;




سطر اول
گاه‌نگاری‌های مهدی ابراهیم‌پور در اینترنت


یادداشت‌هاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / شش (پایانی): بالاخره تمام شد

 

یادداشت‌هاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / شش (پایانی):

بالاخره تمام شد

 

سطر اول: چيز قابل عرضي نمانده تا از اين سفر بگويم. بالاخره تمام شد. تا عصر گشت زدم و كتاب گرفت. گل سرسبد خريدهايم يكي رمان «تريسترام شندي» نوشته‌ي «لارنس استرن» با ترجمه‌ي زنده‌ياد «ابراهيم يونسي» بود و ديگري رمان «دفتر بزرگ» نوشته‌ي «آكوتا كريستوف» با ترجمه‌ي «اصغر نوري».

حدودهاي ساعت سه ظهر، «مهديه فاطري» را ديدم. او هم رنج سفر از تبريز به تهران را بر خود هموار كرده بود به سوداي نمايشگاه كتاب. گشتي توي برخي غرفه‌ها زديم. چندتايي كتاب گرفت و از هم جدا شديم تا او برود سراغ غرفه‌هايي كه من ديده بودم و من هم باقي غرفه‌ها را ديد بزنم.

از ظهر نسيمي دل‌انگيز مرا در آغوش گرفته بود. اين نسيم بر من مي‌وزيد. هيچ كس ديگري هم از بودنش خبر نداشت. مي‌دانم خيلي رمانتيك است ولي بود و در هرم گرماي تهران اين نسيم عطر و بويي خاص داشت. توي سايه تكيه داده بود به ستوني خارج از شبستان عمومي. نشسته بر روي كارتني كه از يك غرفه‌ي خالي برداشته بود. نسيم آمد و مرا درربود. دلم خنك شد و هيچ كس نفهميد، چه شد. بگذريم.

حدوداي شش عصر «اصغري نوري» پيدايش شد. زياد دربند ديدن نمايشگاه نبود. برنامه‌ي ديدار از نمايشگاه را براي فردا چيده بود. جلوي غرفه‌ي نشر «نيلوفر» قرار گذاشتيم و همديگر را ديديم. نشر «نيلوفر» قرار بود، كتاب «نوشتن مادام بواري» را كه او ترجمه كرده بود، بياورد. ولي حواله شد به فردا. چند تا ناشر ديگر را ديديم و عازم منزل «اصغر» شديم تا شب را ميهمانم او باشم. پس با كوله‌باري از كتاب كه بخشي را داده بودم دست او، رفتيم مترو سواري.

شب هم كلي حرف و حديث از ادبيات داشتيم و بعد من گرفتم خوابيدم. از خستگي جانم درمي‌رفت.

ديگر چيز خاصي نيست غير از اين كه  همان روز حدوداي ظهر از سازمان فرهنگي، هنري شهرداري تبريز تماس گرفتند كه: «تو هم بيا برويم نمايشگاه.» گفتم: «من نتوانستم منتظر هيات مديره‌ي شما بمانم تا تصميم بگيرند هنرمندان و نويسندگان تبريز را به نمايشگاه بفرستند صلاح است يا نه. پس خودم راه افتادم و آمدم نمايشگاه.»

كاروان تبريز به سوي نمايشگاه كتاب تهران دو روز بعد از برگشتن من به تبريز يعني شب يكشنبه عازم شد. صبح خبر دادند تصادف كرده. راننده‌ي بيچاره در جا مرده بود ولي خوشبختانه از بچه‌هاي خودمان تلفات نداشتيم. چند تايي بدجور زخمي شدند كه حال يكي وخيم بود. حالا كه اين سطرها را مي‌نويسم الحمدا... او هم رسته از دام مرگ. نگو من نظر قربوني آن جمع بودم كه توي سه سال قبلي هيچ اتفاقي برايشان نيفتاده بود.

 

یادداشت‌هاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / يك: تنها راه افتادم!

یادداشت‌هاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / دو: نم‌نم باران بدرقه ام کرد!

یادداشت‌هاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / سه: رسیدن به تهران و «مدیریت پیکانی» 

یادداشت‌هاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / چهار: تهران و داستان و ... 

یادداشت‌هاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / پنج: تنهایی و هزارتويي پر از كتاب



:: موضوعات مرتبط: يادداشت
:: برچسب‌ها: یادداشت سفر, تهران, نمایشگاه کتاب, تبریز
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در سه شنبه ششم تیر ۱۳۹۱

.:: ::.





یادداشت‌هاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / پنج: تنهایی و هزارتويي پر از كتاب
 

یادداشت‌هاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / پنج:

تنهایی و هزارتويي پر از كتاب

تنها بودم و اين تنهايي مزيتي مهم و برجسته بود. تنهايي اين امكان را به من داده بود كه فقط به خواست خودم در مقابل غرفه‌ها توقف كنم و به خواست خودم به كتاب‌ها نگاه كنم، بردارمشان و ورقشان بزنم. همراهي نبود تا علايق او را نيز در ايستادن و ديدن و ورق زدن‌ها لحاظ كنم. حسي داشتم مانند مالكيت. مالكيت همه‌ي كتاب‌ها و غرفه‌هاي شبستان و حق انتخابي كه هيچ كس و هيچ چيز محدودش نمي‌كرد. قصدم خريد نبود. هر چند مي‌دانستم ميان اين همه كتاب مجبورم نقش مشتري را نيز بازي كنم ولي بيش‌تر سياحي بودم كه به ديدن و آشنا شدن آمده.

ياد توريست‌هايي افتادم كه جا به جا در تبريز ديده مي‌شوند. گاهي فكر مي‌كنم آن تروريست‌ها خيابان‌ها و كوچه‌ها و ساختمان‌ها و مساجد و جاهايي كه براي من آشنا هستند را چگونه مي‌بينند؟ معناي اين چيزها براي يك سياح در كشوري بيگانه و شهري غريب با مردماني غريب چيست؟ مثلاً وقتي به بناي «ارك عليشاه» نگاه مي‌كنند چه حسي دارند؟ اين بناي خشتي بلند براي من كه جزو مهمي از تاريخم است مجمع دردها و حسرت‌ها و نام و ننگ‌هاست، خوشي‌ها و ناخوشي‌ها ولي براي آن سياح در اين ديار غربت با آن دوربين و طرز پوشش ناآشنايش چه چيزيست؟ آن بناي بزرگ در ديد او تبديل مي‌شود به توده‌اي تاريخي از خشت و سنگ و آجر؟ فقط همين؟ اگر اين گونه باشد چقدر حقير مي‌شود آن بناي عظيم و بناهاي عظيم ديگر. از اين ديد توريسم تنازل ارزش‌هاست و فروختن احساس ملتي به بهايي ناچيز كه سرازير مي‌شود توي جيب شركت‌هاي مسافرتي و هتلدارها و تورهاي سياحتي.

توريسم اگر فقط و فقط از جنس ديدن باشد همين است. خاطره‌ايست بي‌معنا و بدردنخور ولي اگر باب آشنايي باشد راهيست براي ديدن و شناختن. فهميدن اين كه بنايي كه در مقابلش ايستاده‌اي فقط خشت و سنگ و آجر نيست و معنايي دارد كه منتشر شده در روح و جان انسان‌هايي كه وقتي نگاه‌شان مي‌كني، انگار مي‌كني اصلا آن بنا را نمي‌بينند و نمي‌شناسند. يك سياح وظيفه دارد بشناسد و گرنه ديدن و گذشتن را به عكس‌ها و پوسترها نيز مي‌شود، ديد. هر چند سخت است اين آشنايي با شهوت سيري‌ناپذيري كه توريست‌ها براي ديدن و ديدن و ديدن دارند.

من نيز به ديدن و آشنا شدن آمده بودم. ديدن و آشنا شدني هر ساله. و اين بار از بخت خوش، تنها بودم.

از رديف غرفه‌هايي كه نام سالن شماره‌ي يك به خود گرفته بود، شروع كردم. ناشران را با حروف الفبا چيده بودند. از اين سر شبستان تا آن سرش. ورودي هر سالن ليست ناشران حاضر در هر سالن را آويزان كرده بودند و مي‌شد با نگاه كردن به آن ليست انتخاب كرد كه مي‌خواهي وارد اين سالن شوي يا نه.

به هر ناشري رسيدم فهرست كتاب خواستم. خوشبختانه اكثرشان داشتند. توي فرهنگسراي «الغدير» تبريز به غلامرضا قلي‌زاده يك اتاق داده‌انند و گفته‌اند اين جا را راه بيانداز. چهارشنبه كه بعد از جلسه من را رساند خانه، توي راه صحبت تجهيز فرهنگسرا شد. گفت فرهنگسرا يك كتابخانه هم دارد كه بايد تجهيزش كنيم. من هم گفتم تا مي‌توانم از نمايشگاه و ناشرهاي ادبي و هنري برايش فهرست كتاب مي‌گيرم، بلكه فرجي شد و يك كتابخانه‌ي درست و حسابي براي هنر و ادبيات توي تبريز علم كردند. تا عصر كوله‌ام پر شده بود از فهرست كتاب. توي تبريز كه ريختمشان توي نايلون تا ببرم فرهنگسراي الغدير تحويل قلي‌زاده بدهم، عيار دستم آمد كه چه قدر زياد شده.

بيش‌تر سالن‌ها را بي‌خيالي طي مي‌كردم. هر جا مي‌خواستم و سر راه خلق ا... نبود مي‌نشستم و يا مي‌زدم بيرون تا بساط سيگار و چايم را فراهم كنم. من عاشق كچ‌بري‌هاي سقف شبستان عمومي مصلي هستم. آن طرح‌هاي اسليمي و شاخه‌هاي گل ظريف واقعاً مسحوركننده است. دوست دارم سرانجام اين مصلي را ببينم و خيلي دلم مي‌خواهد با يك اثر معماري خلاق مواجه شوم. نه از آن كارهاي تكراري كه از روي مساجد دوره‌ي ايلخاني و صفوي و حتا قاجاري برمي‌دارند و كارهايي باسمه‌اي مي‌شود كه به جاي اين كه روح معنويت در اجزايش ساري باشد، خودستايي نابخردانه‌ي عده‌اي ظاهرمذهب است.

مي‌گويند ساختن مساجد خودش سلوكي بوده براي هنرمند معمار. گاهي مي‌شده كه معماري در كار ساختن بنايي هم شاگردي مي‌كرده و هم استاد مي‌شده و حتا به پيري مي‌رسيده. زندگي مي‌كرده با مسجدي كه مي‌ساخته.

هنوز چيزي نگذشته بود كه داخل شبستان دم كرد و بيرون گرما تنوره كشيد. كاري نمي‌شد كرد. بايستي مي‌ساختم. آب معدني گرفتم و خودم را آماده كردم براي پيمودن مسيري دور و دراز و مارپيچ از اين سر شبستان تا آن سرش. لايبرنتي بود پر از كتاب. ولي جستن گوهر از ميان اين همه صدف توي درياي متلاطم انسان‌هايي كه دم به دم زياد مي‌شدند - و لابد همه‌شان مشتاق كتاب بودند -، كار سختي بود.

 

یادداشت‌هاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / يك: تنها راه افتادم!

یادداشت‌هاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / دو: نم‌نم باران بدرقه ام کرد!

یادداشت‌هاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / سه: رسیدن به تهران و «مدیریت پیکانی» 

یادداشت‌هاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / چهار: تهران و داستان و ... 



:: موضوعات مرتبط: يادداشت
:: برچسب‌ها: یادداشت سفر, تهران, نمایشگاه کتاب, تبریز
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در جمعه بیست و ششم خرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





یادداشت‌هاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / چهار: تهران و داستان و ...
 

یادداشت‌هاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / چهار:

تهران و داستان و ...

صبح بود و ترمينال آزادي خلوت. قضاي حاجتي كردم و درآمدم. توي ليواني بزرگْ چاي نبات خوردم و كيك صبحانه‌اي گرفتم و همان جا به فنايش سپردم. سيگار هم يادم نرفت. تا عصر توي نمايشگاه بودم و بايد ذخيره‌ي مناسبي براي خودم ترتيب مي‌دادم. ماندن در ترمينال جايز نبود. هنوز يوسف انصاري را نجسته بودم و اصغر نوري عصر مي‌آمد نمايشگاه و با مرتضا كربلايي‌لو هم بايستي قرار مي‌گذاشتم. رفتم پارك‌سوار آزادي و سوار اتوبوس ويژه‌ي نمايشگاه شدم.

تهران شهر «ويژه‌»هاست. هر چيزي مي‌تواند در اين شهر ويژه باشد، از اتوبوس بگير تا بخشي از خيابان. اين «ويژگي‌ها» از تهران شهري ويژه هم ساخته. شهري كه قواعد خودش را دارد و گردنكشانه مي‌خواهد جدا از كل ايران راه خودش را برود. شايد در ميان شهرهاي ايران، تبريز زودتر از همه فهميده تهران سوداي «تافته‌ي جدا بافته» شدن در سر دارد و به همين دليل اين شهر هم راه خودش را مي‌رود و كم‌كم صاحب ويژگي‌هايي مي‌شود كه نتوان با شهرهاي ديگر ايران مقايسه‌اش كرد. حالا بماند كه اين ويژگي‌ها چه در تهران و چه در تبريز تا چه حد به درد دنيا و شايد آخرت مردمان اين شهرها خواهد خورد.

تهران بزرگ است. همه چيزش بزرگ است. عرض و طولش، خيابان‌ها و بزرگراه‌هایش، ساختمان‌ها و برج و باروي ميلادش، حتا ايستگاه‌هاي مترو و تونل توحيدش. اين بزرگيِ زشت و زننده بيش‌تر دهن‌كجي پسرك تخس و به‌درد نخوري را مي‌ماند كه توهم برش داشته، مي‌تواند غوره نشده، مويز شود. جوريست كه مي‌خواهي دستت را بلند كني و شترق بخواباني بيخ گوشش و بگويي: «گئت قودوق!» و بنشاني‌اش سر جايش تا بفهمد دنيا دست كيست و هنوز راه دارد تا از اين گنده‌گوزي‌ها بكند. ولي از اين حس آني كه مي‌گذري، توي دلت مي‌گويي بگذار به همين چيزها دل خوش باشد. به بزرگي و فراخي دست‌ساخته‌هايش. شايد اگر ياد نگيرد كه بزرگي جاي ديگريست برايش بهتر باشد. چون دانستن و شناختن اين بزرگي همان و از هم پاشيدن تهران همان. تهران با چند تُن مصرف مواد مخدر روزانه و كلي معتاد، با آمار بالاي فحشا و فساد و جنايت و هزار جور نابساماني چه مي‌تواند بكند، جز نازيدن به در و دروازه‌هاي گل و گشادش؟! هيچ!! 

نه و چهل و چند دقيقه توي نمايشگاه بودم. بيست دقيقه بعد درِ نمايشگاه باز مي‌شد و من تا عصر همين جا بودم. تصميم گرفته بود هيچ رمان و مجموعه داستان تازه چاپ شده چه تاليفي و چه ترجمه نخرم. - به غير از رمان «دفتر بزرگ» ترجمه‌ي اصغر نوري كه آن هم دلايل ناسيوناليستي و همشهري‌خواهي داشت و بس. هر چند وقتي برگشتم تبريز متوجه شدم يكي از بهترين خريدهاي امسالم از نمايشگاه همين رمان است و كلي خوشحال شدم براي اصغر كه دارد كم‌كم مترجمي قابل مي‌شود و ادبيات فرانسه را كه بسيار ارزشمند است، آرام و سربه‌زير براي ما ترجمه مي‌كند.

به اين دليل نمي‌خواستم هيچ كتاب تازه چاپ شده‌اي را بخرم كه هر سال هي توي تهران كتاب درمي‌آيد و توي اين سايت و آن وبلاگ و فلان روزنامه و مجله توي بوق و كرنا مي‌كنند كه آقا بياييد كه يك شاهكار ادبی در حد المپيك 2012 لندن درآمده. ولي زماني كه كتاب را مي‌خري، مي‌بيني هيچ هم از اين خبرها نيست. شاهكار كذايي پر است از جفتك‌اندازي‌هاي روشنفكري و كمي خام‌دستي‌هاي تكنيكي و فحش‌هايي كه با زيركي گوشه و كنار كتاب جاگير شده تا از مميزي ارشاد دربيايد و چه چه. تنها چيزي كه نمي‌بيني ادبيات است.

تجربه‌ي چند سال اخير من مي‌گويد كه هر كتابي كم‌تر در تهران توي بوق و كرنا شد، معتبرتر است. كم‌كمك دستم آمده كه يك عده راه افتاده‌اند و براي هم تابلوي «درود» و «زنده‌باد» مي‌گردانند. - ايرادي هم ندارد هواي دوست‌شان را دارند تا وقتي كتاب خودشان درآمد آن دوست هم مرام نشان دهد و حالي از ايشان بپرسد.

هر سال يك نويسنده را علم كرده و گفته‌اند به‌به چه اثري. سوت و كف و جايزه و مخلفات و تمام. بعد ديگر نمي‌داني اين عزيز سراپا قصه‌گويي و داستان‌سرايي كجاست با اين همه فضايل و كرامات كه «محمد بن منور» در وصف «ابوسعيد» هم نتوانسته بنويسد. گم مي‌شود و سال بعد قصه‌گويي تازه و شاهكاري نو. به قول ما ترك‌ها: «لاپ حسن سوخدو دريرماندو...!»

نمي‌دانم اين ادبيات با اين شامورتي‌بازي‌ها چه بر سرش خواهد آمد، كه آمده و اين شده كه تقريباً مطمئني هيچ كار داستاني حتا در حدودهاي متوسط هم ديگر آفريده نمي‌شود و به واسطه‌ي اين دوستي و آن بده، بستان يكي مي‌شود نويسنده و آن ديگري منتقد و كذا و كذا ...!

پس خيالم از بابت برخي غرفه‌ها راحت است كه وقت‌گير نيستند و به راحتي مي‌شود از كنارشان گذشت.

كمي گشتم و سيگاري كشيدم. هنوز بساط چاي برپا نشده. حواله دادند به يك ساعت ديگر.

درها باز شد و به آرامي سريدم توي شبستان عمومي.

 

یادداشت‌هاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / يك: تنها راه افتادم!

یادداشت‌هاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / دو: نم‌نم باران بدرقه ام کرد!

یادداشت‌هاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / سه: رسیدن به تهران و «مدیریت پیکانی» 



:: موضوعات مرتبط: يادداشت
:: برچسب‌ها: یادداشت سفر, تهران, نمایشگاه کتاب, تبریز
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در پنجشنبه هجدهم خرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





یادداشت‌هاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / سه؛ رسیدن به تهران و «مدیریت پیکانی»
 

یادداشت‌هاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / سه؛

رسیدن به تهران و «مدیریت پیکانی»

هر شهري محدوده‌اي دارد كه با تابلو مشخص مي‌شود. توي دفترچه‌ي آموزشي راهنمايي و رانندگي شكل اين تابلو را گذاشته‌اند. ولي براي من تهران از ساختمان آبي رنگ كارخانه‌ي «ايران‌خودرو» شروع مي‌شود. ابتداي تهران -از تبريز كه بيايي- كارخانه‌ي «ايران‌خورو» است. ايران خوردويي كه هنوز و از پس نزديك به پنجاه سال ماشين‌هايش خيابان‌هاي ايران را قرق كرده‌اند و به اين زودي‌ها هم خيال ندارند، كنار بكشند. هر چند هميشه بحث ماشين‌هايش عجين بوده با ايراداتي جزئي مثل انفجار و ناايمني و پايين بودن كيفيت و گاهي قطعاتي كه قرار است اورژينال باشند ولي ساخت چين هستند. نمي‌دانم چند درصد از حجم گورستان‌هاي ايران به لطف توليدات «ايران‌خودرو» پر شده است ولي توليدات اين كارخانه چنان خيابان‌هاي ما را احاطه كرده كه گاهي با تمام نقايص و اشتباهات و كم‌كاري‌هايش فكر مي‌كنم جزو جدايي‌ناپذير فرهنگ ايراني‌ست، «ايران خودرو». –اين شعار تبليغاتي خيلي بهتر از شعار پيشين اين شركت است كه مي‌گفت: «خودرو ملي، افتخار ايراني» يا الان كه مي‌گويد: «راه تو را مي‌خواند... .»

چند سال پيش بنابه دلايلي در شهرك صنعتي «غرب تبريز» كه عمده‌ي كارخانه‌هاي صنعتي اين شهر خصوصاً كارخانه‌هاي قطعه‌سازي مانند «پيستون ايران»، «بلبرينگ‌سازي»، «بنيان ديزل»، «چرخشگر»، «تراكتورسازي» و ... در آن جاي دارند، مدتي را سپري كردم. آن زماني بود كه خاتمي آخرين «پيكان» را روانه‌ي موزه كرد. در همين دوران بود كه از زبان مديران ارشد كارخانه‌ها و مهندسين به اصطلاحي برخوردم كه در صنعت ايران بسيار رايج است: «مديريت پيكاني»؛ يعني آن چه اكنون ايران را مديريت مي‌كند. چون نمي‌خواهم سفرنامه‌ام خسته‌كننده و صنعتي باشد، ميلي به توضيح اين اصطلاح ندارم و مي‌گذرم.

همچنان كه از مقابل كارخانه‌ي «ايران‌خودرو» مي‌گذريم، جاده‌ي مخصوص كرج را به سمت تهران و نمايشگاه كتابش در مي‌نورديم با ترافيكي كه هنوز آرام است و از شواهد امر پيداست ميل شديد به گره خوردن دارد.

حالا ديگه صبحِ صبح است و من نزديك تهرانم. تخمين زده‌ام هفت يا هفت ربع ترمينال آزادي خواهم بود. صبحانه‌اي سرپايي و همچنين چايي مفصل و سيگاري مفصل‌تر به خود وعده داده‌ام. البته اين‌ها همه بعد از دستشويي مفصلانه‌تري است كه بايستي صورت بگيرد. چون به همين زودي فشار مثانه بالا رفته.

در تبريز كه پيگير خبرها بودم، خبرهاي چندان دلگرم‌كننده‌اي از نمايشگاه به گوش نمي‌رسيد. هر چند ديگر عادت كرده‌ام كه هر سال بيايم و نمايشگاه را كم‌رونق‌تر از سال قبل ببينم. از دوران اصلاحات - كه سال به سال نمايشگاه رونق مي‌گرفت-، به اين ور هر سال از تعداد و كيفيت آثار منتشرشده، همين طور كاسته شده و هر سال كم‌تر از ديدن كتاب‌هاي تازه و صد البته به درد بخور، ذوق‌زده مي‌شوم.

خبر راه ندادن انتشارات «چشمه» و «طرح‌نو» به نمايشگاه و اما و اگرهاي حضور برخي ديگر از ناشران با تعليق عده‌اي از ناشران مطرح در حوزه‌ي ادبيات و هنر و انديشه دورنماي نمايشگاه را در ذهنم غبارآلود كرده بود.

از طرفي مي‌دانستم كه «شبستان» كه محل ناشران عمومي‌ست –حالا اين ناشر عمومي ديگر چه صيغه‌ايست كه ارشاد خلق كرده، نمي‌دانم. ناشران زمينه‌ي تخصصي‌شان مشخص است و بايد هر كدام در زمينه‌ي تخصصي خودشان در سالني و يا بخشي از سالن تجميع شوند.- پر خواهد بود از نشرهاي بي‌مورد كه كتاب‌هاي تكراري روانشناسي‌هاي دوزاري مثل قورباغه‌هاي كه قورت داده مي‌شوند يا پنيرهايي كه جابه‌جا مي‌شوند و يا فقط راست كارشان مفاتيح و نهج‌البلاغه و قرآن است همراه با گنج‌هاي معنوي و دعا براي درمان دردهاي مفصلي و ... و يادم نرود كتاب‌هاي آشپزي و كدبانوبازي و الي ماشاا... . چه مي‌شود كرد. زودي ياد اصطلاح «مديريت پيكاني» افتادم كه توي فرهنگ ما هم خيلي كاربرد دارد.

با تمام اين تفاصيل هنوز اميدوار به ديگر ناشران جديِ كه تعليق نشده‌اند و كارشان با ارشاد بيخ پيدا نكرده، راه افتاده‌ام و الان رسيده‌ام تهران. ساعت هفت و نزديكاي بيست، كوله‌ام را انداختم روي دوشم و توي ترمينال آزادي پياده شدم. روز پنجشنبه چهاردهم ارديبهشت ماه.

 

یادداشت‌هاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / يك: تنها راه افتادم!

یادداشت‌هاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / دو: نم‌نم باران بدرقه ام کرد!

 



:: موضوعات مرتبط: يادداشت
:: برچسب‌ها: یادداشت سفر, تهران, نمایشگاه کتاب, تبریز
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در جمعه پنجم خرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





یادداشت‌هاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / دو: نم‌نم باران بدرقه ام کرد!
 

یادداشت‌هاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / دو

نم‌نم باران بدرقه‌ام کرد!

 

از تبريز كه درآمدم نم‌نم باران شروع شده بود. ارديبهشت است و زيبايي ارديبهشت به همين‌هاست. به بارانش كه كمي سرد است و وقتي به تنت خورد مي‌لرزي و جمع مي‌شوي. به بوي خاكي كه از اين باران برمي‌خيزد و چيزي که در آن است و مستت مي‌كند. به همين‌ها فكر كردم و همين طور به اين كه كاش كاپشني، چيزي برداشته بودم. ولي زود بي‌خيال شدم. لبخندي بر لب آوردم و اين كه: «هر چه پيش آيد، خوش آيد.»

همدمي داشتم كه با «اس‌»‌هايش كنارم بود و تا وقتي مي‌توانستم چشمانم را باز نگه دارم و نخوابم همراهي‌ام مي‌كرد. اتوبوس از آن ولولوهاي شاسي شهاب بود. تلق و تلوقش به راه. و من كه به اندازه‌ي كافي خستگي توي چشمانم ذخيره داشتم، غمي نداشتم. خوابم كه بيايد بغلِ گوشم توپ دركنند، بيدار نمي‌شوم. امان از وقتي كه بي‌خوابي بيايد سراغم. صداي خميازه‌ي مورچه هم احوالم را پريشان مي‌كند.

هنوز نمي‌خواستم، بخوابم. داشتم با خواب مي‌جنگيدم. جنگي نابرابر. جنگي ميان ذهني كه مي‌خواست نخوابد با جسمي و روحي كه در تقلاي خواب بود. و هر كس ادعا كند اختيار انسان در دست ذهن اوست، بدجور در خطاست كه ذهن من در مقابل خواسته‌ي آن ديگران كم آورد و خيلي زود خواب بر من چيره شد.

چيزي از خواب‌هايي كه ديدم، يادم نيست. كنار پنجره خوابيده بودم و دم‌مه‌هاي صبح بيدار شدم. اتوبوس نگه داشته بود و بايد دستشويي و چاي و سيگار را به سرعتي باور نكردني به سرانجام مي‌رساندم. عوارضي قزوين بود و اين يعني بعد از عبور از قزوين از سرحداتِ مكاني آذربايجان خارج مي‌شديم و بايد تا تهران منتظر مي‌ماندم تا شهري ترك‌نشين را ببينم. حالا كه اراده‌ي ذهني و جسمي‌ام به تعادل رسيده بود، روحم آرام‌تر بود. گوشي‌ام چند تا «اس» و مقدار متنابهي «ميس كال» را نمايش مي‌داد. انگار همدم شبانه‌ام ويرش گرفته بود، بيدار نگاهم دارد ولي من را خواب چون كودكي كه درخيالش ميان پر فرشتگان پيچيده باشندش، درربوده بود.

هوا نم داشت و سرد بود. با يك تا تي‌شرتم بدجور مورمورم شد. هر كجاي آذربايجان قدم بگذاريد هواي ارديبهشت اين گونه است. خنكاي ملايم و لطيفي كه تنفس هوايش چنان ريه‌ها و تك‌تك سلول‌هايت را ارام مي‌كند، انگار مخدّري قوي زده باشي. سيگارم را كشيدم و يادم ماند تا توي ترمينال يك بسته‌ي ديگر هم بگيرم. تجربه‌ي سال‌هاي قبل است. توي نمايشگاهْ سيگار كيمياست، پيدا نمي‌شود. چاي را با خودم بردم توي اتوبوس تا هم صداي شاگردشوفر قطع شود و هم مجبور نباشم به خاطر عجله، چايم داغ داغ هورت بكشم.

راه افتاديم. اين بار هوش و حواسم سرجايش بود. داشتم كارخانه‌ها و مناطق صنعتي را كه هر چه جلوتر مي‌رفتيم بر تعدادشان اضافه مي‌شد، تماشا مي‌كردم. منظره‌ي دل‌انگيزي نبود. آفتاب كه نرم‌نرمك خودش را نشان مي‌داد، هيبت كارخانه‌ها هم نمايان‌تر مي‌شد و بي‌قواره‌گيشان آشكارتر. انگار آفتاب ستر و حجابي را كه شب بر روي اين «ارضاكنندگان شهوت مصرف مردمان» كشيده بود را مي‌دريد. اين همه كارخانه و كارگاه و شهرك صنعتي جفت و جور شده‌اند و همين طور كش آمده‌اند تا نمي‌دانم كجا. افقي در ديدرس نيست. همه چيز سنگ و آهن و دود و هزار جور كوفت و زهرمار ديگر است. 

مسافر بغل دستي‌ام همان جا توي عوارضي قزوين پياده شد. صحبتي بين‌مان رد و بدل نشد. تنها چيزي كه از او به خاطر دارم عضلات پر و پيماني بود كه خوب پرورش ديده بودند و حالا كه فكر مي‌كنم اگر پياده نشده بود، هيكلش با منظره‌ي كارخانه‌ها خيلي جور درمي‌آمد و تناسبي جالب ايجاد مي‌كرد. تناسبي از صناعت و لاجرم مصنوعي بودن.

حالا كه بيدارم و خواب از سرم پريده، اين صندلي‌هاي لكنتي اذيتم مي‌كنند. انگار نه انگار ديشب ننوي خوبي بوده و خواب مرا در خود جا داده. كمي گردنم درد مي‌كند. دست مي‌كشم و مجراي كوچكي را مي‌يابم كه باد سرد علي‌الدوام از آن در حال ورزيدن است. هنوز دو، سه ساعتي تا تهران راه داريم و من دلخورم از اين كه توي ماشين نمي‌توانم كتاب بخوانم. توي ماشين اگر سرم را زياد پايين بياندازم و يا به چيزي خيره شوم، حالم بهم مي‌خورد و بالا آوردن محتويات درون لازم مي‌شود و من نمي‌خواهم درونياتم را پيش پاي اين ملت مسافر خالي كنم. «هِدست» گوشي‌ام را هم فراموش كرده‌ام بياورم و نمي‌توانم موزيك‌هاي تكراري توي آن را گوش دهم. پس مگس مي‌پرانم تا تهران.

 

یادداشت‌هاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / يك: تنها راه افتادم!

 



:: موضوعات مرتبط: يادداشت
:: برچسب‌ها: یادداشت سفر, تهران, نمایشگاه کتاب, تبریز
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در جمعه بیست و نهم اردیبهشت ۱۳۹۱

.:: ::.





یادداشت‌هاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / يك: تنها راه افتادم!
 

یادداشت‌هاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / يك

تنها راه افتادم!

 

ترمينال تبريز

 

تنها سفر كردن عادتي قديمي بود مال زماني كه هنوز شور و شر جواني‌ام به سي سالگي ختم نشده بود. كوله‌ام را برمي‌داشتم و مي‌رفتم ترمينال. مي‌نشستم روي نيمكت روبه‌روي سكوها و به صداي شاگردشوفرها گوش مي‌دادم و هر كدام را مي‌پسنديدم مي‌پريد توي اتوبوسش و مي‌رفتم. هر جا شد. چه فرقي مي‌كرد. همين شد كه سر از شهرهاي مختلف و جورواجور درآوردم و يك نيمه ايرانگردي را تجربه كردم. بدون اين كه هدفي جز دور شدن از تبريز داشته باشم. خوبي‌ اين سفرها اين بود كه پر بود از چيزهاي تازه و تو هميشه چشمت دنبال اتفاقي نو بود و همه چيز در عين عادي بودن، مي‌توانست برايت شگفت‌آور و عجيب باشد.

حس عجيبي بود اين تنهايي تو و كوله‌ات. كوله‌ي كوچك سياهي كه هنوز دارمش و خيلي درب و داغان است ولي هنوز مي‌تواند وسعت سفر يكي مثل من را در خود جا دهد. از آن كوله‌هايي كه فقط مي‌تواني دو تا لباس زير و يك شلوار و يك حوله تويش بذاري. همين. آن قدر مختصر است كه به اجبار همين اختصارش سبكبال باشي و نخواهي ره‌توشه‌ي سفرت را پر و پيمان ببندي. از واجبات سفر به حداقلش قانع‌ات مي‌كند و از مستحباتش بي‌نياز.

ولي اواخر دهه‌ي سوم زندگاني‌ام اين سفرها تعطيل شد. شايد چون خوردم به ديوار معلمي و مجبور شدم سر يك ساعت پاشم و بروم توي كلاس و سر يك ساعت مشخص زنگ را بزنند و بيايم بيرون. شدم تابع زنگ اخباري كه به ديوار مدرسه ميخكوب شده بود. درست مانند پيشخدمتي كه به زنگ روي ميز مشتري، حاضر به خدمت است.

شايد هم دليل ديگرش اين بود كه از اين سفرهاي آني و بي‌برنامه چيز خاصي دستگيرم نمي‌شد. عايداتش برايم خيلي كم بود. يعني بيش‌تر جنبه‌ي فرار داشتند و قرار نبود همه‌ي عمرم را مشغول سفرهايي باشم كه از غليان احساسي سرچشمه مي‌گرفت. از آن موقع تصميم گرفتم سفرهايم دليل داشته باشند و براي خاطر چيزي مشخص باشند با مقصدي مشخص. و اين طوري نباشند كه الله‌بختكي راه بيفتم و بروم تا ببينم چه پيش مي‌آيد.

همين طور كه به مرور سفرهايم كم شده و هرازگاهي كه سفري پيش آمده با كوله و باري سنگين همراه بوده. حالا ديگر بيش‌تر طبيعت‌گردي مي‌كنم و توي دشت و دمن و كوه و دره به تفرج مي‌پردازم. اگر شد با دوستان راهي مي‌شوم و با چادري در جايي بكر و دوست‌داشتني از آذربايجان عزيزم شبي را صبح مي‌كنيم. از كوهي بالا مي‌رويم و به دره‌اي و جنگلي سري مي‌زنيم.

******

امسال تصميم گرفتم مثل چندين سال گذشته راهي تهران شوم براي ديدار از نمايشگاه كتاب. البته در طول سال براي موارد و كارهاي ديگر هم شده كه مسافر تهران باشم ولي هر سال ديدار از نمايشگاه كتاب حال و هوايش فرق مي‌كند. - البته براي ما. شايد پايتخت‌نشين‌هاي محترم زياد در بند اين حال و هوا نباشند. - در تبريزي كه نزديك به سه ميليون جمعيت دارد، شايد تعداد كتاب‌فروشي‌هايي كه كتاب‌هاي جدي و ادبي مي‌فروشند به ده تا نرسد كه نمي‌رسد. و معمولاً كتاب‌هاي تازه‌چاپ شده و بروز هم يكي دو سال بعد سرو كله‌شان اين جا پيدا مي‌شود. كتاب خود من به كتابفروشي‌هاي تبريز نرسيد چه برسد به كتاب ديگران. پس سنّت مسافرت ششصد، هفتصد كيلومتري از تبريز تا تهران، هر ساله در بين اهالي ادبيات تبريز شور و شوقي خاص برمي‌انگيزد.

سابقه‌ي ديدار من از نمايشگاه كتاب تهران به دوران دانشجويي برمي‌گردد. از سال هشتاد هر سال آمده‌ام و نمايشگاه را ديده‌ام. چهار سال با دانشگاه و همقطاران دانشجو و مابقي را با ياران و دوستان ادبي و غيره. گاهي جمعي از دوستان باهم تصميم به ديدار از نمايشگاه گرفته‌ايم و گاهي يكي از نهادهاي فرهنگي اهالي فرهنگ و ادب تبريز را جمع كرده و روانه‌ي تهران نموده. سه سال قبل را با جمعي از همين سنخ و به همت سازمان فرهنگي، هنري شهرداري تبريز به تهران آمده‌ام.

ولي امسال كار ديگري كردم. براي اولين بار تنها پا شدم و آمدم نمايشگاه كتاب. تصميم گرفتم بروم سراغ كوله‌ي قديمي؛ يار سفرهاي تنهايي‌ام و براي اولين بار تنها بيايم به ديدار نمايشگاه كتاب تهران. تك و تنها و صد البته سبكبال. حتا كوله‌ام را تقريبا خالي گذاشتم تا اگر كتاب خريدم تويش جا دهم.

ذوق و شوق عجيبي براي اين مسافرت داشتم. تقريباً مطمئن بودم يكي از لذت‌بارترين ديدارهايم از مجمع كتاب ايران خواهد بود. دلم مي‌خواست تصور اين لذت را همان طور تا رسيدن به تهران مزمزه كنم و خوش باشم.

قرار شده بود ساعت دوازده نيمه‌شب روز چهارشنبه سيزدهم ارديبهشت‌ماه نود و يك با اتوبوس عازم تهران باشم. حدوداي ساعت نه شب رسيدم خانه. دو ساعت وقت داشتم براي حاضر شدن و راه افتادن. چيز زيادي برنداشتم. فقط يك زير شلواري، همين. حمامي كردم و كاپشن برنداشتم. مي‌دانستم توي جاده سرد خواهد بود و تهران شايد باران ببارد ولي فقط تي‌شرتي پوشيدم و كوله‌ام را انداختم روي شانه و راه افتادم سمت تهران.

 



:: موضوعات مرتبط: يادداشت
:: برچسب‌ها: یادداشت سفر, تهران, نمایشگاه کتاب, تبریز
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در جمعه بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۹۱

.:: ::.





عازم تهرانم
 

عازم تهرانم

تا تقریباً دو ساعت دیگر عازم تهران و نمایشگاه کتاب هستم.

تا برگشتن خبری از آپ نیست.

شاید تصمیمي را که هر بار می‌آیم تهرانْ می‌گیرم، این دفعه عملی کنم و یادداشت‌هایی از این سفر برایتان بنویسم و این جا بگذارم.

نگویید تهران نوشتن ندارد. همه جا را می توان نوشت.

 



:: موضوعات مرتبط: يادداشت
:: برچسب‌ها: سفر, تبریز, تهران, نمایشگاه کتاب
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در چهارشنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۱

.:: ::.





Powered By سطر اول Copyright © 2009 by mehdieb
This Template By سطر اول

منوی اصلی (Menu)
درباره (About)

مطالب خواندنی و مواد خام ادبی

همسایه های پیوندی (Links)

آرشیو زمانی (Archive)

آرشیو متنی (Previous)

موضوعات (Categories)

برچسب (Tag)
تبریز , زلزله آذربایجان , نمایشگاه کتاب , تدبیرفردا , تهران , تدبیر فردا , شعر , داستان , یادداشت سفر , دبیرستان طالقانی , جلال آل احمد , سفر , ادبیات , کتاب , تبريز , غلامحسین ساعدی , يادنامه , ادبیات آذربایجان , حسین منزوی , موسیقی , موسیقی آذربایجان , اصغر نوری , تاريخ آذربايجان , تدبيرفردا , داستان تبریز , مهدی ابراهیم پور , رمان , حافظ , قصه , شیراز , زلزله تبریز , مشروطه , شعر ترکی , زبان فارسي , آیریلیق , قاجاریه , قوپوز , هريس , ابراهیم یونسی , تقی زاده , ادبيات آذربايجان , روز خبرنگار , قطران تبریزی , فرهنگ و هنر تبریز , دبيرستان طالقاني , موسي هريسي نژاد , فريبا وفي , فرهنگ تبریز , فاطمه قنادی , نشست كتاب , همه افق , شعر معاصر , اورمو گؤلو , استان آذربایجان شرقی , عباس پژمان , ماهنامه , عرفاني , عزاداران بیل , چوب به دستهای ورزیل , گوهرمراد , جعفر مدرس صادقی , رمان ایرانی , سیمین دانشور , فیلم مستند , هزار و یک شب , توسعه شهری , حوزه هنری , فرهنگ و هنر , مدرک , حسن انوری , جبار باغچه بان , روباه و زاغ , نلسون ماندلا , محمود دولت آبادی , تراکتورسازی , روشنفكري , نگاران , درخت تبريزي پير , رضا براهني , صالح سجادي , ایرج میرزا , مدیرکل ارشاد , داستان نویسی , سووشون , گابریل گارسیا مارکز , ایرج بسطامی , حبیب , ساقي , تخیل , سخاوت عزتي , عباس بارز , امير قرباني عظمي , نهم دي 1290 , انديشه و منش سياسي , ثقه الاسلام تبريزي , ارسال اثر , سیدعلی صالحی , قره باغ , احمد شاملو ,

و چیزهای دیگر (Others)