اندوهان من!
هيچ كس هست از برادرانِ من كه چنداني سَمع عاريَت دهد كه طَرفي از اندوه خويش با او بگويم، مگر بعضي از اندوهانِ من تحمّل كند به شركتي و برادري؟ ـ كه دوستيِ هيچ كس صافي نگردد تا دوستي از مَشوبِ كدورت نگاه ندارد. و اين چنين دوستِ خالص كجا يابم؟ ـ كه دوستيهاي اين روزگار چون بازرگاني شده است: آن وقت بر دوستي شوند كه حاجتي پديد آيد و مُراعاتِ اين دوست فرو گذارند، چون بي نيازي پديد آيد. مگر برادريِِ دوستاني كه پيوندِ ايشان از قَرابَتِ الاهي بُوَد و اِلفِ ايشان از مجاورت عُلوي و دلهاي يكديگر را به چشمِ حقيقت نگرند و زَنگارِ شك و پندار از سرِ خود بزدايند. و اين جماعت را جُز مُنادايِ حق جمع نيارَد. چون جمع شوند، اين وصيّت قبول كنند.
....
قصههاي شيخ اشراق؛ قصهي مرغان، ويرايش متن: جعفر مدرس صادقي، صفحهي 3
:: موضوعات مرتبط:
يادداشت
:: برچسبها:
قصه های شیخ اشراق,
جعفر مدرس صادقی,
متون ادبی,
عرفاني