يك نبرد تراژيك!
نگاهي به منظومهي «تراژدي اورمان» سرودهي «صالح سجادي«
احسان محمدی

چرا و چگونگي خلق آثار ادبي همواره يكي از مهمترين بحثهاييست كه منتقدان و هنرمندان را به فكر وادار ميكند.
از ديدگاه كلاسيك، شاعر زبان جامعهي خويش است و بايد در كلامش آينهاي از زمان و شراط موجود در جامعه متجلي باشد.بخشي از ادبيات معاصر نيز شعر اجتماعي را شامل ميشود.
«تراژدي اورمان» مجموعهايست كه «صالح سجادي» به تازگي توسط انتشارات افراز منتشر كرده است و در حقيقت دفتريست متشكل از شعر و داستان. منظومهاي كه در جنگلهاي ارسباران اتفاق ميافتد و شامل شش اپيزود است.
به ترتيب اين شش اپيزود را مورد بررسي قرار ميدهيم و و با راويان داستان پيش ميرويم.
اپيزود اول
ابتداي اپيزود اول در واقع توضيح کل روايت است در بياني که مکان و زمان و شرايط را بازگو ميکند و در نهايت ميرسد به اوج روايت.
درست در وسط جنگل بلوطي از نفس افتاده
و دو جنازه در اطرافش که خيره اند به هم، حيران
صفحهي 6
بعد از اين بيت باز هم برميگرديم به توضيح شرايط و شايد بيشتر به جنبه ي شعري روايت و نه روايت شعر.
شاعر براي بيان تصوير نيز از روايت کمک مي گيرد و تصاوير صرفاً شاعرانه نيستند بلکه در روايت هم حل مي شوند.
که برف سقف کبودي بر ستون زرد درختان بود
و بيشه غار مهيبي که نبرده راه به آن انسان
در آن سياهي غار انگار درخت ها همه قنديل اند
که واژگونه درآورده اند سر از تنازع يخبندان
صفحهي6
مخاطب شاهد روايتي خسته کننده نيست و در واقع شاعر روايتش را طوري پيش مي برد که خرده روايت هايي در کنار روايت اصلي زاده ميشود. شايد اين خرده روايات شامل فلش بک يا فلش فوروارد باشد يا شاعر با تغيير زاويه ديد، مخاطب را وادار به دنبال کردن اين خرده روايتها در حال ادامهي روايت اصلي مي کند. اين خرده روايت ها بعضاً نقاط اوجي هم دارند.
به خود نهيب زد و برخاست، دولول حادثه را برداشت
به ماشه گفت سر انگشتش »اشاره کردم اگر بچکان«
صفحه ي8
گاهي ما شاهد يک گزارش از کل زندگي قهرمان داستان فقط در يک بيت هستيم که خود يکي از همان خرده روايت هاييست که شاعر بهجا و باقوت درون منظومه ي خود تعبيه کرده است.
چقدر زخم تبر خورده است، چقدر خون که ز رگهايش
به تشنگي ارسباران گهي «ارس» شده گه «باران»
صفحهي 9
اين روايت گاه رئال مي نمايد و گاه سورئال و اين قضيه در مشت شاعر پنهان مي ماند و اگر اراده کرد آن سوي قضيه را براي مخاطب فاش مي کند و آن را هم با ارجاعي به ابتداي ماجرا رو مي کند.
زمان اوايل سر گيجه، مکان حوالي بي جايي
درون کلبه ي خود از خواب پريد حضرت جنگل بان
صفحهي12
بيت هاي پاياني اپيزود اول باز هم با ارجاع انجام مي گيرد. ارجاعي به اوج روايت که يک بار توسط راوي نفي شده و باز هم در حال وقوع است.
اپيزود دوم
با شروع و دنبال کردن اپيزود دوم شاعر سعي دارد مخاطب را ضمن تغيير وزن و قافيه مطمئن کند که روايت تغييري نکرده است اما با يک اتفاق که آن هم تغيير راوي و زاويه ديد است.
انگار شخصيت خاکستري مرد جنگل بان تجزيه مي شود و زاويه ديد تغيير مي کند به «سايه» و «نور». شايد در نگاه اول اين تغيير کليشه اي بنمايد ولي شاعر به خوبي توانسته است ديدگاه خود را از زبان همين کليشه بيان کند.
اما در حقيقت همين «سايه» و «نور» هستند که روايت را مي سازند و به زعم مخاطب، قهرمان داستان يعني حضرت جنگلبان يک بازيچه در دست راويان است.
در ضمن يادت بماند حالا که گرم قماريم
با اين جناب نگهبان بعداً کمي کار داريم
صفحهي 17
ابتداي سخن «سايه» در قالب مثنوي است که لحن مناسبي دارد اما در ادامه «سايه» نيز در قالب غزل سخن ميگويد. براي شکل گيري يک فرم و ايجاد هارموني، مناسب تر بود که «سايه» در همان قالب مثنوي روايت کند که منحصر به فرد باشد و خط و انديشهي »سايه« در قالبي غير از قالب کل روايت اصلي بيان شود.
گاه شاعر با اشارات کوچکي مي خواهد ثابت کند که جنگل همان جامعه ي خودمان است اما از زاويه اي ديگر.
يک سرو ذاتش رهاييست حتي اگر هم بيفتد
هر بند بند وجودش دارند با خود ثمرها
صفحهي 19
»نور« و »سايه« طبيعتاً متضاد هم هستند و وقتي سايه از قطع شدن سرو سخن مي گويد پاسخ نور نشان گر بعد جديدي است.
اين کنده ي سر بريده يک صندلي ميشود تا
بر روي آن جان بگيرند گم گشته ها دربه در ها
صفحهي 19
ويا
آري همين سرو شايد، کاغذ شود تا به رويش
روزي جرايد زنند از تخريب جنگل خبرها
صفحهي 21
اين گفتگو بين خير و شر اين بار کمي دور از کليشه بيان مي شود و در ظاهر «سايه» مي خواهد از ديدگاه خود حقيقت را بيان کند و گاهي اوقات جنگل (جامعه) را نقد مي کند و از بدي ها مي نالد اما ذات باز همان است.
و اين نيز از همان خرده روايت هاييست که قوت بخش روايت تنه مي شود اما «نور» هم شکايت مي کند و از ديدگاه خويش به جنگل نگاه مي کند.
ديدم که چندين قناري قفل قفس را شکستند
و زير چنگال گربه خواندند «مرغ سحر»ها
صفحهي 23
و از اينجا جرقه يک اپيزود زيبا زده مي شود.
ترفند خوبيست باشد اين دست را بردي از من
شايد که حق با تو باشد، اما رکب خوردي از من
اين دست مال تو هرچند اين کار دشمن نوازيست
در پيش طرحي که دارم اين بردها بچه بازيست
صفحهي24
اپيزود سوم
با شروع اين بخش ميبينيم با بازگشت زاويه ديد جنگلبان وزن عروضي اپيزود اول هم که از زبان جنگلبان اتفاق ميافتد برميگردد. اينجا شاهد سخن هايي هستيم که جنگل بان با خودش مي راند و گوياي افتادن اتفاقي است که در ظاهر سايه را برنده خواهد کرد و اين يک تراژدي است.
آه! از آن بيشه ي فرو در هم، غير از اين شاخه نيست در دستم
غير از اين شاخه که همين را هم دوست دارم فقط بسوزانم
صفحهي 27
شاهد هستيم که گاه پيرمرد دچار هذيان ميشود و بيت ها بدون قافيه و گاهي حتي بدون وزن عروضي بيان ميشوند که واقعاً به درستي گوياي شرايط ماوقع است.
چشم بستم که...
عذر مي خواهم اختيار کلام دستم نيست
هر چه يادم مي آيد ان لحظات ...!
صفحهي 29
اين بخش پر است از فلش بکها و نکات ظريف شعري. هر دو بخش اثر يعني هم شعر، هم داستان در اوج اتفاق مي افتد. حتي رد پاي «سايه» و «نور» و نزاع بين اين دو را در نهاد جنگلبان مي توان يافت.
تو بگو جرم من چه بود آقا من که راضي شدم به مردن هم
من فقط لحظه اي کم آوردم که »چگونه، چرا« نمي دانم
صفحهي 38
و يا
همه را زنده زنده سوزاندم تا مگر لحظه اي سکوت کنند
ولي آن ها هنوز ميگفتند روح من دوزخي است حيوانم
صفحهي 41
اپيزود چهارم
باز هم ديالوگ «سايه» و «نور» بر اثر اتفاقات رخ داده در بخش قبل را شاهد هستيم اما با زباني نزديك به امروز و لحني آشناي روزمرگيها .
لحظات پر مخاطره بيشتر جلب توجه ميكنند و انگار اين دو راوي هر چه عصبي تر باشند لحنشان امروزي تر ميشود
پس كه اين طور، خل شده بد بخت جگرم سوخت مرد بيچاره
سرور جنگل ارسباران شده پيري ذليل و آواره
راستي مدرك پزشكي را كي گرفتي كه ما نفهميديم؟
چقدر هم تخصصت بالاست ما كه با چشمهاي خود ديديم
صفحهي 43
نور كم حرف شده و «سايه» جولان ميدهد و همان بيت هايي را كه در پشت جلد كتاب كه به نوعي معرفي كتاب نيز محسوب ميشوند را ميبينيم. «سايه» به ظاهر منطقي سخن ميگويد اما باطن قضيه شايد طور ديگري باشد.
بارها ديدهام در اين بيشه طعمههايي بزرگ و كوچك را
كه به گرگي گرسنه برخوردند بي دفاع و بريده و تنها
ابتدا با تمام قدرتشان ميگريزند از كمين خطر
ميسپارند تن به پنجهي گرگ تا شوند از عذاب آسوده
به خداوندي خدا سوگند بارها ديدهام در آن پرده
گرگ بعد از شكستن كمرش طعمه را نيمه جان رها كرده
چه عذاب آور است وقتي كه گرگ رفته و او نميميرد
در خودش پيچ و تاب ميخورد و چشم از آسمان نميگيرد
جنگل آنقدر پست و بيرحم است كه از اين لحظه ميبرد لذت
نيست در هيچ اصل قانونش اعتنايي به مرگ با عزت
صفحهي 45
اپيزود پنجم
اينبار سايه از شهوت جنگلبان استفاده ميكند و او را به امتحان ميكشد. شيطان و فرشته هر دو در نهاد جنگلبان وجود دارند اما بايد كدام برنده باشد؟
شبيه خارش پيشاني و زخمي از پس سر تا سقف
عذاب اينكه خودت باشي هم اين فرشته هم آن شيطان
صفحهي 56
منولوگهاي جنگلبان از ديد داناي كل بيان ميشوند ولي گه گاه راوي همان جنگلبان است و اين قضيه اپيزودهاي فرد را از نظر زاويه ديد دچار دوگانگي ميكند ولي خط روايت پوشش مناسبي بر اين دوگانگيست.
حافظ خواني ها توسط پيرمرد تمام شده اند و «قلعه حيوانات» هم به كلمه «پايان» ميرسد كه جنگلبان :
دو ساعت است ستون كرده به زير چانه دولولش را
و خيره مانده ته جنگل به خلسهي مه كوهستان
صفحه 58
پوچي در ذهن و دنياي اطراف جنگلبان موج ميزند كه آخرين پرده آغاز ميشود
اپيزود ششم
در اين بخش ما به عينه ميبينيم كه اپيزودهاي فرد، شرح روايت از ديد جنگلبان در شرايط مختلف است و اپيزودهاي زوج شرح روايت از زبان «سايه» و «نور».
شروع اپيزود ششم درست همانند اپيزود دوم است از نظر تم و فضا، با اين تفاوت كه شب دومين پرده تمام شده و روز آمده است.
روزي كه شاعر مشت خود را باز ميكند و ميبينيم كه تراژدي واقعي همان اتفاقات روزمره خود ماست در اورمان (جامعه).
نور :
جنگل پر است از تناقض از دوستي از خيانت
چنگل پر است از تفاهم از سروها از تبرها
غريد سايه كه : اي نور حالا به حرفم رسيدي؟
من از تو روشنترم چون ديدم هر آنچه نديدي
در چينشي ماهرانه اين دست را از تو بردم
اين برد يك شاه برد است من فاتح اين نبردم
صفحهي 60
و يا :
نور :
هر جا كه رفتيم آنجا بازي تلخي شد آغاز
لجبازي ما جهان را پر كرد از چِندِش راز
صفحهي 61
اما بيتهاي پاياني اين تراژدي به ما از سرنوشت پيرمرد ميگويد. پيرمردي كه نمونهاي از انسان معاصر است.
چون سر ستون چانه مرد بر لولههاي دولول است
خون ميكند چكه از سقف بر سقف جاي گلوله است
صفحه 62
»سايه« باز هم شروع به سخن ميكند اما شايد اينبار هم در اشتباه است.
ما مهرهي اين نبرديم بازيگران ديگرانند
بازيچههاييم نزد آنان كه بازيگراناند
صفحه 62
در پايان اين روايت منظوم شاهد تاريخ آفرينشش هستيم كه صالح سجادي «تراژدي اورمان»اش را در زماني قريب به 20 ماه سروده است و اين قابل تقدير است.
صالح سجادي شايد ميخواهد احياگر سبك آذربايجاني باشد. شايد سبك آذربايجاني مدرن با اِلمانهاي به روز چيزيست كه شاهد آن هستيم. موفقيت اين مجموعه ميتواند جرقهي خوبي باشد براي بازيابي توان سبك آذربايجاني.
در انتها ميخواهم بگويم كه اورمان و تراژدي آن ما را از فلسفهي جبر و اختيار فراتر ميبرد و بعد جديدي از روزمرگيها را به رخمان ميكشد و ميخواهد ثابت كند «نور» در نهاد ما «سايه» را از بين خواهد برد اگر مرد ميدان باشيم.
منتشر شده در سی و هشتمین شماره ماهنامه تدبیر فردا
:: موضوعات مرتبط:
كتاب
:: برچسبها:
کتاب