ي سياسي و تاريخي در آن اهميت چنداني ندارد. «كوستلر» خود مي‌گويد: «دلبستگي من در اين كتاب يك دلبستگي خويشتن‌نگارانه بوده است. تاثير روان‌شناختي سلول اعدام.»

«كوستلر» در طول ماه‌هاي اسارت شاهد اعدام هم زنجيرهايش بود و هر لحظه نيز فكر مي‌كرد خودش را هم اعدام خواهند كرد.

از پشت جلد كتاب

«گفت‌وگو با مرگ» (شهادتنامه‌ي اسپانيا) نوشته‌ي آرتور كوستلر / ترجمه‌س نصرا... ديهيمي و خشايار ديهيمي

توي دلم دستي به پشت خودم زدم

بخشي از فصل دوازدهم كتاب «گفت‌وگو با مرگ» (شهادتنامه‌ي اسپانيا)

نوشته‌ي «آرتور كوستلر» / ترجمه‌ی «نصرا... ديهيمي» و «خشايار ديهيمي»

 

جمعه، نوزدهم فوريه هم مثل همه‌ي روزهاي ديگر، با خط تازه‌اي كه روي تقويم ديوار كندم، شروع شد. متوجه شدم از روزي كه مرا به «سويل» آورده بودند، يك هفته مي‌گذشت. علامت‌هاي كوچك روي ديوار، گرايش خطرناكي به تكثير شدن نشان مي‌دادند، درست مثل «باسيلي» روي توده‌ي پِهِن. هنوز به دادگاه احضار نشده بودم، و حتا به طور رسمي علت بازداشتم را اعلام نكرده بودند. (سروان) «بولين» كه بازداشتم كرده بود، مسلماً مدت‌ها بود كه به مركز فرماندهي در «سالامانكا» برگشته بود، و «كئيپو دِ ليانو»، كسي كه «بولين» مرا به محبت پدرانه‌‌ي او سپرده بود، به نظر نمي‌رسيد كه واقعاً توجه چنداني به من داشته باشد. ...

... از طرف ديگر برايم مسلم بود كه تا به حال بايد اعتراضات به خاطر من، شروع شده باشد. «نيوز كرونيكل» اعتراض مي‌كرد، «اتحاديه‌هاي روزنامه‌نگاران» اعتراض مي‌كرد، و يك افتضاح كوچولوي خوشگل به پا مي‌شد. ولي «فرانكو» چه ارزشي براي اين اعتراض‌ها قائل بود؟ نه حتا يك غاز. اين چند سال اخير سنت شده بود كه «ديكتاتورها» عمل كنند و «دموكراسي‌ها» اعتراض، تقسيمِ كاري كه به نظر مي‌رسيد همه از آن راضي هستند.

ولي در ساعت پنج بعدازظهر، قدرت‌هاي ناموافقي كه سرنوشتم را در دست داشتند، نخستين نماينده‌شان را پيشم فرستادند. عجيب بود كه به عنوان فرستاده‌ي رسمي، نه از يك بازجوي نظامي استفاده كرده بودند و نه از شخصيت ديگري از اين دست، بلكه يك بانوي جوان و خنده‌رو را فرستاده بودند. اونيفورم «فالانژيست»ها را، كه كاملاً قالب تنش بود، پوشيده بود. اسمش «هلنا» بود، هم اسم الهه‌اي كه آتش جنگ «تروا» را برافروخت. ...

... همان طور كه گفتم درست سر ساعت پنج بود كه صداي تق‌تق كليد توي قفل بلند شد و در تاب خورد و باز شد ...

... باز شدن ناگهاني درِ سلول زنداني، در غير از ساعت معمولي كه غذا مي‌دهند، هميشه او را تكان مي‌دهد. با ديدن سه اونيفورم‌پوش، در دو، سه لحظه‌ي اول، چنان دست و پايم را گم كرده بودم كه زير لب چند كلمه‌ي ابلهانه مِن‌ومِن كردم، براي عذرخواهي از اين كه نمي‌توانستم جز تخت آهني‌ام جاي بهتري براي نشستن آن بانوي جوان تعارف كنم. اما او فقط لبخند زد – و لبخندي كه به نظرم نسبتاً جذاب آمد - ...

... بانوي جوان پرسيد مي‌دانستم آخر و عاقبت فعاليت‌هايم چيست يا نه.

جواب دادم، نه.

گفت: «خوب، معني‌اش مرگ است.» ...

... پرسيدم چرا.

گفت چون فكر مي‌كنند جاسوس هستم.

گفتم جاسوس نيستم، و هيچ نشنيده‌ام كه جاسوسي زير مقالاتش امضا بگذارد و كتابي عليه يكي از طرفين جنگ بنويسد و بعد هم گذرنامه‌اش را توي جيبش بگذارد و به قلمرو طرف برود.

بانوي جوان گفت مقامات مربوط در اين مورد تحقيق مي‌كنند، اما در عين حال از طرف «نيوز كرونيكل» و آقاي «هرست» از «نيويورك»، از ژنرال «فرانكو» درخواست شده است از خونم بگذرد ... و ژنرال «فرانكو» گفته است كه من محكوم به مرگ هستم ولي او ممكن است در حكم صادره تخفيفي بدهد.

پرسيدم منظور او از تخفيف دقيقاً چيست.

با تبسم جذابش جواب داد: «معلوم است، زندان ابد. اما خوب هميشه اميد عفو عمومي هست.» ...

... مهلت زيادي براي فكر كردن نداشتم. بانوي جواني كه روي تختم نشسته بود با لحني خودماني و دلفريب پرسيد كه ميل دارم مطلبي درباره‌ي احساسم نسبت به ژنرال «فرانكو» براي روزنامه‌اش بيان كنم يا نه.

همه‌ي اين‌ها حسابي گيجم كرده بود، اما نه آن قدر گيج كه ارتباط سرنوشت‌ساز ميان اين سوال و آن «ممكن استِ» ژنرال «فرانكو» را درك نكنم. از آن وسوسه‌هايي بود كه «كتاب مقدس» مي‌گويد. اگر چه، شيطان با نقابي خندان، خودش را به لباس زن جوان روزنامه‌نگاري درآورده بود. در آن لحظه پس از همه‌ي آن روزهايي كه در انتظار شكنجه و مرگ به سر برده بودم، قدرت اخلاقي لازم را براي مقاومت نداشتم.

پس گفتم كه گرچه ژنرال «فرانكو» را شخصاً نمي‌شناسم، اما احساس مي‌كنم كه بايد مردي با ديدگاهي بشردوستانه باشد كه چشم‌بسته مي‌توانم روي آن حساب كنم. بانوي جوان كه آشكارا خوشحال شده بود گفته‌ي مرا يادداشت كرد و خواست امضايش كنم.

قلم را گرفتم، و يكهو متوجه شدم كه نزديك است حكم مرگ اخلاقي خودم را امضا كنم، حكمي كه كسي نمي‌توانست تخفيفي در آن بدهد. بنابراين چيزي را كه نوشته بود خط زدم و جمله‌ي ديگري به اين شرح ديكته كردم:

«من ژنرال «فرانكو» را شخصاً نمي‌شناسم، او هم مرا همچنين، بنابراين چنان چه تخفيفي در حكم محكوميتم بدهد، فقط مي‌توانم فرض كنم بيش‌تر ناشي از ملاحضات سياسي بوده است.

با وجود اين به ناچار سپاسگزارش هستم، درست مثل هر كسي كه سپاسگزار شخصي مي‌شود كه زندگي‌اش را نجات مي‌دهد. ...»

اين اظهارات را امضا كردم.

از پس وسوسه‌ي شيطان برآمده بودم، و توي دلم دستي به پشت خودم زدم و يك بار ديگر از داشتن ذهني روشن حظ كردم. .... 



:: موضوعات مرتبط: كتاب
:: برچسب‌ها: «گفت‌وگو با مرگ», آرتور كوستلر, نصراله ديهيمي, خشايار ديهيمي
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در سه شنبه ششم تیر ۱۳۹۱

.:: ::.





یك كتاب، يك نويسنده: «راهنما» نوشته‌ي «ر. ك. نارايان» / ترجمه‌ي «مهدي غبرايي»

 

یك كتاب، يك نويسنده:

«راهنما»

نوشته‌ي «ر. ك. نارايان» ترجمه‌ي «مهدي غبرايي»

 ***************

درباره‌ی «ر. ک. نارایان»

سطر اول: راسیپورام کریشنا نارایان،عضو انجمن سلطنتی ادبیات، دهم اکتبر 1906 دیده به دنیا گشود و سیزدهم مه 2001 در سن‏ نود و چهار سالگی چشم از جهان فرو بست.

او که به زلال‏نویسی با آمیزهء کنایه، تغزل، خردنمایی، و طنزی دلربا شهیر است، برجسته‏ترین نویسندهء هندی‏تبار نسل‏ خود بود که بارها تا یک قدمی تصاحب جایزه‌ي «نوبل» پیش رفت. کتاب‏هایش در باب زندگی شخصیت‏هایی است غالبا سست‏نهاد و پست‏فطرت در شهر کوچک و نیم‏افسانه‏ای «مالگودی»، با شاخصه‏های شهرهای «مایسور» و «بنگلور» که سادگی‏های سنتی‏ زندگی روستایی هند در آن‌ها تحت‏الشعاع عادات مدرن غربی‏ قرار گرفته است. نارایان خود به مثابه‌ي میانجی‏ای روشنفکر بین شرق و غرب قلمداد می‏شود. او حامل تفکرات باریک و روانشناسانه است که ریشه در مکتب «وایسناویت» هندی دارد. به روایت او،«دیوسانی»، در غایت پلیدی، خود می‏تواند منشأ ثباتی‏ نو باشد.

راسیپورام کریشنا نارایان، رمان‏نویس، داستان کوتاه‏پرداز، ناشر و مقاله‏نویس در ایالت جنوبی «تامیل نادو» چشم به جهان‏ گشود. او به دلیل وحشت از مدرسه‌ي اولش، به مدرسه‌ي دیگری‏ در «مایسور» که پدرش مدیر آن بود، رفت و در همان جا ادامه‌ي تحصیل داد. سپس در کالج «مهاراجای مایسور» پذیرفته و در سال 1930 فارغ‏التحصیل شد. سال‌ها روزنامه‏نگار بود و در شماره‌ي یکشنبه‏های روزنامه‌ي «هندو» مطلب می‏نوشت و کم‏کم به‏ یک نویسنده‌ي تمام‏وقت تبدیل شد.

نارایان در سال 1934ازدواج کرد، اما پنج سال بعد همسرش‏ را از دست داد و همان‏گونه که خود نگاشته است، تا سال‌ها بعد از آن، به پرورش تنها فرزند خود همت نهاد: دختری به نام «هما» که بعدها برایش یک نوه‌ي دختر و یک نوه‌ي پسر به دنیا آورد. او بقیه‌ي عمرش را با یکی از برادرانش در «مایسور» گذراند؛ برادری که خود کاریکاتوریست بنامی است.

مدتی گذشت تا او خود را در کالبد یک نویسنده باور کند، و برای مردم، مدتی بیش‌تر تا او را کشف کنند. صف آثار نارایان‏ که متجاوز از سی کتاب است، با «سوامی و یاران» آغاز شد؛ کتابی که با تشویق دوست و حامی او «گراهام گرین» و توسط ناشرش؛ «هاینمان» در سال 1935 به چاپ رسید. اما تازه پس‏ از اثر چهارمش، «معلم انگلیسی» (1945) -حدیث مهرانگیز دلشکستگی و محنت حاصل از مرگ همسرش- بود که در آمریکا به محبوبیت رسید. حتی آن زمان نیز، کتاب پنجمش، «آقای سامپات»(1949)، حکم یک افشاگری داشت: یک‏ روانکاوی سازمند و ژرف داستانی که در عین حال جامعه‌ي خواب‏آلود «مالگودی» را کالبدشکافی می‏کند. سیاقی که در آثار بعدی‏اش نیز با اوست.

توفیق جهانی این نویسنده شاید مرهون استادی او در تفهیم آموزه‏های هندو در قالبی فرنگی و برای خوانندگان‏ غربی است. بن‏مایه‌ي تقریباً همه آثار بزرگ او آشوبی است که‏ در پی ناتوانی افراد در شناخت هویت خویش رخ می‏نماید، یا آرامشی که به برکت معرفت، به ایشان دست می‏دهد. بسیاری‏ از شخصیت‏های داستان‏های او در مسیر قصه، خویشتن خود را باز می‏شناسد و آماج را درمی‏یابند، ولی بسیاری دیگر هم‏ می‏باید در انتظار تناسخی دوباره بمانند تا به روشنگری برسند.

نارایان جایزه‌ي «فرهنگستان ادبی هند» را در سال 1958 به دست آورد، و در 1965 از دانشگاه «لیذر» دانشنامه‌ي افتخاری دریافت کرد. وی عضو افتخاری «فرهنگستان هنر و ادبیات آمریکا» و نیز عضو «انجمن سلطنتی ادبیات» بود که مدال «بنسون» را در سال‏ 1980 از آن ‏جا دریافت کرد. نارایان هرگز دوباره ازدواج نکرد، و دخترش نیز پیش از خود او دارفانی را وداع گفت.

 **************

ديگر آثار نارايان:

«کارشناس مالی» / 1952/ با مقدمه‌ي گراهام‏ گرین

«در انتظار مهاتما» / 1955

«راهنما» / 1958

«شیرینی‏فروش شیرین» / 1967

«لیسانسیه هنر» / 1978

«ببری برای مالگودی» / 1983

«رامایانا» / 1972

«مهابهاراتا» / 1978

«روزگار من» / 1975

«دنیای ناگاراج» / 1990

«قصه‏های‏ مادربزرگ» / 1993

**********************

باور حتمیت‏ استحاله و تغییر

نگاهي به رمان «راهنما» نوشته‌ي «ر. ك. نارايان» ترجمه‌ي «مهدي غبرايي»

«راهنما» نوشته‌ي «ر. ك. نارايان» ترجمه‌ي «مهدي غبرايي»

سطر اول: رمان «راهنما» اثريست كلاسيك. از آن دست آثاري كه تو را در فضاهاي داستاني غرق مي‌كنند و قدم به قدم راهنمايت مي‌شوند براي رسيدن به پايان ماجرا. اين گونه آثار سعي ندارند خواننده را به سمت همدلي و يا همراهي با شخصيت خود سوق دهند بلكه بيش‌تر قصدشان شناساندن يك اتفاق و يا به عبارت دقيق‌تر يك ايده است. ايده‌اي كه شخصيت اصلي داستان و ديگر شخصيت‌ها و پرسوناژها را در برگرفته است و مجالي شده براي روايت زندگيشان.

«راهنما» چنين رماني‌ست. با ساختاري ساده و خطي و روايتي عادي كه در گذشته و حال جريان مي‌يابد. كاركرد گذشته هم صرفاً تعيّن بخشيدن به چرايي امروز است. اين كه شخصيت‌ اصلي رمان چرا در اين موقعيت و چنين ماجرايي گرفتار آمده است.

«راهنما» ماجراي مرديست «راجو» نام كه در معبدي دور افتاده تك و تنهاست و اهالي روستاي مجاور او را روحي بزرگ قلمداد كرده‌اند كه مي‌تواند آنان را راهنمايي و هدايت كند و در نهايت منجي‌شان گردد.

اين رمان كه اثر نويسنده‌ي هندو؛ «ر. ك. نارايان» است با ترجمه «مهدي غبرايي» منتشر شده و عجيب است كه هيچ گاه به چشم نيامده و علي‌رغم اين كه «نارايان» شخصيتي شناخته‌شده از ادبيات هندوستان براي جهانيان است ولي اثر ديگري از او ترجمه نشده است تا بتوان به قضاوت درباره‌ي سير ادبي او پرداخت. آن چه من تابه حال از «نارايان» خوانده‌ام همين رمان «راهنما»ست كه سال 1385 چاپ دوم آن بيرون آمده در حالي كه چاپ اولش سال 68 منتشر شده بود و به گفته «غبرايي» در آن زمان بنابه ‌دلايلي توجهي به اين اثر نشد و چاپ دوم آن نيز چنين سرنوشتي داشته.

«نارايان» به دلالت همين تك رماني كه از او خوانده‌ام، نويسنده‌اي قصه‌پرداز است. نويسنده‌اي كه توان خلق اثرش را نه در مهارت‌ها و تكنيك‌هاي نو بلكه در قصه‌هاي نو و تازه مصروف كرده است. قصه‌ي اصلي رمان حكايت سرراستي از جلوه نمودن كسي در شخصيتي ديگر است. قرار گرفتن شخصي در جايگاهي متفاوت از آن چه هست و مبتلا شدن به گرفتاري‌هاي اين جايگاه. «راجو» فردي كه به خاطر جرمي دو سال در زندان بوده، در معبدي دورافتاده سكنا گزيده و در سايه‌ي جملات قصار و سخنان شيوايي كه مي‌گويد و در مردمان عامي محل تاثيري ژرف برجاي مي‌گذارد، تبديل مي‌شود به توهمي از روحي بزرگ.  مردم هر روز براي شنيدن سخنانش و جستن «راهنما»يي و رفع مشكلات سراغ او مي‌آيند و برايش تحفه و نذر مي‌آورند. او نيز بنابه فطرتي كه در خود دارد به اين جايگاه خوش است و چه بسا با سخنانش گره از كار اين مردمان مي‌گشايد. اختلافاتشان را حل مي‌كند، با پند و اندرز مشكلاتشان را در نظرشان كوچك و كم‌ارج نشان مي‌دهد و براي سعادتشان چيزهايي را از كتب مقدس سرهم مي‌كند و مي‌گويد.

اين روح بزرگ در خلال رمان گذشته‌ي خود را از كودكي تا زماني كه پايش به آن معبد باز مي‌گردد، را به ترتيب زماني شرح مي‌دهد و در خلال قصه‌پردازي‌هاي خارق‌العاده «نارايان» ما را با چرايي حضور او در آن معبد و چگونگي رخداد چنين حالي آشنا مي‌گرديم.

«راهنما» افسانه‏ایست در مورد یک کلاهبردار که به یک قدیس بدل‏ می‏شود. اثري كه برخي آن را تكامل راه «نارايان» از «آقاي سامپات» مي‌دانند. با «آقاي سامپات» او به ساختن سرزميني خيالي در هند جنوبي دست زد به نام «مالگودي». اين سرزمين كه به گواهي نزديكانش به سرزمين كودكي او؛ ایالت جنوبی «تامیل نادو» و شهر «مايسور» شباهت بسياري دارد به مرور شكلي از حقيقت داستاني به خود گرفته است تا در نهايت به رمان «راهنما» برسد كه يكي از كامل‌ترين آثار او به لحاظ روانشناسي مردم جنوب هندوستان و هندوييسم شناخته مي‌شود. آن چه از «راهنما» برمي‌آيد اين است كه ما با رماني متکی بر فلسفه‌ي هندوئیسم و جوهر آن، یعنی مقوله‌ي تناسخ، اما لبريز از طنز و عطوفت مواجهيم.

در «راهنما» ما با بينشي كه از هندويسم برمي‌آيد درك مي‌كنيم كه چگونه يك انسان كلاهبردار مي‌تواند در موقعيتي عجيب و غريب، تبديل به يك قهرمان و نجات‌دهنده شود و در پایان بی‏نقص و نیمه‏عرفانی قصه بسیاری‏ از خوانندگان باور مي‌کنند که قهرمان اثر، به یک اعتبار، «رهایی»‏ می‏یابد. تغييري كه اگرچه در همين دنيا اتفاق مي‌افتد و در زمان حيات «راجو»ست ولي نزديكي زيادي با اصل تناسخ دارد. حركتي كه در نهاد و طبيعت انسان هست و او را در برابر تغييرهاي متوالي و بي‌نهايت قرار مي‌دهد. تغييرهايي غيرقايل اجتناب و گاهي فراتر از توان و قدرت انسان.

شايد بتوان همين نتيجه را به نوعي ديگر از گفته‌ي خود «نارايان» فهميد كه در سال 1994، در باب هستی و کرنش در برابر رخدادها گفت: «راه عملی زندگی‏ توام با آرامش، فراموش کردن گذشته و زیستن در اکنون، عیش در لحظه، وداع بی‏افسوس با شادمانگی‏ها، و باور حتمیت‏ استحاله و تغییر است.»

 

مطلب مرتبط:

يك كتاب، يك نويسنده: «توفان در مرداب» نوشته‌ی «لئوناردو شیاشا» / ترجمه‌ی «مهدی سحابی»

یك كتاب، يك نويسنده: «ماري» نوشته‌ی «ولاديمير ناباكوف» / ترجمه‌ی «عباس پژمان»



:: موضوعات مرتبط: كتاب
:: برچسب‌ها: رمان «راهنما», نارايان, مهدي غبرايي, كتاب
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در سه شنبه ششم تیر ۱۳۹۱

.:: ::.





رويين‌تني انسان معاصر / نگاهي به رمان «دفتر بزرگ»، نوشته‌ي «آگوتا كريستوف»، ترجمه‌ي «اصغر نوري»
 

رويين‌تنيِ انسان معاصر

نگاهي به رمان «دفتر بزرگ»، نوشته‌ي «آگوتا كريستوف»، ترجمه‌ي «اصغر نوري»

رمان دفتر بزرگ

«اگر کسی راه به چشمه‌ي زندگانی برد و غسل برآورد، از زخم تير بلا امن گردد.»

(رساله‌ي عقل سرخ؛ مجموعه آثار فارسی شيخ اشراق، تصحيح هنری کربين و حسين نصر، انسيتو ايران و فرانسه .1348/1970، ص238)

سطر اول: در ادبيات به كررات با آثار متفاوتي مواجه بوده‌ايم كه برانگيختگي ذات انسان را در عرصه‌هاي مختلف مورد كنكاش زيبايي‌شناختي قرار داده‌اند. آثاري كه تمايل داشته‌اند روند انگيزشي انسان را در عرصه‌هاي مختلف براي تبديل شدن به قهرمان يا ضدقهرمان براي خواننده مجسم نمايند. اين اتفاق از دوران كلاسيك و اسطوره‌اي تاكنون هماره افتاده و سنگيني سايه‌اش همچنان بر سر ادبيات برقرار است. شايد به حق باشد كه بگوييم بخشي از دستآورد عظيم ادبيات جهان مرهون همين كنكاش در شناساندن ماهيت انسان‌هايي‌ست كه دچار تحول و گاهي مسخ مي‌شوند.

اصغر نوري / مترجم رمان دفتر بزرگ

ولي آن چه شايد باعث شده است بنشينم و در مورد رمان «دفتر بزرگ» نوشته‌ي «اگوتا كريستوف» كه اصغر نوري ترجمه كرده، بنويسم فرايندي است كه باعث شده دوقلوهاي رواي اين رمان تبديل به هيولا شوند. از ديد من مهم‌ترين وجه امتياز «دفتر بزرگ» حضور مدام اين حس است كه فرايند تبديل اين دو كودكْ فرايندي ناخودآگاه نبوده و بخش قابل توجهي از آن دقيقاً برآمده از خواست آن‌ها براي رويين‌تن شدن است. خواستي كه از نياز براي مقابله با زندگي بدفرجامي نشات مي‌گيرد كه با طرد شدن از طرف مادري نه چندان خوشنام و تحت سلطه‌ي مادربزرگي جادوگر قرار گرفتن آغاز می گردد.

«دفتر بزرگ» روايت رويين‌تن شدن انسان معاصر در كشاكش جنگ‌ها، خونريزي‌ها و ظلم‌ها و اسارت‌هايي‌ست كه دنياي مدرن پديد آورده است. اين رويين‌تني كه ماحصلش پديد آمدن وضعيتي هيولا مانند از دل معصوميتي كودكانه است، چنان برجستگيي با خود دارد كه لاجرم بايستي به اساس‌ سرشت انسان با ديده‌ي ترديد نگريست. هر چند الزاماً اين ترديد نتيجه‌اش منكر شدن اين سرشت نيست ولي موريانه‌اي را مي‌ماند كه درون باورهاي ما را واخواهد كاويد و نخواهد گذاشت آن چنان سفت و سخت بدان بچسبيم و چون واقعيتي محتوم قبولش كنيم.

رويين‌تني در «دفتر بزرگ» از خودآگاهي معصومانه نشات مي‌گيرد. خودآگاهي كودكانه و درست در همين جاست كه از تعريف رويين‌تني اساطيري پيشي مي‌گيرد. رويين‌تني اساطيري تعريفي ساده دارد: « داشتن بدنی نیرومند و محکم که ضربت اسلحه بر آن کارگرنباشد.» اين تعريف يكسانْ روايت‌ها متعددي با خود دارد. روايت‌هايي كه با گيل‌گميش و آرزوي جاودانگي گره مي‌خورد و در شكل ابرقهرماناني چون «آشيل»، «اسفنديار»، «كريشنا» و ... تجلي مي‌يابد. ولي رويين‌ تني در «دفتر بزرگ» روايت سلوكي روحاني‌ست كه همت خود را به هدم و نابودي اطرافيان و آشنايان راويان رمان گذارده است. مادربزرگ، مادر، پدر، خدمتكار كشيش، زن همسايه.

در پايان رمان ما تنها كساني را كه مي‌شناسيم و برايشان احترام قائليم همين دوقلوهاي وحشت‌انگيزاند. دوقلوهايي كه در نهايت داراي تواني شده‌اند كه در اوج تنهايي و بي‌كسي به راحتي خود را از گزند حوادث محافظت نمايند، چرا كه راه آسيب و گزند رساندن را فراگرفته‌اند.

دفتر بزرگ تعريفي نو از رويين‌تني ارائه مي‌دهد و چنين تواني براي ادبيات آن چيزيست كه نمي‌شود ناديده گرفت. يعني آن چيزي كه آدورنو گفته است:

«ادبيات هرگز پاسخي به معماهاي جهان نيست، بلكه ادبيات هيچ نيست مگر طرح پرسش از جهان.»

پرسش از انسان‌هايي كه مختارند براي تغيير و آزادند براي بهتر زيستن.  

روايت جنگ از زبان دو كودك كه به راحتي جاي همديگر را مي‌گيرند، مشاهده‌ي واقعيتي‌ست كه از سرشت انسان‌ها برآمده. شالوده‌ي اين سرشت هر چه باشد در رمان «دفتر بزرگ» در شكل هيولايي نمايانده شده است كه نه تنها دوقلوها بلكه همه‌ي انسان‌ها را در برمي‌گيرد. خواننده در انتهاي رمان به اين باور مي‌رسد كه هيچ كسي نيست كه از گزند به هم ريختن زندگي در امان بماند. به گفته‌ي «ماركوزه»:

«جهان شكل‌يافته به دست هنر (ادبيات) به صورت واقعيتي بازشناخته مي‌شود كه در واقعيت موجود سركوفته و از ريخت افتاده است. از اين رو هنر (ادبيات) واقعيت را ضمن متهم ساختنش، بازنمايي مي‌كند. و همواره نيرويي مخالف‌خوان باقي خواهد ماند.»

انسانِ برآمده از جنگ و طغيان در رمان «دفتر بزرگ» ترسناك‌تر از همه‌ي حوادثي ظاهر مي‌شود كه او را به همآوردي خوانده‌اند. به نظر من هيبت جنگ و همه‌ي كشتارهاي تصوير شده در اين سرزمين بي‌نامْ در مقابل آن چه اين كودكان بدان تبديل مي‌شوند، فرومي‌پاشد و آن چه به جا مي‌ماند ساخته شدن وهمي هول‌انگيز از دورن وهمي ديگر است.

به نظر من «دفتر بزرگ» آن جايگاهي را كه «ماركوزه» براي هنر و ادبيات قائل شده است، به شكلي دقيق بيان مي‌كند: «و (هنر و ادبيات) همواره نيرويي مخالف‌خوان باقي خواهد ماند.»

  



:: موضوعات مرتبط: كتاب، يادداشت
:: برچسب‌ها: رمان دفتر بزرگ, آگوتا كريستوف, اصغر نوري
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در پنجشنبه بیست و پنجم خرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





یك كتاب، يك نويسنده: «ماري» نوشته‌ی «ولاديمير ناباكوف» / ترجمه‌ی «عباس پژمان»

یك كتاب، يك نويسنده:

«ماري»

 نوشته‌ی «ولاديمير ناباكوف» / ترجمه‌ی «عباس پژمان»

 

درباره‌ي «ولاديمير ناباكوف»

ولاديمير ناباكوف

سطر اول: «ولادیمیر ولادیمیرویچ ناباکوف» نویسنده و شاعر و منتقد و استاد ادبیات. در سال 1889 در روسیه متولد شد و در 2 ژوئیه 1977 در آمریکا درگذشت. ناباکوف جزو معدود نویسندگان روسی است که فضای سرد و سنگین ادبیات روسیه بر داستان‌هایش حاکم نیست.

وی اولین شعرش را در سن ۱۵ سالگی نوشت و قبل از فارغ‌التحصیلی از مدرسه تنیشف، ۲ جلد کتاب شعر چاپ کرده بود.

ناباکوف تحصیلات خود را در دانشگاه کمبریج گذراند و چند سال پس از تبعید اجباری در اروپا، در سال ۱۹۴۰ به آمریکا رفت و تا پایان عمر خود آن جا ماند. ناباکوف با انتشار رمان «لولیتا» به اوج شهرت رسید. ناباکوف این رمان را در سال ۱۹۵۵ میلادی و به زبان انگلیسی نوشت و در پاریس منتشر کرد.

اعتبار و شهرت فراوان ناباکوف با رمان «لولیتا» به اوج رسید که در زمان انتشار واکنش‌های متفاوتی برانگیخت.

از دیگر آثار مهم ناباکوف می‌توان به رمان «ماری»(ماشنکا)، «دعوت به مراسم گردن‌زنی»، «زندگی واقعی سباستین نایت» و «آتش رنگ پریده» اشاره کرد.

«خنده در تاریکی» یکی از رمان‌های مطرح و ماندگار ناباکوف است که تا به حال به بیش از 19 زبان زنده دنیا ترجمه شده است.

ناباکوف علاوه بر اعتبار فراوانش به عنوان رمان‌نویسی طراز اول در حوزه تدریس و نقد ادبی هم از سرآمدان قرن بیستم بود. نقدهای درخشان او بر کتاب‌هایی چون «مسخ» اثر فرانتس کافکا و پژوهش‌های او در ادبیات کلاسیک روس ازجمله فعالیت‌های این چهره‌ برجسته ادبیات قرن بیستم به حساب می‌‌آیند.

تا زمان مرگش در سال ۱۹۷۷، ناباکوف ۱۸ رمان، ۸ مجموعه داستان کوتاه، ۷ کتاب شعر و ۹ نمایشنامه منتشر کرده بود.

 

ترجمه‌ شده‌هاي ناباكوف به فارسی

«پنین»، رضا رضایی، کارنامه، ۱۳۸۳

«خنده در تاریکی»، امید نیک‌فرجام، مروارید، ۱۳۸۳

«دفاع لوژین»، رضا رضایی، کارنامه، ۱۳۸۴

«مجموعه داستان‌های کوتاه ولادیمیر نابوکف»، بهمن خسروی، نسل نواندیش، ۱۳۸۶

«زندگی واقعی سباستین نایت»، امید نیک‌فرجام، نیلا، ۱۳۸۶

«دعوت به مراسم گردن‌زنی»، احمد خزاعی، قطره، ۱۳۸۶

«ماری»، عباس پژمان، هاشمی، ۱۳۸۶

«اختراع والس» (نمایشنامه)، سید محمد نجفی، نیلا، ۱۳۸۶

«چشم»، یوسف نوری‌زاده، مرکز، 1388

«چشم»،  محمدعلی مهمان‌نوازان، مروارید، 1388

«ناتاشا» (داستان کوتاه)، ترانه برومند، نیلا، 1389

 

پاياني آرام

يادداشتي بر رمان «ماري» نوشته‌ي ولاديمير ناباكوف

«ماري» نوشته‌ی «ولاديمير ناباكوف» / ترجمه‌ی «عباس پژمان»

سطر اول: از «ناباكوف» غير از دو فيلمي كه «كوبريك» و «آدرين لين» از «لوليتا» ساخته‌اند، «زندگي واقعي سباستين نايت» و «دعوت به مراسم گردن‌زني» را خوانده بودم تا اين كه قرعه‌ي فال به نام رمان «ماري» افتاد. و آن چه من را شگفت‌زده كرد تفاوتي بود كه اين رمان با آن چه از ناباكوف ديده و يا خوانده بودم، داشت.

«ماري» رماني ساده، لطيف و حسرت‌آميز است. شايد اين حسرت دقيقاً به روسيه بازمي‌گردد. همچنان كه خود ناباكوف در مقدمه‌ي ترجمه‌ي انگليسي آن مي‌گويد: «به خاطر دوري غيرعادي از روسيه و به خاطر اين كه دلتنگي براي وطن مثل ديوانه‌اي تا آخر عمر با آدم همراه است و بايد رفتارهاي جانكاه او را در ملأعام تحمل كرد، بدون احساس شرمندگي اعتراف مي‌كنم كه تعلق‌خاطر من به اين كتاب (ماري) با زخمي همراه است كه در دلم احساس مي‌كنم.» (ص 19)

او كه با انتشار «ماري» به عنوان نويسنده‌اي مدرن و تاثيرگذار مورد توجه قرار گرفت، معتقد است كه: «ضعف‌هاي اين كتاب معلول سادگي و بي‌تجربگي است و هر «جوجه‌منتقدي» مي‌تواند آن‌ها را به راحتي رديف كند و صاحب اثر را دست بيندازد.» (ص 20) ولي علي‌رغم تمام ضعف‌ها و كاستي‌هايي كه خود او نيز به آن‌ها معترف است، اين رمان به شكلي نگاشته شده كه مانع هرگونه ايرادگيري از آن مي‌شود.، يعني وقتي «ماري» را مي‌خواني به اين فكر مي‌كني كه با همين سادگي است كه مي‌شود اين رمان را نوشت، خواند و قبول كرد و هر ايرادي كه داشته باشد، به راحتي مي‌تواند، حسن رمان نيز باشد.

بُن‌مايه‌ي اصلي «ماري» به نظر من برخلاف تصور بسياري كه آن را رماني عاشقانه مي‌دانند، «سرگشتگي» است. «گانين» شخصيت اصلي رمان كه در دوران نوجواني عشقي نافرجام را با دختري به نام «ماري» تجربه كرده، متوجه مي‌شود كه همان دختر به عنوان همسر يكي از مستاجرين ساكن در پانسيوني روسي در شهر برلين، قرار است به آن جا بيايد و به دنبال اين آگاهي - در ظرف چهار روز مانده به رسيدن ماري -، خيال‌پردازي‌هاي او در مورد عشقي شورانگيز كه از گذشته‌اي مبهم و مه‌آلود برمي‌خيزد، آغاز مي‌شود به همراه نقشه‌اي براي فرار با ماري و رفتن به جايي ديگر به اميد شروعي نو، تازه و عاشقانه.

در طول اين رمان هيچ گاه ما به آن قطعيتي كه مفهومي از عشق مي‌تواند، بيآفريند نمي‌رسيم، همچنان كه انتهاي رمان نيز بر اين مهم صحه مي‌گذارد كه عشقي وجود ندارد و همه چيز تصورات خام و وهم‌آلود «گانين» است: «گانين وقتي به سقف اسكلتي خانه در ميان آسمانِ اثيري نگاه كرد، فهميد كه رابطه‌ي او با ماري براي هميشه پايان يافته است – حقيقت بي‌رحمي با وضوح كامل خود را آشكار ساخته بود. اين رابطه فقط چهار روز طول كشيده بود. – چهار روزي كه شايد خوش‌ترين روزهاي زندگي او بود. اما اكنون تمام آن خاطرات را به ياد آورده بود، از آن‌ها سيراب شده بود، و تصوير ماري همراه با تصوير آن شاعر پير در حال مرگ، در خانه‌ي ارواح مانده بود –خانه‌اي كه اكنون خودش نيز يك خاطره بود.

غير از آن تصوير، ماريِ ديگري وجود نداشت، نمي‌توانست وجود داشته باشد.» (ص 206)

«سرگشتگي» آن معنايي‌ست كه مي‌توان از رمان «ماري» و شخصيت‌هاي آن گرفت. خود «گانين» و سوداي نافرجام عشقش و حتا تلاشي كه براي شورش و قيام در روسيه كرده بود، «پوتياگينِ» شاعر و تقلايي كه براي ويزاي فرانسه و رفتن به پاريس در خود داشت و جان بر سر اين سودا گذاشت، «آلفي يوروف» شوهر ماري كه چنان شور و حرارتي براي بازگشت همسرش دارد كه شب آمدنش را آن قدر مست مي‌كند تا صبح ناي بلند شدن و به استقبال رفتن را نداشته باشد. و «كلارا» دختري روس كه از صبح تا شب كار مي‌كند و بر كليدهاي دستگاه تايپ مي‌كوبد و در دل علاقه‌اي بي‌مورد نسبت به گانين احساس مي‌كند. علاقه‌اي كه هيچ گاه مطرح نمي‌شود و مكتوم مي‌ماند در حالي كه گانين با بهترين دوست كلارا، «ليودميلا» رابطه دارد و او از اين رابطه در عذاب است.

همه چيز نشاني از سرگشتگي و بي‌فرجامي‌ست. نزديكي مرگ و آوارگي و استيصال و همآغوشي اين مفاهيم در پانسيوني روسي كه به واقع «خانه‌ي ارواح» است و بايستي آن را به خاطرات سپرد و رها شد.

رمان «ماري» را با لذت خواندم. راحت شروع شد و آرام پايان يافت.

 

مطلب مرتبط:

يك كتاب، يك نويسنده: «توفان در مرداب» نوشته‌ی «لئوناردو شیاشا» / ترجمه‌ی «مهدی سحابی»



:: موضوعات مرتبط: كتاب، يادداشت
:: برچسب‌ها: رمان «ماري», ولاديمير ناباكوف, عباس پژمان
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در دوشنبه پانزدهم خرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





يك كتاب، يك نويسنده: «توفان در مرداب» نوشته‌ی «لئوناردو شیاشا» / ترجمه‌ی «مهدی سحابی»
 

یك كتاب، يك نويسنده:

«توفان در مرداب»

نوشته‌ی «لئوناردو شیاشا» / ترجمه‌ی «مهدی سحابی»

 

درباره لئوناردو شياشا:

«لئوناردو شياشا» (به ایتالیایی: Leonardo Sciascia) ‏ (۱۹۸۹ - ۱۹۲۱) نویسنده، نمایش‌نامه‌نویس، داستان‌نویس، منتقد ادبی و پژوهشگر اجتماعی ایتالیایی.

شياشا از نمایندگان مجلس «سیسیل »و نماینده پارلمان ایتالیا بود و بعدها به عضویت پارلمان اروپا درآمد. او که در رشته‌ی حقوق تحصیل کرده‌ بود، در سنین بالاتر به نویسندگی درباره‌ي سیسیل و مافیا روی آورد.

تحلیلی که لئوناردو شياشا از ربایش و مرگ «آلدو مورو»، یکی از دموکرات-مسیحیان نام‌آور انجام داد به عنوان یک شاهکار نامیده می‌شود. شياشا از اعضای کمیسیون بررسی ربایش مورو بود.

شياشا در آثار خود نشان می‌دهد که داستان‌ها هم، مانند زندگی واقعی همیشه به پایان خوش ختم نمی‌شوند و کم‌تر پیش می‌آید که مردم عادی به حقوق خود دست بیابند.

آثاري كه از او ترجمه شده‌اند:

نقاب بركش بناپارت / ترجمه‌ي رضا قیصریه

مافیایی‌ها / ترجمه‌ي رضا قیصریه

 لغت‌‌شناسی [داستان] / ترجمه‌ي رضا قیصریه

كاندید: ترجمه‌ي رویایی شكل گرفته در سیسیل درمان / احمد مدنی

روز جغد / ترجمه‌ي آزاده آل‌محمد

توفان در مرداب / ترجمه‌ي مهدي سحابي

*************************

 

توفان در مرداب / ترجمه‌ي مهدي سحابي

توفان در مرداب (مجمع مصر) / لئوناردو شياشا / مهدي سحابي

«توفان در مرداب» كه عنوان اصليش «مجمع مصر» است اثريست كه «لئوناردو شياشا» در سال ۱۹۶۳ منتشر كرد. اين رمان كه با ترجمه‌ي زنده‌ياد «مهدي سحابي» براي اولين بار در سال ۱۳۶۵ با نشر نيما درآمده بود براي بار دوم در سال ۱۳۸۰ توسط نشر نگاه به چاپ رسيد.

«توفان در مرداب» قصه‌ي شورانگيز تقابل سنت و آزاديست. تقابل انديشه‌ي ريشه‌يافته در تعصبات با انديشه‌هاي آزاد و رهايي‌بخش. اين رمان قصه‌ي جعل‌ها و قلب‌هاست. جعل واقعيت‌هاي انساني با دستاويز قرار دادن جعل كتابي عربي كه در اصل شرح زندگاني پيامبر است ولي راهبي سودجوبه نام «دن جوزپه ولا» آن را به جاي «تاريخ سيسيل» در زمان تسلط اعراب جا زده است و با ادعاي آگاهي و احاطه بر زبان عربي در صدد ترجمه‌ي آن برآمده.

اين راهب هر جايي كه از تعبير خواب و انواع كارهاي پيش پا افتاده ارتزاق مي‌كند به يك باره و به دليل خودخواهي ذاتي همه‌ي جوامع سنتي براي ريشه‌دار و مهم جلوه دادن انديشه‌ها، قواعد و سنت‌هايشان، دست به كار جعل و ايجاد تاريخي خودساخته مي‌شود و اساس كار خود را بر خلاقيت ذاتي‌اش در قصه‌پردازي استوار مي‌كند.

واقعه‌ي رمان درست در زمان عصر روشنگري و انقلاب فرانسه و يا به قول مردمان سيسيل «ژاكوبن‌ها» اتفاق مي‌افتد و «دن جوزپه ولا»؛ به مرور آشنايي‌هايي با اشراف و بزرگان سيسيل بهم مي‌زند. از قبل همين آشنايي‌هاست كه ما با اوضاع نابسامان اخلاقي و اجتماعي آن دوران آشنا مي‌شويم.

«داشتم توي پارك مي‌رفتم و كاري داشتم ... كاري كه، خودم مي‌دانم و خودم ... اين را هم همه‌تان مي‌دانيد كه چشم‌هايم خيلي قوي است و توي تاريكي خوب مي‌بينم ... بله، داشتم مي‌رفتم كه يك دفعه خانم، خانم خوشگلي را ديدم ... چون لزومي ندارد اسمش را بگويم. بله، چشمم به خانم افتاد كه زير شاخه‌ها و لابه‌لاي بوته‌ها خم شده بود و انگار داشت روي زمين دنبال چيزي مي‌گشت. ايستادم و پرسيدم: «چيزي گم كرده‌ايد، خانم؟» كه در جوابم با لحن خيلي خشك و تندي گفت: «متشكرم، پيدايش كردم.» چيزي نگفتم و به راهم ادامه دادم، اما خوب، بين خودمان بماند، دو سه قدمي كه رفتم برگشتم و باز او را ديدم كه به همان حالت بود و از جايش تكان نخورده بود و پشت سرش چشمم به دوكِ فلان افتاد. البته نمي‌شود اسم دوك را گفت چون در آن صورت اسم خانم هم مشخص مي‌شود.»

اين جملات به درستي و با استادي تمام فضاي رياكارانه و همچنين فاسد آن زمان سيسيل را براي ما آشكار مي‌كند. در چنين عوالمي‌ست كه «دن جوزپه ولا» وارد زندگاني اشراف سيسيل مي‌شود و ما رفته رفته بدان آگاهي مي‌رسيم كه چنين جامعه‌ي فاسدي تا چه حد مي‌تواند چون سيلي بنيان‌كن اساس حيات اجتماعي را به مخاطره اندازد.

در ميانه‌ي چنين فسادي شخصيتي نيز وجود دارد كه همپا با «ولا» براي ما روايت مي‌شود؛ «فرانچسكو دي‌بلازي». وكيل جواني از ميان اشراف كه سوداي آزادانديشي در سر مي‌پروراند. او كه با انديشه‌هاي نو آشناست، در بحبوحه‌ي انقلاب فرانسه كه تاثيرات آن تا مرزهاي سيسيل هم رسيده، به اين نتيجه رسيده است كه براي استقرار جمهوري و آزادي بايستي دست به شورش زد. «دي‌بلازي» شاهد شكست حركت‌هاي اصلاحي نايب‌السلطنه‌ي پيشين سيسيل براي بهبود وضعيت اجتماعي بود و همچنين به عينه عمق فساد و وارونگي حاكم بر جامعه‌ي آن روز را درك كرده بود. به طوري كه در بخشي از رمان به مقايسه‌ي كار «ولا» در جعل كتاب و جامعه‌ي سيسيل چنين مي‌گويد:

«در واقع، هر جامعه‌اي نوع خاصي از جعل را به وجود مي‌آورد كه، به عبارتي، با همان جامعه مناسب است. و اين جامعه‌ي ما كه خودش يك چيز جعلي است، يك جعل حقوقي و ادبي و انساني است ... بله، انساني، حتا مي‌شود گفت كه وجود خودش هم جعلي است ... چيزي كه چنين جامعه‌اي توانسته جعل بكند طبعاً و ضرورتاً حالت عكس خود را داشته. ...

... اگر، در اين سيسيل ما، فرهنگ به طور كمابيش ناخودآگاه يك چيز جعلي نبود، اگر فرهنگ آلت دست قدرت فئودالي نبود، يعني يك نوع توهم هميشگي و جعليِ واقعيت و تاريخ نبود ... در اين صورت قضيه‌ي «دن جوزپه ولا» محال بود اتفاق بيفتد ... مطمئن باشيد ... حتا از اين هم بالاتر: مي‌شود گفت «دن جوزپه» جرمي مرتكب نشده، بلكه با جابه‌جا كردن عناصر جرم آن را به ريشخند گرفته ... جرمي كه از قرن‌ها پيش در سيسيل ارتكاب مي‌شده، مسخره كرده.»

شورشي كه «دي‌بلازي» تدارك ديده بود در سايه‌ي خيانت دو تن شكست خورد و سر او را به تيغ گيوتين سپرد.

از طرف ديگر «ولا» خسته از بازي هر روزه‌اش براي اصل جلوه دادن جعل بزرگي كه بدان دست‌زده، با صراحت به عمل خود اعتراف مي‌كند و به دليل به سخره گرفتن سنت‌ها و خاستگاه‌هاي جامعه‌ي سيسيل روانه‌ي زندان مي‌گردد.

«توفان در مرداب» رماني تاريخي‌ست. رماني كه به واكاوي زندگي مردماني از سيسيل مي‌پردازد كه برخوردار از امتيازات ويژه‌اي همچنان به دنبال كسب امتيازات و همچنين سوابق خانوادگي برجسته‌تري هستند و در اين راه از دادن رشوه به راهبي چون «ولا» براي جعل تاريخ و عنوان‌سازي براي آبا و اجدادشان نيز فروگذار نمي‌كنند. «شياشا» با ظرافت تمام راه را براي هر آن چه مي‌تواند چنين جامعه‌اي را به سمت بهبود سوق دهد، مي‌بندد.

كتاب‌هايي كه از سنت رئاليسم پيروي مي‌كنند، زماني كه پرده از خصايص و رذايل دروني انسان برمي‌دارند، رخدادي قابل تامل و آثاري برجسته‌اند. رمان بزرگ «فلوبر»؛ «مادام بووراي» آن تصوير نابهنگامي از شخصيت انساني به دست مي‌دهد كه وراي آن تنها بي‌اعتمادي به سرشت يكرنگ  بشري را براي خواننده به ارمغان مي‌آورد. «توفان در مرداب» تاثيري اين چنين در خواننده بر جاي مي‌گذارد. تلون ذائقه‌هاي سرمست از رفاه، تغييرات آني قضاوت‌ها و رشد دمل زندگي در لحظهْ آن چيزيست كه پس از خواندن «توفان در مرداب» به مواجه با آن خواهيد رفت.

«شياشا» با اين رمان استادي خود را در شناخت روحيات انسان به نمايش مي‌گذارد و اثري مي‌آفريند كه بر سنت ديرين ادبيات ايتاليا تكيه دارد. سنتي كه در آن برخلاف ادبيات آمريكاي لاتين كه در جادو غوطه‌ور است، چشم به آن سوي جادو و سنت دارد تا قلب بودن تصورات ما را از آن به رخ بكشد. سنتي كه در آثار «موراویا»، «كالوينو»، «اكو» و ديگران شاهدش هستيم.

نمي‌دانم چرا زنده‌ياد «مهدي سحابي» عنوان رمان را از «مجمع مصر» به «توفان در مرداب» تغيير داده است. شايد مي‌خواسته با قرينه‌اي كه بين توفان تغييرات و مرداب زندگي سيسيل برقرار مي‌كند، حق مطلب را در مورد نگاه «شياشا» به فرجام جوامع آفت‌زده ادا كند. 

 



:: موضوعات مرتبط: كتاب
:: برچسب‌ها: توفان در مرداب, لئوناردو شیاشا, مهدی سحابی, ادبیات ایتالیا
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در شنبه بیست و سوم اردیبهشت ۱۳۹۱

.:: ::.





نوشتن مادام بوواري (حماقت، هنر و زندگي) / گوستاو فلوبر / ترجمه‌ي اصغر نوري
 

نوشتن مادام بوواري/ گوستاو فلوبر/ ترجمه اصغر نوري 

 

نوشتن مادام بوواري

(حماقت، هنر و زندگي)

گوستاو فلوبر

ترجمه‌ي اصغر نوري

نشر نيلوفر، ۱۳۹۱

 

گزيده‌اي از نامه‌هايي كه فلوبر طي سال‌هاي نوشتن رمان مادام بوواري به معشوقه‌اش لوييز كوله فرستاده است.

يك سند منحصربه‌فرد درباره‌ي تكوين روزانه‌ي اثري بزرگ و از طرفي، يك "ادبيات چيست" بسيار شخصي كه در آن فلوبر از وراي نظراتش درباره‌ي هنر، رمان و نقد، با قلمي بانشاط دست به حمله‌هاي انتقام‌جويانه‌اي عليه حماقت و گروتسك زندگي مي‌زند.

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: كتاب، خبر
:: برچسب‌ها: فلوبر, اصغر نوری, مترجم تبریزی
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۱

.:: ::.





«آوات توی قاب» عنوان کتاب سال تبریز را در بخش داستان ازآن خود کرد
 

«آوات توی قاب» عنوان کتاب سال تبریز را در بخش داستان ازآن خود کرد

مجموعه داستان «آوات توی قاب» نوشته نعيمه کرداُغلي به‌عنوان کتاب سال تبریز در دومین جشنواره‌ي كتاب سال تبريز برگزيده شد.

اين مجموعه داستان توسط نشر افراز منتشر شده است.

نعیمه کرداوغلی‌آذر:
متولد تابستان 1359 تبریز. فارغ‌التحصیل زبان و ادبیات فارسی.
از همان کودکی توی فضای قصه‌های مادربزرگ و پدر پرسه می‌زدم و به این‌که از کجا آمده‌اند و عاقبتشان چیست فکر می‌کردم. شبیه قصه‌هاشان را توی ذهنم می‌ساختم و باهاشان زندگی می‌کردم. تا یک روز بعد از این‌که از درس و دانشگاه فارغ شدم گفتم فکری برای دنیای شلوغ‌پلوغ توی ذهنم بکنم و راهی نیافتام جز این‌که به کاغذ و قلم پناه ببرم. به معجزه‌ی کلمات پی بردم و نوشتم. دوروبر سال 81 بود که رسما شروع کردم به نوشتن چیزهایی شبیه داستان. در انجمن‌های ادبی شرکت کردم. تا می‌توانستم کتاب خواندم و خواندم و نوشتم و نوشتم. اولین داستانم در مجله‌ی گلستانه منتشر شد. در چند جشنواره داستان کوتاه و فیلمنامه‌نویسی شرکت کردم و در چند تا از آن‌ها برگزیده شدم؛ و بالاخره پس از سال‌ها جرات کردم مجموعه‌ای از داستان‌هایم را گرد اورم.



:: موضوعات مرتبط: كتاب، خبر
:: برچسب‌ها: نشر افراز, كتاب سال تبريز, داستان تبریز
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در سه شنبه دوازدهم اردیبهشت ۱۳۹۱

.:: ::.





درباره «نام من سرخ» اثر «اورهان پاموك»: زندگي آن‌گونه كه واقعا بوده و هست
 

درباره «نام من سرخ» اثر «اورهان پاموك»:

زندگي آن‌گونه كه واقعا بوده و هست

بابك زماني


البته كتاب «نام من سرخ» كتابي درباره گذشته نه‏چندان دور تركيه است. آن زمان كه نام پر طمطراق امپراتوري عثماني را به دوش مي‏كشيد، اما كتاب درباره امپراتوري و امپراتور نيست بلكه درباره زندگي مردم آن‌گونه كه واقعا بوده و هست، است. درباره زماني كه اگرچه امپراتور عثماني و پادشاه صفوي يكي در استانبول و ديگري در اصفهان به حكومت مشغولند اما فرهنگ، چنان در هم تنيده است كه كسي در بند آن نيست كه فلان شاعر يا فلان داستان ملك طلق اصفهان بود يا استانبول! شايد در آن زمان كسي به اين موضوع دقيق نمي‏شد كه در رمان نويسنده‏اي كه تنها نوبل ادبي منطقه را ربوده است همان‌گونه كه اسامي شهرهاي تركيه مي‏آيد، اسامي شهرهاي ايران هم برده مي‌شود و شايد اندكي بيشتر! اما چون مني پس از چند قرن به آن دقيق مي‌شود با تمدني روبه‏رو مي‌شويم كه با دقتي بي‏نظير ترسيم شده و يك سوي آن ارزروم است، يك سو هرات، سوي ديگر بغداد و افسانه‌هاي آن شاهنامه است و خسرو و شيرين و ليلي و مجنون.
اما «نام من سرخ» كتابي درباره هنر و به‌خصوص مينياتور هم هست. مي‌توان آن را خواند و اطلاعات زيادي در مورد مينياتور و مكاتب آن، مكتب هرات، مكتب قزوين و... يافت. مينياتور در اين داستان نقشي محوري دارد نه‏تنها از اين رو كه هنر اصيل شرقي است بلكه هم از اين رو كه نوعي بازتاب زندگي در اين تمدن است و از اين ديدگاه «نام من سرخ» حاوي انديشه‌ها و تصورات هنري است. به‌درستي كه در نقد هنري است كه مي‌توان نگرش آدمي به خود و دنياي اطرافش را دريافت نه‏تنها اينكه طرح اصلي كتاب نيز خود نوعي مينياتور است از ده‌ها بلكه صدها داستان جنبي كه چون تذهيب حاشيه تابلو داستان اصلي را فراگرفته است و شخصيت‌هايي كه اگرچه پوست و گوشت و پرسپكتيو دارند اما به نوعي خيال‏انگيز شخصيت‌هاي مينياتورها را به ياد مي‏آورند. استاد مينياتوريستي كه به شيوه مينياتوريست‏هاي افسانه‏اي خود را كور مي‌كند تا ديگر تصويري با شيوه‌هاي جديد ترسيم نكند، تصوير اسب‏هاي سركشي كه راز قتل را در خود پنهان كرده‏اند و... و اين بازسازي نوعي رئاليسم جادويي اما اين بار با ذايقه‏اي شرقي است. اين داستان درباره مينياتوريست‏هاست، درباره آدم‌ها و ارتباطات آنها با هم، مرداني كه هر يك مهارتي خاص در ترسيم جنبه‌هايي از زندگي دارند، هنرمنداني كه چشم‏هاي آنان خود حياتي مستقل از حيات واقعي دارند، حيات مستقلي كه حيات واقعي را تحقير مي‌كند تا آنجا كه نيشتر بر چشم مي‏كشد تا چشم دل بر باغي كه مي‏پسندد گشوده بماند. اما ارتباط بين اين آدم به شيوه‏اي بسيار داستاني در يك داستان جنايي متبلور مي‌شود، شيوه قديمي داستان‏نويسان در انكشاف حقيقت! بنابراين «نام من سرخ» داستاني درباره حقيقت هم هست؛ حقيقتي كه در آينه‌هاي رودرروي رمان‏نويس جلوه‌هايي درخشان اما همچنان مبهم و دوردست دارند. اما تكنيك خاص «پاموك» در اين كتاب كه مي‌توان آن را نوعي آينه رودررو ناميد از طريق راوي مكرر اعمال مي‌شود. تكنيك بديعي كه راوي اول شخص است اما تعداد بي‌شماري راوي وجود دارد كه تنوع آنها هم بي‏شمار است، از آدم‌هاي مختلف زنده و مرده تا حيوانات و اشيا و حتي رنگ‏ها! و يكي از همين رنگ‏هاست كه نام كتاب را يدك مي‏كشد و اشارتي است بر اين نكته كه تمام موضوعات پيش‏گفته درست اما رمان در عالي‏ترين سطح خود، كتاب رنگ‏هاست. رنگ، همان درك اساسي بينايي كه در ذات خود كاملا بسيط و به‌نوعي «درخود» است اما در عميق‏ترين وجوه وجود ما معاني خاصي را تداعي مي‌كنند مربوط به تاريخي‏ترين و به نوعي اجتماعي‏ترين بخش‌هاي روان ما، همان بخشي كه ما را به يكديگر مي‏پيوندد و نوعي هويت اجتناب‏ناپذير به ما مي‏بخشد؛ هويتي ذاتي كه كلمه «ملي» گنجايش و ظرفيت تمام سنگيني آن را ندارد و دقيقا به همين دليل است كه درمي‏يابيم كتاب رنگ‏ها كتابي كه نويسنده ترك نگاشته و در ميان آثارش بيشترين نقش را در دريافت نوبل داشته كتابي درباره ما هم هست.

منبع: شرق



:: موضوعات مرتبط: كتاب، نقد و نظر
:: برچسب‌ها: Benim Adim kirmizi, نام من سرخ, اورهان پاموك
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در دوشنبه پانزدهم اسفند ۱۳۹۰

.:: ::.





پیشنهاد کتاب / دم را دریاب
 

پیشنهاد کتاب

دم را دریاب

سال بلو / ترجمه بابك تبرايي

********************

«دم را درياب شرح بحراني ترين روز زندگي يك مرد رسيده به اخر خط است. تامي ويلهلم در اين روز مسيري را مرور ميكند كه به شكست در جنبه هاي مختلف زندگي و سرخوردگي اش از تمامي پيوندهاي شخصي و اجتماعي منجر شده، و ميكوشد با اعتمادي سست به دوستي تازه و مشكوك، خود را از سقوط كامل نجات دهد.»

از پشت جلد كتاب

********************

«واسه من اينجوريه كه بيشترين كارايي رو وقتي دارم كه محتاج پولش نيستم. وقتي فقط عشق دارم. بدون اجرت مالي. خودمو از عوامل تاثيرگذار اجتماعي دور نگه ميدارم. مخصوصا پول. چيزي كه من دنبالشم پاداش معنويه. اوردن مردم به درون اينجا و اكنون. توي جهان واقعي. يعني در لحظه ي حال. گذشته به درد ما نميخوره. اينده پر دلواپسيه. فقط حال واقعيه، همون اينجا و اكنون. دم را درياب»                                            

از متن كتاب

********************

********************

سطر اول: «دم را دریاب» کتاب موجزیست. نوشته‌اي آرام و هنرمندانه در باره‌ي زوال انسان. با تصويري جزيي از درونيّات و شرح ناشناخته‌هايي از سرخوردگي‌هاي انسان.

«سال بلو» را با «مرد معلق» شناختم. رمانی که شرح ملال و استیصال بود. شرح یکنواختی.

ولي  «دم را دریاب» - كه قبلاً دو بار ترجمه شده. يك بار با عنوان «امروز را دریاب» توسط احمد کریمی، و دیگری با عنوان «امروز را عشق است» توسط وحید دستپاک و حسین قوامی - اثریست که زندگی رو به انتهای یک فروشنده‌ي از كار بركنار شده را با محو و نابود كردن نماي آرزوهاي دوران جواني‌يش به تصوير مي‌كشد.

كتاب خيلي كوتاهي‌ست. وقت كرديد بخوانيد. ترجمه‌ي بابك تبرايي هم لطفي ديگر است براي خواندن اين كتاب.

********************

مطلب مرتبط:

درباره كتاب «دم را درياب» نوشته سال بلو، نويسنده معروف آمريكايي 



:: موضوعات مرتبط: كتاب، معرفي
:: برچسب‌ها: دم را دریاب, سال بلو, بابک تبرایی, ادبیات آمریکا
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در جمعه هفتم بهمن ۱۳۹۰

.:: ::.





دو خبر از صالح سجادی: 1. تازه ترین اثر فارسی صالح سجادی با عنوان «تراژدی اورمان»/ 2. نقد کتاب نور و
 

دو خبر از صالح سجادی:

 

۱

تازه ترین اثر فارسی صالح سجادی

با عنوان «تراژدی اورمان» روانه بازار کتاب شد.

سجادی در توضیح چگونگی اخذ مجوز آخرین اثرش گفت: تراژدی اورمان دوبار ممیزی شد و بالاخره اردیبهشت ماه امسال درست دو روز مانده به نمایشگاه مجوز چاپ گرفت.

وی افزود: بعد از نمایشگاه هم تازه داشتیم به چاپ کتاب امیدوار می شدیم که این بار مجوز ناشر را باطل کردند و دو سه ماه هم طول کشید تا ناشر توانست مشکلاتش را برطرف کرده و مجوز فعالیت بگیرد و بعد از این همه مرارت بالاخره کتاب پریروز به دستم.

 سجادی خاطرنشان کرد: با وجود ناراحتی بسیار از طول کشیدن زمان اخذ مجوز چاپ برای کتاب، از نتیجه ممیزی تقریبا راضی هستم؛ چراکه تنها در چند بیت مشکل پیش آمده بود که با تغییرات جزئی برطرف شد و شکر خدا آسیب چندانی به کلیت اثر نرسید.

    

شاعر مجموعه غزل تشنج کلمات با بیان این که «تراژدی اورمان، یک مجموعه شعر نیست بلکه در حقیقت یک منظومه تقریبا بلند است» تصریح کرد: این مجموعه، داستانی است که به شکل منظوم و در فرمی تقریباً شبیه غزلمثنوی سروده شده  است.

وی در توضیح محتوای این اثر تراژدی اورمان را اثری مبتنی بر بافت سمبلیک با بن مایه هایی روانشناسانه، فلسفی و سیاسی خواند گفت: کتاب داستان پیرمردی است که در اوئل جوانی از دست قید و بند تمدن و شهر نشینی و جامعه ای که بیرحمی های آن را تاب نیاورده فرار کرده و به جنگل  های ارسباران پناه آورده و تمام عمرش را صرف حفاظت از طبیعت و حیات وحش ارسباران نموده و به آرامش دلخواه خود رسیده است؛ اما در ادامه اتفاقات دیگری نیز روی می دهد.

سجادی هدف خود از سرودن تراژدی اورمان، را رسیدن به یک تعامل سازنده بین شعر و داستان خواند و گفت: این اثر، تلاشی است برای رسیدن به نقطه ای که بتوان آن را محل تلفیق شعر و داستان دانست؛ به طوری که نه شعر فدای داستان سرایی شود؛ و نه اصول داستان به نفع شعر تکه پاره شود.

به گفته سجادی نبود تعامل سالم بین شعر و داستان از جمله آسیب هایی است که امروزه، تحت عناوینی از قبیل غزل روایت، غزل داستان و غزل فرم مطرح است؛ به طوری که در بیشتر اوقات، اثر آفریده شده در هیچ یک از دو حوزه شعر و داستان، نمی گنجد.

وی گفت: هدف دیگرم از سرودن تراژدی اورمان تلاش برای احیا فرمهای فرموش شده ادبیات و تذکر  ظرفیت های فرم هایی از قبیل منظومه نویسی، با زبان و فضای امروزی است.

سجادی در پایان گفت:  ادعایی درمورد اینکه چقدر در رسیدن به این دو هدف موفق بودم ندارم؛ در طول این سالها آنقدردرگیر فضای این اثر بودم که اکنون هیچ قضاوتی نمی توانم در موردش داشته باشم و هنوز هم نتوانستم از آن فضا خارج شوم تنها می توانم بگویم از خوندنش لذت می برم و امیدوارم دیگران هم از خواندنش لذت ببرند.

گفتنی است «تراژدی اورمان» این کتاب در ۶۳ صفحه و قطع رقعی توسط انتشارات افراز به چاپ رسیده است.

از این شاعر تبریزی پیش از این مجموعه سه جلدی «قویما منی قان آپاریر» با موضوع سیر تطور غزل ترکی منتشر شده که استقبال مخاطبان حوزه شعر و تحقیق را در پی داشته است. نور و نیلوفر، و تشنج کلمات از دیگر سروده های سجادی است.

علاقه مندان برای خرید اینترنتی این کتاب می توانند به سایت اینترنتی نشر افراز به نشانی www.afrazbook.ir مراجعه کنند.

 

منبع: قدقامت

 

۲

جلسه نقد کتاب «نور و نيلوفر»

جلسه نقد کتاب «نور و نيلوفر»/ مجموعه اشعار صالح سجادی روز سه شنبه ۶ دی ساعت ۱۶ با حضور استاد محمد سلمانی، مهرداد فلاح، سيدمهدي موسوي و مجيد معارف‌وند در تالار سپيده فرهنگسراي انقلاب برگزار مي‌شود.

نشاني فرهنگسرا:

تهران، خيابان نواب، تقاطع پل كميل، خيابان كميل، فرهنگسراي انقلاب

 



:: موضوعات مرتبط: كتاب، گفت و گو، خبر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در یکشنبه بیست و هفتم آذر ۱۳۹۰

.:: ::.





پيشنهاد كتاب/ رمان «دن كاسمورو»/ نوشته‌ي ماشادو دِ آسيس / ترجمه‌ي عبداله كوثري
 

پيشنهاد كتاب

رمان «دن كاسمورو»

نوشته‌ي ماشادو دِ آسيس / ترجمه‌ي عبداله كوثري

نشر ني / 1389

 

دن كاسمورو


بنتو سانتياگو يا، چنان كه همسايگان خطابش مي‌كنند، دن كاسمورو، سرگذشت خود را با شرح عشق و عاشقي آغاز مي‌كند و ما را به همنوايي با خود مي‌خواند كه: خوش‌تر از ايام عشق ايام نيست. اين عشق سرانجام به ازدواج مي‌انجامد و آن‌گاه به گونه‌اي نامنتظر همه چيز شتاب مي‌‌گيرد تا راه براي فاجعه‌اي ويرانگر هموار شود. اما در اين ميان خواننده از گفته‌ها و ناگفته‌هاي بنتو درمي‌يابد كه او راوي قابل اعتمادي نيست. چه بسا گذشت زمان و ذهن خيال‌‌پرور و بيمارگون او رويدادها را مخدوش كرده باشد. پس هر لحظه از خود مي‌پرسيم آيا اين تمام واقعيت است؟ از اين روست كه داوري دشوار مي‌شود و واقعيت بس پيچيده‌تر از آنچه به چشم مي‌‌آيد. ماشادو كندكاو در وجود معماگون آدمي را با زباني طنزآلود درمي‌آميزد و در اين روايت شگفت روابط اجتماعي برزيل در نيمه قرن نوزدهم نيز از نيش و كنايه‌هاي رندانه او در امان نمي‌ماند. دن كاسمورو مشهورترين رمان ماشادو در امريكاي لاتين است و بيش از هر رمان برزيلي ديگر موضوع نقد و بررسي بوده است.

 

سطر اول: سه روز از وقتم را گرفت. «روانكاو» را خيلي پسنديده بودم. ولي هنوز نشده «خاطرات پس از مرگ براس كوباس» را بخوانم ولي از خواندن «دن كاسمورو» لذت بردم.

اين رمان 350 صفحه‌اي هيچ چيز برجسته‌اي ندارد تا به خاطرش هورا بكشي و به احترامش كلاس از سر برداري. يك رمان ساده ولي زيبا. ماشادو در اين رمان به معناي واقعي كلمه زيبايي ساده و بسيطي از كلمات آفريده است. لفظي كه دقيقاً به سراغ معناي خودش مي‌رود و كاري با ايهام و استعاره و كنايه ندارد ولي در عين حال درياي پرتلاطم معناست. معاني كه از درون هم زاده مي‌شوند و در هم مي‌آميزند.

«دن كاسمورو» روايت زندگي برزيلي در اواخر قرن نوزده است. روايت عشق، خيانت، دليري، سنگدلي و خيلي چيزهاي ديگر و در عين حال هيچ كدام از اين‌ها نيست. شايد درست‌تر باشد كه روايت زندگي يك انسان ساده با لقب «دن كاسمورو»‌ست. لقبي كه همسايگانش بدو داده‌اند.

ترجمه‌ي خوب عبداله كوثري هم مزيد بر علت كه اين رمان زيباي «ماشادو د آسيس را اگر وقت كرديد، بخوانيد.

 

مطالب مرتبط:

ماشالا، ماشالا، دِ آسیس!!

دن كاسمورو

يك روايت مشكوك

 



:: موضوعات مرتبط: كتاب، يادداشت
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در جمعه بیست و پنجم آذر ۱۳۹۰

.:: ::.





برگزيدگي «قاراجيق چوبان» / يادداشتي بر رمان «قاراچوبان» نوشته‌ي مرتضا كربلايي‌لو
 

 برگزيدگي «قاراجيق چوبان»

يادداشتي بر رمان «قاراچوبان» نوشته‌ي مرتضا كربلايي‌لو

 

 

سطر اول: چند وقت پيش كه رمان «قاراچوبان» را خواندم وسوسه مي‌شدم تا يادداشتي بنويسم براي اين نوشته‌ي آخرين مرتضا كربلايي‌لو. ولي ماند تا به امروز كه موقعيتش فراهم آمد.

 

ريشه‌هاي «قاراچوبان»

«قاراچوبان» اصطلاحي‌ست قديمي در افسانه‌هاي تركان. در افسانه‌ي «دده قورقود» و در داستان دوم؛ «يغماي خانمان سالورغازان»، وقتي «غازان خان» به دنبال نجات همسر و فرزندش به سمت كفار روانه است، با «قاراچوبان» يا «قاراجيق چوبان» ديدار مي‌كند. «قاراجيق چوبان» شبان گوسفندان و احشام خان است و تنها كسي كه حرف «غازان خان» را مي‌شنود و او را در جنگ با كفار همراهي مي‌كند. (خان به دنبال نجات خانمان خود است و چوپان به دنبال انتقام مرگ دو برادر.) در اين داستان «قاراجيق چوبان» چهره‌اي پهلواني دارد. دلير و رشيد است و به تنهايي هشتصد نفر از كفار را مي‌كشد.

واژه‌ي «قارا» در زبان تركي غير از معناي «سياه» معاني ديگري هم دارد. مثل «بديمن و نحس» مثل «قارادابان» و همچنين «بزرگ» مثل «قاراداغ» (كوه بزرگ)، «قاراباغ» (باغ بزرگ و وسيع)، «قراملك» (پادشاه بزرگ و باشوكت؛ نام يكي از محلات تبريز و يا «قره آغاج» (درخت بلند و تناور و نام يكي از محلات قديمي تبريز)

«قاراچوبان» در معنا به «چوپان بزرگ» تعبير مي‌شود و منظور بزرگ و سركرده‌ي چوپانان و شبانان ايل است. در ميان ايلات ترك، شباني بود كه وظيفه‌ي رهبري ديگر شبانان و چوپانان را برعهده داشت. در اساطير باستان ترك‌ها به اين شخص «قاراچوبان» يا «قاراجيق چوبان» مي‌گفتند. كسي كه علاوه بر درايت در محافظت از بزرگ‌ترين دارايي ايل يعني احشام بايستي فردي دلير و پهلوان نيز مي‌بود. بعدها اين عنوان تغيير كرد و «خان چوبان» شد يعني «بزرگ شبانان». قهرمان قصه‌ي زيباي «ساراي»، «خان چوبان» است. از همان جاست كه در زبان مردم آذربايجان هميشه خوانده مي‌شود:

«گئدين دئيين «خان چوبانا»

گلمه سين بو ايل موغانا

گلسه باتار ناحاقّ قانا

آپاردي سئللر ساراني...»

در كل از اوصافي كه اساطير و افسانه‌ها و همچنين ماجراها و قصه‌هاي ترك از «قاراچوبان» يا «خان چوبان» به دست داده‌اند، برگزيده بودن، نشانه‌ي اصلي صاحب آن است. همان كه در تصاوير و تلميحات ديني نيز شبانيْ پيشه‌ي پيامبران خوانده شده. پيشه‌ي كساني كه برگزيده خواهند شد.

 

«قاراچوبان» به روايت كربلايي‌لو

همان برگزيدگي را در رمان «قاراچوبان» شاهديم. شخصيت اصلي رمان از بهم‌ريختگي و آشفتگي آغاز مي‌كند تا به سكون و آرامش برسد و در نهايت به كسوت «قاراچوباني» برگزيده مي‌شود. «عيار» به دنبال آن چيزي‌ست كه در تبريز وجود ندارد. در هيچ جاي آن. نه در مجموعه‌ي فرهنگي تربيت، نه در بازار و پيش «گرانمايه» و نه در خانه و نه حتي در كنار دايي و سيد كه آرامشي نسبي به او مي‌دهند.

ولي با «مارال» قضايا فرق مي‌كند. «مارال» آن هاتفي‌ست كه ندايي ماورايي دارد و «عيار» را به نهايتي نو فرامي‌خواند.

«قاراچوبان» ماجراي جست‌وجوست. جست‌وجويي نه از پي ادراك و فهم عالمانه بلكه از سر سردرگمي. جست‌وجويي كه از نهاد و غريزه‌ي انسان برمي‌آيد. جست‌وجويي كه منشايي ناپيدا دارد و رو به ناپيدايي بزرگ‌تر در جريان است. «عيار» آن جست‌وجوگري‌ست كه تنها به دليل در راه بودند، راه به او نمايانده مي‌شود. انگار كن همه چيز در اين رمان تدارك ديده شده تا «عيار» نه به خواست و همت خود كه به دليل آن كه «عيار» است، برگزيده گردد.

اين نوع برگزيدگي هر چند نسبتي با وضعيت انسان عادي و معقول امروزين ندارد، شكل و صبغه‌اي اساطيري دارد. برآمده از نگاهي دور و دراز در انديشه و حيات انسان‌هايي كه پيش‌تر از ما مي‌زيسته‌اند و بدين باور داشتند كه براي برگزيدگي تنها شرط، انتخاب از جايي ديگر است. بحث «فيض روح‌القدس» و «ديگران هم بكنند آن چه مسيحا مي‌كرد». و توصيف چنين وضعيتي است كه «عيار» را مي‌سازد و پيش مي‌برد.

«عيار» چيز قابل عرضي ندارد. شخصيتي‌ست بي‌اختيار و ناآرام. سكون و وزن انساني‌اش آن چنان نيست كه بتوان بر شخصيتش تكيه كرد. چيزي‌ست مابين دايي و سيد. دايي بادي‌ست دايم در حال وزيدن و سيد وقاري‌ست دوست‌داشتني. و در اين بين انگار كن كه سيد نزديكي بيش‌تري به برگزيدگي دارد. يعني اگر دقيق باشي حتي مرگش هم جوري‌ست كه دلت نمي‌آيد از او بگذری ولي در نهايت اين «عيار» است كه برگزيده مي‌شود.

نمي‌دانم ولي اين انتخاب هر گونه كه باشد و در انديشه‌ي كربلايي‌لو چه توجيهي داشته باشد، صرفاً هيجاني از آن ايجاد مي‌شود. هيجاني از اين كه اين جوانك خودسر و كم طاقت بالاخره در جايي سكون گرفت و به جايي وصل شد. انگار كن مادري پسرش را داماد كند و قد رعناي او را در حال رفتن به سمت حجله به تماشا بايستد. چنين لذتي را شايد خود كربلايي‌لو هم برده باشد از پايان رمان «قاراچوبان».

 

روايت كربلايي‌لو در «قاراچوبان»

كربلايي‌لو در «قاراچوبان» يك راوي تمام عيار است. براي من كه معتقدم روايت بخش اصلي و مهم هر داستاني‌ست و تا نويسنده نتواند روايتي درست از ماجراي داستان بدهد، نمي‌توانم نسبتي بين خود و اثر برقرار كنم، «قاراچوبان» نمونه‌ي خوبي از روايت در چند سال اخير است. چند سالي كه انگار نويسندگان ما فراموش كرده‌اند، راوي بودن‌‌شان را. ولي حالا كه «قاراچوبان» را مي‌خوانم، مي‌بينم اين رمان رواي دارد و اين راوي قرار نيست بايستد طرفي و مثل راديوهاي قديمي و زهوار دررفته كه فقط روي يك كانال گير كرده‌اند، هي وراجي كند و هيچ نقشي در هدايت اثر نداشته باشد.

روايت «قاراچوبان» روايتي ساكن نيست. كربلايي‌لو زيركانه روايتي انگيخته در رمان خود ايجاد كرده و باعث شده، راوي زنده و پويا باشد. روايتي كه نزديك است به واگويه‌هاي دل مخاطب و اين چنين است كه تا انتهاي رمان همراه اين راوي پيش مي‌روي و «عيار» را با چموشي‌هايش دوست داري و براي عاقبت بخيري‌اش خوشحالي. «مارال» را مي‌بيني و نقشه‌ي «سئل آپاران» را باور مي‌كني. تردستي روايت كربلايي‌لو در رمان «قاراچوبان» آن چيزي‌ست كه باعث شد، بعد از سال‌ها پيگيري آثارش، بخواهم بر اين اثرش يادداشتي بنويسم.

من بازگشت روايت به داستان ايراني بسيار فرخنده مي‌دانم. چيزي كه زماني در بازي‌هاي فرماليستي و مدرن‌سازي‌هاي پايتختي كم‌رنگ شده بود.

 

روايت من از اين ماجرا

دوست ندارم به قضاوت بنشينم. چيزي كه در اين يادداشت آوردم شايد همه‌ي آن چيزي كه از «قاراچوبان» دريافته‌ام، نبود ولي مهم‌ترين‌شان بود. «قاراچوبان» رمان خوب و يك‌دستي‌ست. خوب نوشته شده هر چند شخصيت‌هايش در حد يك رمان پرداخت نشده‌اند. شخصيت‌هاي «قاراچوبان» نياز به تراشيدن و خوش فرم شدن دارند. چيزي كه شايد در اثر ديگري از كربلايي‌لو شاهدش باشيم.

  



:: موضوعات مرتبط: كتاب، نقد و نظر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در جمعه بیست و پنجم آذر ۱۳۹۰

.:: ::.





جدیدترین اثر رمضانی منتشر شد/ پنج قصه با محتوای فقر
 

جدیدترین اثر رمضانی منتشر شد/ پنج قصه با محتوای فقر

من و سولماز دمغ بودیم. می دانستیم شب دده به خانه نمی آید. عصر، صاحب ساختمانی که دده آنجا کار می کرد، آمده بود دنبال ننه و او را با ماشین به بیمارستان برده بود. صاحب ساختمان می گفت روی پای دده تیرآهن افتاده. می گفت طوری نشده، اما دوست دده -حسن آقابنا- می گفت پای دده بدجوری له شده. می گفت دکترها می خوان پای دده را قطع کنن. حالا هر دو، ماتم گرفته و منتظر ننه بودیم. گوشه اتاق، سر روی شانه هم، گوش به زوزه وحشتناک باد و چشم به سیاهی شب داشتیم. شب از همیشه سیاه تر بود. یازده شب ننه آمد. چشمانش قرمز و باد کرده بود. تکیه داد به در، و به گوشه اتاق که دده آنجا می نشست، زل زد…از اتاق بیرون دویدم. نشستم زیر پنجره و از ته دل گریه کردم.


آنچه خواندید گوشه هایی از تازه ترین مجموعه داستان «محمد رمضانی» است.
«پدرم خنده را به خانه می‌آورد» عنوان آخرین مجموعه داستان این نویسنده تبریزی است که در ۵۶صفحه و با تصویرگری «فرشید شفیعی» به ثمر رسیده و از سوی انتشارات سروش، عرضه شده است.
صَفَر، پیسی، قصه را پاره کردم، خاک پاک است و پدرم خنده را به خانه می‌آورد، عناوین داستان‌های این مجموعه‌اند که اگر چه هر یک موضوع مستقلی دارند اما محتوا و محور اصلی تمام آن ها فقر است.
گفتنی است محمد رمضانی، متولد ۱۳۴۳ تبریز و فازغ التحصیل ادبیات نمایشی است. او فعالیت خود را در حوزه ادبیات کودک و نوجوان، از دهه‌ی شصت و با چاپ داستان‌هایش در کیهان بچه‌ها آغاز کرد. معجزه‌ی اشک آبی، باغبان، ژنرال و عطر گل سرخ، دست زدن ممنوع و مردی با چوب‌های زیر بغل از جمله آثار این نویسنده تبریزی است.

منبع: قدقامت

 



:: موضوعات مرتبط: كتاب، خبر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در چهارشنبه بیست و سوم آذر ۱۳۹۰

.:: ::.





گفت‌وگو با علی چنگیزی به مناسبت انتشار رمان: «پنجاه درجه بالای صفر»: سه‌گانه‌ی کویر / یوسف انصاری
 

گفت‌وگو با علی چنگیزی به مناسبت انتشار رمان: «پنجاه درجه بالای صفر»:

سه‌گانه‌ی کویر

یوسف انصاری

 

اشاره: علی چنگیزی متولد ۱۳۵۶ آبادان است. اولین رمان چنگیزی «پرسه زیر درختان تاغ» – نشر ثالث-  با استقبال خوبی از طرف منتقدان و مخاطبان ادبیات داستانی روبه‌رو شد. رمان دوم علی چنگیزی «پنجاه درجه بالای صفر» را می‌توان در  ادامه‌ی رمان اولش دانست. فضاهایی که چنگیزی برای نوشتن انتخاب می‌کند خارج از فضای رایج ادبیات امروز ایران است و همین مهم او را از اغلب هم‌نسلانش متمایز می‌کند. رمان‌های او را می‌توان در ادامه‌ی ادبیات داستانی مکتب جنوب نیز دانست. او با انتخاب فضای بکری به نام کویر، برای مکان داستان‌هایش، صدای تازه‌ای به ادبیات این اقلیم افزوده است. چنگیزی اعتقاد دارد باید رمان سومی نیز در همین فضای کویری بنویسد تا سه‌گانه‌اش کامل شود. مخاطبی که از فضای داستان‌های آپارتمانی و شهرنویسی مد شده‌ی این روزها خسته شده است، در این رمان می‌تواند فضاهای بکرتری را تجربه کند. فضاهایی که بی‌شک نوشتن از آن‌ها سخت‌تر از نوشتن درباره‌ی آدم‌های در ظاهر مسئله‌دار ولی در باطن بی‌مسئله‌ی شهری‌شده خواهد بود. می‌گویم شهری‌شده! چون اکثر داستان‌های به‌ظاهر شهری امروز ادبیات ایران فاقد آن قابلیتی است که در نمونه‌های اروپایی – آمریکایی‌اش می‌بینیم؛ نوستالژی طبقه‌ی متوسط شهری و آه و ناله‌هایش به‌جای ادبیات انتقادیِ شهری فضای این رمان‌ها را احاطه کرده و جو رایج ادبیات این روزهای ما را نیز همین نگاه تشکیل می‌دهد. ولی در چنین فضایی رمان «پنجاه درجه بالای صفر» فضای بکرتری دارد…

 علي چنگيزي

 

سؤال آخر را همین اول می‌پرسم. «پنجاه درجه بالای صفر» در ادامه‌ی رمان «پرسه زیر درختان تاغ»است؛ هم از نظر مکان‌ها و شخصیت‌هایی که انتخاب کردی و هم از نظر مضمون. ولی «پنجاه درجه بالای صفر»از خیلی جهات پخته‌تر از رمان اولت نوشته شده که قابل پیش‌بینی بود. قرار است رمان سوم علی چنگیزی هم در ادامه‌ی همین دو رمان قبلی باشد یا نه می‌خواهی فضاهای دیگری تجربه کنی؟

راستش طرحی که به ذهنم آمده و مدتی‌ست فکرم را مشغول کرده کم‌وبیش در همین فضاست؛ هر چند شخصاً زیاد دوست ندارم تنها از یک فضا و یک مکان داستان بنویسم، یک جوری تکرار خود است و تبدیل کردن مکان به کلیشه. با این حال بیابان و کویر آن‌قدر ظرفیت دارد و آن‌قدر ازش داستان گفته نشده که می‌شود خیلی بیش از این‌ها ازش گفت و نوشت. فکر کنم کتاب بعدی‌ام، اگر رمان باشد، در این فضا باشد. مثلاً سه‌گانه‌ای بشود راجع به بیابان و کویر. اما دوست دارم فضاهای دیگر را هم تجربه کنم. کلاً داستان‌نویسی یعنی تجربه کردن.

بعضی از نویسنده‌ها کار اول‌شان را با رمان شروع می‌کنند بعضی‌ها هم با داستان کوتاه. تو با رمان شروع کردی؛ کار اولت هم خیلی موفق بود و کاندید چند جایزه هم شد. یک مجموعه داستان هم در دست چاپ داری. چرا با رمان شروع کردی؟ خودت را بیشتر رمان‌نویس می دانی؟

این خب بستگی به خود نویسنده دارد، بعضی‌ها داستان کوتاه‌نویس هستند و بعضی هم، مثل من، به اصطلاح دست‌شان به کم نمی‌رود، داستان کوتاه هم که بنویسند بلند از آب در می‌آید. من هم در ابتدا با داستان کوتاه شروع کردم و از قضا یک مجموعه هم از داستان‌های کوتاهم جمع‌وجور کردم و قبل از نوشتن «پرسه زیر درختان تاغ» به یکی دو ناشر از جمله همین نشر چشمه که «پنجاه درجه بالای صفر» را چاپ کرده تحویل دادم که دبیر بخش ادبیات این نشرها مجموعه داستانم را رد کردند و همیشه برای این لطفی که به من کردند از ایشان سپاسگزارم؛ چرا که با چاپ شدن آن مجموعه داستان کذایی به بی‌راهۀ ناجوری می‌رفتم و چه بسا سرخورده هم می‌شدم؛ یکی از همین دوستان که کار مرا در نشر رد کرد برای این‌که شاید مرا از سرش باز کند یا دل بهم داده باشد که ناامید نشوم بهم گفت «چرا رمان نمی‌نویسی؟» و این‌که اگر رمان بنویسم نشر حتماً آن را چاپ می‌کند و… این شد که من هم گفتم خب رمان می‌نویسم. البته خودم هم بیشتر دوست دارم رمان بنویسم تا داستان کوتاه؛ اما ترسی که محصول نداشتن اعتمادبه‌نفس کافی بود نمی‌گذاشت سمت رمان بروم و این بن‌بست موجب شد که شروع کنم به نوشتن رمان. داستان کوتاه این روزها یک جور حالت کارگاهی پیدا کرده. اکثر هنرجوهای کارگاه‌های داستان‌نویسی داستان کوتاه می‌نویسند و در نتیجه بیشتر این‌ها وقتی قرار است کتابی برای چاپ آماده کنند با مجموعه‌داستان شروع می‌کنند. در حالی که به نظر من داستان کوتاه نوشتن کار سخت‌تری است تا رمان نوشتن. این تولید زیاد داستان کوتاه نگرانی‌ای به وجود آورده که نکند در آینده نزدیک خواننده و مخاطب دیگر به مجموعه‌داستان اعتماد نکنند و مجموعه‌داستان هم به سرنوشت شعر دچار بشود؛ که خب این خیلی بد است. ضمناً رمان نوشتن جذابیتی برایم دارد که داستان‌کوتاه نوشتن هرگز نخواهد داشت.

شاید خیلی‌ها این سوال برای‌شان مطرح باشد که علی چنگیزی، در حالی که جریان غالب داستان‌نویسی چند سال گذشته‌ی ما شهری‌نویسی و توجه به طبقه‌ی متوسط بوده، چرا رفته سراغ کویر و آدم‌های پایین جامعه. بعضی‌ها اعتقاد دارند وقتی جریان غالب شهری‌نویسی است اگر یکی مثل علی چنگیزی برود و از کویر بنویسد خیلی از مخاطبانش را از دست می‌دهد. – فکر کنم لازم نباشد بگویم من خودم مخالف این دیدگاه هستم ولی بالاخره این سوال مطرح است- دوست داشتم خودت درباره این مهم توضیح بدهی و بگویی اصلن چرا کویر و دیگر این‌که مخاطب چه‌قدر برایت اهمیت دارد؟

این‌که بگویی شهری‌نویسی به نظرم سوءتفاهمی می‌سازد که مثلاً من داستانی نوشته‌ام که مربوط به در و دهات است و داستانی روستایی است، حال آن‌که چه در رمان «پرسه زیر درختان تاغ» و چه در «پنجاه درجه بالای صفر» من قصۀ آدم‌های شهری را گفته‌ام در فضایی بیابانی و کویری که ناآشناست برای خواننده. کلاً دغدغۀ انسان شهری پیچیده‌تر از دغدغه‌های انسان روستایی است. اما اگر منظورت از شهری‌نویسی داستان‌های آپارتمانی است باید بگویم که این داستان‌ها برای من مخاطب جدی ادبیات دیگر جذابیت ندارند، آن‌قدر از این داستان‌ها نوشته شده که فضاش دستمالی شده و کلیشه‌ای شده و از قضا آدم‌هایی هم که در این جور داستان‌ها هستند به نظر من سطحی و کلیشه‌ای و ملال‌آور از آب در می‌آیند و هیچ پیچیدگی خاصی هم ندارند و خیلی هم سطحی و تک‌بعدی هستند. برای خواننده خواندن از این فضا، عادت شده و فاقد جذابیت است، جذابیتی که محصول کشف است. من دوست داشتم از جایی بنویسم که کمتر ازش داستان گفته شده. اول کار هم فکرم رفت سمت جنوب، چون متولد آبادان و جنوب هستم، اما راستش از اقلیم جنوب هم زیاد گفته و نوشته شده و بیشتر این داستان‌ها هم جزو بهترین‌های تاریخ ادبیات ما هستند. در نتیجه از جایی نوشتم که در آن بزرگ شده‌ام یعنی بیابان. بیابان فضای بکری داشته و دارد که به نظرم اگر خوب پرداخته شود برای خواننده هم جذاب است. هر چند به نظرم هنوز ادبیات تحت عنوان ادبیات کویر شکل نگرفته. آن هم در شرایطی که اقلیم غالب ایران کویری ا‌ست. ما در ادبیات‌مان مکتب جنوب داریم که اقلیم جنوب و فرهنگش را دست‌مایه داستان‌گویی قرار داده یا مکتب تبریز و مکتب اصفهان. اما تقریباً چیز زیادی از  اقلیم کویر نگفته‌ایم. یا اگر گفته‌ شده تبلیغی بوده و انتقادی نبوده و خب ادبیات هم وسیله‌ای برای تبلیغ لهجه و یا فرهنگ و آداب و رسوم یک خطه نیست. ادبیات ماهیتش باید نقد باشد. ادبیات جنوب آن‌قدر اثرگذار بوده و هست که تصویری که ما از جنوب داریم تصویری است که ادبیات برای ما ساخته. اما تصویر چندانی از کویر و بیابان در ذهن مخاطب وجود ندارد. البته منظورم این نیست که ادبیات باید نعل‌به‌نعل به واقعیت بپردازد، بلکه واقعیت تنها مقدمه‌ی کار است و نویسنده باید مکان خاص خودش را بسازد و بپزدازد.

قصه‌پردازی‌ در رمان‌های دهه‌ی هفتاد خیلی کم‌رنگ شده بود و بیشتر توجه به فرم جریان غالب بود ولی در دهه‌ی هشتاد ادبیات داستانی ما می‌بینیم که باز نویسندگان کم‌کم دارند به قصه‌ توجه می‌کنند یعنی همان چیزی که باعث می‌شود یک رمان برای مخاطب جذاب باشد. در این رمان هم باز عنصر قصه را مثل رمان اولت – پررنگ‌تر از عناصر دیگر می‌بینیم. چه‌قدر قصه برای تو در اولویت است؟

اولین چیزی که خواننده‌گان از یک رمان می‌خواهند قصه است. نمی‌شود رمانی نوشت که قصه نداشته باشد یا قصه خواندنی‌ای نداشته باشد. قصه‌گو بودن دست کم به نظر من یکی از اصول داستان است. نویسنده باید با استفاده از داستانش حرفش را هم بزند؛ بازی‌های فرمی و زبانی و… همه و همه باید در خدمت داستان‌گویی باشد. مخاطب هرگز با یک کتاب ملال‌آور نمی‌تواند ارتباط برقرار کند و راستش خودم هم چندان تمایلی ندارم رمانی بخوانم که داستانی برای گفتن ندارد. هر متن همیشه در حال رقابت با متون دیگر است برای جذب مخاطب و رمانی که داستان نداشته باشد پیشاپیش قافیه را در این رقابت باخته است.‌

خب اگر برگردیم به رمان چند شخصیت محوری در «پنجاه درجه بالای صفر» داریم که ستوده شاید محوری‌تر از بقیه است و سه روایت موازی داریم که در یک جایی همدیگر را قطع می‌کنند. روایت ستوده و رفقایش یک روایت و روایت استوار و مرادی، و روایت سعید. به نظرت روایت سعید آن چفت و بست لازم را با بقیه روایت‌ها دارد؟ به خاطر این می‌پرسم که در جایی دوستی نوشته بود روایت سعید اضافه است و باید نویسنده آن را حذف‌ می‌کرد.

نمی‌شود این‌جور دربارۀ بخشی از رمان که بخش بزرگی هم هست صحبت کرد؛ رمان یک ساختار در هم تنیده است و ساده‌انگاری‌ست اگر بهش این‌جور نگاه کنیم، این حرف حذفی یعنی ساختار رمان را چندان نمی‌شناسیم یا مکانیکی تحلیلش می‌کنیم. مضافاً به این‌که به نظر من روایت سعید در کتاب به خوبی با دو روایت دیگر جفت و جور شده و به فضاسازی کار و ضرب‌آهنگ کار هم کمک کرده، هر چند که روایتی فرعی است در برابر جریان علی ستوده، اما در کل روایت و ساختار داستان خودش روایتی محوری است، منظورم فضاسازی کار است. خواننده به نظرم با خواندن این فصل‌ها احساس ملال نمی‌کند، همین که این حس به او دست نمی‌دهد یعنی در ساختار داستان تا حدود زیادی جا افتاده است. این نکته را هم باید اشاره کنم که مکان شخصیت اصلی رمان من – چه در این یکی و چه در پرسه زیر درختان تاغ- است. تمام این روایت‌ها در جهت ساختن شخصیت اصلی کتاب هستند که مکان و بیابان است. جز این‌ها به نظر من در رمان می‌شود یک داستان اصلی نقل کرد و چند داستان فرعی و برای من نویسنده داستان‌های فرعی جذاب‌ترند، هر چند سعی می‌کنم هیچ کدام از داستان‌ها نه اصلی باشند و نه فرعی و هر کدام شخصیت خودشان را داشته باشند. این‌ها به نظرم بحث‌هایی است که تنها در ادبیات ایران شکل می‌گیرد. اگر نه فاکنر رمانی دارد به نام «نخل‌های وحشی» که دو داستان در آن هم‌زمان نقل می‌شود و کاملاً این دو داستان نسبت به هم بی‌ربط هستند. یا یکی دو کار یوسا هم به همین صورت است.

در «پنجاه درجه بالای صفر» یک ریسک هم کردی به نظرم. این‌که ستوده به خاطر بیرون آمدن از زندان دستور قتل مادرش را می‌دهد. شاید چالش‌برانگیزترین نکته‌ی رمان برای مخاطب همین‌جا باشد. چرا ستوده این تصمیم را می‌گیرد در حالی که می‌توانست از راه‌های دیگری استفاده کند؟ به نظر می‌رسد انتخاب این مسئله از طرف نویسنده آگاهانه بوده چون تصمیمی نیست که بشود گفت از دست نویسنده در رفته است؟

چیزی که من بهش فکر کرده بودم این بود که این فکر از مدت‌ها پیش در سر علی ستوده بوده. مسئله او بیرون آمدن از زندان نیست، بله او می‌توانست راهی دیگر برای این کار پیدا کند – هر چند موضوع فوری بودن بیرون آمدن از زندان هم مطرح است- به هر حال به نظر من نقاش و جریان اعدامش تنها بهانه‌ای به دست علی ستوده می‌دهد که کاری را یک‌سره کند که مدت‌ها در سرش بوده. علی ستوده خشونت عریانی دارد و به نظرم خشونت جزوی از شخصیت اوست، خشونت او البته محصول حماقت هم هست و البته ناآگاهی. جز این‌ها علی ستوده در نقاش گذشته خودش را می‌بیند، این نکته‌ای‌ اساسی است. همان حسی که نقاش به مادرش دارد، درست همان حس در علی ستوده هم هست. وقتی او را می‌نوشتم تصورم از علی ستوده و این کارش این بود.

«پنجاه درجه بالای صفر» مرا یاد رمان‌های یوسا می‌اندازد. هم از نظر ساختار و هم از نظر قصه و آدم‌هایی که تو می‌روی سراغ‌شان؛ تأثیر رمان‌های یوسا هم کاملن در رمان تو مشخص است ولی تأثیر خوبی است و منفی نیست. ساختاری که برای رمان انتخاب کردی دایره‌وار است و در شروع رمان، فکر کنم صفحه ۵۳، همه چیز را به مخاطب گفته‌ای و بعد ادامه می‌دهی. همان‌ کاری که یوسا در اغلب رمان‌هایش می‌کند. فکر می‌کنی این ساختار که نوشتن آن خیلی هم سخت است برای «پنجاه درجه بالای صفر» جواب داده؟

یوسا به نظرم بزرگترین نویسنده‌ی حال حاضر دنیا است و کتاب‌هایش یکی از یکی بهتر هستند. اما قبل از آن، خودم را تحت تأثیر مکتب جنوب می‌دانم، نمی‌شود جنوبی باشی و تحت تأثیر محمود نباشی. چیزی که از ادبیات جنوب آموختم عینیت و توجه به دیالوگ و فضاسازی است. ادبیات جنوب ادبیاتی عینی است درست در مقابل مکتب اصفهان، که ادبیاتی ذهنی است. ادبیات جنوب هم به نوبت خود تحت تأثیر ادبیات امریکا و نویسندگانی مثل فاکنر و همینگوی است. تا جایی که اطلاع دارم یوسا هم تحت تاثیر فاکنر است و او را تحسین می‌کند. پس این تأثیری که تو از آن می‌گویی بی‌راه نیست هر چند که بیشتر تاثیری ناخودآگاه است تا آگاهانه. به نظر من این روایت برای «پنجاه درجه بالای صفر» جواب داده. البته خب این نظر من است و ممکن است خواننده‌ها نپسندند. اما من دوست دارم دو سه داستان را هم‌زمان پیش ببرم و از این کار هم لذت می‌برم. خب یوسا هم در اغلب کتاب‌هایش چند داستان را هم‌زمان نقل می‌کند و یکی از دلایل جذابیت داستان‌هایش هم همین است.

و اما مهمترین سوال من و شاید بشود گفت چالش من در هر دو رمان علی چنگیزی نبود شخصیت زن در رمان‌ها بوده. در حالی که تو نشان دادی خیلی راحت از پس نوشتن زن برمی‌آیی. نکته‌ی جالب توجه این‌جاست که گاه شخصیت‌هایت حتا به زن فکر هم نمی‌کنند و من این را ایراد می‌بینم. یکی از دلایلش می‌تواند مکان و موقعیت‌هایی که انتخاب می‌کنی باعث شده باشد ما در هر دو رمان شخصیت زن نداشته باشیم. ولی به نظرم این توجیه لااقل برای من قانع‌کننده نیست. توضیح می‌دهی چرا این اتفاق افتاده؟

در این رمان موقعیت حتماً موجب شده است که زن در رمان کم رنگ باشد. مخصوصاً در این رمان. خب داستان در یک زمان کوتاه رخ می‌دهد و خیلی سریع اتفاق می‌افتد. اما کلاً قبول دارم شخصیت زن در داستان‌های من چه در این رمان و چه در پرسه زیر درختان تاغ کم‌رنگ و کم تأثیر است. هر چند در پرسه زیر درختان تاغ تأثیر گذارتر بود گو این‌که این را نکته‌ای منفی نمی‌دانم. به نظر من یک دلیلی که این حس به تو دست داده این است که فضا به شدت خشن است، این فضای خشن شاید در کلیت رمان احتیاج به نرمی و لطافتی هم داشته تا مثلاً ذهن خواننده برای مدتی آرام شود و بعد دوباره تنش و خشونت آغاز شود. یک جور نمودار سینوسی با اوج و فرود. اما من دوست داشتم تنشی که محصول مکان است بین شخصیت‌ها باقی بماند حتا این تنش و خشونت را می‌توانی در دیالوگ‌ها هم ببینی. دیالوگ‌ها در این رمان همیشه تهاجمی و پر از بد و بی‌راه هستند. آدم‌ها انگار همیشه با هم جر و منجر دارند، خب در این فضا نمی‌دانم زن کجای کار می‌توانست باشد.

چرا! به نظرم سعید موقعیت خوبی بود که قصه‌ی او را به یک قصه‌ی عاشقانه گره بزنی.

شاید. اما حسی در من هست که اگر این‌جور می‌شد این کار باسمه‌ای می‌شد. به نظرم اصلاً موقعیت عاطفی در این کار نمی‌گنجد. موضوع فرار سعید و این حرف‌ها محصول ترس است و خستگی‌اش از فضای کویر راستش باور این‌که یکی به خاطر عشقش از خدمت بگریزد برای من کمی سنگین است. سنگین هم اگر نباشد کلیشه‌ای هست.

همان طور که خودت هم گفتی دیالوگ بیشترین حجم رمان تو را می‌گیرد. یکی از کارهایی هم که خوب بلدی دیالوگ‌نویسی است. دیالوگ در هر دو رمان تو به‌جز شخصیت‌پردازی فضاسازی هم می‌کند. چه‌قدر روی دیالوگ‌ها کار می‌کنی؟

کلاً به نظر من مکتب جنوب مکتبی است که به دیالوگ اهمیت می‌دهد. نویسنده بیش از آن‌که ببیند باید بشنود. شنیدن مهم‌ترین کار یک نویسنده است. کاری که می‌کنم و دوست دارم این است که برایم مهم است که دیالوگ‌ها چیزی برای خواننده داشته باشند و البته تصویری از آب درآیند. دیالوگ باید هم‌زمان که اطلاعات می‌دهد، عقاید کارکتر و واکنش‌هایش را هم نشان بدهد و برای خواننده تصویرسازی هم بکند. کلاً خود دیالوگ برایم مسئله است. به هر طریقی سعی می‌کنم دیالوگ‌ها خواننده را جذب کنند و به متن بچسبانند. حالا این کار را می‌شود با استفاده از ترم‌های عامیانه انجام داد یا طنز و شوخی در دیالوگ و یا هر روش دیگری. هر بار که دیالوگ می‌نویسم بر می‌گردم که ببینم آیا می‌توانم این دیالوگ را جور بهتری بنویسم یا نه. همیشه هم خب می‌شود دیالوگ را جور بهتری نوشت.

و چه‌قدر برای نوشتن این رمان وقت گذاشتی؟

دقیق به یاد ندارم اما به گمانم نه ماهی شد. زمان در کل برایم اهمیت ندارد. همیشه هم تعجب می‌کنم و لزومش را درک نمی‌کنم که مثلاً پای داستانی نوشته شده شروع داستان فلان زمان، پایانش بهمان زمان یا بازنویسی در این تاریخ. از خودم می‌پرسم خب که چه بشود؟ به خواننده چه ارتباطی دارد؟ این زمان نوشتن به نظرم تأثیر می‌‌گذارد روی خوانش متن. این تأثیر هم همیشه مثبت نیست. درست مثل تقدیم یک داستان. تقدیم یک داستان هم موجب می‌شود خواننده جور دیگری داستان را بخواند. برای همین به این زمان نوشتن و این‌که چه‌قدر طول کشیده چندان توجهی ندارم. این نه ماه هم حدودی گفتم. یادم می‌آید که درست بعد از چاپ «پرسه زیر درختان تاغ» این رمان را شروع کردم. یعنی وقتی دیدم مخاطب کتاب را دوست داشته فکر کردم بد نیست دوباره در این فضا داستان دیگری هم بگویم. قبلاً هم به موضوع کتاب فکر کرده بودم و شروع کردم به نوشتن که خب شد همینی که می‌بینید.

و برای سوال آخر کارهای خودت را به کدام نویسنده وطنی و غیر وطنی نزدیک می‌بینی؟

کارهای نویسنده‌های امریکایی را دوست دارم که روی نویسندگان جنوبی هم بسیار اثر گذار بوده‌اند. در این میان همینگوی را خیلی دوست دارم، ادبیات جنوب هم از او تأثیر گرفته است. اما خودم فکر کنم بیشتر تحت تأثیر چوبک باشم.

 

منبع: مد ومه

 



:: موضوعات مرتبط: كتاب، گفت و گو
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در سه شنبه بیست و دوم آذر ۱۳۹۰

.:: ::.





داستان عصر روزی که تراکتورسازی لیگ برتری شد: ایاز مرد و تو را ندید
 

 

داستان عصر روزی که تراکتورسازی لیگ برتری شد:

ایاز مرد و تو را ندید

 

منتشر شده در سایت قد قامت (سایت فرهنگ و هنر آذربایجان) 

  

مجموعه داستان "ایاز مرد و تو را ندید" نوشته مهدی ابراهیم‌پور از سوی انتشارات افراز منتشر شده است.

 این مجموعه شامل 6 داستان از ابراهیم‌پور است که عناوین آنها عبارتند از عمویی که زود تمام شد، چراگاه، گلی‌خانم، ردیفهای آجری مسجد کبود، ایاز مرد و تو را ندید و پدر.

نویسنده در کتاب "ایاز مرد و تو را ندید" با زبانی روان به روایت موقعیتهای متناقض در کنار هم می‌پردازد که همین بر جذابت داستانها می‌افزاید.

در داستان "گلی خانم" می‌خوانیم: روزی که تیم "تراکتورسازی" در بازیهای پلی‌آف دسته اول باشگاه‌های ایران در تبریز از "شیرین‌فراز" کرمانشاه شکست خورد، گلی خانم توی بالکن طبقه دوم خانه‌ای که زمانی متعلق به او و شوهرش بود و حالا ارثیه پدری بچه‌هایش شده بود، گلهایش را آب می‌داد که جمعیت شصت‌هزار نفری را که مغموم و بی‌حال از استادیوم سرازیر شده بودند و از مقابل چشمان او می‌گذشتند، دید.

تمام داستانهای این مجموعه در تبریز نوشته شده و تاریخ نگارش آنها بین سالهای 84 تا 88 است.

کتاب "ایاز مرد و تو را ندید" با شمارگان 1100 نسخه در 96 صفحه و به قیمت 2500 تومان منتشر شده است.

 

متن اصلی را این جا بخوانید

 

 



:: موضوعات مرتبط: ایاز مرد و تو را ندید، كتاب، يادداشت، معرفي
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در سه شنبه هفتم تیر ۱۳۹۰

.:: ::.





نگاهی به مجموعه داستان «ایاز مرد و تورا ندید» / شهرام رستمی راد/ امیر مولایی
 

 

نگاهی به مجموعه داستان «ایاز مرد و تورا ندید»

نوشته‎‎‎‎‎‎‎ی مهدی ابراهیم‎‎‎‎‎‎‎پور

 

شهرام رستمی راد/ امیر مولایی

 

  

” ایاز مرد و تورا ندید” نوشته‎‎‎‎‎‎‎ی مهدی ابراهیم‎‎‎‎‎‎‎پور شامل شش داستان کوتاه است که توسط نشر افراز به چاپ رسیده. ابتدا هر داستان را به طور جداگانه  بررسی می‎‎‎‎‎‎‎کنیم تا در نهایت بتوانیم به یک جمع‎‎‎‎‎‎‎بندی  برسیم.

اولین داستان این مجموعه” عمویی که زود تمام شد “  نام دارد. راوی داستان دختر نوجوانی است که‎   می‎‎‎‎‎‎‎خواهد وارد حصاری که عمویش به دور خود کشیده شده و اورا کشف کند. اطلاعاتی که او راجع به عمویش دارد این است که او زمانی عاشق زنی می‎‎‎‎‎‎‎شود ولی‎‎‎‎‎‎‎ به دلایلی نامعلوم در رابطه‎‎‎‎‎‎‎اش شکست می-خورد و از آن موقع به بعد عمو تبدیل به آدمی گوشه‎‎‎‎‎‎‎گیر می‎‎‎‎‎‎‎شود که آرام آرام اطرافیانش نیز به نبودن او عادت می‎‎‎‎‎‎‎کنند. اولین تلاش‎‎‎‎‎‎‎های او این است تا به نوعی حضور خود را به عمویش اعلام کند بنابراین سعی می‎‎‎‎‎‎‎کند تا در روند منظم زندگی عمو ایجاد اختلال کند. این تلاش‎‎‎‎‎‎‎های اولیه به نظر بی‎‎‎‎‎‎‎نتیجه می-رسند. او تصمیم می‎‎‎‎‎‎‎گیرد حرکت جدی‎‎‎‎‎‎‎تری انجام دهد بنابراین عمو را به جشن تولدش دعوت می‎‎‎‎‎‎‎کند. همان‎‎‎‎‎‎‎طور که دیگران انتظار دارند عمو به میهمانی نمی‎‎‎‎‎‎‎آید. راوی نیز تصمیم می‎‎‎‎‎‎‎گیرد مانند دیگران به نبودن او عادت کند اما وقتی دوباره به محل زندگی عمو برمی‎‎‎‎‎‎‎گردد می‎‎‎‎‎‎‎بیند که تلاش‎‎‎‎‎‎‎های او خیلی هم بی‎‎‎‎‎‎‎نتیجه نبوده چرا که عمو دو عادت همیشگی‎‎‎‎‎‎‎اش (شستن ظرف غذایش و قفل نکردن در اتاقش) را کنار گذاشته. او توانسته بالاخره حضورش را به عمو اعلام کرده و او را وادار به واکنش کند. این اتفاق از نظر راوی می‎‎‎‎‎‎‎تواند شروعی کوچک برای تغییراتی بزرگ باشد.

داستان دارای فرمی دایره‎‎‎‎‎‎‎ای است. روایت از یک صحنه و موقعیت شروع و به همان موقعیت و صحنه ختم می‎‎‎‎‎‎‎شود که در پایان، رهاورد این حرکت دایره‎‎‎‎‎‎‎ای، افزوده شدن میزان آگاهی خواننده نسبت به ماجرا و در نتیجه، درک بهتر موقعیت مورد نظر است. از این نظر شروع داستان مهم‎‎‎‎‎‎‎ترین ویژگی لازمه‎‎‎‎‎‎‎ی این فرم که همان شروعی توام با رازآلودگی و ابهام است را دارست و نکته‎‎‎‎‎‎‎ی خوب پایان بندی نیز رفع این ابهام است. شخصیت عمو، بر پایه‎‎‎‎‎‎‎ واکنش‎‎‎‎‎‎‎های راوی در مقابل او و نیز اظهار نظر‎‎‎‎‎‎‎های دیگران (و البته خود راوی) راجع به عمو ساخته می‎‎‎‎‎‎‎شود. در واقع عمو در بازتاب و انعکاس رفتارهای دیگران است که شناخته می‎‎‎‎‎‎‎شود. به نظر می‎‎‎‎‎‎‎رسد این شیوه‎‎‎‎‎‎‎ی پرداخت شخصیت با توجه به زاویه دید انتخابی داستان منجر به خلق شخصیتی جذاب شده که خواننده را دعوت به اکتشاف می‎‎‎‎‎‎‎کند. شخصیتی که احساس می‎‎‎‎‎‎‎کنیم، می-شناسیم و نمی‎‎‎‎‎‎‎شناسیم.

“چراگاه” داستان سربازی است که چوپان یک گله‎‎‎‎‎‎‎ی هزارتایی گوسفند است. این گله متعلق به پادگانی است که سرباز باید دوران خدمتش را آن‎‎‎‎‎‎‎جا بگذراند. فرمانده‎‎‎‎‎‎‎ی او گروهبان میثمی است مردی که مدام سر سربازانش فریاد می‎‎‎‎‎‎‎کشد و مدام فحش می‎‎‎‎‎‎‎دهد به عالم و آدم.  در این میان سرباز با آیدا دختر گروهبان رابطه‎‎‎‎‎‎‎ برقرار کرده و گاهی که  به مرخصی می‎‎‎‎‎‎‎رود در شهر یکدیگر را ملاقات می‎‎‎‎‎‎‎کنند. نگهداری از گله برای سرباز سختی‎‎‎‎‎‎‎های خودش را دارد اما مهم‎‎‎‎‎‎‎ترین شان این است که آن‎‎‎‎‎‎‎ها گاهی خودشان را پرت می‎‎‎‎‎‎‎کنند ته دره. بعد از مدتی این پرت شدن‎‎‎‎‎‎‎های ته دره زیادتر می‎‎‎‎‎‎‎شود طوری که انگار گوسفند‎‎‎‎‎‎‎ها برای پرت شدن از یکدیگر سبقت می‎‎‎‎‎‎‎گیرند. ماموران بهداری و دامپزشک‎‎‎‎‎‎‎ها قادر به تشخیص بیماری آن‎‎‎‎‎‎‎ها نمی-شوند و تصمیم گرفته می‎‎‎‎‎‎‎شود که سر همه‎‎‎‎‎‎‎ی گوسفندان را ببرند و گوشت‎‎‎‎‎‎‎شان را بفرستند سردخانه. این اتفاق مصادف است با آخرین روز خدمت گروهبان. گروهبان تصمیم گرفته دوران بازنشستگی‎‎‎‎‎‎‎اش را به شهر خودشان برگردد و به این ترتیب سرباز و آیدا دیگر نمی‎‎‎‎‎‎‎توانند یکدیگر را ببینند. سرباز می‎‎‎‎‎‎‎خواهد گروهبان را از رفتن منصرف کند اما  باز هم از گروهبان می‎‎‎‎‎‎‎ترسد و نمی‎‎‎‎‎‎‎تواند حرفش را بزند.

برای پی بردن به جان یک اثر و شناخت بهتر آن باید به دنبال یافتن تشابه و تضاد میان عناصر آن بود. اگر بخواهیم با چنین رویکردی به این داستان نگاه کنیم می‎‎‎‎‎‎‎بینیم که وجود تشابه میان برخی عناصر به خوبی قابل مشاهده است. جایی در داستان با کابوس سرباز مواجه می‎‎‎‎‎‎‎شویم که در آن او شبیه گوسفندی می‎‎‎‎‎‎‎شود که با شنیدن صدای زوزه‎‎‎‎‎‎‎ی گرگ‎‎‎‎‎‎‎ها (صدای مرگ) خودش را به ته دره پرت می‎‎‎‎‎‎‎کند.  در این کابوس عامل مرگ که به شکل گرگها نمود پیدا می‎‎‎‎‎‎‎کند همان ترس از گروهبان است، ترسی که در پایان داستان باعث ادامه نیافتن رابطه‎‎‎‎‎‎‎ی سرباز با آیدا می‎‎‎‎‎‎‎شود.  (“یک دفعه مظفری و گروهبان از قبر‎‎‎‎‎‎‎های آن طرف دره بلند می‎‎‎‎‎‎‎شوند و مثل گرگی زوزه می‎‎‎‎‎‎‎کشند”) در واقع ماجرای گوسفند‎‎‎‎‎‎‎ها  (پرت شدن‎‎‎‎‎‎‎هایشان از دره و در پایان، سلاخی شدنشان) و شباهتی که با ماجرای سرباز دارند، ما را به سوی جان داستان، که همان ترسی است که سرباز، در سراسر داستان با آن درگیر است، رهنمون می‎‎‎‎‎‎‎سازد. همچنین ایجاد چنین مشابهتی، باعث ساخته شدن این جان مایه و شکل گیری و تجسم آن در ذهن مخاطب می‎‎‎‎‎‎‎شود. از نکات خوب این داستان می‎‎‎‎‎‎‎توان به پویایی عمل روایتگری اشاره کرد. اطلاعات به گونه‎‎‎‎‎‎‎ای ارائه می‎‎‎‎‎‎‎شوند که عمل روایت کردن را متوقف  نمی‎‎‎‎‎‎‎سازند و داستان را از حالت سکون و ایستایی خارج می‎‎‎‎‎‎‎کنند.      ‎‎‎‎‎‎‎

” گلی خانم ” داستان  یک روز زندگی پیرزنی است به همین نام که شوهرش را از دست داده. داستان هول مرور خاطرات گذشته‎‎‎‎‎‎‎ی او، ماجرای آشنایی با شوهرش و لحظه‎‎‎‎‎‎‎ی مردن او می‎‎‎‎‎‎‎گذرد.  بیان درگیری-های ذهنی او، نشان دادن تلاش او در به یاد آوردن خاطرات و اسم نوه‎‎‎‎‎‎‎هایش با استفاده از آلبوم عکس و نیز پیداکردن هم‎‎‎‎‎‎‎صحبتی تا بتواند زندگی ساکن و راکد او را به حرکت درآورد از دیگر دغدغه‎‎‎‎‎‎‎های این داستان است.

مشکل اصلی گلی خانم بی اتفاق بودن زندگی‎‎‎‎‎‎‎اش است و داستان سعی در بازگو کردن این مشکل دارد. باید گفت سکون و رکودی را که لازمه‎‎‎‎‎‎‎ی بازگویی چنین درونمایه‎‎‎‎‎‎‎ای است در توصیفاتی که از حالات گلی خانم شده و نیز روزمره‎‎‎‎‎‎‎گی که او دچار آن است  باید جست وجو کرد. این تمهید البته می‎‎‎‎‎‎‎توانست منجر به کسالت بار شدن داستان شود اما با فلاش‎‎‎‎‎‎‎بک‎‎‎‎‎‎‎هایی که به مدد روایت آمده‎‎‎‎‎‎‎اند و نیز استفاده از دیالوگ، داستان از این آسیب به دور مانده است. استفاده از زبان محلی‎‎‎‎‎‎‎(آذری) در دیالوگ‎‎‎‎‎‎‎های داستان کمک شایانی در ساخته شدن جهان گلی خانم نموده است، جهانی که در آن پدیده‎‎‎‎‎‎‎هایی مانند فوتبال، جدید و غیر قابل درک‎‎‎‎‎‎‎اند. همچنین این شکل کاربرد از زبان به لمس دنیای داستان کمک نموده و کیفیتی واقعیت مانند‎‎‎‎‎‎‎تر به داستان بخشیده است.

” ردیف‎‎‎‎‎‎‎های آجری مسجد کبود ” چهارمین داستان این مجموعه است. راوی  به دنبال پیدا کردن راز مرگ دوست صمیمی‎‎‎‎‎‎‎اش اکبر با سربازانی که هم‎‎‎‎‎‎‎خدمتی او بوده‎‎‎‎‎‎‎اند صحبت کرده. تنها کسی که باقی مانده ابوالفضل است. او ابتدا از حرف زدن طفره می‎‎‎‎‎‎‎رود اما بعد، از اتفاقاتی می‎‎‎‎‎‎‎گوید که در نهایت منجر به مرگ اکبر شده‎‎‎‎‎‎‎اند. عده‎‎‎‎‎‎‎ای ناشناس شبانه وارد پادگان می‎‎‎‎‎‎‎شوند و پس از کشتن چند نگهبان، زاغه مهمات را خالی می‎‎‎‎‎‎‎کنند. تیم تجسسی تشکیل می‎‎‎‎‎‎‎شود تا تک‎‎‎‎‎‎‎تک خانه‎‎‎‎‎‎‎های روستای مجاور پادگان را بازرسی کنند. در یکی از این بازرسی‎‎‎‎‎‎‎ها ابوالفضل ناخواسته باعث مرگ پیرزنی می‎‎‎‎‎‎‎شود و بعد با چاقو توسط دختری از اهالی خانه مورد حمله‎‎‎‎‎‎‎ قرار می‎‎‎‎‎‎‎گیرد. اکبر برای نجات ابوالفضل به ناچار مجبور به شلیک می‎‎‎‎‎‎‎شود و دختر در این حادثه کشته می‎‎‎‎‎‎‎شود. تا این‎‎‎‎‎‎‎جای ماجرا را راوی از دیگر دوستان اکبر شنیده اما چیزی که راوی از آن اطلاع نداشته این است که بعد از آن اتفاق اکبر از روبرو شدن با ابوالفضل دوری می‎‎‎‎‎‎‎کند و برای او درروزهای پایانی خدمتش چند روز اضافه خدمت رد می‎‎‎‎‎‎‎کند تا  بدین ترتیب ابوالفضل شاهد خودکشی اکبر در پادگان باشد.

مسئله‎‎‎‎‎‎‎ی داستان، طرح مسئله‎‎‎‎‎‎‎ی جبر و اختیار است که انسان همیشه به دنبال یافتن پاسخی برای آن بوده. دوران خدمت سربازی که ماهیت آن به گونه‎‎‎‎‎‎‎ای است که شخص را در موقعیتی قرار می‎‎‎‎‎‎‎دهد که مجبور به اجرای دستوراتی است که به او داده می‎‎‎‎‎‎‎شود، به عنوان بستری مناسب برای طرح چنین مسئله‎‎‎‎‎‎‎-ای انتخاب شده است. تصویر ارائه شده از سوی راوی، از خاطره‎‎‎‎‎‎‎ی یک روز پاییزی که درآن، اکبر از رویایی می‎‎‎‎‎‎‎گوید که به نوعی خودکشی او را پیش‎‎‎‎‎‎‎بینی می‎‎‎‎‎‎‎کند و نیز اتفاقاتی که اکبر ناخواسته درگیر آن‎‎‎‎‎‎‎ها می-شود  (کشته شدن پیرزن و دختر و دزدیده شدن مهمات پادگان) همه و همه عناصری هستند که دیدگاه اکبر مبنی بر غیر اختیاری بودن امور و ناگزیر بودن از سرنوشت را تایید می‎‎‎‎‎‎‎کنند. هر چند راوی این دیدگاه را قبول نداشته اما در انتهای داستان به نوعی با اکبر هم‎‎‎‎‎‎‎رای می‎‎‎‎‎‎‎شود و می‎‎‎‎‎‎‎گوید:”هنوز مطمئن نیستم ولی شاید یک روز باور کنم همان‎‎‎‎‎‎‎طور که نمی‎‎‎‎‎‎‎شود از آن فاصله ردیف‎‎‎‎‎‎‎های آجری مسجد را شمرد، اکبر هم نمی‎‎‎‎‎‎‎توانست به خاطر یک رویا اسلحه‎‎‎‎‎‎‎اش را بگذارد زیر گلویش و ماشه را بچکاند و بعد، همه چیز تمام شود” . در لحظه‎‎‎‎‎‎‎ای که ابوالفضل ماجرا را تعریف می‎‎‎‎‎‎‎کند شکل ارائه‎‎‎‎‎‎‎ی اطلاعات، موازی با اظهار نظرهای دیگر سربازان و شاهدان ماجرا است. این شیوه که به نوعی عدم قطعیت، در پی بردن به دلایل واقعی رفتارها و واکنش‎‎‎‎‎‎‎های آدم‎‎‎‎‎‎‎های داستان منجر می‎‎‎‎‎‎‎شود، همچنین باعث ایجاد سطر‎‎‎‎‎‎‎های سپیدی شده که مشارکت خواننده را طلب می‎‎‎‎‎‎‎کند. البته خوشبختانه داستان به ورطه‎‎‎‎‎‎‎ای نیفتاده که خود حادثه نیز با عدم قطعیت و پیچیدگی بیان شود.

داستان ” ایاز مرد و تو را ندید “  سرگذشت یک خانواده‎‎‎‎‎‎‎ی سنتی مذهبی است که توسط یکی از اعضای خانواده (راوی)، حین مراسم خاکسپاری پدرش، مرور(بازگو) می‎‎‎‎‎‎‎شود. پدربزرگ که ظاهرا مردی است اهل کرامت، مریدان وشاگردان بسیاری دارد یکی از این مریدان ایوب است که به خاطر نجات جانش توسط پدربزرگ، دخترش را به او پیشکش می‎‎‎‎‎‎‎کند. پدر راوی مخفیانه با دختر رابطه‎‎‎‎‎‎‎ برقرار می‎‎‎‎‎‎‎کند اما با شیطنت برادرش رابطه‎‎‎‎‎‎‎ی آن‎‎‎‎‎‎‎ها برملا می‎‎‎‎‎‎‎شود و پدربزرگ تصمیم می‎‎‎‎‎‎‎گیرد آن‎‎‎‎‎‎‎ها را به عقد یکدیگر در‎‎‎‎‎‎‎آورد. پس از مدتی پدربزرگ در اثر خواب‎‎‎‎‎‎‎هایی که می‎‎‎‎‎‎‎بیند تصمیم می‎‎‎‎‎‎‎گیرد یکی از پسرانش (عموی راوی) را قربانی کند به این ترتیب سحرگاه او را به حیاط می‎‎‎‎‎‎‎برد تا او را ذبح کند اما مادر سر می‎‎‎‎‎‎‎رسد و با فریاد‎‎‎‎‎‎‎های او و اهل خانه ایوب به کمکشان می‎‎‎‎‎‎‎آید. ایوب و پدربزرگ گلاویز می‎‎‎‎‎‎‎شوند، چاقوی پدربزرگ ناخواسته در سینه‎‎‎‎‎‎‎ی ایوب می‎‎‎‎‎‎‎نشیند و پدربزرگ زیر سنگینی جسد ایوب توی حوض خفه می‎‎‎‎‎‎‎شود. بعد‎‎‎‎‎‎‎ها عمو تبدیل به شاعری می‎‎‎‎‎‎‎شود که به خاطر عقایدش از سوی حکومت تحت فشار قرار گرفته و مجبور به مهاجرت می-شود. در پایان عمو که به مراسم خاکسپاری برادرش آمده با تمام شدن مراسم توسط مامورین حکومتی برده می‎‎‎‎‎‎‎شود.

داستان، ماجرای قربانی شدن آدم‎‎‎‎‎‎‎ها در راه اعتقادات است. آدم‎‎‎‎‎‎‎های داستان گاه تاوان اعتقادات خود را     می‎‎‎‎‎‎‎پردازند وگاه تاوان اعتقادات دیگران را. به عنوان مثال عمو در کودکی باید به خاطر اعتقادات پدر ذبح شود و در بزرگسالی برای اعتقادات خودش از سوی حکومت تحت فشار قرار گرفته و ناچار به مهاجرت شود. و یا پدر و مادر به خاطر قول و قرار ایوب و پدربزرگ باید عشقی ممنوعه و پنهانی داشته باشند که اگر آشکار شود تاوان آن طرد شدن از سوی پدربزرگ و ترک خانواده است. و نیز پایبندی به سنت و عرف (کور نماندن اجاق) در چنین خانواده‎‎‎‎‎‎‎ی سنتی، خانه را برای پدر تبدیل به میدان جنگی کرده که دوست ندارد وارد آن شود. و در نهایت خود پدربزرگ که قربانی همین اعتقادات می‎‎‎‎‎‎‎شود. داستان خیلی روان و ساده روایت       می‎‎‎‎‎‎‎شود و رفت و برگشت‎‎‎‎‎‎‎های زمانی نیز خللی در روان بودن آن ایجاد نمی‎‎‎‎‎‎‎کند. برگشت-های زمانی بسیار خوب و حساب‎‎‎‎‎‎‎شده انجام ‎‎‎‎‎‎‎می‎‎‎‎‎‎‎شود و در هر رفت و برگشتی اطلاعات خوب و کلیدی به خواننده منتقل    می‎‎‎‎‎‎‎شود که به کامل‎‎‎‎‎‎‎تر شدن درک او از داستان می‎‎‎‎‎‎‎انجامد. البته از شروع خوب داستان هم نمی‎‎‎‎‎‎‎توان گذشت چرا که راوی در همان آغاز داستان قانون خودش را وضع می‎‎‎‎‎‎‎کند و به اصطلاح قرار خودش را با خواننده می‎‎‎‎‎‎‎گذارد. او قرار است میان گذشته و حال در رفت و آمد باشد و از این طریق داستان را برای ما روایت کند.

داستان آخر این مجموعه “پدر” نام دارد. داستان راجع به آتش‎‎‎‎‎‎‎نشانی است که در حادثه‎‎‎‎‎‎‎ی سوختن بازار تبریز دچار سانحه می‎‎‎‎‎‎‎شود. او نیز مانند پدرش که یک رزمنده‎‎‎‎‎‎‎ی شیمیایی بوده، در اثر این سانحه  دچار بیماری تنفسی می‎‎‎‎‎‎‎شود و به نوعی بی‎‎‎‎‎‎‎تفاوتی دچار شده و تسلیم شرایطی می‎‎‎‎‎‎‎شود که برایش پیش آمده. داستان حول یک روز از زندگی این مرد، نوع روابطش با دیگران و مرور خاطراتش از پدر می‎‎‎‎‎‎‎گذرد.

راوی نیز مانند پدرش به تمام تلاش‎‎‎‎‎‎‎هایی که دیگران برای بهبود شرایط می‎‎‎‎‎‎‎کنند می‎‎‎‎‎‎‎خندد. گویی او و پدر تمام این تلاش‎‎‎‎‎‎‎ها را بی‎‎‎‎‎‎‎فایده و مضحک دانسته و نه تنها در برابر شرایط تسلیم شده‎‎‎‎‎‎‎اند بلکه حتی به بدتر شدن آن نیز کمک می‎‎‎‎‎‎‎کنند. سیگارکشیدن‎‎‎‎‎‎‎های پیاپی او در حالی که با توجه به نوع بیماری‎‎‎‎‎‎‎اش برای او بسیار خطرناک است موید همین موضوع است. او به نوعی بیزاری از زندگی و ویرانگری دچار شده. این ویرانگری، به شکل وسوسه‎‎‎‎‎‎‎ی خفه کردن زنش با شال‎‎‎‎‎‎‎گردن، در جایی از داستان خود را نشان می‎‎‎‎‎‎‎دهد. توصیف حالات درونی راوی با توصیفاتی که از حالات پدر صورت می‎‎‎‎‎‎‎گیرد درآمیخته شده و این درآمیختگی به هر چه شبیه‎‎‎‎‎‎‎تر شدن این دو به یکدیگر کمک می‎‎‎‎‎‎‎کند.

داستان‎‎‎‎‎‎‎های این مجموعه با زبانی ساده و روان روایت می‎‎‎‎‎‎‎شوند و نویسنده در روایت داستان‎‎‎‎‎‎‎هایش و ساختن موقعیت‎‎‎‎‎‎‎ها خوب عمل کرده است. بیشتر داستا‎‎‎‎‎‎‎ن‎‎‎‎‎‎‎ها در همان سطر‎‎‎‎‎‎‎های آغازین شروع می‎‎‎‎‎‎‎شوند و خواننده را به دنبال خود می‎‎‎‎‎‎‎کشانند. این نکته‎‎‎‎‎‎‎ای است که گاها در داستان‎‎‎‎‎‎‎های امروز به بهانه‎‎‎‎‎‎‎های مختلف به آن کمتر توجه شده، گویی که نویسندگان ما شمشیر تیز بی‎‎‎‎‎‎‎اعتنایی خواننده را روی گلوی شهرزادشان احساس نمی‎‎‎‎‎‎‎کنند. شخصیت‎‎‎‎‎‎‎ها با تلفیقی از گفته‎‎‎‎‎‎‎های راویان و نیز گفتار و کردار خودشان ساخته می‎‎‎‎‎‎‎شوند و نویسنده به آن‎‎‎‎‎‎‎ها مجال می‎‎‎‎‎‎‎دهد تا خود را عرضه کنند. نکته‎‎‎‎‎‎‎ای که در اغلب این داستان‎‎‎‎‎‎‎ها به چشم می-آید تاکید بر ناتوانی شخصیت‎‎‎‎‎‎‎ها در غلبه بر شرایطی است که در آن گرفتار شده‎‎‎‎‎‎‎اند. به جز داستان اول این مجموعه” عمویی که‎ی زود تمام شد” که راوی به توفیقی نسبی در غلبه بر شرایط می‎‎‎‎‎‎‎رسد، دیگر شخصیت‎‎‎‎‎‎‎های این مجموعه گویی فقط نظاره‎‎‎‎‎‎‎گر و تسلیم اتفاقاتی هستند که برایشان رخ می‎‎‎‎‎‎‎دهد. در مجموع می‎‎‎‎‎‎‎توان گفت ” ایاز مرد و تو را ندید” مجموعه داستان موفقی از آب درآمده و مهدی ابراهیم‎‎‎‎‎‎‎پور تسلطش در امر روایتگری را به خوبی در این مجموعه نشان داده است.

 منشر شده در سايت ادبي مد و مه / متن اصلي را اين جا بخوانيد

 



:: موضوعات مرتبط: ایاز مرد و تو را ندید، كتاب، نقد و نظر، معرفي
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در چهارشنبه یکم تیر ۱۳۹۰

.:: ::.





نگاهي به مجموعه داستان"اياز مرد و تو را نديد" / آسیه نظام شهیدی
 

 مجموعه داستان / ایاز مرد و تو را ندید / مهدی ابراهیم پور / نشر افراز / ۸۹

 

 

نگاهي به مجموعه داستان"اياز مرد و تو را نديد"

آسیه نظام شهیدی

 

 

گاه می شود به صرف یک عنوان  ٬کتابی را انتخاب کنی  که نه نویسنده اش را می شناسی نه دوستی آن را توصیه کرده و نه جایی خبری از آن دیده ای یا خوانده ای . این مجموعه داستان هم ٬از آن دسته کتابهایی ست که عنوانش از میان چندین و چند عنوان مجموعه داستان جلب نظر کرد . مدتی هم بود که افتاده بود کناری و خوانده نمی شد . تا اینکه بالاخره از همین داستان که عنوانش شده٬ خوانده شد تا بقیه . و عجب است که گاهی عناوین چقدر خوب می توانند ازپس خودشان بر بیایند .مجموعه داستان ایاز مرد و تو را ندید نوشته ی مهدی ابراهیم پور که به گمانم باید نویسنده ای آذری باشد شامل ۶ داستان کوتاه است با عنواین :عمویی که زود تمام شد- چراگاه - گلی خانم - ردیف های آجری مسجد کبود - ایاز مرد و تو را ندید - پدر

داستان ایاز ...که خود تداعی کننده ی بسیار رویدادهای تاریخی و داستانها و اشعار است ٬ بی هیچ تناسب ظاهری با اسامی اشخاص ٬ روایت خاطره ای است که در زمان امروزو آنچه به رویداد های نزدیک به امروز است (ظاهرا رژیم گذشته ) بازگو می شود ٬ اما رفت و برگشت های زمانی و چفت و بست هایی که سرانجام   این خاطرات پراکنده   را شکل می دهد ٬ داستانی گیرا و جاندار می سازد . این هم گفته شود که تناسب اسامی با زیرکی در لایه های زیرین اثر به نرمی  و به تدریج بر مخاطب آشکار می شود .

داستانهای دیگر بغیر از حال و هوای منطقه ی آذر بایجان بخصوص شهر تبریز که نمونه های خوبی از داستان بومی امروزی و داستان  شهر / زاد بوم است ٬ شیوه های روایتی معمول و متداولی دارد .قصه می گوید .سر راست و بدون پیچیدگی های زبانی یا زاویه دید های متغیر و غریب . شاید حتی گاهی خیلی ساده فقط می خواهد روایت کند .اما نه آنقدر ساده که به زبان آسیبی برسد یا نشانی از خام دستی در آن باشد . افزون برآن ٬ تاثیر و حدت و کلیت  داستانی ٬ ویژگی بارز داستانهای این مجموعه است . نویسنده به تکرار از زبان آذری در خلال گفتگوها ( با پانویس ) استفاده می کند که  شخصیت پردازی و  فضا سازی خوبی به داستان ها می دهد . دو داستان که از بقیه چشمگیر تر هستند ٬ بنظرم همین ایاز مرد و تو را ندید و ردیف های آجری مسجد کبود است .

 

متن اصلی را این جا ببینید



:: موضوعات مرتبط: ایاز مرد و تو را ندید، كتاب، نقد و نظر، معرفي
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در چهارشنبه یکم تیر ۱۳۹۰

.:: ::.





در حبسِ خویشتن / "ایاز مرد و تو را ندید"در نگاه سید مصطفی رضیئی
 

 در حبسِ خویشتن

 "ایاز مرد و تو را ندید"در نگاه سید مصطفی رضیئی

 

ایاز مُرد و تو را ندید. مهدی ابراهیم‌پور. مجموعه داستان کوتاه. تهران: نشر افراز.   چاپ اول: 1389. 1100 نسخه. 96 صفحه. 2500 تومان.

 

... باید پدر را تکان می‌دادم ولی دستم توانش را نداشت.  نمی‌توانستم. انگار بخواهم همه‌ي سنگینی دنیا را تکان بدهم. پدر آرام دراز کشیده بود توی آن گودال تنگ و من باید تکانش می‌دادم. ولی نمی‌توانستم. آخوند از خواندن ایستاده بود و من نشسته بودم توی قبر و گریه می‌کردم. دو نفر بازوانم را چسبیدند و بیرونم آوردند. از پشت لایه‌ی زلالِ آبی که جلو چشمانم را گرفته بود، احمد و پدرش را دیدم. من را همان‌جا کنار قبر گذاشتند. عمو از کنارم گذشت و آرام داخل قبر شد. خم شد روی پدر و آخوند لبانش را تر کرد و دوباره با لحنی سوزناک خواند...

 پشت جلد کتاب

 

تعداد محدودی از نشرهای ما به انتشار منظم داستان‌های کوتاه مشغول هستند و همین نشرهای محدود مجموعه‌یی متنوع برای خوانش به خواننده هدیه می‌دهند. مجموعه‌یی که جدیدا آن‌قدر عرض و طول گرفته، که دفترهای خوبی در میان عنوان‌های دیگر گم می‌شوند. «ایاز مُرد و تو را ندید» بی‌شک یکی از خواندنی‌ترین دفترهای داستان کوتاه است که در طول یک سال گذشته به بازار کتاب ما راه یافته است و با این حال، آن‌چنان که شایسته و بایسته‌اش بوده، دیده نشده و به دست خواننده‌ی خود نرسیده است.

داستان‌های مهدی ابراهیم‌پور، در اولین نگاه هویت بومی دارند. نویسنده از درون جامعه و خانواده‌هایی می‌نویسد که در شمال غربی ایران زندگی می‌کنند. زبان و بافت فرهنگی ترک‌، کتاب را با خود زنده کرده است. خواننده می‌تواند در فضای پر از نور، آرام و لبریز از زندگی شخصیت‌های کتاب، به غم‌ها و اندوه‌ها،‌ ناآرامی‌ها و خواسته‌های درونی و دل‌مشغولی‌های ذهنی‌شان راه بیابد.

در دومین نگاه، ابراهیم‌پور خواننده را به همراه خود – حداقل در نیمی از داستان‌ها – به مفهوم معین و مشخص یک سوال می‌کِشاند. سوالی که از درون ذهن یک راوی جوان‌تر نسبت به یکی از شخصیت‌های اصلی خانواده بیان می‌شود: که این شخصیت کیست و این‌که چرا این‌چنین خاص و دور از بقیه زندگی می‌کند؟ در اولین داستان کتاب، «عمویی که زود تمام شد»، راوی نوجوان با عموی عجیب و ساکت خود دست و پنجه نرم می‌کند، که حاضر نیست در هیچ کدام از ارتباط‌هایی حضور بهم برساند، که کوچک‌ترین ارتباطی به مفهوم جمعی خانواده داشته باشند.

همین مفهوم در چند داستان اصلی دیگر کتاب دنبال می‌شوند. در داستان «ایاز مُرد و تو را ندید» که نویسنده اوج قلم‌فرسایی خود را در تدوین صحنه‌ها، استفاده متناسب از دیالوگ و نقش زدن صحنه‌ها استفاده می‌کند، راوی سردرگم مرگ پدر، به رابطه‌ی پدر و عموی سیاسی-شاعر خود می‌پردازد، که حالا برای مراسم تدفین پدر حاضر شده و همه نگران هستند مبادا در صحنه‌ی دفن بازداشت بشود.

کتاب هویت ترک را به سوال‌های فردی راوی‌ها نزدیک می‌کند. از تصویرسازی استفاده می‌کند تا ناآرامی‌ها و دل‌خواسته‌های شخصیت‌ها را بیان بکند. و سرانجام، با استفاده از تکنیک‌های مدرن داستان‌نویسی، نقشی ماندگار از خود به یادگار می‌گذارد. مهدی ابراهیم‌پور نامی است که منتظر انتشار دیگر داستان‌ها (یا رمان‌هایش) باقی خواهم ماند.

 

شروع داستان «پدر»، صفحه‌ی 83 کتاب:

 پدر با خبر سقوط «ایرباس» آمد. آخرهای جنگ بود، دوازدهم تیر شصت‌وهفت. مجری داشت غمگین و گرفته از «خلیج‌فارس» می‌گفت و ناو آمریکایی «وینسنس». با ساک و کوله‌ای سنگین، سنگین‌تر از همه‌ی مرخصی‌هایی که می‌آمد. کوله و ساک را زمین گذاشت. دستی سر من و ملیحه کشید. نگاهی به آشپزخانه انداخت. رفت نشست روی تشکی که مامان پهن کرد و تکیه داد به پشتی مخمل جهاز او. از آن به بعد، فقط همان‌جا می‌نشست و می‌خوابید، درست روبه‌روی تلویزیون.

بیست سال می‌گذارد. بیست سال است که این تصویر جلو چشمانم ایستاده است و کنار نمی‌رود. تکان نمی‌خورد. عوض نمی‌شود و نمی‌گذرد، مثل همه‌ی خاطرات دیگر. همان‌طور ساکن و ساکت، مثل آن روزهای پدر، می‌پایدم.

رباب می‌گوید: «تو هنوز بزرگ نشده‌ای.»

و من فکر می‌کنم، مگر می‌شود نگاه کرد به پدری که هر روز نفس‌هایش سنگین‌تر می‌شود و خس‌خس سینه‌اش بیش‌تر و جثه‌اش نحیف‌تر و کوچک‌تر، و باز هم بزرگ شد. زمان برعکس می‌گذرد برایت. ماه‌ها از آخرش شروع و به اولش ختم می‌شود و روزهای اول هفته جمعه می‌شود و آخرش شنبه.

رباب همراه با صدای «فرهاد» می‌خواند: «شنبه روز بدی بود، روز بی‌حوصلگی / وقت خوبی که می‌شد غزلی تازه بگی».

...

 



:: موضوعات مرتبط: ایاز مرد و تو را ندید، كتاب، نقد و نظر، معرفي
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در چهارشنبه یکم تیر ۱۳۹۰

.:: ::.





رو كردن دست انسان (نگاهی به مجموعه داستان امروز شنبه)
 

 رو كردن دست انسان

امروز شنبه؛ مجموعه داستان / يوسف انصاري / نشر افراز / بهار 1390

 

امروز شنبه

 

من نمي‌توانم در مورد نويسندگان هم نسل تبريزي‌ام بنويسم بدون آن كه احساساتم در اين بين دخيل نباشد. حقيقت آن است كه نسل ما نويسندگان تبريزي كه سن‌مان بين 25 تا 35  سال است دوراني را پشت سر گذاشته‌ايم پر از كاستي‌ها و بدفهمي‌هايي كه جبر ادبيات ايران بر نويسنده‌ي شهرستاني تبريزي مي‌تواند تحميل كند. تقريباً همه‌مان اواسط دهه‌ي هفتاد در عرصه‌ي داستان پا گرفتيم و اوايل دهه‌ي هشتاد جدي شديم. ولي هنوز يك نويسنده‌ي جوان تبريزي بوديم و هر چه قدر جمع‌مان جور بود و جلسات‌مان خوب و داستان‌هايمان پر از تجربه‌هاي تازه و نو باز هم دست‌مان از پايتخت بدعنق ادبيات‌مان -كه از قضا پايتخت كشورمان هم است- كوتاه بود.

سال‌ها گذشت. بسياري از بچه‌ها از ادبيات بريدند و خيلي‌ها به اين كه در جلسات ادبي باشند و هرازگاهي چيزكي بنويسند، راضي شدند. دهه‌ي هشتاد به سراشيبي پاياني‌اش مي‌رسيد و از اين خيل نه چندان زيادِ داستان‌نويس در تبريز غم‌زده، جز چند نفر چيز قابل عرض ديگري باقي نمانده بود.

ادبياتي كه ما مي‌شناختيم در پي درد بود و آگاهي. هنوز گرفتار رنگ و لعاب مد تهراني نشده بود كه نمادش داشت از «برج آزادي» به «برج ميلاد» نقل مكان مي‌كرد. نشسته بوديم بر زورق پر تلاطم سياسي و اجتماعي تبريز و دست در گريبان مساله‌اي بوديم بغرنج: تركي كه به جبر فارسي مي‌نگارد.

بعد كم كم نوبت به ما رسيد. يوسف انصاري همتي كرد و از حلقه‌ي ما جدا شد و رفت تا مزه‌ي «تهران‌نويس» شدن را بچشد. او مي‌دانست در تبريز شانسي براي ادبيات وجود ندارد. زعماي داستان اين شهر بي‌بار و بي‌توشه‌تر از آن بودند كه بشود بر درك‌شان تكيه كرد و نسل جوان بي‌بضاعت‌تر از آن كه كاري در ميانه‌ي كارزار مه‌آلود ادبيات ايران از پيش ببرد. او قضا را بر قدر دوخت و ساكن تهران شد.

شبي كه فردايش يوسف رفتني بود، توي «كافه خورشيد» بهش گفتم: «مواظب تهران باشد.» و او گفت: «مي‌داند چه مي‌كند.» همين گونه هم بود. او رفت و سعي كرد هماني باشد كه بود. جوگير نشد. آرام و بي‌صدا ولي مجدّانه و پيگير كار كرد و نوشت و نقد كرد. همت ديگرش مصروف انتشار مجموعه‌هاي داستان‌نويسان تبريزي هم‌نسلش شد. اول قرعه‌ي فال به نام «غلامرضا معصومي» و «شيفت شب»اش افتاد. بعد من و «اياز مرد و تو را نديد» و «محمد سلامت محمدي» و «مرداب سايه‌ها»يش و تا اين كه نوبت به خودش رسيد و مجموعه‌ي داستان «امروز شنبه‌». و همه‌ي اين مجموعه‌ها به همت يوسف و در «نشر افراز» منتشر شدند.

*****

مجموعه‌ي داستان «امروز شنبه‌» اثري شسته، رفته است. انصاري مثل من دچار نوعي وسواس است ولي با جنسي متفاوت. من وسواس ساختار دارم و او وسواس زبان. همين وسواس هم باعث شده است كه «امروز شنبه‌» كتابي سرراست باشد، خوش‌خوان و زيبا.

بن‌مايه‌ي اكثر داستان‌هاي «امروز شنبه»، داستان انسان‌هايي است كه هماره در موقعيّتي بغرنج گرفتار آمده‌اند. انسان‌هايي كه از سر ولنگاري و بي‌خيالي مدّتي زندگي كرده‌اند و ناگاه و به يك باره اتّفاقي جاده‌ي زندگي‌شان را دچار سراشيبي تندي كرده است. در همين موقعيّت است كه چند مرده حلّاج بودن شخصيت‌ها محك زده مي‌شود. هر چند در نهايت سرنوشت يكايك‌شان تلخ است ولي باز بايد به جنگ اين موقعيّت ناخواسته بروند.

از اين منظر است كه مجموعه‌ي «امروز شنبه» مجموعه‌اي با داستان‌هاي ناهمگون نيست بلكه مجموعه‌اي است كه در غايتِ خود ما را به ضعف‌هاي انسان معاصر رهنمون مي‌شود و آسيب‌پذيري‌اش را در برابر تلاطم زندگي به رخ خواننده مي‌كشد.

بگذاريد برخي از اين داستان‌ها را مرور كنيم تا به مدعاي من برسيم:

برف

همين است ديگر. لحظه‌اي، آني چيزي جلوي چشمت سبز مي‌شود. اتفاقي مي‌افتد. خطري كسي را تهديد مي‌كند و تو تنها كسي هستي كه مي‌تواني به او كمك كني. همان يك لحظه تصميم مي‌گيري چه باشي؛ بزدل و ترسو يا توانا و پرقدرت. گرگي هست و برفي و كسي كه گرفتار برف و گرگ است. انتخابت زبونانه است و ابهام در همين انتخاب است. مگر آن يكي انتخاب چه قدر سخت بود؟ اين سوالي است كه خواننده در انتهاي داستان از آقاي بهبودي؛ شخصيت اصلي و خودش جويا مي‌شود.

امروز شنبه فهميدم كه ناصر، مردي كه فكر مي‌كردم نيست

اين گونه است كه ناصر در شهر استانبول كه يك نيمه‌اش آسيايي است و نيمه‌ي ديگر اروپايي از سردرگمي‌هايش مي‌گويد و از ابهامي كه بر زندگي‌اش سايه افكند؛ ژيلا و خودكشي‌اش. در ابتداي كار فكر مي‌كني ناصر تكليفش مشخص است. مي‌رود كانادا و مقيم مي‌شود. ژيلا هم مي‌ماند توي ساحل كيش و ديگر تمام. ولي اين گونه نيست. ناصر مي‌داند كه فكر ژيلا او را تا آخر دنيا دنبال خواهد كرد و راحتش نخواهد گذاشت. دليل آن همه عجز و لابه‌اي هم كه در نامه وجود دارد، هم همين است. ناتواني ناصر از قبول اين كه ژيلا به اين نتيجه رسيده بود كه او، مردي كه فكر مي‌كرد، نيست.

باقي داستان‌ها هم چنين حال و هوايي را دنبال مي‌كنند و ماحصل‌شان نقشي ماهرانه است از بزنگاه‌هايي كه در آن ضعف‌هاي انسان‌ رو مي‌شود.



:: موضوعات مرتبط: كتاب، نقد و نظر، معرفي
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در شنبه چهاردهم خرداد ۱۳۹۰

.:: ::.





شايد حكمتي باشد (نقدها و نظرات دوستان درباره‌ي داستان‌هاي كتاب من3)
 

 نقدها و نظرات دوستان درباره‌ي داستان‌هاي كتاب «اياز مُرد و تو را نديد»

 

شايد حكمتي باشد

نگاهي به داستان «عمويي كه زود تمام شد» نوشته مهدي ابراهيم پور

جعفر پوررضوي

 

اياز مرد و تو را نديد

 

يك بشقاب نشسته قرار است آغازگر اتفاقي باشد، اتفاقي كه قرار است مجهولي را معلوم كند، اتفاقي كه شايد گرهي ناگشودني را وا كند. شايد ناچيزترين و پيش­پا افتاده­ترين مسائل آغازگر يك تحول يا يك فاجعه باشد. چنانكه جرقه­اي هر چند ناچيز مي­تواند آتش­افروز و روشني­بخش شود و مكاني را گرم و روشن كند، اما همان جرقه هم مي­تواند همان مكان را به آتش كشيده و خاكستر كند. داستان «عمويي كه زود تمام شد» داستان آتشي ست كه روشن نشده است، و بشقاب نشسته همان جرقه­ي ناچيز و پيش­پا افتاده است.

داستان «عمويي كه زود تمام شد» داستاني دوبعدي ست. بعد اول متعلق است به راوي كه در ظاهر دختري ست كنجكاو و سرزنده كه مي خواهد پايش را به حريم راه نيافتني عمويي بگذارد كه مانند اثاثيه­ي كهنه­ي خانه، ساكت و خاموش است. راوي در حقيقت از اول تا پايان داستان نقشه مي­كشد. شايد بي­شباهت به نقشه­ي گنج نباشد. عمو تمام پس زمينه­ي نقشه را در بر گرفته و ضربدرهايي بسيار به جاي گنج­هاي مخفي در گوشه كنار نقشه ديده مي­شوند، گنج­ها و رازهايي كه بايد كشف شوند. ضربدرها در حقيقت نقاط نامفهوم شخصيتي عمو هستند كه راوي سعي به روشن كردن­شان دارد، و اين را در ابتداي داستان بزرگ­ترين تفريح خود مي­داند. «كشف عمو بزرگ­ترين تفريح من است.» اما  تفريح خيلي زود جايش را به يك حس مي­دهد، حسي كه شايد مي­تواند بزرگ­ترين بهانه براي نوشتن اين داستان باشد. «شب­هاي زيادي به اين اتفاق فكر كرده­ام و آغازي بزرگ براي آن تصور كرده­ام: مثلا اينكه عمو، در حالي كه من دراز كشيده­ام، در اتاقم را بزند و اجازه بخواهد تا لحظه­اي با من درددل كند و من بلند شوم، تكيه بدهم به بالش، و او كنار پاهايم روي تخت بنشيند. حتي حرف­هايي كه بايد مي­زد را تصور كرده­ام: حتما پرده از راز بزرگي برمي­داشت كه سال­هاست پنهان كرده». درواقع راوي دنبال كشف عمو نيست. عمو تنها يك بهانه است. راوي از نظر من دنبال كشف خويش است. كشف نيازي دروني و پنهان، و البته مرموز همچون عمو، و اين كشف صد البته با كشف عمو صورت خواهد گرفت. راوي با مخاطب صادق نيست و اين عدم صداقت به عمد در گفتار راوي برجسته شده است. راوي حسي را از مخاطب پنهان مي­كند، اما كنجكاوي او را قلقلك مي­دهد تا مخاطب نيز هم­پاي راوي دنبال كشفي باشد، كشف حس پنهان راوي.

راوي اطلاعاتي را از رابطه­اي ديرينش با عمو در اختيار مخاطب مي­گذارد كه به نظر عقيم مي­آيد. «تا پنج سالگي، فقط در بغل اوست كه مي­خندم» آيا اين رابطه­اي ست باستاني و ماورايي، يا نقل قولي ست از دهان پريده. نويسنده به نظرم در سانسور اطلاعاتي زياده­روي كرده است و اي­ كاش اطلاعاتي بيشتر و مفيدتر در اختيار خواننده قرار مي­داد. او تنها كسي ست كه به حريم شخصي عمو پاي نفوذ مي­كند و دنبال ردپايي از عشقي افسانه­اي ست. اما در حقيقت او دنبال نشانه اي از خودش مي­گردد. «بايد نشانه اي از چيزي غريب اينجا باشد. اين چيزي نبود كه انتظارش را داشتم. اتاقي كاملا مردانه با نظمي به شدت احمقانه كه نمي­خواهد هيچ زني در آن حضور داشته باشد.» راوي مي­داند كه هيچ نشانه­اي از عشق افسانه­اي عمو را نخواهد يافت و خود و مخاطب را فريب مي­دهد. او در واقع دوست دارد حضورش را به عنوان تنها زن به حريم عمو تحميل كند، و اين همان حس پنهان راوي ست. حسي كه مي­خواهد جاي حس افسانه­اي عمو را بگيرد. گذاشتن كتاب شعر فروغ در ميان قفسه­ي كتاب­هاي عمو، و شعر خواندن در فضاي خفه كننده­ي حريم خصوصي­اش شايد بهانه­اي باشد براي شعله ور كردن نيازهاي جنسي عمو، همان جرقه­اي كه قرار است آتش بزند، اما از سويي بهانه­اي ست براي به رخ كشاندن نيازهاي گمشده­ي زنانه­ي راوي. نيازي كه راوي آن را در زواياي پنهان عمو مي­جويد. تغيير دكراسيون اتاق در تصورات راوي نيز شايد دليل ديگري براي روشن كردن اين نياز باشد. «در تصورات خود لوازم ديگري به اتاق اضافه مي­كنم: آباژوري بر روي يك ميز كوچك كنار تخت، ميز توالت نقلي، ضبط صوتي كوچك با قفسه­اي از نوارهاي جورواجور...» در واقع قصد راوي از اضافه كردن وسايل به اتاق عمو، باز كردن جايي براي خويش است. اين حس شب تولد راوي به حد اوج مي­رسد. جايي كه مخاطب براي اولين بار شاهد ديالوگي از سوي راوي خطاب به عموست. «فردا شب، شب تولدم است. حتما منتظر شُ... تو هستم.» هيچ دليلي نمي­تواند جز نزديك شدن به عمو واژه­ي شما را به تو تبديل كند. او حسي مشترك را در وجود عمويش لمس مي­كند. حسي كه آنها را به هم ارتباط  مي­دهد. « اگر عمو اينجا بود هر دو به اين وضعيت مي­خنديديم.» نيامدن عمو به جشن تولد مي­تواند نقطه­ي بحران اين داستان باشد. در ظاهر هم چنين است. اما دوباره راوي مخاطب را فريب مي­دهد. «هيچ دليلي نداشتم برگردم خانه­ي مادربزرگ و وارد اتاق او شوم. اگر مادربزرگ مادر بودن را دليلي كافي براي رفتن به اتاق او نمي­داند، من هم نمي­توانم برادرزاده بودن را بهانه كنم. بايد دليلي باشد.» راوي مي­خواهد مخاطب را فريب بدهد. از اول داستان به عمد خواسته مخاطب را فريب بدهد و موفق هم بوده. از همان اسم داستان «عمويي كه زود تمام شد» مخاطب را فريب داده است. دليلي كه راوي از نبودنش سخن مي­گويد در تمام طول داستان به شكلي ماهرانه پنهان شده است. دليل برادرزاده بودن نيست، دليل هم­حس بودن عمو و راوي ست. دليل متفاوت بودن اين دو شخصيت مي­تواند باشد. راوي در آخر داستان چنين نشان مي­دهد كه عمو و كشف او ديگر برايش جذابيتي نداشته و عمو تمام شده است. اما بازگشت او به خانه­ي مادربزرگ نشان از اتفاق و تحولي ست. تحولي كه نتيجه­اش را بايد مخاطب پيش بيني كند. «برگشته بودم. بدون اينكه بدانم چرا.»

راوي تنها عضو اكتيو خانواده است. حركت در ذات اوست. «تمام سعي­ام را مي­كنم تا مثل آت و آشغال­هاي مادربزرگ كه به هيچ دردي نمي­خورند، گوشه اي نمانم و از ياد نروم.» او انگار از سكون نفرت دارد. سكوني كه فراموشي مي­آورد. سكوني كه همه­ي اعضاي داستان را در جاي خود ميخكوب كرده است. البته در خانه­ي راوي به ظاهر اين­گونه نيست.

«مادر دوست دارد هميشه دور و برش پر از كار باشد ... هميشه كاري هست كه انجام دهد. بالاخره جايي بايد شسته شود، گردگيري لازم است، چيدمان مبل­ها براي هزارمين بار تغيير كند، و اگر كاري نباشد، ابتكار به سراغش مي­آيد ...» شخصيت مادر كه جزو شخصيت­هاي فرعي داستان است از تيپ زنان خانه­دار و مادران وظيفه شناس است. با توصيف­ها و اطلاعات كوتاه كه راوي در اختيار مخاطب مي­گذارد، شخصيت مادر آرام آرام شكل مي­گيرد. از آن شخصيت­هاي دم دستي و هميشگي سريال­هاي ايراني ست، كار مي­كند و ظرف مي­شويد و هميشه­ي خدا نگران خانواده­ي دوست داشتني خويش است و اينكه مبادا اتفاقي هر چند ناچيز باعث برهم زدن پيوند گرم خانواده باشد. مادر راوي به ظاهر شخصيتي فعال است. اما اكتيو نيست. يعني فعال بودن بيشتر شبيه همان سكون است و چيزي نيست كه در ذهن مخاطب ماندگار شود. به همين دليل هم خيلي زود از ياد خواهد رفت، درست مثل آت و آشغال­هاي مادربزرگ كه به هيچ دردي نمي­خورند. 

مادربزرگ داستان شخصيتي مبهم دارد. گاهي از جنس مادر راوي ست و گاهي از جنس عمو. او گاهي شبيه تمام مادربزرگ­هاي كليشه­اي داستان­ها مي­شود و گاهي شبيه هيچ كس نيست و شخصيتي مخصوص داستان «عمويي كه زود تمام شد» به خود مي­گيرد. «مادربزرگ فقط كارهايي مشخص انجام مي­دهد، كارهايي ضروري كه زندگي­اش به آنها وابسته است: غذا پختن، به ندرت جارو كردن خانه، ظرف و لباس شستن، تازه، آن هم فقط لباس خودش، نه لباس ديگران.»  اين دوگانگي شخصيت شايد به خاطر ترس نويسنده از طولاني شدن داستان به وجود آمده است. شخصيت مادربزرگ به تنهايي مي­توانست بعد سوم داستان باشد و برخي از تكه­هاي گمشده­ي شخصيتي عمو و راوي را در خود داشته باشد. «براي من اين مهم است كه او(عمو) هنوز هست، كه هنوز مي­توانم حسش كنم.» مادربزرگ چنان بودن عمو را مهم مي­پندارد كه گويي نبودنش را قبلا تجربه كرده بود، و اين همان تكه­هاي گمشده از پازل شخصيتي است كه تا آخر داستان پيدا نمي­شود.

پدر خانواده نيز شخصيتي است در حال سكون. پدر شخصيتي است كه مي­خواهد متفاوت و به ياد ماندني باشد. « پدر هر كاري بلد نباشد، لباس­هايش را خوب مي­شويد، هر چند مادر شاكي باشد و بگويد گند مي­زند. اين آخرين يادگار زندگي قبل از ازدواج پدر است كه هنوز با سماجت از آن در مقابل مادر براي در اختيار گرفتن تمام كارهاي خانه دفاع مي­كند.» پدر در ظاهر نگران عموست: «پدر معمولا وقتي به حساب و كتاب­هاي عمو رسيدگي مي­كند، تمام تلاشش را مي­كند تا نشان دهد نگران عموست» پدر با تمام شخصيتش در برابر عمو ايستاده است. او به ظاهر شخصيتي خونسرد دارد، اما وقتي پاي عمو در ميان باشد شرايط برايش متفاوت مي­شود و خونسردي­اش را از دست مي­دهد. او تمام سعي­اش را مي­كند تا در برابر كاريزماي عمو قد علم كند. اما از توانش خارج است. «اين جاها چشمان مادر برق مي­زند و هر كاري دستش باشد ول مي­كند و با ذوق پدر را تماشا مي­كند. (پدري كه در حال صحبت كردن درباره­ي عموست) وقتي تكان­هاي پدر آرام مي­شود، با دلخوري مي­رود دنبال كارش. انگار از تماشاي فيلمي جذاب مانده است.» تمام پتانسيل شخصيتي پدر در همين حد است كه زير سايه كاريزماي عمو از يادها رفته و فراموش شود.

بعد دوم داستان خود عموست. كسي كه بايد كشف شود، بايد با جرقه­اي آتش بگيرد و زواياي تاريك شخصيتي­اش روشن شوند، و البته باعث روشن شدن نقطه­هاي تاريك شخصيت راوي. شخصيت عمو انگار با شخصيت راوي به هم گره خورده است. شبيه يك پازل مشتركند كه با تكه‌هايي كه راوي از شخصيت عمو پيدا مي­كند باعث شكل گرفتن شخصيت خود نيز مي­شود. اين تمام آن چيزي است كه قرار است در داستان اتفاق بيافتد. عمو شخصي‌ست كه انگار طبق برنامه­اي معلوم و تكراري زندگي مي­كند. «ساعت يازده ساكت و آرام، سرش مي­اندزد پايين و وارد خانه مي­شود و جز يك سلام چيزي نمي­گويد و بعد طبق يك عادت چندين ساله روي مادربزرگ را مي­بوسد، مي­آيد آشپزخانه و شامش را، كه سرد شده، برمي­دارد، مي­رود توي اتاقش، تا ساعت يازده فردا كه صبحانه نخورده از خانه مي­زند بيرون.» او تمام برنامه­ي زندگي­اش را خود طراحي كرده و در ميان شخصيت­هاي اطرافش براي خود حريمي دست‌نيافتني ساخته است. شخصيت عمو باعث مي­شود ديگر شخصيت­ها تغيير شخصيتي بدهند. پدري خونسرد در برابر عمو رفتاري ديگرگون دارد و حتي مادر و مادربزرگ هم. راوي كه به قول خودش شخصيتي است كه شيطنت‌اش باعث به چشم آمدنش بوده، در برابر شخصيت عمو مجبور است كه آرام و با احتياط قدم بردارد و به شخصيتي كاملا برعكس شخصيت بيروني­اش تبديل مي­شود. عمو در درون شخصيت­اش حسي نيرومند دارد كه هر شخصيتي را مجبور به احتياط مي­كند. مانند بمبي­ست كه هر لحظه مي­تواند با كوچك­ترين تكان منفجر شود. «رفتارش چنان دقيق برنامه­ريزي شده كه مي‌ترسي با كوچك­ترين تغيير فرو بريزد.» اما ترس از فرو ريختن عمو در برابر شخصيت­ها بسيار ناچيزتر از ترس  از فرو ريختن شخصيت­ها در برابر عموست. «ترسي كه هميشه او را احاطه كرده است و نمي­گذارد به او نزديك شوي. چون مي­ترسي باعث فرو ريختنش شوي.» راوي به عمد كاملا ضد احساسش را بيان مي­كند، در واقع اين ديگر شخصيت­ها هستند كه در مقابل شخصيت عمو فرو مي­ريزند و تنها راوي ست كه بيش از حد نزديك او شده است.

زندگي عمو نيز درحال سكون است، درست نقطه­ي مقابل راوي؛ سكون در برابر حركت. اما اين سكون با سكون ديگر اعضاي داستان كاملا متفاوت است. اين سكون در واقع نوعي از حركت است. سكوني ست كه شخصيت را اكتيو كرده است. در واقع اين نوع از سكون به شخصيت عمو بعدي افزوده و باعث ماندگاري و جذابيت او شده است. سكوني كه عمو را در ميان ديگر شخصيت­ها منحصر به فرد كرده، درست مثل حركتي كه شخصيت راوي را منحصر به فرد كرده است. پس اين سكون و آن حركت به نوعي از يك جنس هستند، شايد از جنس نياز. نيازي كه قرار است عمو و راوي را در كنار هم قرار بدهد. داستان در پايان از زبان مادربزرگ چيزي را مي‌گويد كه مخاطب نياز دارد بشنود. «وقتي تو را هر روز مي­بينم كه از مدرسه مي­آيي و مي­روي توي اتاق او، فكر مي­كنم، شايد يك روزي اتفاق بيافتد. نمي­شود كه اين رفت و آمدها بي­حكمت باشد. شايد..» و دوباره داستان به آغاز خود باز مي­گردد. راوي با بشقابي نشسته روبروي در اتاق عمو كه برخلاف هميشه قفل شده است. به قول مادر بزرگ «شايد حكمتي باشد.»

 



:: موضوعات مرتبط: ایاز مرد و تو را ندید، كتاب، نقد و نظر، معرفي
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در جمعه پانزدهم بهمن ۱۳۸۹

.:: ::.





«ایاز مرد و تو را ندید» اؤیکوسونه بیر باخیش (نقدها و نظرات دوستان درباره‌ي داستان‌هاي كتاب من2)

 

 نقدها و نظرات دوستان درباره‌ي داستان‌هاي كتاب «اياز مُرد و تو را نديد»

 

«ایاز مرد و تو را ندید» اؤیکوسونه بیر باخیش

 مجید راستی          

 

اياز مُرد و تو را نديد

 

مهدی ابراهیم پور یازدیغی «ایاز مرد و تو را ندید» توپلوسونو، آلتی قیسا اؤیکو «عمویی که زود تمام شد»، «چراگاه»، «گلی خانم»، «ردیف های آجری مسجد کبود»، «ایاز مرد و تو را ندید»، «پدر» آدلاریلا اولوشدورور. بو کیتابی «افراز» یایین ائوی 1100 ساییمدا، 96 صحیفه ده تئهراندا باسیب و ایندی اوخوجولار اوندان فایدالانا بیلرلر.

بلکه ده یاخشی اولار اؤیکونون اورتاسیندان باشلاییب، لاپ ائله بیر دؤشه یاتان، آیدین و چالارلی قیسالتماغا چاتام. یانی اولده، امک سیزجه هر شئی یه چاتماغی هامی سئور. آنجاق یازیچی ذاتن قورتوم قورتوم سؤز وئرمه یی سئون، سادیست بیری دیر. اؤز باشینا دا دئییل ها، بیر پئشه کار اوخوجو دئیر: «منی اینجیت. دده می یاندیر. گؤزو یولدا قالماغین کئیفینی دادیزدیر منه». بو دورومدا اوخوجو مازوخیست رولونو داشییاراق یاشام داش اولور یازیچی یا.

بویونون یاشام داشی خاپدان قارشیسینا چیخان بیر شئی یی سئومه ییر هئچ. ایسته یی بنزه ییر بیر شبده چی نین اؤنونده اوتورماغا. شبده چی دئییر: «بؤرکومه باخین، ایندی بیر دووشان چیخاراجاغام». بو دورومدا هامی سؤز وئریلمیش دووشانین بؤرکدن ائشییه آتیلماسینی گؤزله ییر.

«ایاز مرد و تو را ندید» اؤیکوسوده ائله بو قدر ساده تاسلاغی(طرح) وار. بابانین اؤلومو عمی نین گلمه ییندن اؤنملی اولماماغینی اول سطیرده بیلیریک. ایکینجی سطیرده، بوز کوت شالوارلی اوچ مامور بیر آغ پئیکانلا قاپینین آغزینی کسدیکلرینی گؤروروک. دئییجی(رضا، اؤلنین اوغلو) دئییر، عمی دئییب گله جه یم، آنجاق قویسالار. بو آن تهلوکه یارانیر عمی نین گلمه سینه. گؤرسن عمی گله بیلر می؟.

یازیچی دئدییی دووشانی چیخاریر بؤرکدن، عمی ساغلام ائوه گلیر. تزه بوردان بویانا اوخوجونون قایغی سی باشلانیر. گؤرسن بو بوز کوت شالوارلی مامورلار، عمی نی بوراخاجاقلار می یاخود توتوب، آپاراجاقلار اونو؟. بو چکیم اؤیکونون سونونادک، سون قارشیلاشماغا دک وار و بیر آن عمی نین گئدیب، مامورلارین پئیکانیندا اوتورماغیلا قورتاریر.

هلبت منده سؤز وئردییمه گؤره دووشانی بؤرکدن چیخارمالی یام.

«دئییجی نین بؤیوک باباسی، آللاه لا اؤز آراسیندا دوغرودان باغلانتی قورماغی آماجلایان دینی دبی وار. بیر نئچه سینه باشچی اولاراق بیر ماغارایا ییغیشیب، ایستکلرینه چاتماق اساسینی سس سیزلیک قیلیبلار(سکوت معجزه ی رسیدن است!. کیتاب ص60). بؤیوک بابا ایکی آروادلی دیر و دئییجی بیرینی «بؤیوک آنا»، او بیرینی ده «خانم کوچیک» آدلاندیریر. ایاز بؤیوک آنانین، عمی ده(محمود) خانم کوچیک ین اوغلودور. آنالارینا باخمایاراق اوغلانلارین آراسی سازدیر. بیر گون بؤیوک بابا، «ایوب» ون گولشمه سینی آیی لا گؤرمه یه یولونو سالیر «گجیل» ه دوغرو. قووغانین آراسیندا باشینی توولاییب، اوزاقلاشیر. بو آندا ایوب ون گؤزو بؤیوک بابانین اوزاقلاشماسینا ساتاشارکن آیی بو باشی سویوقلوقدان فایدالانیب ایوب ون بئلینی قاتلاییر. تارمالاییر ایوب ون اوزونو، قان سیچراییب، توپراقلیق مئیدانین یئرینه سپیلیر. بؤیوک بابا قاییدیب، میللتی آرالایا آرالایا اؤزونو مئیدانا آتیب، باغیریر: «بوراخ اونو حئیوان، بوراخ».

آیی قرار تاپیب، گلیب باشینی قویور بؤیوک بابانین آیاغی اوسته. ایوب داوا دؤکتوردن قورتاراندان سونرا قیزی «لیلا» نی(دئییجی نین آناسی) گتیریر بؤیوک بابانین یانینا. دئییر بؤیوک بابانین آدامی(مرید) اولوب و لیلا اونا آرواد اولماغینی ایسته ییر. بؤیوک بابا، لیلانین اون اوچ یاشیندا اولدوغونو بیلرکن بو ایشی اونون اون دؤرد یاشینا بوراخیر. ائودن چؤله چیخاندا ایاز(دئییجی نین آتاسی) لیلانی گؤرور، بونلار دا هن دا، وورولورلار بیربیرینه. ائله گیزلیجه اؤپوشوب، قوجاقلاشماقلاریدا، عمی نین ده گودوکچولویو، فیشقا چالماسی بوردان بویانا باشلاییر. بیری کوچه یه گیرسه عمی باشلاییر فیشقا چالماغا، او آن لیلا قاپلارینین آغزیندان سوزولور ائولرینه، ایاز دا چئویکلیکله اکیلیر. بیر گون ایوب بوتون ایشی آنلاییب، بؤیوک بابانین قاپیسینی کسیر. بؤیوک بابا فیکیرله شندن سونرا بویرور ایاز لا لیلا ائولنیب، او ائودن چیخیب گئدسینلر. سونرا بؤیوک بابا یئددی گئجه قیریلمادان کابوس گؤرور. بو کابوسلاری آللاه دان بیر سیناق سانیب، عمی نین باشینی اوزمه یه قویولور. سحر ائرکن «مقصودیه» مچیدینین میناره سیندن ایوب دئدیی آذانی ائشیدندن سونرا نامارینی قیلیب، گئدیر آنباردان باباسیندان قالمیش پیچاغی چیخاریب، ایتیلدیر. یوخولو عمی نی سوروتلویه سوروتلویه حیطه دوغرو چکیر. یولدا عمی نین آیاغی پیلله لرین اوستوندکی گولدانا توخونوب، سالیب سیندیریر اونو. عمی نین باشینی اوزمک اوزره سینان گولدانین شیققیلدیسینا اویانان خانم کوچیک بویلانیر حیطه. اولایی گؤررکن باغیراراق قاچیر بؤیوک بابایا دوغرو. بؤیوک آنایلا قیزلاری دا قیشقیراراق حیطه تؤکولورلر. بؤیوک آنا یاردیم تاپماق اوچون قیزلارینی یوللاییر قونشولارین قاپیسینا. اؤزوده بؤیوک بابادان آسلانیر. یاردیم تاپماق اوچون کوچه یه تؤکولن ایکی قیز کوچه نین دؤنوشوندن گلن ایوبو گؤروب اونا دوغرو قاچیرلار. ایوب حیطه گیریب، هیزلی قاچیر. اللرینی بؤیوک بابانین بئلینه دولاییب، قووزاییر اونو. آروادلار، بؤیوک بابانی بوراخیرلار. ایوب اؤزونو ساخلایانماییب، اول بؤیوک بابا دالیسی دا ایوب حوووضا دوشورلر. پیچاق دیبجه سوخولور ایوب ون اوره یینه، بؤیوک بابا ایوب ون او زیرپی بدنینین آلتیندا قالیب، بوغولور. ائله بیل بو های دا های دا ایاز لا لیلا قاییدیر ائوه. بؤیوک آنایلا لیلانین آتیلیب دوشمه سی باشلاییر. لیلا اوشاغا قالانمیر، قوجا آروادیندا نوه گؤرمک ایسته یی وار. ائله بو یاخشی ماهانادیر بؤیوک آنایا باشقا بیر آروادی سالسین ایازین یاشامینا. لیلا دا گؤزله ییر بو قوجا آرواد باشینی قویوب، اؤلسون. لابود بو اوضاع احوالدا عمی تئهراندا درس اوخویور و بیردن بیره اونو اؤتورورلر ائشییه. مامورلار «محمود» ی تبریزده گؤرموشوک ماهاناسیلا تؤکولورلر ایازین ائوینه. هر یئری دئشیب داغیدیرلار. سونوندا بیر کارتون کیتابلا بروشور گؤرتوروب، قمیشلرینی چکیب گئدیرلر. ایرانلا عراق ین ووروشویلا برابر لیلا اوشاغا قالیب، بؤیوک آنا مئهریبانلاشیر. ایاز «حوله بافی برق لامع» کرخاناسیندان بازخرید پولونون اوستونه باباسیندان قالمیش ائوین ساتیش پولونو قویور کی عمی قاچاق چیخسین ایستانبولا.

عمی گئدیر، حتی بؤیوک آنانین یاسینا گلنمیر. دایانیر ایستانیبولدا و ائله اورادان «اؤزگور اوروپا رادیوسو» ندان بیر شئعر اوخوماغا کیفایت ائدیر. ایندی ایللر سونرا هامان عمی قارداشلیغینین قویلانماسینا گؤره گلیب، مامورلار دا قاپی قاباغیندا گؤزله یرک بیلمه ییرلر بو قوجالیغا دوغرو گئدن اورتا یاشلی کیشی ایله نه ائیله سینلر. ایازی گؤموب قورتاراندان سونرا عمی دئییجی دن ساغوللاشیب، گئدیر مینسین مامورلارین پئیکانینا».

سون

 

 



:: موضوعات مرتبط: ایاز مرد و تو را ندید، كتاب، نقد و نظر، معرفي
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در پنجشنبه سی ام دی ۱۳۸۹

.:: ::.





بايد با يك نفر صحبت كند (نقدها و نظرات دوستان در مورد داستان‌هاي كتابم1)
 

 نقدها و نظرات دوستان در مورد كتاب «اياز مُرد و تو را نديد» ۱

 

بايد با يك نفر صحبت كند.

نگاهي به داستان "گلي خانم"  سومين داستان از مجموعه داستان كوتاه" اياز مرد و تو را نديد" نوشته‌ي مهدي ابراهيم پور

وحيد آقاكرمي

 

اياز مُرد و تو را نديد

 

اين مجموعه توسط انتشارات افراز در سال 89 به تيراژ 1100جلد چاپ شده است.در اين مجموعه شش داستان به نام‌هاي "عمويي كه زود تمام شد" " چراگاه" " گلی‌خانم" " ردیف‌های آجری مسجد کبود" " ایاز مُرد و تو را ندید" و " پدر" چاپ شده است.تمام داستان‌هاي مجموعه داراي نثري روان و زباني گيرا و خوب هستند.

 

در شروع داستان خواننده با تصوير شلوغ و پر سروصداي هواداران شكست خورده ي تراكتور سازي روبرو مي‌شود و  همانجاست كه گلي خانم وارد بالكن شده و به گلدان‌هايش آب مي‌دهد. پارادوكسي عجيب، اما خوب و فوق‌العاده. بازي فوتبال با تماشاگران پرشور و پيرزني تنها.

در مقدمه‌ي داستان با آوردن  " گلی‌خانم هیچ‌چیز از فوتبال سر درنمی‌آورد ولی آن را مسبب بزرگ‌ترین اتفاق زندگی‌اش می‌دانست." و ربط دادن زندگي پيرزن به فوتبال خواننده كنجكاو شده و تعليق ايجاد مي‌شود.

خب اين اتفاق مهم چه چيزي مي‌تواند باشد؟ بزرگ‌ترين اتفاق زندگي يك پيرزن كه مسبب اش فوتبال است.داشتن طرح قوي و كامل و بكر در اين داستان به طوري كه خواننده نتواند اتفاقات داستان را حدس بزند، ارزش داستان را دوچندان مي كند.با جلوتر رفتن در داستان مي‌فهميم كه نويسنده نخواسته ذهن خواننده فقط معطوف اتفاقي بشود كه براي پيرزن افتاده بلكه درگير تنهايي شود كه در جان داستان ريخته  شده است.و با دادن پيش آگاهي در داستان از اتفاقي خبر مي‌دهد كه خواهد افتاد .

" تا نیمه‌های شب بیدار بود و فکر می‌کرد به این‌که شاید همه‌ی چیزهایی که امروز دیده بود نشانه‌ای باشد، نشانه‌ای از چیزی ناشناخته"

بايد گفت كه در ذهن خواننده اين اتفاق تبديل به سوال مي‌شود و گره مي خورد با اتفاق اول همان فوتبال و بزرگ‌ترين اتفاق زندگي گلي خانم.

گلي خانم به زندگي يكنواختي عادت كرده و شب ها براي اينكه خوابش بگيرد گذشته‌ها را مرور مي‌كند. اين مرور مقدمه‌ي فلاش بك و ورود به گذشته است. و شناساندن هرچه بيشتر گلي خانم براي خواننده " گلی دست تقدیر را از روزی که پدرش مرد، بالای سرش احساس کرده بود، درست از زمانی که برادر و خواهرهای ناتنی‌اش او و مادرش را از باغ پدری بیرون انداختند"

بيرون كردن مادر و او از خانه پدري و پيدا كردن كار در بيمارستان و آشنايي با عباس در آنجا." بیمارستان برایش جز کارهای سخت و کثیف، جایی بود که می‌توانست در حیاط بزرگ آن از بوی خوش گل‌ها و چمن لذت ببرد." نويسنده با زيركي تمام قبل از وارد كردن صحنه‌ي آشنا شدن گلي خانم و عباس ، اين تصوير را آورده. عباس مسول فضاي سبز بيمارستان است. همين آگاهي باعث مي‌شود خواننده به راحتي روابط ايجاد شده بين عباس و گلي خانم را بپذيرد و قبول كند.

" یک روز که داشت کف اورژانس را تِی می‌کشید، بوی سبزه و چمن توی دماغش پیچید. آرام‌آرام خودش را رساند جلو در اتاقی که بو از آن می‌آمد و عباس‌آقا را دید با سرِ باندپیچی‌شده که در جوابِ اصرار دکتر، که شب را باید بماند تا تحت مراقبت باشد، می‌گوید که نمی‌شود، باید هرس درختان باغ را تمام کند. او که همان‌جا ایستاده بود و صورت آفتاب‌زده و استخوانی عباس‌آقا را نگاه می‌کرد، بی‌اختیار گفت: «اؤزوزه گؤره دئییرلر. قالین.»

عباس نگاهی به او کرد و انگار خروارها خاک رویش ریخته باشند، وا رفت. گفت: «قالیرام.» "

علت اين فلاش بك ها در داستان وجود دارد . آشنا شدن خواننده با شخصيت گلي خانم و اينكه پيرزن آن‌قدر تنهاست كه از ترس فراموش كردن ،گذشته‌ها را مرور مي كند و اينكه اگر كمي دقيق شويم مي‌توانيم يادآوري مراسم خواستگاري و آشنا شدن با شوهرش عباس را ربط بدهيم  به اخر داستان و آشنا شدن حاج جعفر و باقي ماجرا.

اين طور دقيق و منظم تكه‌هاي پازل را كنار هم چيدن و مهم تر اينكه هر تكه‌اي را به آن يكي ربط دادن مهارتي مي خواهد كه اين روزها هر نويسنده‌اي حوصله‌ي چنين ريز كاري‌هايي را ندارد و زود از اتفاق‌ها و ماجراها مي‌گذرد.

در ادامه نويسنده با خارج شدن از گذشته و آوردن  " صبح با انرژی تازه‌ای از خواب بیدار شد. اتاقش را جارو کرد و زیر لب آرام، طوری که صغرا نشنود، ترانه‌های زمان جوانی‌اش را تا آن‌جایی که یادش بود، زمزمه کرد. از وقتی تنها شده، یاد گرفته چه‌طور به چشم نیاید. بیش‌ترِ روز را توی اتاق می‌ماند و منتظر می‌شود تا از پایین برای غذا صدایش کنند. ولی امروز کمی بی‌احتیاطی می‌کند. از جارو کردن اتاق که فارغ شد، رفت توی بالکن تا صحنه‌ای را که دیروز با چشمانش دیده بود، دوباره مرور کند. "  اين تغيير رفتار آغاز اتفاقي بزرگ را مي‌رساند كه گلي خانم باور كرده خواهد افتاد. و البته باز بايد بگوييم كه تنهايي همچنان وجود دارد و به چشم نخوردن.

" . معتقد بود که تماشای یک بازی فوتبال باعث شده تا سرطان پروستات عباس‌آقا، که هیچ‌کس تا آن‌موقع از آن خبر نداشته، عود کند و به شش‌ماه نرسیده اسیر خاکش کند."

 با اين كه علت مرگ عباس را گلي خانم به فوتبال ربط مي‌دهد ولي ديگر براي خواننده چيزي ديگري مهم شده است. تغيير رفتار و حس اتفاق مهمي كه خواهد افتاد.در شروع خواننده دوست داشت بفهمد چه اتفاق مهمي است در زندگي پيرزني تنها با فوتبال؟ ولي اينك دنبال اتفاق مهمتريست كه دارد مي‌افتد. يادآوري مرگ عباس هم نمي‌تواند گلي‌خانم را آرام كند. دنبال نوه اش مي‌گردد و اطمينان دارد چيزي را از قلم انداخته است. اين كشمكش در گلي خانم به وجود آمده و به خواننده هم منتقل مي‌شود . طوري كه بعد از خوردن صبحانه نمي‌خواهد به تنهايي اتاقش پناه ببرد و مي‌رود وپرچانه‌گي و دروغ هاي نرگس خانوم را تحمل مي‌كند تا نوه اش از مدرسه برگردد.

" آن‌ها با این مکالمه می‌توانند چند ساعتی از یک روز ملال‌آور را سپری کنند و از زبان یک‌دیگر آرزوهای‌شان را بشنوند و برای ساعتی هم شده فکر کنند، هنوز هم اختیار خیلی از کارهای خودشان و بچه‌های‌شان را دارند. آن‌قدر حرف می‌زنند تا دیگر نه قوای جسمی‌شان و نه حوصله‌ی سال‌خورده‌شان نشستن و حرف زدن را تحمل نمی‌کند. آن‌وقت به بهانه‌ای از هم جدا می‌شوند و منتظر فردا می‌مانند "

اين تغيير رفتار با آمدن نوه‌ي گلي خانم از مدرسه به اوج مي‌رسد. حس و احساسي كه از شروع داستان و با ديدن تماشاگران بي‌شمار تيم تراكتورسازي درونش دميده شده و اطمينان حاصل كرده كه حتما نشانه اي است از اتفاقي بزرگ در زندگي‌اش. بايد گفت نويسنده به خوبي توانسته خواننده را متقاعد كند كه اتفاقي خواهد افتاد.

" سریع می‌پرسد: «بهروز، اوغلوم، هارا گئدیسن؟»

بهروز جست‌زنان از کنارش گذشت و گفت: «توپا گئدیرم. بویون موسابقه‌میز وار.»

سریع گفت: «دایان بوردا گلیم. من گلمه‌میش گئتمیيه‌سن‌ها.»

و با عجله پله‌های خانه را بالا رفت.

.... گلی‌خانم وقتی وارد اتاق شد، نمی‌دانست برای چه آمده است بالا. می‌توانست از همان‌جا همراه بهروز برود ولی برای لحظه‌ای فکر کرد شاید بهتر باشد چادرش را عوض کند. سریع این کار را کرد و پایین آمد...."

گم كردن دست و پا خواننده را در آستانه‌ي اتفاق قرار مي‌دهد و گلي خانم را در ميسر درست حركت داستاني و انجام دادن كارها از روي دست پاچگي و ناخودآگاه هم آگاهي‌هايي به خواننده مي‌دهد مخصوصا عوض كردن چادر.در راه سعي مي‌كند تا نوه‌اش تمام اتفاق‌هاي بازي را بازگو كند تا بفهمد چه چيزي را از قلم انداخته كه مي‌رسند جلوي در ورودي ميدان بازي.

 

" رسیدند جلو ورودی میدان کوچکی که زمینش آسفالت بود و روی تنها سکوی آن بچه‌ها جمع شده بودند و داشتند لباس‌های‌شان را عوض می‌کردند. کمی آن طرف‌تر پیرمردی سیگار به دست، با یکی از بچه‌ها که قبل از بقیه آماده شده بود و با توپ بازی می‌کرد، حرف می‌زد.

گلی جلو در ایستاد و از بهروز پرسید: «او قوجا کیشی کیمدی؟» "

همه چيز زوم مي‌شود روي حاج جعفر و اتفاقي كه گلي خانم منتظر آن بود. بچه‌ها فوتبال بازي مي‌كنند و گلي خانم اصلا نمي‌فهمد كي بازيشان تمام شد و احساس مي‌كند كه خيلي زود گذشت و يادش نمي‌آيد با حاج جعفر چه حرف‌هايي زده است.احساس رضايت و بريدن از همه چيز حتي تنهايي.

" ولی این بار ترسش طور دیگری بود. می‌خواست از همان‌جا برگردد ولی میدان مانند آهن‌ربایی قوی او را به طرف خودش می‌کشید."

موقع برگشت به خانه از خودش بدش مي‌ايد از اينكه فكر كرده بود نوه‌اش مي‌تواند كمكش كند يك جورهايي ترسيده گلي خانم. ترس از هم صحبت شدن با جنس مخالف و ايجاد ترديد آن هم در ميدان فوتبال.

" قدم‌هایش را تندتر کرد تا هم از بوی عرق تن بهروز خلاص شود و هم این‌که زودتر برسد خانه و سریع بچپد توی اتاقش. از وقتی که تنها شده بود و آن اتاق شده بود تنها محل زندگی‌اش، این‌قدر به بودن در آن احتیاج نداشت. از پله‌هایی که چهار دختر و شش پسرش و همه‌ی نوه‌هایش وقتی چهار دست و پا راه می‌رفتند، چندین بار کله‌پا شده و افتاده بودند رفت بالا و در اتاق را از پشت بست. نگاهی به پنجره انداخت و یادش آمد امروز به گل‌هایش نرسیده است"

خواننده اين ترس را قبول مي‌كند چون گلي خانم كامل و خوب برايش شخصيت سازي شده است. زندگي گلي خانم دقيقا برنامه‌ريزي شده است ، عين كلاس درس و تنها چيزي كه در همه ي ساعات زندگي‌اش مشترك است و وجود دارد تنهائيست. رفتن به بالكن و تماشاي كوچه، آب دادن به گل‌ها و رفتن براي خوردن صبحانه و ناهار و شام.و در بيرون از اتاق هم صحبت شدن با نرگس خانم. بايد گفت كه دليل ترس، لعنت فرستادن و پناه بردن گلي خانم به اتاقش به هم خوردن اين تعادل است و فهميدن اينكه به كسي احتياج دارد غير از عباس كه خيلي وقت پيش مرده است.

" ، میان گلدان‌ها، جایی که هیچ‌کس از بیرون نبیندش، نشست و زانوهایش را بغل کرد و کوچه را پایید. هنوز به غروب خیلی مانده بود که برگشت به اتاق. وضو گرفت و ایستاد به نماز خواندن"

بايد گفت اين تصوير عالي‌ترين قسمت داستان است و بلاتكليفي پيرزني تنها را به خوبي نشان مي‌دهد كه چطور تنهايي بر همه چيزش غلبه كرده است.من از اين تصوير واقعا لذت مي‌برم.

گلي خانم نياز به هم صحبتي دارد اما نه از جنس خودش چرا كه در جاي جاي داستان اشاره شده به پرچانه و تقريبا قابل تحمل نبودن نرگس خانم و بعد رابطه‌ي سردي كه بين طغرا و گلي خانم است با اينكه در يك خانه زندگي مي‌كنند پس اين آهن ربا هم صحبت شدن با حاج جعفر است و اينجاست كه آوردن چگونگي آشنا شدن با عباس پررنگ تر مي شود.

" نماز را به هر زحمتی بود تمام کرد و دراز کشید و سریع‌تر از آن‌چه فکر می‌کرد، خوابش برد. "

بعد از سال‌ها توانست بدون آنكه مجبور شود به ذهنش فشار آورده  و گذشته ها را مرور كند وعباس آقا را به ياد بياورد ، خيلي سريع  و راحت خوابش برد.صبح سعي مي‌كند به فوتبال فكر كند و نقشي كه در زندگي‌اش بازي كرده و مي‌كند. به خيل تماشاگراني كه دارد. به مرگ شوهرش كه مسببش را فوتبال مي‌دانست و آشنايي با حاج جعفر كه باز مسببش فوتبال بود.

" از دیروز، می‌ترسید؛ از وقتی آن جمعیت را دیده بود، می‌ترسید. باید با یک نفر حرف می‌زد. یادش نمی‌آمد به حاج‌جعفر چیزی در این مورد گفته باشد. باید فکر کند. شاید گفته و یادش نیست. تقریباً هیچ‌چیز به‌خصوصی در حرف‌های‌شان نبود که بشود به‌خاطر آن هم شده، جزءبه‌جزء حرف‌ها را به خاطر آورد. نمی‌تواند افکارش را متمرکز کند. مثل یک تکه ‌کاه که اسیر بادی سمج شده باشد، افکارش چرخ می‌زنند و می‌چرخند و اوج می‌گیرند و پایین می‌آیند ولی هیچ‌گاه به آن جای نامعلومی که باید فرود بیایند، نزدیک نمی‌شوند. باید با یک نفر صحبت کند. این چیزی بود که به آن نیاز داشت: یک هم‌صحبت."

پايان داستان لبخندي از رضايت بر لب خواننده مي نشاند. خارج شدن گلي خانم از لاك تنهاي‌اش و خواستن براي ادامه دادن رابطه‌اي جديد.

بايد گفت در داستان " گلي خانم" نويسنده با زيركي تمام با قرار دادن  بازي فوتبال كه ورزش گروهي و پرشور است در يك كفه‌ي ترازو و گلي خانم و تنهايي در كفه‌ي ديگرش خواسته تعادل ايجاد كند. نشان داده كه چطور  تنهايي يك پيرزن مي‌تواند به شور و هيجان بازي فوتبال و تماشاگران چند صد هزار يا ميليوني اش بچربد و همين جاست كه داستان اتفاق مي‌افتد.

و اينكه بايد گفت ديالوگ ها در داستان گلي خانم ، با توجه به كوتاه و خلاصه بودن باري مهمي بردوش مي‌كشند.مي توان گفت تقريبا ديالوگ اضافه اي در داستان وجود ندارد و همه در جهت پيشبرد داستان بوده و اطلاعات لازم را به خواننده منتقل مي‌كند.

روايت داستان سوم شخص محدود به گلي خانم است.پس روايت فارسي است ولي آنجاهايي كه بايد كسي حرف بزند ، به همان زبان كه حرف مي‌زنند نوشته شده بي كم و كاست. اين تازگي است در نوع خودش . نويسنده نخواسته در شخصيت هاي داستاني‌اش دست كاري كند . نمي‌دانم اين براي داستان مي‌تواند امتياز حساب شود يا نه ولي خوب مي‌دانم كه اگر ديالوگ‌ها فارسي نوشته مي‌شد نمي‌توانست چنين ارتباطي با خواننده برقرار كند. شايد بشود ايراد است چون كل داستان بايد تركي نوشته مي‌شد.

 



:: موضوعات مرتبط: ایاز مرد و تو را ندید، كتاب، نقد و نظر، معرفي
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در پنجشنبه سی ام دی ۱۳۸۹

.:: ::.





اياز مرد و تو را نديد
 

 

اياز مرد و تو را نديد

 

بالاخره بعد از يك ماه حوصله كردم تصوير روي جلد كتابم را تو وبلاگم بگذارم.

حالا براي چي مهم نيست!

 

اياز مرد و تو را نديد

 

 



:: موضوعات مرتبط: ایاز مرد و تو را ندید، كتاب، معرفي
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در جمعه نوزدهم آذر ۱۳۸۹

.:: ::.





و یک خبر
 

و یک خبر

 

یک خبر و آن این که بعد از ده ماه مجوز کتاب من آمد.

 

مجموعه داستان «ایاز مرد و تو را ندید» كه قرار است توسط نشر افراز منتشر و در اختيار علاقه‌مندان عرصه‌ي ادبيات داستاني قرار گيرد شامل شش داستان كوتاه با عنوان‌هاي: «عمويي كه زود تمام شد»، «چراگاه نظام»، «گلي خانم»، «رديف‌هاي آجري مسجد كبود»، «اياز مُرد وُ تو را نديد» و «پدر» مي‌شود.

اين داستان‌ها از ميان مجموعه‌اي از داستان‌هايم مابين سال‌هاي 1384 تا 1387 انتخاب شده و به صورت يك مجموعه درآمده است.

 از شاخصه‌هاي اصلي اين مجموعه مي‌توان به تنهايي دروني و همچنين بيروني شخصيّت‌هاي داستاني اشاره كرد. تقريباً در همه‌ي داستان‌هاي كتاب شخصيّت‌هاي داستان در تنهايي خود سرگردان و گرفتارند. ترس از تقدير و روبه‌رو شدن با آن شخصيّت‌هاي مجموعه داستان «اياز مُرد وُ تو را نديد» را به انزوا و كناره‌گيري از زندگي و همچنين خودِ حقيقي‌شان كشانده است.

عدم توانايي براي به مبارزه‌ طلبيدن زندگي و تقدير حاصل از آن شخصيّت‌هاي پوچ و بي‌قاعده‌اي را آفريده است كه در جامعه‌ي معاصر ايران خصوصاً تبريز زندگي مي‌كنند. انسان‌هايي كه بلافصل زاده‌ي موقعيّت اجتماعي و فرهنگي جامعه‌ي سنّتي و گرفتار در چنبره‌ي مدرنيسم ايران‌اند.

 



:: موضوعات مرتبط: ایاز مرد و تو را ندید، كتاب، خبر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در سه شنبه یکم تیر ۱۳۸۹

.:: ::.





شيفت شب؛ اوّلين مجمومه داستان غلامرضا معصومي
شيفت شب؛

اوّلين مجمومه داستان غلامرضا معصومي

شیفت شب
مولف: غلامرضا معصومی
ناشر: افراز
قیمت پشت جلد: 22,000 ریال

قطع کتاب:  رقعی
نوع جلد:  شمیز
تعداد صفحه:  96
نوبت چاپ: اول
شابک: 978-964-243-019-2
تیراژ: 1100

توضیح مختصر:
زن بند کیفش را بر شانه‌اش انداخت و از روی جوی باریکی پرید. آن موقع شب هنوز بعضی از پنجره‌های آپارتمان‌های آن‌طرفِ اتوبان روشن بود و کسی هم داشت توی تاریکیِ اتاقی، ‌رو به خیابان سیگار می‌کشید. حتماً متوجه او شده بود. تنها سرخی آتش ‌سیگارش بود که به تناسب بدنش بالا و پایین می‌رفت و در سیاهی قابِ پنجره از او هیبت یک مرد را می‌ساخت. کنار خیابان، چند قدمی هنوز نرفته بود که ماشینی، آرام، از پشت سر آمد و کنارش توقف کرد و صدای مردانه‌ای را شنید: «خانمِ محترم را کجا باید برسونم؟»



:: موضوعات مرتبط: كتاب، خبر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در جمعه هفتم اسفند ۱۳۸۸

.:: ::.





Powered By سطر اول Copyright © 2009 by mehdieb
This Template By سطر اول

منوی اصلی (Menu)
درباره (About)

مطالب خواندنی و مواد خام ادبی

همسایه های پیوندی (Links)

آرشیو زمانی (Archive)

آرشیو متنی (Previous)

موضوعات (Categories)

برچسب (Tag)
تبریز , زلزله آذربایجان , نمایشگاه کتاب , تدبیرفردا , تهران , تدبیر فردا , شعر , داستان , یادداشت سفر , دبیرستان طالقانی , ادبیات آذربایجان , يادنامه , ادبیات , سفر , کتاب , جلال آل احمد , غلامحسین ساعدی , تبريز , اصغر نوری , حسین منزوی , موسیقی , تاريخ آذربايجان , تدبيرفردا , موسیقی آذربایجان , داستان تبریز , مهدی ابراهیم پور , فرهنگ تبریز , نشست كتاب , همه افق , فرهنگ و هنر تبریز , فريبا وفي , فاطمه قنادی , دبيرستان طالقاني , موسي هريسي نژاد , رمان , حافظ , قصه , زلزله تبریز , زبان فارسي , مشروطه , شیراز , شعر ترکی , آیریلیق , هريس , تقی زاده , ادبيات آذربايجان , روز خبرنگار , قطران تبریزی , قاجاریه , قوپوز , ابراهیم یونسی , هنر داستان نویسی , ادبیات روسیه , افراشته , خانه داستان تبريز , دهه چهل , موغام , زبان مادري , بهاریه , صادق زیباکلام , مدینه گلگون , ویرجینیا وولف , اورمو گولو , ترانه برف , پرویز خطیبی , شرح زندگانی من , باغ شهر , مهدی سحابی , شهریار عباسی , کلیله و دمنه , موریس بلانشو , نفرین زمین , ولادیمیر ناباکوف , ورزقان , آگوتا كريستوف , اصغر نوري , احسان نراقی , صمد بهرنگی , نشر , مرد تنهای شب , ارک علیشاه , فریبا وفی , دم را دریاب , سال بلو , بابک تبرایی , ادبیات آمریکا , عرفاني , ماهنامه , عباس پژمان , استان آذربایجان شرقی , اورمو گؤلو , گوهرمراد , چوب به دستهای ورزیل , عزاداران بیل , خشايار ديهيمي , ساموئل بکت , اسفندیار قره باغی , نشر افراز , كتاب سال تبريز ,

و چیزهای دیگر (Others)