;




سطر اول
گاه‌نگاری‌های مهدی ابراهیم‌پور در اینترنت


گفت‌وگوي تلگراف با اورهان پاموك: رمان من سياسي نيست
 

گفت‌وگوي تلگراف با اورهان پاموك

رمان من سياسي نيست

سمير رحيم

در «خانه خاموش» دومين رمان «اورهان پاموك» كه در سال 1983 در تركيه منتشر شده و به تازگي ترجمه انگليسي آن هم به بازار آمده، «حسن» عاشقي رنجور است كه از غفلت محبوبش بهره مي‌جويد و پنهاني درون كيف دستي او را وارسي مي‌كند. درون كيف يك لوسيون برنزه‌كننده‌ هست و يك كيف پول و يك بسته سيگار و چند گيره موي سر و يك شانه سبز. پيش از آنكه دختر به سراغ كيفش بيايد، حسن شانه را كش مي‌رود تا آن را به عنوان يادگار علاقه يك‌جانبه‌اش پيش خود نگه دارد. وقتي كه «پاموك» را در دفتر ناشرش ملاقات كردم به من گفت: «قبل از بازخواني رمان، اين لحظه را به ياد نداشتم». اشيا در داستان‌هاي اين نويسنده كه با رمان «نام من سرخ» جايزه نوبل را از آن خود ساخته اهميت بسياري دارند. در اين رمان كه موضوعش معماي قتل نقاشان مينياتوريست عهد عثماني است، فصلي هست كه راوي آن يك سكه است. وسواس «پاموك» درباره اشيا در رمان شگفت‌آوري كه سال 2009 منتشر كرد به نام «موزه معصوميت» به حد اعلاي خود رسيده است. در اين اثر، راوي داستان كه «كمال» نام دارد همانند «حسن» درگير عشقي يك‌طرفه است و يك دوجين از لوازم شخصي دخترعمويش «فسون» را جمع كرده و در يك موزه چيده است.

«پاموك» كه در سال 1952 متولد شده و خانواده‌يي از طبقه مرفه داشته، به من اطمينان مي‌دهد كه سرقت خرت و پرت‌ها و جواهرات خانم‌ها يك ايده تخيلي است و ربطي به گذشته خودش ندارد. او كه انگليسي را با سرعت صحبت مي‌كند و ندرتا پيش مي‌آيد من و من كند و به دنبال كلمه‌يي بگردد و وقتي واژه مناسب را مي‌يابد دوباره با لحني سليس به سخنش ادامه مي‌دهد، مي‌گويد: «ربودن پنهاني يك شي و به خانه بردنش از فانتزي‌هاي ذهن من نيست، اما ايده تصاحب يك زن در فرهنگي كه در آن زن و مرد نمي‌توانند تا پيش از ازدواج به راحتي با هم در ارتباط باشند چنين عملي را رقم مي‌زند. شما نمي‌توانيد محبوب خود را در كنارتان داشته باشيد، اما مي‌توانيد يكي از وسايلش را نزد خود نگه داريد».

از بسياري جنبه‌ها «حسن» در «خانه خاموش» شخصيتي است بسيار متفاوت با «كمال» در رمان «موزه معصوميت» كه از طبقه مرفه جامعه است. «حسن» از ادامه تحصيل باز مي‌ماند و به ميهن‌پرستان ترك مي‌پيوندد. او بدل مي‌شود به يك چپ‌گراي مرفه از جنس آدم‌هاي آثار «تورگنيف». ماجراي او با خشونت خاتمه مي‌يابد.

در حيرتم كه اين اشتياق فراگير از كجا مي‌آيد. «پاموك» مي‌گويد: «در ادبيات كلاسيك اسلامي، عشق به محبوب زميني استعاره‌يي است از عشق به خداوند. اما در رمان‌هاي من، اشتياق حسن در كنار راديكاليسم افكارش، بازتابي است از آرزوي او براي رسيدن به يك زندگي بهتر. من اين انديشه را مي‌پسندم. اين يك ايده هنرمندانه است. اما در عين حال يك ايده افراطي هم هست. ما در اوقاتي كه ناخرسنديم، عميق‌تر دچار عشق مي‌شويم».

هر كس كه استانبول را ديده باشد مي‌داند كه اين شهر در تصرف تاريخ دوران عثماني است. ابراز وجود پررنگ تركيه در اين روزگار، عليه سوريه كه زماني بر آن سرزمين سلطه داشته برخي را به اين باور رسانده كه «اردوغان» مي‌خواهد گذشته‌هاي با‌شكوه را احيا كند. با اين حال «پاموك» از تاثير جنبه‌هاي سياسي بر آثارش خشمگين است: «من هرگز به هنگام انتشار اين كتاب فكر نمي‌كردم كه دارم رماني سياسي را به بازار عرضه مي‌كنم». او اين جمله را درباره كتاب «خانه خاموش» مي‌گويد و مي‌افزايد: «در تركيه هيچ كس نگفت كه اين اثر يك رمان سياسي است». اگر كسي موزه «سلطان محمد فاتح» را در استانبول ديده‌باشد، به عقيده من حتما متوجه فضاي ميهن‌پرستانه حاكم بر آن خواهد شد. اما «پاموك» محافظه‌كارانه مي‌گويد: «استانبول شهر وسيعي است. در اكناف آن محله‌هاي بسيار محافظه‌كاري هستند، جاهايي كه متعلق به طبقه فرا‌دست جامعه هستند، غرب‌زده‌اند و از فرهنگ غرب تقليد مي‌كنند».

احتياط او قابل درك است. بعد از حرف‌هايي كه در سال 2005 درباره قتل عام ارامنه بعد از فروپاشي امپراتوري عثماني بيان كرد، دولتمردان تركيه او را به اتهام «اهانت به ملت تركيه» طبق ماده قانوني شماره 301 تحت پيگرد قرار دادند. اين پرونده در سال 2009 مختومه اعلام شد و آن قانون نيز اصلاح شد، اما هنوز هم او مجبور است هنگام حضور در سطح شهر استانبول چند محافظ همراه خود داشته‌باشد (او باقي اوقاتش مشغول تدريس در دانشگاه كلمبياي نيويورك است). درباره حرف‌هايي كه حول موضوع ارامنه زده بود، مي‌گويد: «حالا همه دارند همان حرف‌ها را تكرار مي‌كنند». به عقيده او داشتن آزادي بيان در كشور زادگاهش كه زماني بابت مواضعش او را به شكلي ماليخوليايي به دردسر انداخته بود، مايه افتخار و غرور است.

او بابت استقبال گرمي كه در تركيه از كتاب «موزه معصوميت» به عمل آمد بسيار شادمان است: «استقبال بسيار گرمي بود و اصلا به چيزي كه هميشه در رسانه‌هاي تركيه با آن مواجه مي‌شدم، شباهتي نداشت. «موزه معصوميت» درباره سياست نيست، يك داستان عاشقانه است، اما فكر مي‌كنم كه از لحاظ چيزي كه مي‌خواهد تصوير كند و اقتدار‌طلبي مردان را در مواجهه با زنان نشان دهد حال و هوايي سياسي مي‌يابد. او هر چه بيشتر عاشق مي‌شود، بيشتر در سركوب محبوبش مي‌كوشد و اين نه يك موقعيت غربي كه يك موقعيت مرتبط با خاورميانه است».

تصور جايگاه زن در جامعه تركيه كار آساني نيست. «پاموك» مي‌گويد: «من تصوير بسياري از زنان ترك را روي جلد كتاب‌هاي انگليسي زباني ديده‌ام كه موضوع‌شان فمينيسم و اسلام است. تصويري كه از آنان ارائه مي‌شود همواره يكسان است: دو زن كه روسري بر سر دارند، سوار بر موتورسيكلت هستند، يا پشت رايانه نشسته‌اند يا مشغول انجام كاري مدرن هستند. اين تصاوير نشان‌دهنده آن است كه غرب از بازتاب دادن آنچه در تركيه رخ مي‌دهد خام‌دستانه عمل مي‌كند. آنها بر اين باورند كه وقتي روسري به سر گذاشتي ديگر از خانه خارج نخواهي شد، در حالي كه شما روسري به سر نخواهي گذاشت، مگر آنكه بخواهي از خانه خارج شوي!»

«موزه معصوميت» تنها يك رمان نيست: حالا عملا يك موزه است. در ماه آوريل سال 2012 «پاموك» آنچه را شخصيت «كمال» در داستانش گردآوري كرده بود، عملا به نمايش گذاشت: مجموعه‌يي از وسايل شخصيت «فسون» كه با توجه به خاطراتش گردآوري كرده ‌بود. او تصديق مي‌كند كه پروژه‌يي غريب بود، اما او را به ريشه‌هايي بازگردانده كه هنگام تحصيل معماري و به عنوان يك هنرمند ملكه ذهنش شده‌اند: تلاش‌هاي اوليه‌اش براي بدل شدن به يك نقاش.

وقتي مي‌گويم ايده موزه مثل ساختن فيلمي بر اساس اين رمان بوده، حرف مرا چنين اصلاح مي‌كند: «اين‌طور نبود كه من بيايم و اول رمان را بنويسم و وقتي با استقبال مواجه شد بيايم و بگويم حالا بر اساسش اقتباسي انجام دهم. من رمان را همان زماني كه داشتم اين اشيا را جمع مي‌كردم، نوشتم و سرآخر با آنها اين موزه را پديد آوردم». او براي آنكه بتواند اين اشيا را در رمانش خوب توصيف كند، لباس‌ها، گوشواره‌ها و دمپايي‌هاي مربوط به آن عصر را جمع كرد. خودش با هيجان مي‌گويد: «كارت‌پستال‌ها، عكس‌ها، نه‌تنها وسايل متعلق به «فسون» بلكه كل لوازم آن دوران را تهيه كردم. آرزويم بود كه اشياي آن دوران تاريخي را در اختيار داشته باشم».

او معتقد است: «وقتي مردم كتابي 600 صفحه‌يي را مي‌خوانند، شش ماه مي‌گذرد و تنها پنج صفحه‌اش يادشان مي‌ماند. به خاطر نمي‌آورند كه آنچه در ذهن‌شان مانده تنها حسي كلي از چيزي است كه خوانده‌اند. در «موزه معصوميت» ما تلاش كرديم تا به آنها تصوير و احساس بدهيم. چيدمان موزه بر اساس فصول رمان بود: رمان 83 فصل دارد و موزه هم با 83 ويترين آماده شد كه در هر كدام اشياي سبك فصل خاص قرار داده شده».

 

منبع: اعتماد



:: موضوعات مرتبط: گفت و گو
:: برچسب‌ها: اورهان پاموک
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در شنبه نهم دی ۱۳۹۱

.:: ::.





تبریز؛ شهر جهان وطنی که افکار تقی‌زاده را شکل داد

 

تبریز؛ شهر جهان وطنی که افکار تقی‌زاده را شکل داد

پاسخ‌های فریبا زرینه‌باف در باره ی تقی زاده

ترجمه: ساناز صفرزائی


 

دکتر فریبا زرینه‌باف، استاد دپارتمان تاریخ در دانشگاه کالیفرنیا در ریورساید (Riverside) کالیفرنیا و مدیر برنامه مطالعات خاورمیانه و اسلامی در پاسخ به پرسش‌های «تاریخ ایرانی» به نقش شهر تبریز در شکل‌‌‌گیری افکار مدرن در آرای سید حسن تقی‌زاده اشاره می‌کند. نویسنده کتاب «جنایت و مکافات در استانبول» هیچ اشکالی در ارتباط تقی‌زاده با ادوارد براون بریتانیایی نمی‌بیند و می‌گوید او در تلاش بود تا حمایت لیبرال‌های بریتانیایی از مشروطه‌خواهان ایرانی را به دست بیاورد. دکتر زرینه‌باف موفق به دریافت جوایز بسیاری از نهادهایی مطالعاتی و دانشگاهی شده است که آخرین آن‌ها متعلق به «انستیتوی تحقیقات آمریکایی در ترکیه» (۲۰۱۰) و «مرکز اندیشه‌ها و جامعه» (۲۰۱۰) است.

***

مواجهه تقی‌زاده با مفهوم تجدد چگونه آغاز شد؟ او در دوران جوانی با گروهی از دوستانش در کتاب‌فروشی «تربیت» در شهر تبریز درباره کتب فرانسوی و انگلیسی و یا ترجمه‌هایی که به زبان ترکی و عربی از استانبول و قاهره می‌رسید گفت‌وگو می‌کرد. در یک کلام تبریزی بودن چه تاثیری بر روی تقی‌زاده گذاشت؟

فکر می‌کنم قبل از آنکه درک تقی‌زاده از مدرنیته را درک کنیم، احتیاج داریم درباره سیر تکاملی مفهوم مدرنیته در ایران تحقیق کنیم. آنچه واضح است این است که در ایران عصر قاجار درست مانند امپراطوری عثمانی جنبش مدرن‌سازی در راستای اصلاحات نظامی در امتداد جبهه‌های غربی، تمرکز ساختار اداری یا دولت و مدرنیزه کردن آموزش و پرورش توسط دولت و بوروکرات‌ها آغاز شده بود. تلاش دیگری نیز در رابطه با مدرن‌سازی نظام حقوقی توسط افرادی چون ملکم‌خان انجام شد که بعد‌ها تأثیرات بسیار مهمی در پی داشت. می‌توانم بر نقش شاهزادهٔ قاجار، عباس میرزا، که این اصلاحات را در ایران آغاز کرد تأکید کنم. اقدامات او الهام گرفته از اصلاحاتی است که در امپراطوری عثمانی انجام شد که اصطلاحا به آن «تنظیمات» می‌گفتند. نباید فراموش کرد که عباس میرزا اولین فردی است که همزمان با آوردن مشاوران نظامی غربی به ایران، برای اولین بار دانشجویان ایرانی را به فرانسه و انگلستان اعزام کرد تا آموزش‌های مدرن ببینند. بنابراین جنبش مدرن‌سازی در اوایل قرن نوزدهم توسط عباس میرزا آغاز شد و امیرکبیر این حرکت را ادامه داد، هر چند این جنبش با مقاومت نیروهای محافظه‌کار در داخل حکومت همراه بود. پس سوال این است که آیا می‌توان این جنبش را موفق خواند؟ به نظر من با وجود تمام مشکلاتی که سر راه جنبش قرار گرفت، این جنبش به دستاوردهای مهمی نیز نائل گشت.

یکی از مهم‌ترین دستاوردهای عباس میرزا، پایه‌گذاری چاپخانه در تبریز است. تبریز در آن زمان شهر استقرار ولیعهد و مرکز دیپلماسی ایران با اروپا، امپراطوری عثمانی و روسیه بود. اولین کنسولگری اروپایی در تبریز مستقر شد و این شهر خیلی زود با حمایت عباس میرزا به مرکز جنبش مدرن‌سازی تبدیل شد. نزدیکی تبریز هم به امپراطوری عثمانی و هم به روسیه نقش مهمی را در این میان بازی می‌کرد. این شهر قبل از افتتاح کانال سوئز مهم‌ترین مرکز تجارت با اروپا از طریق ترابوزان و استانبول بود. می‌خواهم روی شخصیت بین‌المللی تبریز، نقش عباس میرزا و طبقه متوسط متشکل از بازرگانان ثروتمند که با استانبول، قاهره، ترابوزان، تفلیس و... تجارت می‌کردند، تأکید کنم. به نظر من ترکیب این عوامل باعث آغاز جنبش مدرن‌سازی در تبریز شد که یک جامعه بزرگ اروپایی، چندین چاپخانه، یک بورژوازی ثروتمند و جمعیت بزرگی از مسیحیان (ارامنه) را در خود جای داده بود که به واسطه تجارت، با غرب در مراوده بودند. اما از سوی دیگر این افراد خواهان دستیابی به استقلال از دخالت غرب در مسائل ایران بودند، مخصوصاً در مسائل اقتصادی ایران. بنابراین یک راه رسیدن به این استقلال محدود کردن قدرت مطلقه شاه از طریق دیده‌بانی قانونی و پارلمان و توازن بود. این سیستم حکومتی اولین بار در غرب، فرانسه و انگلستان و... گسترش یافته بود. بنابراین تقی‌زاده در شهری جهان وطنی بزرگ شد و جوانی‌اش تحت تأثیر عقاید عثمانی و غرب از مدرنیته قرار گرفت.

مرور نامه‌ها و خاطرات تقی‌زاده نشان می‌دهد که او از منتقدین جدی برخی آداب و سنت‌های ایرانیان بوده است. چقدر غربی شدن دغدغه ذهنی متفکرانی مانند تقی‌زاده بود؟

بدون شک یک سوال مهم و محوری از مفاهیم مدرنیته در ایران و عثمانی این بود که یک فرد بدون آنکه از غرب تقلید کند، چقدر باید غربی شود. به نظر من مدرنیته‌ای که مدنظر اصلاح‌طلبان و نوخواهان عثمانی و ایرانی بود، مدرنیته‌ای بود که اصالت فرهنگی خود را دست ندهد. تقی‌زاده به دلیل آنکه بومی آذری بود و می‌توانست به آسانی به زبان ترکی صحبت کند، با اندیشمندان عثمانی همچون نامیک کمال، روزنامه ترکان جوان و متفکران قفقازی در رابطه و گفت‌وگو بود. فکر می‌کنم پس از اینکه «ترک‌های جوان» در سال ۱۹۰۸ پارلمان را در دست گرفتند تقی‌زاده در نخستین پارلمان عثمانی حضور یافت و با آن‌ها در ارتباط مستقیم بود.

رابطه تقی‌زاده با بریتانیایی‌ها چطور بود؟ برخی تاریخ‌‌نگاران و معاصران، تقی‌زاده را عنصری وابسته به لندن معرفی می‌کنند.

شکی نیست که تقی‌زاده دوست نزدیک ادوارد جی براون بود و تلاش کرد از نفوذ او برای به دست آوردن حمایت لیبرال‌های پارلمان انگلستان از مشروطه‌خواهان ایرانی استفاده نماید. هیچ اشکالی در این رابطه وجود ندارد و البته ادوارد براون از موضع دولت خود در برابر ایران حمایت نکرد. او بسیار طرفدار مشروطه‌خواهان ایرانی بود و کارهای براون در این زمینه امروزه از متون کلاسیک ماجرای مشروطه‌خواهی ایرانیان به شمار می‌آید. اما همه سیاستمداران انگلیسی این‌گونه فکر نمی‌کردند و وقتی پای این سوالات و ابهام‌ها پیش می‌آمد از مواضع دولت خود حمایت می‌کردند. پس باید از این تئوری توطئه‌ای که همیشه در رابطه با انگلستان درگیر آن هستیم خارج شویم تا بهتر بتوانیم اتفاقات و روابط تاریخی را تحلیل کنیم. 

در رابطه با ادعاهایی که راجع به فراماسون بودن تقی‌زاده مطرح می‌شود چطور؟ شما مدرکی دال بر این ماجرا دیده‌اید؟  

من هیچ مدرکی در رابطه با نقش تقی‌زاده در لژ فراماسونری ندیده‌ام. ممکن است هنگامی که در استانبول بوده در یک یا دو نشست شرکت کرده باشد، اما باز هم این بدان معنا نیست که وی بخشی از یک توطئه غربی بوده است. تقی‌زاده می‌خواست کشورش به ملتی مدرن و مستقل با حکومتی مدرن به همراه آموزش و دموکراسی پارلمانی تبدیل شود. در همین راستا او با بسیاری از اصلاح‌طلبان خاورمیانه رابطه نزدیک داشت. لازم نبود فراماسون باشد یا توطئه‌گر غربی تا این‌گونه بیندیشند. تمام این ایده‌ها در همه جا وجود داشت و فقط لازم بود مردم نشریات و روزنامه‌های ترک، عرب، پارسی و آذری را مطالعه کنند.

منبع: تاریخ ایرانی

 

مطالب مرتبط

تورج اتابکی در گفت‌وگو با تاریخ ایرانی: تقی‌زاده پیرو وفادار تجدد آمرانه‌ بود

سیاست و روشنفکری؛ از افراط تا اعتدال/ گزارشی از زندگی سیاسی و فکری سید حسن تقی‌زاده

تقی‌زاده فراماسون بود / پاسخ‌ همایون کاتوزیان به پرسش‌های تاریخ ایرانی

تقی‌زاده به دنبال مدرن‌سازی روح جامعه ایران بود

گفت وگوی تاریخ ایرانی با علی انصاری، استاد دانشگاه سنت‌اندروز / تقی‌زاده سوسیال دموکرات و جمهوری‌خواه بود

تقی‌زاده؛ منازعه در اندیشه و عمل/ حکایت مرد غریب و دیار غرب 

ایوان سیگل در گفت‌‌وگو با تاریخ ایرانی: هیچ کس جواب معمای تقی‌زاده را ندارد


 



:: موضوعات مرتبط: گفت و گو
:: برچسب‌ها: تقی زاده, تبریز
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در پنجشنبه چهارم آبان ۱۳۹۱

.:: ::.





آذر عالی‌پور در گفت‌وگو با آرمان: از کشف و ترجمه ‌آثار برجسته لذت می‌برم

 

آذر عالی‌پور در گفت‌وگو با آرمان:
 
از کشف و ترجمه ‌آثار برجسته لذت می‌برم
 
هادی حسینی‌نژاد
 

معیارهای زیادی برای تمیز دادن ترجمه‌ خوب از ترجمه‌ بد؛ در آثار داستانی وجود دارد اما آذر عالی‌پور معتقد است بارزترین معیار این است که اولا مترجم به متن مبداء وفادار باشد و ثانیا حاصل کار ترجمه، متنی باشد که مخاطب احساس کند این متن، یک متن تالیفی است. این مترجم ضمن ابراز ناخرسندی از محدودیت مخاطبان حوزه‌ ادبیات داستانی، می‌گوید؛ «معرفی نویسندگان برجسته‌ جهان ادبیات و ترجمه‌ شاهکارهای ادبی، تنها مورد توجه قشر محدود مخاطبان ادبیات داستانی قرار می‌گیرد و نقشی در بالا بردن میل مطالعه در جامعه ندارد.» این گفت‌وگو را می‌خوانید:

آذر عالی‌پور اولین اثر داستانی را چه زمانی ترجمه و منتشر کرده؟ همچنین کمی درمورد سوابق کاریتان در جایگاه مترجم و آثاری که تا به امروز با ترجمه‌ شما منتشر شده است بگویید!

اولین اثر داستانی‌ام را به نام شهود از فلانری اوکانر در سال ۱۳۶۷ ترجمه کردم. پیش از آن هم من به عنوان مترجم رسمی دادگستری کار می‌کردم و کماکان هم این کار ادامه دارد، اما دغدغه‌ اصلی‌ام ترجمه‌ ادبیات داستانی بوده و هست. آثاری که ترجمه کرده‌ام تقریباً همه گزینش و انتخاب خودم بوده‌اند و بیشتر بر مبنای نزدیکی فکری و روحی که با نویسنده‌ اثر احساس می‌کردم آنها را ترجمه کرده‌ام البته متاسفانه به دلیل داشتن چند شغل به طور همزمان، که یکی از آنها مترجمی رسمی دادگستری بوده، وقت کافی برای پرداختن به ادبیات داستانی و ترجمه‌ آنها به شکل مورد نظرم نداشته‌ام و به همین دلیل تا به حال فقط توانسته‌ام حدود یازده یا دوازده اثر در زمینه ادبیات داستانی (به غیر از ترجمه‌های پراکنده و آکادمیک) ترجمه کنم که از میان آنها می‌توان به کتاب‌های زیر اشاره کرد: شهود (رمان، از فلانری اوکانر)، شمعدانی (مجموعه داستان، از فلانری اوکانر)، شلیک به قاضی پرایس (مجموعه داستان از نویسندگان مطرح آمریکایی)، آتش در کوهستان (رمان، از آنیتا دسای نویسنده هندی تبار)، ملاقات با مرینال (مجموعه داستان، از نویسنده‌ هندی تبار ساکن آمریکا)، لحظه ایست روییدن عشق (رمان از لورا اسکوئیول نویسنده‌ مکزیکی)، بانوی دریاچه (مجموعه داستان از نویسندگان مختلف آمریکایی، که این کتاب ادغامی است از داستان‌های مجموعه شلیک به قاضی پرایس و چند داستان جدید دیگر از نویسندگان موج نو آمریکا)، اشتیاق (مجموعه داستان، از نویسندگان آمریکایی، کانادایی و غیره)، رز گریه کرد (مجموعه داستان از ویلیام ترور نویسنده‌ ایرلندی) و جنون دو نفره (مجموعه داستان از ویلیام ترور).

لطفا در مورد ویلیام ترور و دو مجموعه داستانی که از وی ترجمه و در نشر افراز منتشر کرده‌اید بیشتر توضیح دهید.

من در یکی از سفرهایی که برای مدتی خارج از کشور بودم، تصمیم گرفتم که کار یا کارهایی از نویسنده‌ای غیر‌آمریکایی ترجمه کنم که در سطح ادبیات جهانی مطرح باشد و ضمناً در ایران هم کاری از او ترجمه نشده باشد. بعد از جست‌وجوی بسیار به نویسنده‌ای ایرلندی برخوردم و با خواندن برخی از کار‌هایش بویژه داستان‌های کوتاهش، از فضای داستان‌های او که به نحوی حیرت انگیز شخصیت انسآنها و واقعیت درونیشان و پیچیدگی‌های این شخصیت‌ها را به تصویر می‌کشد خوشم آمد و‌‌ همان طور که از کارهای فلانری اوکانر با همه‌ تلخی‌ها و حتی غیرواقعی جلوه کردن برخی شخصیت‌های او خوشم آمده بود، با این نویسنده و سبک کار و نگاه او به زندگی و روح و روان افراد جامعه هم احساس نزدیکی کردم و بر آن شدم تا برخی از داستان‌هایش را به فارسی برگردانم که حاصل آن‌‌ همان دو مجموعه داستان رز گریه کرد و جنون دو نفره است. یکی از درونمایه‌های داستان‌های ترور مشکل شخصیت‌ها در رویارویی با حقیقت، تشخیص این حقیقت، برقراری ارتباط با آن و پذیرش آن است. شخصیت‌های ترور معمولاً افراد حاشیه‌ای جامعه هستند. او که از جوانی به انگلستان نقل مکان کرد، توانست از منظر یک مهاجر عادات و آداب و رسوم ویژه انگلیسی‌ها را در داستان‌هایش تفسیر کند و از نگاه یک غریبه به زندگی عادی پیش پاافتاده و عین حال سرشار از پیچیدگی آنها بنگرد. درک عمیق او از عواطف، سرگشتگی‌ها و نومیدی‌های انسان و هرج و مرج تثبیت شده در زندگی مردم عادی را می‌توان در بگومگوهای خانوادگی و ماجراهای عاشقانه‌ای که در محل کار افراد رخ می‌دهد به خوبی مشاهده کرد. به نظر من فهم داستان‌های ترور چندان ساده نیست. پاره‌ای از جمله‌های او چنان پیچیده و دو پهلواند که باید چند بار آنها را خواند تا متوجه منظور اصلی او شد. او چه در زمینه داستان کوتاه و چه رمان جوایز ادبی و معتبر بسیاری را از آن خود کرده است و اکثر منتقدان معتقدند که او را می‌توان در ردیف سایر نویسندگان برجسته ایرلندی مانند جیمز جویس و فرانک اوکانر قرار داد.

شما دو مجموعه‌ گزینشی از نویسندگان امریکایی با نام‌های «شلیک به قاضی پرایس» و «بانوی دریاچه» ترجمه کرده‌اید. به نظر شما اصولا گزینش داستان‌هایی از میان نویسندگان توسط مترجم، چه ویژگی‌ها و ملاحظاتی را می‌طلبد؟

گزینش داستان‌هایی از میان نویسندگان بیشتر به ذائقه، برداشت و جهان بینی مترجم بستگی دارد. هر مترجمی برای خود و جهان ادبیاتی خود معیارهایی دارد که بر مبنای آن معیار‌ها داستانها یا رمان‌هایی را برای ترجمه کردن انتخاب می‌کند. در کشور ما برخی از مترجم‌ها نمی‌توانند آثار دلخواه خود را ترجمه کنند چون یا با چاپ کل اثر مخالفت می‌شود یا جمله‌ها و بخش‌هایی از آنها باید حذف شوند که لطمه به روح و روان و تفکر نویسنده می‌زند و مترجم مجبور می‌شود از ترجمه آن منصرف شود. برای خود من، علاوه بر در نظر گرفتن همین «ویژگی‌ها»، در مرحله نخست احساس نزدیکی فکری با نویسنده‌ اثر، ارزشمند بودن اثر او به لحاظ ادبی و انسانی در سطح جهانی بوده و در مرتبه بعدی ترجیح داده‌ام کاری را ترجمه کنم که نویسنده‌اش به دلایلی در کشور ما نا‌شناس مانده است و لازم است به خوانندگان فارسی زبان معرفی شود تا سبک، درونمایه، جهان بینی و زوایه دید او نسبت به امور مختلف زندگی در زبان فارسی نیز به نمایش گذاشته شود.

بعضا مترجمان با کشف نخبگانی در ادبیات داستانی جهان، برای اولین بار نویسندگانی را به مخاطبان و عرصه‌ ادبیات داخلی معرفی می‌کنند. آیا فکر می‌کنید مترجمان رسالتی در قبال این جست‌وجو و معرفی‌ها دارند؟

همان طور که گفتم برای خود من کشف این نخبگان و برگردان آثارشان به زبان فارسی و معرفی آنها به خوانندگان ایرانی، هم لذت بخش بوده است و هم یک احساس وظیفه. حالا شما می‌خواهید اسمش را «رسالت» بگذارید یا هر چیز دیگری، برای من فرقی نمی‌کند، اما به‌ هرحال‌من از ترجمه‌ این آثار که به انتخاب و سلیقه‌ خودم بوده است، لذت برده‌ام، صرفنظر اینکه خواننده ایرانی خوشش آمده است یا نه.

به اعتقاد شما آیا شاخصه‌هایی برای تمیز دادن ترجمه‌ خوب و ترجمه‌ بد وجود دارد؟ لطفا توضیح دهید.

مطمئناً شاخصه‌هایی برای تمیز دادن ترجمه‌های خوب و بد وجود دارد. از نظر من ترجمه خوب باید از طرفی به سبک و زبان نوشتاری نویسنده‌ اثر وفادار باشد و فضای فکری و روحی دمیده شده در داستان را کاملاً درک کند و از طرفی بتواند آن را چنان روان و سلیس به فارسی ترجمه کند که خواننده فارسی زبان احساس کند دارد اثری را می‌خواند که گویی نویسنده‌ای ایرانی نوشته است و مجبور نباشد برای فهم یک جمله یا یک پاراگراف بار‌ها و بار‌ها به عقب برگردد و کلی به ذهن خود فشار بیاورد تا آن را درک کند. البته اذعان می‌کنم با تفاوت‌های فرهنگی و زبانی در کشورهای مختلف که طبیعتاً در آثار نویسندگان این آثار مشهور است، این کار، اصلاً ساده نیست و نیاز به چند پارامتر دارد از جمله تسلط به زبان مقصد و صد البته به زبان مبدا، آشنایی عمیق با فرهنگ و اصطلاحات ویژه‌ به کار رفته در اثر اصلی و تطابق (در حد ممکن) این فرهنگ و اصطلاحات با فرهنگ و زبان فارسی، تلاش برای وفاداری به سبک و زبان نویسنده و وسواس در برگردان روان اثر وی. خود من هیچ ادعایی برای کامل بودن ترجمه‌هایم از جنبه‌های ذکر شده نداشته و ندارم ولی در حد بضاعتم تلاش کرده‌ام این کار را بکنم و هنوز هم در حال یادگیری هستم.

انتشار گزینشی و معرفی نویسندگان مطرح جهان توسط مترجمان، هر دو تنها در سایه‌ شناخت و قرابت مترجم با دنیای ادبیات داستانی میسر خواهد بود. به نظر شما تا چه اندازه‌ای لازم است که یک مترجم حوزه‌ ادبیات داستانی، با مختصات و جزئیات این حوزه آشنایی و تسلط داشته باشد؟

اصولاً چنانچه مترجم حوزه‌ ادبیات داستانی با مختصات و جزئیات این حوزه آشنایی و تسلط نداشته باشد نمی‌تواند و نباید دست به ترجمه آثاری در این حوزه بزند. من مترجم‌هایی را می‌شناسم که به زبان انگلیسی تسلط کافی و بسیار دارند اما چون با ادبیات داستانی آشنایی چندانی نداشته یا به آن علاقه‌ای ندارند قادر نیستند یک اثر نوشته شده در ژانر رمان و داستان کوتاه را با معیارهایی که در پاسخ به سوال پیشین ذکر کردم ترجمه کنند یا آن را به زبان داستانی ما برگردانند. بنابراین یک مترجم حوزه‌ ادبیات داستانی، پیش از هر چیز باید با ویژگی‌ها و جزئیات ادبیات داستانی فارسی آشنایی کامل داشته باشد تا بتواند اثر نویسنده‌ مورد نظر را به قالب ادبیات داستانی زبان خودمان در بیاورد،‌‌ همان طور که مترجم‌هایی که می‌خواهند در حوزه‌های دیگری مانند فلسفه، روان‌شناسی، تاریخ، جامعه‌شناسی و غیره دست به ترجمه این آثار بزنند حتماً باید تسلط و اشراف کافی به موضوع مورد نظر داشته باشند تا بتوانند روح مطلب را به خوبی برای خواننده بازگو کنند و صرفاً یک ترجمه لغت به لغت و تحت‌الفظی ارائه ندهند.

با توجه به اینکه در کشورمان، سرانه‌ کتابخوانی بسیار پایین است و عملا بستری مناسبی برای تبلیغ کتاب وجود ندارد، فکر می‌‌کنید معرفی چهره‌های تازه برای مخاطبان داخلی، نقشی در بالابردن سرانه‌ کتابخوانی خواهد داشت؟

با توجه به حقیقت نهفته در سوال شما و نیز عدم وجود یک بستر مناسب برای تبلیغ کتاب، معرفی چهره‌های تازه برای مخاطبان داخلی تنها و تنها برای عده‌ای خاص که خود درگیر این حوزه هستند و علاقه‌مند به خواندن آثار چهره‌های تازه و ناشناخته، جذاب می‌باشد و نقشی در بالا بردن سرانه‌ کتابخوانی ندارد. آثار چهره‌های تازه و البته مطرح ادبیات جهانی و به‌ویژه نویسندگانی که جوایز معتبر جهانی نظیر نوبل، پولیتزر و غیره را دریافت کرده‌اند شاید تا حد کمی این سرانه را بالا ببرد اما در کل و با توجه به گرفتاری‌های متعدد مردم در زمینه‌های زندگی روزمره و تلاش برای غلبه بر این گرفتاری‌ها، اصولاً وقت زیادی برای مطالعه نمی‌گذارد، چه رسد به مطالعه آثار سنگین و پیچیده‌تر ادبیات جهانی.

شما وضعیت ترجمه‌ آثار داستانی را در حال حاضر چطور می‌‌بینید؟ (از گوشه و کنار به کررات شنیده می‌شود که برخی از ترجمه‌ها با انحراف از اثر اصلی منتشر می‌شوند. این معضل را در ترجمه‌های متفاوتی که بعضا از نام کتاب‌ها دارند مشاهده می‌‌کنیم.)

تا آنجایی که من پاره‌ای از آثار را خوانده‌ام یا حتی با اثر اصلی مقایسه کرده‌ام، در بسیاری از این ترجمه‌ها، یا با ترجمه‌های آزاد و تفسیری از متن اصلی روبه‌رو شده‌ام یا منظور نویسنده‌ اثر به خوبی درک نشده است و من این مشکل را یا ناشی از عدم تسلط کافی مترجم به زبان و فرهنگ نویسنده یا عجله در برگردان این آثار می‌دانم. البته ما مترجم‌های بسیار خوبی هم در این زمینه داشته‌ایم که خود من بسیار از آنها آموخته‌ام.

درسال‌های اخیر، شاهد بوده‌ایم که آثار ترجمه‌ای تعدد یافته و تا حدودی گوی سبقت را آثار تالیفی نزد مخاطبان ربوده‌اند. آیا این پدیده نشانگر ضعف آثار داخلی در مقابل آثار خارجی‌ست؟

البته پدیده‌ ذکر شده نشانگر این ضعف هست اما باید دید مشکل اصلی از کجا سرچشمه می‌گیرد. یکی از دلایل وجود این پدیده، سهل بودن ترجمه‌ آثاری از «دیگران» است که به وفور یافت می‌شوند و به رغم وجود ممیزی‌های در این زمینه، مترجم با خیال نسبتاً راحت تری می‌تواند به ترجمه‌ آن بپردازد و در حقیقت مسئولیت مطالب نوشته شده را به گردن نویسنده می‌اندازد، در حالی که نوشتن آثاری به زبان فارسی در حوزه‌ ادبیات داستانی یک خیال کاملاً راحت از نظر بیان مطالب مورد نظر نویسنده و گرفتار نشدن در قید و بندهای فرهنگی، اجتماعی و غیره می‌طلبد که همین مسأله باعث می‌شود بیشتر علاقمندان به حوزه‌ ادبیات داستانی به جای نوشتن و تآلیف (حتی در صورت داشتن بضاعت در این زمینه) ترجیح دهند به کار ترجمه بپردازند.

در پایان از شما می‌خواهم که در مورد آثاری که در مسیر نشر یا در دست ترجمه دارید بگویید.

در حال حاضر ترجمه‌ مجموعه‌ نسبتاً کاملی از کلیه داستان‌های کوتاه و بلند فلانری اوکانر را که قبلاً هم از او ترجمه کرده بودم را به پایان برده‌ام که حدود سه جلد می‌شود در مسیر نشر قرار گرفته است. از نظر من کارهای اوکانر با تمام تلخی‌ها، پلشتی‌ها و عجیب و غریب بودن شخصیت‌هایش، از نظر ادبیات داستانی به اذعان بسیاری از منتقدان معتبر جهانی، بسیار ارزشمندند و من لزوم برگردان آنها را احساس می‌کردم.



:: موضوعات مرتبط: گفت و گو
:: برچسب‌ها: آذر عالی پور, ویلیام ترور, فلانری اوکانر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در چهارشنبه پانزدهم شهریور ۱۳۹۱

.:: ::.





ضیاء موحد: با فقر مفهوم در حوزه نقد ادبی روبرو هستیم
 

ضیاء موحد:

با فقر مفهوم در حوزه نقد ادبی روبرو هستیم

گفتگو از: مریم خاکیان

 

برای نقد ادبی باید «مفهوم» داشت و این مفاهیم از فلسفه، از هنر، موسیقی و... می‌آید. برای اینکه کسی درباره نقد ادبی صحبت کند، باید دانش عظیمی داشته باشد. وقتی این مفاهیم در ذهن قدمای ادبی نباشد، طبیعی است که تحلیل هم وجود ندارد لذا ما دچار فقر مفهومی هستیم.

 

نقد ادبی و كیفیت رایج آن در ایران یكی از بحث‌های پرچالش در حوزه ادبیات بوده است. بیشتر مولفان و مترجمان از نبود سرفصل‌های مشخص در نقد عملی آثار گلایه دارند. بسیاری از آنها استفاده از نقدهای رایج در غرب را به‌عنوان الگوی نگارش نقد توصیه می‌كنند اگرچه خود نیز اشاره دارند در بسیاری از موارد؛ نظریه‌های نقد در غرب نیز در بسیاری از موارد در تقابل با یكدیگر قرار دارند.

ضیاء موحد؛ استاد فلسفه و شاعر، به برخی سوالات ما دربارهٔ نقد ادبی در ایران و ضرورت‌های تاسیس این رشته در دانشگاه‌ها پاسخ داده است.

 

* بحث ما پیرامون ضرورت‌های تاسیس رشته نقد ادبی در دانشگاه‌ها و تبیین جایگاه نقد ادبی در کشور و علمی شدن آن است، پرسش این است که آیا جامعه‌ی ما از لحاظ ظرفیت‌های فکری به این‌جایگاه رسیده که چنین ضرورتی برایش محسوس باشد؟

__ نقد ادبی حوزه وسیعی است و افرادی هم که راجع به نقد ادبی صحبت کرده‌اند آن‌قدر متفاوت هستند و عقایدشان با هم تفاوت دارد که دشوار است بگوییم نقد ادبی مثل فیزیک یا شیمی علمی منسجم است. شما می‌توانید این موضوع را در کتاب «تاریخ نقد جدید» رنه ولک به ترجمه سعید ارباب شیرانی ببنید. هشت جلد کتاب است و در آن رنه ولک نه همه تاریخ بلکه قرن‌های معینی را تا قرن بیستم بررسی نموده و عقاید برخی از فلاسفه و کسانی را که حوزه‌ی کارشان نقد بوده (مثل باختین از روسیه یا بندتو کروچه از ایتالیا یا پل والری از فرانسه) آورده است اما اینان هر کدام عقایدی دارند که آنچنان متضاد و مخالف با هم است که گاهی نمی‌توان نقاط مشترک آن را دریافت.

«والری» و «کروچه» هر دو منتقدین بزرگی هستند، اما حرف‌هایی که والری می‌زند درست نقطه مقابل حرف‌های کروچه است. بنابراین نقد ادبی درست مانند فلسفه، آشنا شدن با آراء و عقاید مختلف است، نقد ادبی در واقع بخشی از فلسفه است، اصلآ به نظر من فلسفه در روسیه نقد ادبی است یعنی اگر بخواهیم در روسیه سراغ فیلسوفی برویم باید سراغ منتقدان ادبی آن‌ها برویم؛ زیرا منتقدان ادبی آن‌ها فیلسوفان آن کشورند. 

*مناسبت و پیوند ما با نقد ادبی از کدام برهه تاریخ شروع شده است؟

__ نقد ادبی با ارسطو شروع می‌شود و سپس بوطیقای ارسطو در جهان اسلام ترجمه می‌شود و افرادی مثل ابوعلی سینا و خواجه نصیر، تقریبآ‌‌ همان حرف‌های یونانی‌ها را تکرار می‌کنند. به طور کلی در ایران تا زمان مشروطه به معنای واقعی نقد ادبی نداریم، یعنی نقد ادبی ما منحصر به صنایع ادبی، صنایع بدیعی، بلاغی، انواع استعاره و صنایع شعری است و نقد ادبی منحصر به همین موارد است. شاعران ما کار اصلی خود را انجام داده‌اند، اما مسئله این است که ما منتقد ادبی نداشته‌ایم. اینکه چرا نداشته‌ایم، پرسشی است که جای تامل دارد. تا زمان مشروطه که کم‌کم با مکاتب شعر و نقد اروپایی آشنا شدیم و مباحث تازه‌ای در گرفت که با نیما و حضورش در شعر به اوج خود رسید. نیما خود یک منتقد ادبی بود و شاید بیش از هر کسی در زمانه‌ی خود راجع به ادبیات و نقد به معنی دقیق «نقد ادبی» صحبت کرده باشد. سپس در دفاع از شعر نو عده‌ای مطالبی نوشتند که می‌شود گفت این مطالب تا حدی نقد ادبی بود. برای اینکه اینان در دفاع از نیما باید وجوه تمایز موازین شعر جدید و تفاوت آن با شعر قدیم را تحلیل و بازگو می‌کردند. ماحصل آن هم مباحث تئوری غرب نبود یعنی ما یک منتقد ادبی مثل منتقدان مشهور غرب نداشتیم و اینان آنچه می‌گفتند تکرار حرف منتقدان غربی بود. بعد کتاب‌های نقد ادبی معتبر چاپ شد. یکی از اولین کتاب‌های نقد ادبی در ایران، کتاب «نظریه ادبیات» اثر «رنه ولک» و «اوستن وارن» بود که من و مرحوم پرویز مهاجر آن را قبل از انقلاب ترجمه کردیم، ولی انتشارش به دلایلی به بعد از انقلاب موکول شد و ۲۰ سال بعد از ترجمه‌اش به انتشار رسید. این کتاب در آن زمان اثری مهمی بود و هنوز هم از منابع معتبر نقد ادبی است، ولی شامل نظریه‌های جدید نقد ادبی نیست. این کتاب به همه‌ی زبان‌ها ترجمه شده و تاثیر زیادی بر این حوزه داشته است. در ایران تا مدت‌ها کسانی این کتاب را در دانشگاه تدریس می‌کردند بدون اینکه بگویند ماخذ گفته‌هایشان کجاست. تا زمانیکه ما این کتاب را ترجمه کردیم و بعد مورد استفاده علاقه مندان قرار گرفت. در کنار این کتاب آثاری دیگری همچون کتاب «تحلیل نقد» اثر «نرتروپ فرای» ترجمه‌ی «صالح حسینی»، «مبانی نقد ادبی» ترجمه «فرزانه طاهری» و «اصول نقد ادبی» اثر «ریچاردرز» و چند کتاب دیگر وارد این حوزه در ایران شد. دهه‌ی ۷۰ دهه پست مدرنیسم در ایران است و رواج عقاید افرادی چون «دریدا» و مکاتبی چون «هرمنوتیک» یا تاویل متن و مواردی از این دست. اینان هم مطالب جالبی را در تاویل آثار ادبی مطرح کردند و هم به قول رنه ولک، مسائل کاذبی را علم کردند.

بنابراین نقد ادبی در ایران با چند استثنا بسیار متاثر از نقد ادبی غربی است. امروز اطلاع خوانندگان ما از نقد ادبی بیشتر شده است. ضمن اینکه خواننده نباید اشتباه کند و بپندارد که نقد ادبی همانند سایر علوم یک علم منسجم است. من در کتاب «دیروز و امروز شعر فارسی» که توسط نشر هرمس منتشر شد چند مقاله فلسفی دارم. در مقاله‌ی سوم آن کتاب، به اینکه نقد ادبی مثل ریاضیات و شیمی و فیزیک اصول ثابتی ندارد اشاره داشته‌ام، یعنی ما درباره هر اثر ادبی می‌توانیم بگوییم چرا موفق است اما نمی‌توانیم یک اصل برای توفیق یا عدم آن در آثار ادبی بیاوریم و نقد ادبی نمی‌تواند یک اصل ثابت داشته باشد. من این مسئله را با دو اصل فلسفی در آن کتاب اثبات کرده‌ام، این است که وقتی به سراغ نقد ادبی می‌رویم باید مواظب باشیم که چه کاری انجام می‌دهیم.

 *با توجه به این‌که نقد ادبی به مفهوم علمی آن در تاریخ ادبی ما پیشینه‌ای ندارد، آیا می‌توان کتاب‌هایی چون «چهارمقاله نظامی عروضی» و موارد مشابه را که به فن سخن و شعر اشاره دارد زیر مجموعه نقد ادبی دانسته و این حوزه را به چنین کتاب‌هایی استناد بدهیم؟

__ نقد ادبی ما تا حد زیادی شعاری و شهودی است یعنی یک نمونه شعر را می‌آورند و از زیبایی آن گفته می‌شود یا اینکه چقدر فلان قصیده خوب است یا بهترین غزل سرای ایران سعدی یا حافظ است و یا بهترین غزل عرفانی متعلق به مولوی‌ست یا راجع به موسیقی شعر صحبت می‌شود. بنابراین نمی‌شود گفت که این موارد مبنای تئوری به دست می‌دهند. ‌‌نهایت این‌که راجع به استعاره، راجع به انواع جناس یا قالب‌های ادبی صحبت کنند و تمجید و تعریف از شاعران باشد. ولی در این باره استدلال و چرایی مطرح نمی‌شود و اگر مطلبی در این باب وجود داشته باشد بعدآ نوشته شده است. 

*آیادر دوران درخشان فلسفه و تفکر در قرون اولیه اسلامی همچون دوران فارابی، ابن سینا و ابن رشد توجه به نقد آثار و متون ادبی اتفاق نیفتاد؟

__ شاعران ما کار خود را انجام داده‌اند، اما منتقدانمان نتوانسته‌اند حامی این جریان باشند و این شاید به این دلیل است که بوطیقای ارسطو و نقد شعر در فرهنگ ما جدی گرفته نشد، یعنی فلسفه به رغم حضور جدی‌اش در قرون اولیه اسلامی به حوزه ادبیات ورود پیدا نکرد. گرچه شاید در کتاب‌هایی چون «اساس الاقتباس» اثر «خواجه نصیرالدین توسی» تا حدی به این موضوع اشاره شده باشد، اما در کل بیشترین توجه آن به عروض وصنایع شعری است و به ندرت مسائل قابل توجهی پیدا می‌کنید. 

*آیا نقد ادبی را می‌توان در ساحت فرهنگ ملی و ادبی هر کشور بومی سازی کرد؟ بر این مبنا چرا تاکنون این اتفاق برای نقد ادبی در کشور ما نیفتاده و همواره گرفتار ترجمه‌زدگی بوده‌ایم؟

__ برای نقد ادبی باید «مفهوم» داشت واین مفاهیم از فلسفه، از هنر، موسیقی و... می‌آید. برای اینکه کسی درباره نقد ادبی صحبت کند، باید دانش عظیمی داشته باشد و مفهوم مرتبط با آن را در ذهن داشته باشد. وقتی این مفاهیم در ذهن قدمای ادبی ما وجود نداشته، طبیعی است که تحلیل هم وجود نخواهد داشت، لذا ما دچار فقر مفهومی هستیم. وقتی کسی با مباحث تخصصی‌تر در دانشگاه آشنا می‌شود، نا‌خودآگاه مفاهیم زیادی در ذهن او برای تحلیل و تامل ایجاد می‌شود. البته نقد ادبی نزد هرمنتقد دارای مفاهیمی است که لزومآ مفاهیم او با دیگر منتقد یکی نیست و متفاوت است. 

*بر این مبنا آیا بحث بومی سازی نقد ادبی در ادبیات کشورمان منتفی است؟

__ وقتی می‌شود نقد ادبی را بومی‌سازی کرد که مطالعه وسیع در اثار ادبی و نقد داشت و در آنچه راجع به نقد ادبی نوشته‌اند تامل کرد. برای مثال اگر کسی یک دوره «تاریخ نقد جدید» رنه ولک را به دقت بخواند و روی مباحث و آرای آن فکر کند، این مسائل چه بسا (قول نمی‌دهم) در او درونی شود، نقد ادبی چیزی نیست که شما در خانه بنشینید و کشفش کنید. باید آثار بزرگ را بخوانید و بسیار فکر کنید و شعر فارسی بدانید و بعد قدرت استدلال هم داشته باشید تا بتوانید نقاط تطابق بین مفاهیم نقد ادبی غربی و ادبیات ملی را بیابید. 

*امروز با مسئله رواج نقدهای ژورنالیستی و غیرعلمی در حوزه ادبیات مواجه هستیم، به نظر شما این مسئله به فضای عمومی نقد و ادبیات در جامعه آسیب وارد نمی‌کند؟

__ ما نمی‌توانیم ممیز باشیم، زیرا این عملکرد در هیچ جنبه‌اش خوب نیست، این نقد‌ها باید چاپ شوند. بد‌تر از این نقد‌ها شعرهای بد است که چاپ می‌شود، اما در ‌‌نهایت مردم خود باید متوجه شوند؛ زیرا اگر بخواهی جلوی این مسئله را بگیریم جلوی انتشار چیزهای خوب هم گرفته می‌شود، من ممیزی را در هیچ سطحی قبول ندارم اما نقدهای زیادی وجود دارد که از روی حب و بغض یا بی‌سوادی است. 

*بعد از گذشت دو دهه پر فراز و فرود و جریان ساز ۷۰ و ۸۰ در ادبیات آیا اکنون زمان آن فرانرسیده است که رشته نقد ادبی در دانشگاه‌ها تاسیس شود؟

__ اکنون زمان خوبی است، اما اگر معلمان خوبی برای این امر وجود داشته باشند. باید برای آن معلمی زبان‌دان، تحصیل کرده، آگاه به شعر جدید ایران و غرب، بدون تبلیغ هیچ ایدئولوژی وجود داشته باشد که این مسئله در حال حاضر بیرون از دانشگاه‌ها بیشتر اتفاق افتاده است. افرادی هستند که مدرک دانشگاهی آنچنانی ندارند اما سواد ادبی و ذوق هنریشان بیشتر از کسانی است که سر کلاس تدریس می‌کنند.

منبع: ایلنا



:: موضوعات مرتبط: گفت و گو
:: برچسب‌ها: نقد ادبی, ضیا موحد
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در دوشنبه ششم شهریور ۱۳۹۱

.:: ::.





بخشي از گفت‌وگوي پاريس ريويو با آلن رب گريه: من از تكه‌هاي مختلفي تشكيل شده‌ام

 

بخشي از گفت‌وگوي پاريس ريويو با آلن رب گريه

من از تكه‌هاي مختلفي تشكيل شده‌ام

گفت‌وگويي كه در پي مي‌آيد بخشي از يك مصاحبه مفصل است كه توسط «شوشا گاپي» انجام گرفته و در بهار سال 1986 در شماره 99 نشريه «پاريس ريويو» منتشر شده است. انگيزه اصلي انجام اين گفت‌وگو، انتشار كتاب اتوبيوگرافي «آلن رب‌گريه» بوده است.


شما به تازگي زندگينامه خودنوشت‌تان را منتشر كرده‌ايد با عنوان «آينه‌ها برمي‌گردند». آيا از بازخورد اين اثر راضي بوديد؟

بازخوردي كه نصيب اين اثر شد، از ساير كتاب‌هايم بهتر بود، به طوري كه تبديل به يك اثر پر‌فروش شده است. معمولا مدت زيادي صرف فروش كتاب‌هاي من مي‌شود و اگرچه ممكن است نهايتا فروشي همپاي آثار پر‌فروش داشته باشند، اما اين فروش در يك بازه زماني طولاني رخ مي‌دهد. اما اين يكي به سرعت فروش رفت. در نتيجه ارزيابي اين كتاب برايم دردسرساز شده چون نقدهايي سرشار از تناقض درباره‌اش نوشته‌اند. بعضي‌ها آن بخش زندگينامه‌يي را مي‌پسندند كه توصيفي تلخيص ‌شده بود از زندگي خانوادگي من. بعضي‌ها هم شيوه روايت من از دوران اشغالگري آلمان و ارتباط ملت فرانسه با اشغالگران را مي‌پسندند كه ساده و بي‌ارائه است. والدين من «ژرمانوفيل» (هوادار آلمان) بودند.

خب، بودند كه بودند... كه چي؟ من اين قضيه را پنهان نمي‌كنم. سعي نمي‌كنم كه اين طرز فكرشان را تخطئه كنم... من قصه‌ام را مي‌گويم و اين كار هرگز سابقه نداشته است.

برخي علاوه بر اينها از نظريه ادبي مندرج در اين كتاب بيش از هر چيز خوش‌شان آمده است.

البته! اين تئوري ادامه آن چيزي است كه در رمان‌ها و كارهاي تئوريك ديگرم نوشته‌ام. هيچ‌يك از اين نكات تفاوتي با من ندارند، در عين حال هيچ‌ كدام‌شان در واقع برايم جالب نيستند.

چيزي كه برايم جالب است در هم تنيدن تمامي اين المان‌هاي متفاوت در قالب يك كتاب است؛ شيوه‌يي كه با هم تلفيق مي‌شوند، حركت مي‌كنند، به طور مداوم جا عوض مي‌كنند و متحول مي‌شوند، انگار كه تكه‌هايي از من بوده‌اند. وقتي به خودم مي‌انديشم، حس مي‌كنم از تكه‌هايي تشكيل شده‌ام كه برساخته‌ شده‌اند از خاطرات كودكي، كاراكترهاي داستاني خاصي كه به طور خاص برايم اهميت داشته‌اند- از جمله هنري دو كورينت- و حتي كاراكترهايي كه متعلق به ادبيات هستند و با آنها انس داشته‌ام.

«استاورژين» در رمان «شياطين» و مادام بواري دقيقا برايم حكم پدربزرگ و عمه را دارند. خب، اين شيوه‌يي است كه تمامي اين اشكال حركت مي‌كنند و به ثبات تن نمي‌دهند و همين باعث هيجان من مي‌شود. خب، لا‌اقل اين چيزي است كه امروز مي‌توانم بگويم. شايد روزي ديگر چيزي ديگر بگويم!

«هنري دو كورينت» در چند رمان شما ظاهر مي‌شود و حالا هم در اتوبيوگرافي‌تان آمده كه او يكي از دوستان خانوادگي‌تان بوده. آيا او بر اساس شخصيتي است كه مي‌شناختيد؟

گمان مي‌كنم او را در زندگي واقعي‌ام مي‌شناخته‌ام. در عين حال مي‌توانم ايمان داشته ‌باشم كه پدربزرگم شخصيتي بوده كه خودم ابداعش كرده‌ام. تمامي اين شخصيت‌ها، خواه حقيقي باشند و خواه تخيلي، برسازنده مضمون جهان‌واره تخيلي من هستند. مهم نيست كه حقيقتا تجربه زيستي داشته‌اند يا ‌زاده خيال هستند. غمگين خواهم شد اگر مجبور باشم فرقي بين آنها قائل شوم- از اين كار خوشم نمي‌آيد.

اما مي‌توانم به شما بگويم كه من به اين نام خاص رسيدم. «گوته» سروده‌يي دارد با نام «نامزد كورينت». اين سروده بر اساس يك افسانه مشهور يوناني است كه طي آن مردي عاشق يك دختر باريك‌اندام مي‌شود اما نمي‌تواند به او نزديك شود.

دختر به او مي‌گويد: «اول بايد از پدرم رخصت بگيري». خب، آن مرد به «كورينت» سفر مي‌كند كه شهر زادگاهش هم هست، خانه پدر دختر را مي‌يابد و در مي‌زند. اما مادر دختر به او خبر مي‌دهد كه دخترشان سال‌ها پيش از دنيا رفته.

به هر حال، شبي است تاريك و سرد و والدين دختر به او پناه مي‌دهند و اتاق دخترشان را در اختيارش مي‌گذارند. در طول شب دختر مي‌آيد و از خون مرد مي‌نوشد.

به وقت بامداد او را مي‌بينند با زخمي روي گردنش. سروده «گوته» توسط «ميشله» در رمان «جادوگر» در فصلي با عنوان «نامزد كورينت» به كار گرفته شده است. در اينجا عدم قطعيتي وجود دارد: «نامزد كورينت» مي‌تواند هم به معناي دختري باشد كه اهل كورينت است و هم به اين معنا كه او نامزد «كورينت» است.

شخصيت من، «هنري دو كورينت» از دل همين عدم قطعيت‌زاده مي‌شود. من غالبا مي‌گويم خاطراتم به شكل گراور مجسم مي‌شوند، و اين نقل قولي است از «انوره دوميه». من صحنه‌يي را در ذهنم مي‌بينم كه مدام تكرار مي‌شود و تلاش مي‌كنم آن را تجسم بخشم و در عين حال گراور شدن آن را نيز شاهد هستم:

اتاقي با يك تخت بزرگ مدل ناپلئون سوم، و زني جوان كه كنار كودكي لم داده است. حالا در «آينه‌ها بر‌مي‌گردند» مي‌نويسم: «مادرم غالبا كنار يك چراغ پارافيني روشن بالاي سرم بود و از من مراقبت مي‌كرد، چرا كه بسيار بد‌خواب بودم.» مطمئن هستم يك رمان‌نويس كسي است كه مي‌كوشد تا ارزشي متفاوت به واقعيت وجودي كاراكترها و رويدادهاي داستانش بدهد. رمان‌نويس كسي است كه زندگي خودش را با اين كاراكترها تلفيق كند.

منبع: اعتماد



:: موضوعات مرتبط: گفت و گو
:: برچسب‌ها: ادبیات فرانسه, رمان نو, آلن روب گریه
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در سه شنبه سی و یکم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





به ياد «ثمين باغچه‌بان»
 

 به ياد «ثمين باغچه‌بان»

"ثمين باغچه‌بان" آهنگساز پيشرو ايراني که هميشه آرزو داشت هر روز، "نوروز: و هر چهارشنبه، "چهارشنبه‌سوري" باشد، درست در روز "چهارشنبه‌سوري" 1386 در غربت جانکاه خود در "استانبول" درگذشت و در نخستين روز "نوروز" به خاک سپرده شد.

ما در پائيز همان سال به ديدار او رفته بوديم تا گپ و گفت‌وگويي با او داشته باشيم. آن چه مي‌خوانيد حاصل اين گفت‌و‌گو و يکي دو گفت‌و‌گوي پيش از آن است.

«ثمين باغچه‌بان» در سال 1304 خورشيدي در "تبريز" زاده شد. پدرش "جبار باغچه‌بان"، در خانه خود کودکستاني به نام "باغچه‌ي اطفال" بنياد کرده بود که در آن از بام تا شام سرود خوانده مي‌شد. "ثمين" در همين باغچه و در ميانه‌ي شعر و سرود چشم به جهان گشود و در کنار کودکان ديگر از روش‌هاي پرورشي پدر بهره مي‌برد.

ثمين هنوز خردسال بود که همراه خانواده و به سبب ماموريت پدر رهسپار "شيراز" شد و در آن جا نيز همه لحظات زندگي‌اش در کودکستان خانگي پدر گذشت. در سال 1311 خانواده‌ي "باغچه‌بان" باز ناگزير از تغيير محل اقامت شد. اين بار نوبت "تهران" بود که پدر در آن نخستين مدرسه آموزش کر و لال‌ها را به وجود آورد. زندگي پدر سرشار از فقرو فاقه بود. ميان مشغله‌هاي گونه‌گون از شاگرد قنادي گرفته تا آموزگاري، آموزش و پرورش کودکان، به ويژه کودکان کر و لال، بيش‌ترين توان و زمان او را مصروف خود مي‌داشت.

ثمين به گفته‌ي خودش موش آزمايشگاه پدر شده بود. پدر گوش‌هايش را با موم پر مي‌کرد و او را وا مي‌داشت بدون استفاده از حس شنوائي حرف‌هاي او را دريابد. آزمايش‌هاي پدر به نتيجه رسيد و براي نخستين بار در ايران سمعکي را به نام "تلفن گنگ" اختراع کرد و آن را به نام خود به ثبت رسانيد.

ثمين بدين گونه در فضاي آموزش و پرورش کلاس پدر از "ارتباط طبيعي صوت و کلام" آگاهي پيدا کرد و دريافت که هر واژه بار صوتي و احساس موزيکال خود را دارد و اين دو را مي‌توان جاي يکديگر نشانيد. آزمايش‌هاي پدر از يک سو و آشنايي مادر با موسيقي و تارنوازي از سوي ديگر تاثيري ترکيبي در ثمين بر جاي نهاد که راه آينده‌ي او را روشن ساخت. ثمين در "باغچه‌ي اطفال" خواننده‌ي سرودهايي بود که از پيوند شعر پدر و آهنگ مادر پديد مي‌آمد.

شانس بزرگ

ثمين در سال 1317 در هنرستان "عالي موسيقي" نام نوشت. البته کارها آن گونه که دلش مي‌خواست، پيش نرفت. آرزو داشت پيانونواز شود ولي شرط محال نخستين آن بود که پيانويي در خانه داشته باشد.

اين با زندگي فقيرانه‌ي خانواده‌ي باغچه‌بان سازگار نبود. ناگزير ولي باز هم با شور و شوق ويولن را انتخاب کرد، با اين فکر که از ويولني که مادرش در خانه داشت استفاده کند. ولي شرط غير عملي ديگر آن بود که جنس ويولن بايد ممتاز باشد. ويولن مادر چنين نبود.

ثمين به ناگزير و برخلاف ميل درون به سازهاي بادي روي آورد که آن‌ها را مي‌شد از هنرستان به وام گرفت. در قرعه فال ثمين نام دو ساز "کر" و "ابوا" آمده بود. بي‌رغبتي به سازهاي بادي تحميلي در نهايت به سود ثمين تمام شد. زيرا او را به سوي آهنگسازي سوق داد و در کلاس آرموني نو بنياد "پرويز محمود" که تازه از "بروکسل" بازگشته بود، نام نوشت. سازهاي بادي نيز به کناري نهاده شد. زيرا به سبب درگيري جنگ دوم جهاني، هنرآموزان خارجي اين سازها به کشورهاي خود بازگشتند و بيش‌تر کلاس‌هاي هنرستان تعطيل شد.ثمين به همراه پدر(جبار باغچه بان) مادر و خواهرش ثمينه

ثمين در جمع يکي دو سالي توانست در هنرستان درس بخواند و بتواند به قول خودش "گام دو ماژور" را با ابوا بنوازد و مباني اوليه‌ي آرموني را هم بياموزد. ولي در هنگامه‌ي دلسردي‌ها شانس ديگري به او روي آورد.

او توانست با استفاده از يک بورس تحصيلي به "ترکيه" برود و در "کنسرواتوار آنکارا" در رشته‌ي آهنگسازي تحصيل کند.

ثمين باغچه‌بان در همان آنکارا با "اولين" دختري از همدوره‌هاي خود ازدواج کرد و در سال 1329 با ذهن و انديشه‌اي پرورده به ايران بازگشت. "اولين" هميشه يار و مددکار ثمين بود.

او که در رشته‌ي پيانو و آواز درس خوانده بود، پس از بازگشت به ايران کوشيد بيش‌ترين توان خود را براي تفسير آفريده‌هاي همسر خود به کار گيرد. ثمين خود هميشه مي‌گفت اگر نامي در ميان آهنگسازان ايران يافته به همت "اولين" بوده است.

"اولين" علاوه بر اين، سه گروه آواز جمعي بنياد کرد. گروه "کر هنرستان عالي موسيقي"، گروه "کر تهران" و گروه "کر فرح پهلوي". او جدا از سرپرستي گروه‌هاي آواز جمعي به عضويت سازمان "اپراي تهران" در آمد و با صداي گرم خود در تالار "رودکي" در نقش‌هاي مختلف اپرائي ظاهر شد.

و اما ثمين پس از بازگشت به ايران در همان هنرستاني که فراگيري موسيقي را آغاز کرده بود، به آموزش موسيقي پرداخت. او هفده سال تمام استاد هارموني در هنرستان بود.

آفريده‌ها

با گشايش تالار "رودکي" در سال 1348 ثمين باغچه‌بان نيز چون تني چند از آهنگسازان ديگر به استخدام اين سازمان در آمد.اولين ، همسر وفادار ثمين

"زال و رودابه" نام نخستين اثر صحنه‌اي اوست که با الهام از "شاهنامه‌ي فردوسي"، براي اجرا در شب گشايش تالار آفريده شده است. بنياد گروه‌هاي آواز جمعي از سوي همسر نيز، او را برانگيخت که با کار روي ترانه‌هاي بومي ايران، قطعاتي براي آواز و گروه بيافريند.

در ميان قطعات بازمانده از ثمين در وهله‌ي نخست مي‌توان از "بومي‌وار" او ياد کرد. که خودش به آن دلبستگي بسيار داشت و مي‌گفت بيست سال منتظر مانده تا دري به تخته‌اي بخورد و آن را با ارکستر "سنفونيک تهران" اجرا کند.

"درخت سرو" يکي ديگر از کارهاي او در زمينه‌ي موسيقي بومي است، که براي ارکستر بزرگ، گروه کر آواز جمعي و تکخوان، نوشته شده و بر محور اين دو بيتي معروف مي‌گردد.

درخت سرو بودم، کنج بيشه

تراشيدن مرا با ضرب تيشه

تراشيدن مرا قليون بسازن

که آتيش بر سرم باشه هميشه

فضا سازي‌هاي درخشان ثمين از وهم بيشه، انتظار و سوزش آتش، درخت سرو را به يکي از زيباترين قطعات موسيقي پيشرو تبديل کرده است.

"شليل" و "ويرانه" نيز از قطعات بومي تنظيم شده از سوي ثمين است که ارزش‌هاي ويژه‌ي خود را دارد.

"پرستندگان و سپاهيان" براي گروه آواز جمعي و ارکستر، "که داند که.." و "من عاشقي‌ام" براي آواز جمعي، تکخوان ارکستر، "متل" براي آواز جمعي، پيانو و سازهاي ضربي و "شعله سه رنگ" از ديگر آثار به ياد ماندني او به شمار مي‌آيد.

ثمين قطعات برانگيزاننده‌اي نيز براي کودکان ساخته که تعدادي از آن‌ها را موسسه ماهور، زير عنوان "رنگين کمون" به بازار فرستاده است. ثمين، رنگين کمون را به پدرش اهدا کرده که "اولين شعرها و سروده‌ها را به او ياد داده و برايش دفترچه‌ي نقاشي و مدادهاي رنگي خريده... و دستش را گرفته تا بتواند تصوير اولين آهو، کشتي، کلاغ، خورشيد و آدم‌ها را بکشد..."رنگين کمون ، مشهورترين اثر ثمين باغچه بان

اجراي قطعات رنگين کمون را شماري از اعضاي "ارکستر سنفونيک راديو وين"، به رهبري "توماس کريستيان داويد" بر عهده داشته‌اند و متن‌ها را "بهجت قصري" (سوپرانو) و "اولين باغچه‌بان" (متسو سوپرانو) خوانده‌اند.

زندگي‌نامه ثمين باغچه‌بان کامل نخواهد بود اگر از کوشش‌هاي او در زمينه‌ي ادبيات سخن به ميان نياوريم. او از نادر موسيقيدانان ايراني بود که دستي توانا در نوشتن داشت و گزارش و نقد و قصه مي‌نوشت.

در سفر ترکيه، به "ناظم حکمت" شاعر چپ‌گراي ترک علاقمند شد و در بازگشت به ايران، برخي از آثار او را به فارسي برگرداند. بعدها به ترتيب سراغ "عزيز نسين" و "ياشار کمال" رفت و کارهائي از آن دو را نيز به فارسي درآورد.

ثمين خود مي‌گفت که نخستين معرف شاعران و نويسندگان برجسته‌ي ترک به جامعه‌ي فرهنگي ايران بوده است. در جمع دوازده جلد کتاب از ثمين به يادگار مانده که غالب آن‌ها به چاپ‌هاي بعدي رسيده است. دو سه متن ديگر نيز در دوره‌ي مهاجرت به ترکيه (از سال 1984 به بعد) فراهم آورده بود و در جست‌وجوي ناشري امين بود که آن‌ها را به دستش بسپارد و چنين نشد.

منبع: نگاهک

 



:: موضوعات مرتبط: گفت و گو
:: برچسب‌ها: ثمین باغچه بان, جبار باغچه بان, موسیقی, تبریز
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در شنبه دوازدهم فروردین ۱۳۹۱

.:: ::.





دو خبر از صالح سجادی: 1. تازه ترین اثر فارسی صالح سجادی با عنوان «تراژدی اورمان»/ 2. نقد کتاب نور و
 

دو خبر از صالح سجادی:

 

۱

تازه ترین اثر فارسی صالح سجادی

با عنوان «تراژدی اورمان» روانه بازار کتاب شد.

سجادی در توضیح چگونگی اخذ مجوز آخرین اثرش گفت: تراژدی اورمان دوبار ممیزی شد و بالاخره اردیبهشت ماه امسال درست دو روز مانده به نمایشگاه مجوز چاپ گرفت.

وی افزود: بعد از نمایشگاه هم تازه داشتیم به چاپ کتاب امیدوار می شدیم که این بار مجوز ناشر را باطل کردند و دو سه ماه هم طول کشید تا ناشر توانست مشکلاتش را برطرف کرده و مجوز فعالیت بگیرد و بعد از این همه مرارت بالاخره کتاب پریروز به دستم.

 سجادی خاطرنشان کرد: با وجود ناراحتی بسیار از طول کشیدن زمان اخذ مجوز چاپ برای کتاب، از نتیجه ممیزی تقریبا راضی هستم؛ چراکه تنها در چند بیت مشکل پیش آمده بود که با تغییرات جزئی برطرف شد و شکر خدا آسیب چندانی به کلیت اثر نرسید.

    

شاعر مجموعه غزل تشنج کلمات با بیان این که «تراژدی اورمان، یک مجموعه شعر نیست بلکه در حقیقت یک منظومه تقریبا بلند است» تصریح کرد: این مجموعه، داستانی است که به شکل منظوم و در فرمی تقریباً شبیه غزلمثنوی سروده شده  است.

وی در توضیح محتوای این اثر تراژدی اورمان را اثری مبتنی بر بافت سمبلیک با بن مایه هایی روانشناسانه، فلسفی و سیاسی خواند گفت: کتاب داستان پیرمردی است که در اوئل جوانی از دست قید و بند تمدن و شهر نشینی و جامعه ای که بیرحمی های آن را تاب نیاورده فرار کرده و به جنگل  های ارسباران پناه آورده و تمام عمرش را صرف حفاظت از طبیعت و حیات وحش ارسباران نموده و به آرامش دلخواه خود رسیده است؛ اما در ادامه اتفاقات دیگری نیز روی می دهد.

سجادی هدف خود از سرودن تراژدی اورمان، را رسیدن به یک تعامل سازنده بین شعر و داستان خواند و گفت: این اثر، تلاشی است برای رسیدن به نقطه ای که بتوان آن را محل تلفیق شعر و داستان دانست؛ به طوری که نه شعر فدای داستان سرایی شود؛ و نه اصول داستان به نفع شعر تکه پاره شود.

به گفته سجادی نبود تعامل سالم بین شعر و داستان از جمله آسیب هایی است که امروزه، تحت عناوینی از قبیل غزل روایت، غزل داستان و غزل فرم مطرح است؛ به طوری که در بیشتر اوقات، اثر آفریده شده در هیچ یک از دو حوزه شعر و داستان، نمی گنجد.

وی گفت: هدف دیگرم از سرودن تراژدی اورمان تلاش برای احیا فرمهای فرموش شده ادبیات و تذکر  ظرفیت های فرم هایی از قبیل منظومه نویسی، با زبان و فضای امروزی است.

سجادی در پایان گفت:  ادعایی درمورد اینکه چقدر در رسیدن به این دو هدف موفق بودم ندارم؛ در طول این سالها آنقدردرگیر فضای این اثر بودم که اکنون هیچ قضاوتی نمی توانم در موردش داشته باشم و هنوز هم نتوانستم از آن فضا خارج شوم تنها می توانم بگویم از خوندنش لذت می برم و امیدوارم دیگران هم از خواندنش لذت ببرند.

گفتنی است «تراژدی اورمان» این کتاب در ۶۳ صفحه و قطع رقعی توسط انتشارات افراز به چاپ رسیده است.

از این شاعر تبریزی پیش از این مجموعه سه جلدی «قویما منی قان آپاریر» با موضوع سیر تطور غزل ترکی منتشر شده که استقبال مخاطبان حوزه شعر و تحقیق را در پی داشته است. نور و نیلوفر، و تشنج کلمات از دیگر سروده های سجادی است.

علاقه مندان برای خرید اینترنتی این کتاب می توانند به سایت اینترنتی نشر افراز به نشانی www.afrazbook.ir مراجعه کنند.

 

منبع: قدقامت

 

۲

جلسه نقد کتاب «نور و نيلوفر»

جلسه نقد کتاب «نور و نيلوفر»/ مجموعه اشعار صالح سجادی روز سه شنبه ۶ دی ساعت ۱۶ با حضور استاد محمد سلمانی، مهرداد فلاح، سيدمهدي موسوي و مجيد معارف‌وند در تالار سپيده فرهنگسراي انقلاب برگزار مي‌شود.

نشاني فرهنگسرا:

تهران، خيابان نواب، تقاطع پل كميل، خيابان كميل، فرهنگسراي انقلاب

 



:: موضوعات مرتبط: كتاب، گفت و گو، خبر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در یکشنبه بیست و هفتم آذر ۱۳۹۰

.:: ::.





گفت‌وگو با علی چنگیزی به مناسبت انتشار رمان: «پنجاه درجه بالای صفر»: سه‌گانه‌ی کویر / یوسف انصاری
 

گفت‌وگو با علی چنگیزی به مناسبت انتشار رمان: «پنجاه درجه بالای صفر»:

سه‌گانه‌ی کویر

یوسف انصاری

 

اشاره: علی چنگیزی متولد ۱۳۵۶ آبادان است. اولین رمان چنگیزی «پرسه زیر درختان تاغ» – نشر ثالث-  با استقبال خوبی از طرف منتقدان و مخاطبان ادبیات داستانی روبه‌رو شد. رمان دوم علی چنگیزی «پنجاه درجه بالای صفر» را می‌توان در  ادامه‌ی رمان اولش دانست. فضاهایی که چنگیزی برای نوشتن انتخاب می‌کند خارج از فضای رایج ادبیات امروز ایران است و همین مهم او را از اغلب هم‌نسلانش متمایز می‌کند. رمان‌های او را می‌توان در ادامه‌ی ادبیات داستانی مکتب جنوب نیز دانست. او با انتخاب فضای بکری به نام کویر، برای مکان داستان‌هایش، صدای تازه‌ای به ادبیات این اقلیم افزوده است. چنگیزی اعتقاد دارد باید رمان سومی نیز در همین فضای کویری بنویسد تا سه‌گانه‌اش کامل شود. مخاطبی که از فضای داستان‌های آپارتمانی و شهرنویسی مد شده‌ی این روزها خسته شده است، در این رمان می‌تواند فضاهای بکرتری را تجربه کند. فضاهایی که بی‌شک نوشتن از آن‌ها سخت‌تر از نوشتن درباره‌ی آدم‌های در ظاهر مسئله‌دار ولی در باطن بی‌مسئله‌ی شهری‌شده خواهد بود. می‌گویم شهری‌شده! چون اکثر داستان‌های به‌ظاهر شهری امروز ادبیات ایران فاقد آن قابلیتی است که در نمونه‌های اروپایی – آمریکایی‌اش می‌بینیم؛ نوستالژی طبقه‌ی متوسط شهری و آه و ناله‌هایش به‌جای ادبیات انتقادیِ شهری فضای این رمان‌ها را احاطه کرده و جو رایج ادبیات این روزهای ما را نیز همین نگاه تشکیل می‌دهد. ولی در چنین فضایی رمان «پنجاه درجه بالای صفر» فضای بکرتری دارد…

 علي چنگيزي

 

سؤال آخر را همین اول می‌پرسم. «پنجاه درجه بالای صفر» در ادامه‌ی رمان «پرسه زیر درختان تاغ»است؛ هم از نظر مکان‌ها و شخصیت‌هایی که انتخاب کردی و هم از نظر مضمون. ولی «پنجاه درجه بالای صفر»از خیلی جهات پخته‌تر از رمان اولت نوشته شده که قابل پیش‌بینی بود. قرار است رمان سوم علی چنگیزی هم در ادامه‌ی همین دو رمان قبلی باشد یا نه می‌خواهی فضاهای دیگری تجربه کنی؟

راستش طرحی که به ذهنم آمده و مدتی‌ست فکرم را مشغول کرده کم‌وبیش در همین فضاست؛ هر چند شخصاً زیاد دوست ندارم تنها از یک فضا و یک مکان داستان بنویسم، یک جوری تکرار خود است و تبدیل کردن مکان به کلیشه. با این حال بیابان و کویر آن‌قدر ظرفیت دارد و آن‌قدر ازش داستان گفته نشده که می‌شود خیلی بیش از این‌ها ازش گفت و نوشت. فکر کنم کتاب بعدی‌ام، اگر رمان باشد، در این فضا باشد. مثلاً سه‌گانه‌ای بشود راجع به بیابان و کویر. اما دوست دارم فضاهای دیگر را هم تجربه کنم. کلاً داستان‌نویسی یعنی تجربه کردن.

بعضی از نویسنده‌ها کار اول‌شان را با رمان شروع می‌کنند بعضی‌ها هم با داستان کوتاه. تو با رمان شروع کردی؛ کار اولت هم خیلی موفق بود و کاندید چند جایزه هم شد. یک مجموعه داستان هم در دست چاپ داری. چرا با رمان شروع کردی؟ خودت را بیشتر رمان‌نویس می دانی؟

این خب بستگی به خود نویسنده دارد، بعضی‌ها داستان کوتاه‌نویس هستند و بعضی هم، مثل من، به اصطلاح دست‌شان به کم نمی‌رود، داستان کوتاه هم که بنویسند بلند از آب در می‌آید. من هم در ابتدا با داستان کوتاه شروع کردم و از قضا یک مجموعه هم از داستان‌های کوتاهم جمع‌وجور کردم و قبل از نوشتن «پرسه زیر درختان تاغ» به یکی دو ناشر از جمله همین نشر چشمه که «پنجاه درجه بالای صفر» را چاپ کرده تحویل دادم که دبیر بخش ادبیات این نشرها مجموعه داستانم را رد کردند و همیشه برای این لطفی که به من کردند از ایشان سپاسگزارم؛ چرا که با چاپ شدن آن مجموعه داستان کذایی به بی‌راهۀ ناجوری می‌رفتم و چه بسا سرخورده هم می‌شدم؛ یکی از همین دوستان که کار مرا در نشر رد کرد برای این‌که شاید مرا از سرش باز کند یا دل بهم داده باشد که ناامید نشوم بهم گفت «چرا رمان نمی‌نویسی؟» و این‌که اگر رمان بنویسم نشر حتماً آن را چاپ می‌کند و… این شد که من هم گفتم خب رمان می‌نویسم. البته خودم هم بیشتر دوست دارم رمان بنویسم تا داستان کوتاه؛ اما ترسی که محصول نداشتن اعتمادبه‌نفس کافی بود نمی‌گذاشت سمت رمان بروم و این بن‌بست موجب شد که شروع کنم به نوشتن رمان. داستان کوتاه این روزها یک جور حالت کارگاهی پیدا کرده. اکثر هنرجوهای کارگاه‌های داستان‌نویسی داستان کوتاه می‌نویسند و در نتیجه بیشتر این‌ها وقتی قرار است کتابی برای چاپ آماده کنند با مجموعه‌داستان شروع می‌کنند. در حالی که به نظر من داستان کوتاه نوشتن کار سخت‌تری است تا رمان نوشتن. این تولید زیاد داستان کوتاه نگرانی‌ای به وجود آورده که نکند در آینده نزدیک خواننده و مخاطب دیگر به مجموعه‌داستان اعتماد نکنند و مجموعه‌داستان هم به سرنوشت شعر دچار بشود؛ که خب این خیلی بد است. ضمناً رمان نوشتن جذابیتی برایم دارد که داستان‌کوتاه نوشتن هرگز نخواهد داشت.

شاید خیلی‌ها این سوال برای‌شان مطرح باشد که علی چنگیزی، در حالی که جریان غالب داستان‌نویسی چند سال گذشته‌ی ما شهری‌نویسی و توجه به طبقه‌ی متوسط بوده، چرا رفته سراغ کویر و آدم‌های پایین جامعه. بعضی‌ها اعتقاد دارند وقتی جریان غالب شهری‌نویسی است اگر یکی مثل علی چنگیزی برود و از کویر بنویسد خیلی از مخاطبانش را از دست می‌دهد. – فکر کنم لازم نباشد بگویم من خودم مخالف این دیدگاه هستم ولی بالاخره این سوال مطرح است- دوست داشتم خودت درباره این مهم توضیح بدهی و بگویی اصلن چرا کویر و دیگر این‌که مخاطب چه‌قدر برایت اهمیت دارد؟

این‌که بگویی شهری‌نویسی به نظرم سوءتفاهمی می‌سازد که مثلاً من داستانی نوشته‌ام که مربوط به در و دهات است و داستانی روستایی است، حال آن‌که چه در رمان «پرسه زیر درختان تاغ» و چه در «پنجاه درجه بالای صفر» من قصۀ آدم‌های شهری را گفته‌ام در فضایی بیابانی و کویری که ناآشناست برای خواننده. کلاً دغدغۀ انسان شهری پیچیده‌تر از دغدغه‌های انسان روستایی است. اما اگر منظورت از شهری‌نویسی داستان‌های آپارتمانی است باید بگویم که این داستان‌ها برای من مخاطب جدی ادبیات دیگر جذابیت ندارند، آن‌قدر از این داستان‌ها نوشته شده که فضاش دستمالی شده و کلیشه‌ای شده و از قضا آدم‌هایی هم که در این جور داستان‌ها هستند به نظر من سطحی و کلیشه‌ای و ملال‌آور از آب در می‌آیند و هیچ پیچیدگی خاصی هم ندارند و خیلی هم سطحی و تک‌بعدی هستند. برای خواننده خواندن از این فضا، عادت شده و فاقد جذابیت است، جذابیتی که محصول کشف است. من دوست داشتم از جایی بنویسم که کمتر ازش داستان گفته شده. اول کار هم فکرم رفت سمت جنوب، چون متولد آبادان و جنوب هستم، اما راستش از اقلیم جنوب هم زیاد گفته و نوشته شده و بیشتر این داستان‌ها هم جزو بهترین‌های تاریخ ادبیات ما هستند. در نتیجه از جایی نوشتم که در آن بزرگ شده‌ام یعنی بیابان. بیابان فضای بکری داشته و دارد که به نظرم اگر خوب پرداخته شود برای خواننده هم جذاب است. هر چند به نظرم هنوز ادبیات تحت عنوان ادبیات کویر شکل نگرفته. آن هم در شرایطی که اقلیم غالب ایران کویری ا‌ست. ما در ادبیات‌مان مکتب جنوب داریم که اقلیم جنوب و فرهنگش را دست‌مایه داستان‌گویی قرار داده یا مکتب تبریز و مکتب اصفهان. اما تقریباً چیز زیادی از  اقلیم کویر نگفته‌ایم. یا اگر گفته‌ شده تبلیغی بوده و انتقادی نبوده و خب ادبیات هم وسیله‌ای برای تبلیغ لهجه و یا فرهنگ و آداب و رسوم یک خطه نیست. ادبیات ماهیتش باید نقد باشد. ادبیات جنوب آن‌قدر اثرگذار بوده و هست که تصویری که ما از جنوب داریم تصویری است که ادبیات برای ما ساخته. اما تصویر چندانی از کویر و بیابان در ذهن مخاطب وجود ندارد. البته منظورم این نیست که ادبیات باید نعل‌به‌نعل به واقعیت بپردازد، بلکه واقعیت تنها مقدمه‌ی کار است و نویسنده باید مکان خاص خودش را بسازد و بپزدازد.

قصه‌پردازی‌ در رمان‌های دهه‌ی هفتاد خیلی کم‌رنگ شده بود و بیشتر توجه به فرم جریان غالب بود ولی در دهه‌ی هشتاد ادبیات داستانی ما می‌بینیم که باز نویسندگان کم‌کم دارند به قصه‌ توجه می‌کنند یعنی همان چیزی که باعث می‌شود یک رمان برای مخاطب جذاب باشد. در این رمان هم باز عنصر قصه را مثل رمان اولت – پررنگ‌تر از عناصر دیگر می‌بینیم. چه‌قدر قصه برای تو در اولویت است؟

اولین چیزی که خواننده‌گان از یک رمان می‌خواهند قصه است. نمی‌شود رمانی نوشت که قصه نداشته باشد یا قصه خواندنی‌ای نداشته باشد. قصه‌گو بودن دست کم به نظر من یکی از اصول داستان است. نویسنده باید با استفاده از داستانش حرفش را هم بزند؛ بازی‌های فرمی و زبانی و… همه و همه باید در خدمت داستان‌گویی باشد. مخاطب هرگز با یک کتاب ملال‌آور نمی‌تواند ارتباط برقرار کند و راستش خودم هم چندان تمایلی ندارم رمانی بخوانم که داستانی برای گفتن ندارد. هر متن همیشه در حال رقابت با متون دیگر است برای جذب مخاطب و رمانی که داستان نداشته باشد پیشاپیش قافیه را در این رقابت باخته است.‌

خب اگر برگردیم به رمان چند شخصیت محوری در «پنجاه درجه بالای صفر» داریم که ستوده شاید محوری‌تر از بقیه است و سه روایت موازی داریم که در یک جایی همدیگر را قطع می‌کنند. روایت ستوده و رفقایش یک روایت و روایت استوار و مرادی، و روایت سعید. به نظرت روایت سعید آن چفت و بست لازم را با بقیه روایت‌ها دارد؟ به خاطر این می‌پرسم که در جایی دوستی نوشته بود روایت سعید اضافه است و باید نویسنده آن را حذف‌ می‌کرد.

نمی‌شود این‌جور دربارۀ بخشی از رمان که بخش بزرگی هم هست صحبت کرد؛ رمان یک ساختار در هم تنیده است و ساده‌انگاری‌ست اگر بهش این‌جور نگاه کنیم، این حرف حذفی یعنی ساختار رمان را چندان نمی‌شناسیم یا مکانیکی تحلیلش می‌کنیم. مضافاً به این‌که به نظر من روایت سعید در کتاب به خوبی با دو روایت دیگر جفت و جور شده و به فضاسازی کار و ضرب‌آهنگ کار هم کمک کرده، هر چند که روایتی فرعی است در برابر جریان علی ستوده، اما در کل روایت و ساختار داستان خودش روایتی محوری است، منظورم فضاسازی کار است. خواننده به نظرم با خواندن این فصل‌ها احساس ملال نمی‌کند، همین که این حس به او دست نمی‌دهد یعنی در ساختار داستان تا حدود زیادی جا افتاده است. این نکته را هم باید اشاره کنم که مکان شخصیت اصلی رمان من – چه در این یکی و چه در پرسه زیر درختان تاغ- است. تمام این روایت‌ها در جهت ساختن شخصیت اصلی کتاب هستند که مکان و بیابان است. جز این‌ها به نظر من در رمان می‌شود یک داستان اصلی نقل کرد و چند داستان فرعی و برای من نویسنده داستان‌های فرعی جذاب‌ترند، هر چند سعی می‌کنم هیچ کدام از داستان‌ها نه اصلی باشند و نه فرعی و هر کدام شخصیت خودشان را داشته باشند. این‌ها به نظرم بحث‌هایی است که تنها در ادبیات ایران شکل می‌گیرد. اگر نه فاکنر رمانی دارد به نام «نخل‌های وحشی» که دو داستان در آن هم‌زمان نقل می‌شود و کاملاً این دو داستان نسبت به هم بی‌ربط هستند. یا یکی دو کار یوسا هم به همین صورت است.

در «پنجاه درجه بالای صفر» یک ریسک هم کردی به نظرم. این‌که ستوده به خاطر بیرون آمدن از زندان دستور قتل مادرش را می‌دهد. شاید چالش‌برانگیزترین نکته‌ی رمان برای مخاطب همین‌جا باشد. چرا ستوده این تصمیم را می‌گیرد در حالی که می‌توانست از راه‌های دیگری استفاده کند؟ به نظر می‌رسد انتخاب این مسئله از طرف نویسنده آگاهانه بوده چون تصمیمی نیست که بشود گفت از دست نویسنده در رفته است؟

چیزی که من بهش فکر کرده بودم این بود که این فکر از مدت‌ها پیش در سر علی ستوده بوده. مسئله او بیرون آمدن از زندان نیست، بله او می‌توانست راهی دیگر برای این کار پیدا کند – هر چند موضوع فوری بودن بیرون آمدن از زندان هم مطرح است- به هر حال به نظر من نقاش و جریان اعدامش تنها بهانه‌ای به دست علی ستوده می‌دهد که کاری را یک‌سره کند که مدت‌ها در سرش بوده. علی ستوده خشونت عریانی دارد و به نظرم خشونت جزوی از شخصیت اوست، خشونت او البته محصول حماقت هم هست و البته ناآگاهی. جز این‌ها علی ستوده در نقاش گذشته خودش را می‌بیند، این نکته‌ای‌ اساسی است. همان حسی که نقاش به مادرش دارد، درست همان حس در علی ستوده هم هست. وقتی او را می‌نوشتم تصورم از علی ستوده و این کارش این بود.

«پنجاه درجه بالای صفر» مرا یاد رمان‌های یوسا می‌اندازد. هم از نظر ساختار و هم از نظر قصه و آدم‌هایی که تو می‌روی سراغ‌شان؛ تأثیر رمان‌های یوسا هم کاملن در رمان تو مشخص است ولی تأثیر خوبی است و منفی نیست. ساختاری که برای رمان انتخاب کردی دایره‌وار است و در شروع رمان، فکر کنم صفحه ۵۳، همه چیز را به مخاطب گفته‌ای و بعد ادامه می‌دهی. همان‌ کاری که یوسا در اغلب رمان‌هایش می‌کند. فکر می‌کنی این ساختار که نوشتن آن خیلی هم سخت است برای «پنجاه درجه بالای صفر» جواب داده؟

یوسا به نظرم بزرگترین نویسنده‌ی حال حاضر دنیا است و کتاب‌هایش یکی از یکی بهتر هستند. اما قبل از آن، خودم را تحت تأثیر مکتب جنوب می‌دانم، نمی‌شود جنوبی باشی و تحت تأثیر محمود نباشی. چیزی که از ادبیات جنوب آموختم عینیت و توجه به دیالوگ و فضاسازی است. ادبیات جنوب ادبیاتی عینی است درست در مقابل مکتب اصفهان، که ادبیاتی ذهنی است. ادبیات جنوب هم به نوبت خود تحت تأثیر ادبیات امریکا و نویسندگانی مثل فاکنر و همینگوی است. تا جایی که اطلاع دارم یوسا هم تحت تاثیر فاکنر است و او را تحسین می‌کند. پس این تأثیری که تو از آن می‌گویی بی‌راه نیست هر چند که بیشتر تاثیری ناخودآگاه است تا آگاهانه. به نظر من این روایت برای «پنجاه درجه بالای صفر» جواب داده. البته خب این نظر من است و ممکن است خواننده‌ها نپسندند. اما من دوست دارم دو سه داستان را هم‌زمان پیش ببرم و از این کار هم لذت می‌برم. خب یوسا هم در اغلب کتاب‌هایش چند داستان را هم‌زمان نقل می‌کند و یکی از دلایل جذابیت داستان‌هایش هم همین است.

و اما مهمترین سوال من و شاید بشود گفت چالش من در هر دو رمان علی چنگیزی نبود شخصیت زن در رمان‌ها بوده. در حالی که تو نشان دادی خیلی راحت از پس نوشتن زن برمی‌آیی. نکته‌ی جالب توجه این‌جاست که گاه شخصیت‌هایت حتا به زن فکر هم نمی‌کنند و من این را ایراد می‌بینم. یکی از دلایلش می‌تواند مکان و موقعیت‌هایی که انتخاب می‌کنی باعث شده باشد ما در هر دو رمان شخصیت زن نداشته باشیم. ولی به نظرم این توجیه لااقل برای من قانع‌کننده نیست. توضیح می‌دهی چرا این اتفاق افتاده؟

در این رمان موقعیت حتماً موجب شده است که زن در رمان کم رنگ باشد. مخصوصاً در این رمان. خب داستان در یک زمان کوتاه رخ می‌دهد و خیلی سریع اتفاق می‌افتد. اما کلاً قبول دارم شخصیت زن در داستان‌های من چه در این رمان و چه در پرسه زیر درختان تاغ کم‌رنگ و کم تأثیر است. هر چند در پرسه زیر درختان تاغ تأثیر گذارتر بود گو این‌که این را نکته‌ای منفی نمی‌دانم. به نظر من یک دلیلی که این حس به تو دست داده این است که فضا به شدت خشن است، این فضای خشن شاید در کلیت رمان احتیاج به نرمی و لطافتی هم داشته تا مثلاً ذهن خواننده برای مدتی آرام شود و بعد دوباره تنش و خشونت آغاز شود. یک جور نمودار سینوسی با اوج و فرود. اما من دوست داشتم تنشی که محصول مکان است بین شخصیت‌ها باقی بماند حتا این تنش و خشونت را می‌توانی در دیالوگ‌ها هم ببینی. دیالوگ‌ها در این رمان همیشه تهاجمی و پر از بد و بی‌راه هستند. آدم‌ها انگار همیشه با هم جر و منجر دارند، خب در این فضا نمی‌دانم زن کجای کار می‌توانست باشد.

چرا! به نظرم سعید موقعیت خوبی بود که قصه‌ی او را به یک قصه‌ی عاشقانه گره بزنی.

شاید. اما حسی در من هست که اگر این‌جور می‌شد این کار باسمه‌ای می‌شد. به نظرم اصلاً موقعیت عاطفی در این کار نمی‌گنجد. موضوع فرار سعید و این حرف‌ها محصول ترس است و خستگی‌اش از فضای کویر راستش باور این‌که یکی به خاطر عشقش از خدمت بگریزد برای من کمی سنگین است. سنگین هم اگر نباشد کلیشه‌ای هست.

همان طور که خودت هم گفتی دیالوگ بیشترین حجم رمان تو را می‌گیرد. یکی از کارهایی هم که خوب بلدی دیالوگ‌نویسی است. دیالوگ در هر دو رمان تو به‌جز شخصیت‌پردازی فضاسازی هم می‌کند. چه‌قدر روی دیالوگ‌ها کار می‌کنی؟

کلاً به نظر من مکتب جنوب مکتبی است که به دیالوگ اهمیت می‌دهد. نویسنده بیش از آن‌که ببیند باید بشنود. شنیدن مهم‌ترین کار یک نویسنده است. کاری که می‌کنم و دوست دارم این است که برایم مهم است که دیالوگ‌ها چیزی برای خواننده داشته باشند و البته تصویری از آب درآیند. دیالوگ باید هم‌زمان که اطلاعات می‌دهد، عقاید کارکتر و واکنش‌هایش را هم نشان بدهد و برای خواننده تصویرسازی هم بکند. کلاً خود دیالوگ برایم مسئله است. به هر طریقی سعی می‌کنم دیالوگ‌ها خواننده را جذب کنند و به متن بچسبانند. حالا این کار را می‌شود با استفاده از ترم‌های عامیانه انجام داد یا طنز و شوخی در دیالوگ و یا هر روش دیگری. هر بار که دیالوگ می‌نویسم بر می‌گردم که ببینم آیا می‌توانم این دیالوگ را جور بهتری بنویسم یا نه. همیشه هم خب می‌شود دیالوگ را جور بهتری نوشت.

و چه‌قدر برای نوشتن این رمان وقت گذاشتی؟

دقیق به یاد ندارم اما به گمانم نه ماهی شد. زمان در کل برایم اهمیت ندارد. همیشه هم تعجب می‌کنم و لزومش را درک نمی‌کنم که مثلاً پای داستانی نوشته شده شروع داستان فلان زمان، پایانش بهمان زمان یا بازنویسی در این تاریخ. از خودم می‌پرسم خب که چه بشود؟ به خواننده چه ارتباطی دارد؟ این زمان نوشتن به نظرم تأثیر می‌‌گذارد روی خوانش متن. این تأثیر هم همیشه مثبت نیست. درست مثل تقدیم یک داستان. تقدیم یک داستان هم موجب می‌شود خواننده جور دیگری داستان را بخواند. برای همین به این زمان نوشتن و این‌که چه‌قدر طول کشیده چندان توجهی ندارم. این نه ماه هم حدودی گفتم. یادم می‌آید که درست بعد از چاپ «پرسه زیر درختان تاغ» این رمان را شروع کردم. یعنی وقتی دیدم مخاطب کتاب را دوست داشته فکر کردم بد نیست دوباره در این فضا داستان دیگری هم بگویم. قبلاً هم به موضوع کتاب فکر کرده بودم و شروع کردم به نوشتن که خب شد همینی که می‌بینید.

و برای سوال آخر کارهای خودت را به کدام نویسنده وطنی و غیر وطنی نزدیک می‌بینی؟

کارهای نویسنده‌های امریکایی را دوست دارم که روی نویسندگان جنوبی هم بسیار اثر گذار بوده‌اند. در این میان همینگوی را خیلی دوست دارم، ادبیات جنوب هم از او تأثیر گرفته است. اما خودم فکر کنم بیشتر تحت تأثیر چوبک باشم.

 

منبع: مد ومه

 



:: موضوعات مرتبط: كتاب، گفت و گو
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در سه شنبه بیست و دوم آذر ۱۳۹۰

.:: ::.





گفت‌وگو با آيدين آغداشلو درباره ژورناليسم ادبي: نسل من سهراب‌كشي كرده است
 

 

گفت‌وگو با آيدين آغداشلو درباره ژورناليسم ادبي

نسل من سهراب‌كشي كرده است

علي شروقي

 

اواسط دهه 40 مجله «انديشه و هنر» ويژه‌نامه‌اي براي جلال آل‌احمد منتشر كرد كه در دوران خودش كم‌سابقه بود و حتي شايد در دوران ما هم، كه ويژه‌نامه‌ها بيشتر «جشن‌نامه»‌اند و بزرگداشت و تعريف و تمجيد. در«انديشه و هنر» ويژه آل احمد، چند مقاله تند و تيز در نقد قطب روشنفكري آن روزگار نوشته شد كه همين، آل‌احمد را به واكنشي از سر خشم واداشت و در پاسخ به همان نقدها بود كه در«يك چاه و دو چاله» نوشت: «ديدم شده‌ام خرگوشي براي آزمايشگاهي. اين است كه حالا با تشكر از همه لطف و محبتي كه در اين كار بوده است. مي‌خواهم بنشينم و پس از يك سال و نيم كه از آن قضيه مي‌گذرد ورقي بزنم به آن صفحات ويژه‌نامه تا ببينم آيا چاله‌اي است كه حضرات براي ارضاي خودخواهي همچو مني كنده بوده‌اند يا دكاني است كه براي عرضه داشت جزوه‌هاي درسي خود باز كرده بوده‌اند؟» از آنها كه در آن ويژه‌نامه نقدي تند بر آثار آل‌احمد نوشته‌اند، يكي آيدين آغداشلوست كه در سومين قسمت از سلسله گفت‌وگوهاي «گزارش به نسل بي‌سن فردا» از وضعيت ژورناليسم ادبي در همان سال‌هايي كه با شميم بهار در بخش ادب و هنر«انديشه و هنر» مي‌نوشت، از ماجراي آن ويژه‌نامه كذايي آل‌احمد و از اوضاع امروز ژورناليسم ادبي و مطبوعات سخن گفته است. آغداشلو برخلاف گروهي ديگر از هم‌نسلانش، به اينكه اوضاع امروز ژورناليسم ادبي بدتر از گذشته شده، باور ندارد و همچنين معتقد است نسل جديد ژورناليست‌ها نه‌تنها «پدركشي» نكرده‌اند بلكه از جانب پدران‌شان به آنها «جفا» شده است.

 

 

 

دهه 40 را بسياري از نويسندگان و منتقدان، دوران طلايي ژورناليسم ادبي در ايران مي‌دانند. در همين دهه آن چند شماره معروف «انديشه و هنر» كه شميم بهار دبير صفحات ادب و هنرش بود درآمد و شما هم يكي از نويسندگان آن صفحات بوديد. به‌عنوان كسي كه در آن زمان خود در مطبوعات حضور داشتيد ارزيابي‌تان از مطبوعات ادبي آن دهه چيست؟
آن دوره، تعدادي مجله آرام‌آرام شروع كرد به منتشر شدن؛ مثل جنگ «طرفه»، يا مجله «آرش» كه سيروس طاهباز درمي‌آورد و مجلات ديگر ادبي – هنري مثل «كيهان ماه» كه مجله‌اي جدي بود و يك دوره‌اي هم آل‌احمد سردبيري‌اش را به عهده گرفت.
اينها قبل از انديشه و هنر درآمدند؟


همان حول و حوش. يعني دهه 40... در همان دوره يا شايد كمي بعدتر «كتاب هفته» درآمد كه احمد شاملو سردبيرش بود و مجله‌هاي متعددي مثل «خوشه» و... كه سردبيري خيلي از آنها را شاملو به عهده مي‌گرفت. براي همين به شوخي مي‌گفتند شاملو متخصص داير كردن مجله‌هاي تعطيل‌شده و تعطيل كردن مجله‌هاي داير است. قبل از اين موجي كه در دهه 40 به راه افتاد، يك‌سري مجلات ادبي مثل «بهار» و «يغما» و «راهنماي كتاب» -كه بعدها شد «آينده»- درمي‌آمدند. اما اين مجلات، بيشتر به فرهنگ گذشته ايران نظر داشتند تا به مسايل معاصر جهان. يعني يا به تحقيقات ادبي مي‌پرداختند، يا به نسخه‌شناسي و فرهنگ كهن ايران. در اين بين فقط مجله «سخن» اين‌طور نبود و به هنر معاصر جهان هم توجه داشت. «سخن» يك مجله جدي‌ و در دوران خودش تَك بود، اما براي خودش يك حدودي تعيين كرده بود و از آن حدود جلوتر نمي‌آمد. آنچه در دهه 40 در زمينه ژورناليسم ادبي و هنري اتفاق افتاد، در واقع حاصل يك نياز بود؛ نياز به انتشار مجلاتي متعدد كه هم به فرهنگ و هنر معاصر جهان بپردازند و هم ادبيات معاصر ايران را معرفي كنند. «آرش» و «انديشه و هنر» و مجله‌هاي ديگر آن دوره، همه با اين هدف به وجود آمدند و خيلي‌هايشان هم مسايل روز را مطرح مي‌كردند. اما در مجله «سخن» هيچ وقت مسايل روز مطرح نمي‌شد. من خودم به‌عنوان يك جوان بيست و يكي، دو ساله در آن زمان، خيلي با علاقه «سخن» را مي‌خواندم و بسيار از آن آموختم و مديونش هستم. ولي «سخن»، نياز خوانندگان به دانستن مسايل روز را برآورده نمي‌كرد، در نتيجه، نسل جوان‌تري شروع كردند به درآوردن مجلاتي كه در آن به ادب و هنر روز پرداخته مي‌شد. مثلا همان گروهي كه انديشه و هنر را درمي‌آوردند حدودا 25-20 ساله بودند يا كساني كه در مجله‌هاي ديگر كار مي‌كردند هم، همين‌طور. نسل ژورناليست‌هاي دهه 40، نسلي كاملا جوان بود.


آيا همه اين مجله‌ها تقريبا همراستا بودند و تفاوت عمده‌اي بين آنها وجود نداشت؟ مثلا بين «انديشه و هنر» و «آرش» يا...

خب مجله‌اي مثل «آرش» بيشتر به مسايل روز ايران مي‌پرداخت و مصاحبه‌هايي مي‌كرد با روشنفكران و هنرمنداني كه همراستا بودند. سيروس طاهباز، هم به نيما خيلي ارادت داشت (گرچه زياد هم نيما را نديده بود) و هم به آل‌احمد فوق‌العاده علاقه‌مند بود. در نتيجه از آن گروهي كه از اطرافيان آل‌احمد بودند خيلي مطلب و مصاحبه چاپ مي‌كرد. «انديشه و هنر»، كمتر به مسايل مجادله‌آميز مي‌پرداخت ولي «آرش» اين‌طور نبود. مجله‌هاي ديگري هم بودند كه مجادله‌ها را در سطح ديگري دنبال مي‌كردند. مثل مجله فردوسي كه ديگر كار را از مجادله به فحاشي مي‌كشاند. مجله فردوسي در آن دوره كه فروغ فرخزاد با تحقير از آن به‌عنوان مجله پنج ريالي ياد مي‌كند، جايي بود كه مسايل كمتر جدي را دنبال مي‌كرد و گاهي مثل همين روزنامه‌هاي زرد كه در دنيا هست كار مي‌كرد و بدش هم نمي‌آمد كه يك عده روشنفكر با هم درگير شوند. مثل دعواهاي محمدعلي سپانلو و دكتر براهني و دعواهاي دكتر براهني و همه. به هر حال در آن دوران جامعه داشت از روشنفكري كهن فاصله مي‌گرفت، كه البته آن روشنفكري كهن هم، روشنفكري فوق‌العاده‌اي بود و آدم‌هاي باسوادي مثل هدايت و مينوي و مسعود فرزاد را داشت كه آدم‌هاي بي‌نظيري بودند. ولي خب خيلي از آنها كار را رها كرده بودند، مثل هدايت كه خودش را كشته بود. مينوي هم كه فقط با متون كهن سر و كار داشت. به هر حال شايد اين فاصله گرفتن از آن روشنفكري لازم بود. آن نوع سواد فوق‌العاده و كلاسيك، ديگر رسم روز نبود و نسل جديد اصلا آن را برنمي‌تابيد. اين بود كه بايد چيزي به وجود مي‌آمد كه اين خلأ را پر مي‌كرد و مجلاتي كه درآمدند بيشتر به اين ترتيب كار كردند. و درحقيقت به نوعي نياز پاسخ مي‌دادند و البته گاهي هم جايگاه‌شان درست درك نمي‌شد و تيراژشان خيلي كم بود. من يادم است كه انديشه و هنر، 700 نسخه تيراژ داشت و دكتر ناصر وثوقي با چه حساب و كتاب دقيقي آن را درمي‌آورد.


كار شما در«انديشه و هنر»، چطور شروع شد و پيشنهاد چه كسي بود؟ آيا شما و شميم بهار و ديگر اعضاي تحريريه ادب و هنر آن مجله از قبل همديگر را مي‌شناختيد؟

بله، البته قبل از اينكه ما به «انديشه و هنر» برويم، دكتر وثوقي سال‌ها بود كه اين مجله را درمي‌آورد و يك بخش ادب و هنر هم قبل از ما در آن مجله بود، اما خيلي گسترده نبود و كسان ديگري آن را درمي‌آوردند. دكتر وثوقي فوق‌العاده باسواد و آدمي اهل خطر كردن بود. حتي يك آگهي داده و جوانان را دعوت به همكاري كرده بود. جمله اصلي‌ آگهي‌اش هم اين بود: «انديشه و هنر، تيول كسي نيست.» بعد، شميم بهار اين فكر را دنبال كرد و صحبت كرد و قرار شد كه بخش فرهنگش را او دربياورد و ما هم كه همه‌مان دوستان نزديك بوديم كمك كرديم تا اين اتفاق بيفتد. يك عده هم بعدها به هسته مركزي مجله اضافه شدند. اين دوره انديشه و هنر، در واقع دريچه‌اي تازه را در فرهنگ باز كرد. خيلي از شعرا با همان مجله به بهترين وجه معرفي شدند؛ از بيژن الهي تا احمدرضا احمدي و خيلي‌هاي ديگر مثل نمايشنامه‌نويس‌ها و...


هيچ‌وقت بين اعضاي گروه فرهنگي اين مجله مشكل و اختلافي به وجود نيامد؟

نه، هيچ وقت. بايد بگويم كه شميم بهار يك سردبير به تمام معنا بود. مشكلي كه در اين مجله وجود داشت نه مربوط به اعضاي گروه كه مشكل اقتصادي بود. اوضاع مالي اين مجله هيچ‌وقت خوب نبود و واقعا با حداقل بودجه اداره مي‌شد. مشكل ديگرش رسم‌الخطش بود. دكتر وثوقي به رسم‌الخط خاصي اعتقاد داشت. مثل نوشتن «حتي» با «الف» و... كه البته خيلي هم چيز عجيبي نبود و بعدها عباس نعلبنديان هم همين رسم‌الخط را در نمايشنامه‌هايش به كار برد. اما همه فكر مي‌كردند كه اينها يك عده جوان هستند كه دارند عجيب و غريب مي‌نويسند و براي همين نسبت به اين مجله موضع مي‌گرفتند. در صورتي كه اين رسم‌الخط هيچ ربطي به كساني كه بخش فرهنگي آنجا را اداره مي‌كردند نداشت و رسم‌الخط كلي مجله بود.


در مورد بخش ادبيات اين مجله مي‌گويند كه انديشه و هنر، در نقد ادبي، رويكردها و شيوه‌هاي تازه‌اي را وارد كرده بود...


اينها همه برمي‌گردد به كار آقاي شميم ‌بهار. او در تعقيب ادبيات و سينماي روز جهان بود و از همان جواني‌اش نابغه كم‌نظيري بود و هنوز هم هست. در نتيجه چيزهايي را كه ضروري مي‌دانست شناخته شوند يا خودش ترجمه مي‌كرد يا مي‌داد بعضي از دوستان ما ترجمه مي‌كردند و البته خيلي وسواس داشت و ترجمه‌ها را بارها و بارها نگاه مي‌كرد.


در حوزه ادبيات و هنر ايران، گاه نقدهاي تندي در «انديشه و هنر» نوشته مي‌شد. مثل نقد شميم بهار بر فيلم «خشت و آينه‌» ابراهيم گلستان. آيا اين نقد تحت تاثير موضع منفي جامعه روشنفكري آن زمان نسبت به گلستان نوشته شده بود يا ربطي به آن حواشي نداشت؟


نه، ربطي نداشت. هيچ‌وقت بين ما و ابراهيم گلستان برخوردي به وجود نیامده‌ بود و هيچ حس سلبي‌اي نسبت به او نداشتيم. ما جوان‌هاي خيلي علاقه‌مندي بوديم. گلستان هم براي خودش قطبي بود و اغلب دوست داشت ما را ببيند. البته شميم بهار كمتر به ديدار و ملاقات آدم‌ها مي‌رفت و هنوز هم همين‌طور است ولي ما مي‌رفتيم. من خودم يكي از علاقه‌مندان گلستان بودم و مي‌رفتم منزلش. يا دوستان ديگرمان مثل مهرداد صمدي كه دوست نزديك گلستان بود و تا آخر عمرش هم دوست گلستان ماند. بنابراين جو مجله «انديشه و هنر» اصلا در ضديت با گلستان نبود و در ضديت با هيچ‌كس ديگري هم نبود. اين، آن روح خيلي دقيق متوازن و علمي خود آقاي بهار بود كه «انديشه و هنر» را در اين شكل نگه مي‌داشت. اما خب هركس يك ساحتي داشت و ظاهرا آدم‌ها عادت نداشتند به اين ساحت وارد شوند. هنوز هم بسياري از اوقات ورود به ساحت يك نفر، از جانب او توهين تلقي مي‌شود كه اين خيلي بد است. يك‌بار جايي نوشتم كه بعضي از ما هيچ‌جور بحث شكافنده‌اي را درباره كار خودمان تحمل نمي‌كنيم. من به شوخي مي‌گفتم كه عباس كيارستمي و بهرام بيضايي مايلند آنچه درباره كارشان نوشته مي‌شود تحسين مطلق باشد و نويسنده فقط آن چيزهايي را در كار آنها تحسين كند كه خودشان مي‌خواهند تحسين شود.


ظاهرا در انديشه و هنر يك ويژه‌نامه آل احمد هم درآمد كه آل‌احمد را عصباني كرد؟

بله، چند شماره مخصوص درآمد كه يكي از آنها شماره مخصوص آل‌احمد بود و يكي هم شماره مخصوص شاملو كه هر دو، كارهاي خيلي متفاوتي بودند. يعني قبل از آن، اتفاق نيفتاده بود كه در يك مجله، يك شماره مخصوص، درباره يك نفر دربيايد. شماره مخصوص شاملو موردپسند او و جامعه شعرخوان قرار گرفت اما شماره مخصوص آل‌احمد، به مذاق آل‌احمد خوش نيامد؛ او اعتقاد داشت كه يك عده بچه خواسته‌اند او را خراب كنند. در صورتي كه كسي نمي‌خواست او را خراب كند، بلكه او تحمل اين را نداشت و خب شايد هم به‌حق بود، چون آل احمد خيلي سختي كشيده و به‌اصطلاح از خيلي جاها خورده بود و در نتيجه بسيار حساس شده بود. در شماره مخصوص آل‌احمد در انديشه و هنر، محمود كيانوش، يك مقاله درباره نثر آل‌احمد نوشت كه مقاله‌اي خواندني بود. يك جاهايي هم حرفش درست بود و البته جاهايي هم سليقه‌اي بود و جاهايي هم نادرست. ولي اين فرق مي‌كند با اينكه ما فكر كنيم كه محمود كيانوش خواسته تيشه به ريشه آل‌احمد بزند. يا مقاله شميم بهار كه درباره كارنامه ادبي آل‌احمد بود و آنجا هم شميم بهار نخواسته بود آل احمد را از ريشه بزند. مقاله تند را من نوشتم و آل احمد اصلا از آن خوشش نيامد و براهني هم يك پاسخ به نظر من نامربوط به اين مقاله داد كه بيشتر فحاشي بود تا پاسخ. در آن مقاله، من غلط‌هاي تاريخي كتاب «غرب‌زدگي» را برشمرده بودم. آن هم در سن 21 سالگي. يعني يك جوان 21ساله جرات كرده بود كه به قطب اعظم جامعه روشنفكري ايران ايراد بگيرد.


شما آن زمان با خود آل‌احمد در ارتباط بوديد؟


من آل‌احمد را بسيار دوست داشتم و تا قبل از اينكه اين مجله دربيايد، احترامم نسبت به او خيلي زياد بود و يك وجه اشتراك هم داشتيم. چون آل‌احمد خودش را منتقد نقاشي هم مي‌دانست و سيمين دانشور هم اولين نقدهاي نقاشي ايران را در مجله «نقش و نگار» نوشته بود. آل‌احمد بسيار جذاب و كاريزماتيك بود و فوق‌العاده ابهت داشت. در نتيجه ما كه جواناني بيش نبوديم، روزي كه براي مصاحبه به خانه‌اش رفتيم خيلي تحت تاثير ابهتش قرار گرفتيم. البته شميم بهار نه، اما من تحت تاثير قرار گرفته بودم. يادم است آل احمد آن روز وقتي مرا ديد، رويش را كرد به دكتر وثوقي و گفت اين همان كسي است كه راجع به «نقاشي پقاشي» مي‌نويسد؟ خب شنيدن همين جمله براي من لذت زيادي داشت. چون معلوم بود كه نشسته و مقاله‌ها را خوانده. تا مدتي كه آن شماره مخصوص در «انديشه و هنر» درنيامده بود در كافه و جاهاي مختلف آل‌احمد را مي‌ديدم و آل‌احمد هم كه مي‌دانيد دوست داشت جوان‌ها به‌اصطلاح سر از تخم‌ درآورند و براي همين خيلي از استعدادهاي جوان مراقبت مي‌كرد. اما مجله كه درآمد قهر كرد.


در صفحات فرهنگ و ادب «انديشه و هنر»، سياست‌گذاري‌ها چگونه صورت مي‌گرفت؟


شميم بهار تعيين مي‌كرد كه ما چه كنيم. او مي‌گفت و ما انجام مي‌داديم. در ضمن اگر شميم بهار بداند كه من درباره مجله «انديشه و هنر» و نقش او صحبت كرده‌ام و حتي اسمش را اينجا آورده‌ام، حتما مرا مي‌كشد.


عده‌اي معتقدند كه آن دوران بهترين دوران ژورناليسم ادبي بود و ديگر تكرار نشد و دليلش هم گسستي است كه بعد از سال 57 در ادبيات ايران به وجود آمد. آيا شما هم چنين اعتقادي داريد؟


در مورد اينكه اشاره مي‌كنيد آن دوره تكرار نشد، من معتقدم كه نبايد هم تكرار مي‌شد، چون هر دوراني نيازهاي خودش را دارد و مطبوعات هم به يك بدنه فرهنگي متصلند. حالا آن بدنه ممكن است ستبر يا نحيف باشد. مطبوعات ايران دوره‌هاي مختلفي را گذرانده، خيلي صدمه‌زده، خيلي هم صدمه‌خورده ولي خب اگر جايي خيري رسانده‌اند، بايد از آن ياد كرد. مطبوعات ايران در فاصله بين دهه 1320 تا 1330 از فحاش‌ترين مطبوعات قابل تصور است. مثلا من دوره‌هاي مرد امروز را كه ورق مي‌زدم، از شدت ركيك بودن و فحاش بودن و دروغگو بودن برايم غيرقابل تحمل بود. ولي محمد مسعود، سردبير اين روزنامه، تبديل به قهرمان ملي شد. انگار يك چيزي در دوره رضاشاه جمع شده بود و يك جايي بايد مي‌تركيد. من در مجموع مطبوعات بعد از انقلاب را با همه محدوديت‌هايش، مطبوعات سلامت‌تري مي‌دانم و براي نسل جديد روزنامه‌نگارها احترام بسيار زيادي قايلم. اما در مورد اينكه آيا فاصله افتاده يا نه... خب بله، يك فاصله زماني بوده و اين فاصله زماني در مورد تئاتر هم هست. در مورد سينما هم هست و در مورد خيلي چيزهاي ديگر. مگر در مورد سينما اين فاصله زماني اتفاق نيفتاد؟ يا در مورد نقاشي... سال‌هاي اول بعد از انقلاب من اصلا قادر نبودم نقاشي‌هايم را بفروشم چون كسي نقاشي نمي‌خريد. اين اتفاقات مي‌افتد و چيز خيلي شگفت‌انگيزي هم نيست. اما در همين نسل جوان روزنامه‌نگاران و روشنفكران يك نياز خيلي مشخصي به آگاهي از گذشته بلافاصله‌شان وجود دارد. وقتي جوانان مي‌آيند پيش من و درباره بعضي آدم‌ها يا اتفاق‌ها سوال مي‌كنند من مي‌بينم كه نسل شما در جست‌وجوي خاطره گذشته بلافاصله‌اش است يعني گذشته‌اي كه از او دريغ شده. اين جست‌وجو شايد به قصد جبران اين فراموشي است؛ فراموشي‌اي كه بعد از هر انقلابي اتفاق مي‌افتد تا اينكه نسل بعدي مي‌آيد و آرام‌آرام سعي مي‌كند اين حلقه‌ها را به هم متصل كند و خاطره بلافاصله قبل از خودش را شكل بدهد.


پس شما برخلاف آن عده كه مي‌گويند دهه 40 بهترين دوره بوده و بعدش مطبوعات افت كرده، چنين اعتقادي نداريد؟


نه، واقعا فكر مي‌كنم همه خيلي كار مي‌كنند و الان دوره خيلي خوبي است و من اصلا آن‌طور فكر نمي‌كنم. حالا يك عده‌اي مي‌گويند كتابخوان كم شده و مطبوعات وزين كم هستند و... اما فكر مي‌كنم ما كمي داريم احساسات به خرج مي‌دهيم. درحالي‌كه بايد به وضعيت مطبوعات در دنيا هم نگاه كنيم. اصلا تصور اينكه 40 سال بعد حتي يك روزنامه در دنيا منتشر شود وجود ندارد. دليلش هم اين است كه شايد نوع سواد فرق كرده و چيزي دارد تغيير مي‌كند. شايد ما زيادي نوستالژيك هستيم. شما فكر مي‌كنيد مثلا در انگلستان چند مجله وزين ادبي درمي‌آيد؟

عده‌اي مي‌گويند نسل روزنامه‌نگاران بعد از دوم خرداد خواستند به اصطلاح پدركشي كنند و...


كجا... كِي؟ من بيشترين تحسيني كه نسبت به نسل‌هاي قبلي ديده‌ام در همين صفحات ادبي بوده و گاهي حتي حرص خورده‌ام كه نسل جديد از ميان جمع عظيمي از آدم‌هايي كه كار كرده بودند و روشنفكر يا اديب و هنرمند بودند حتي آدم‌هاي خيلي كم‌كار را هم مي‌كشيدند بيرون و به آنها صفحه اختصاص مي‌دادند و ازشان تجليل مي‌كردند. اين نسل كه شما اشاره كرديد نه تنها قصدشان پدركشي نيست بلكه برعكس، من فكر مي‌كنم نسل من خيلي به نسل جديد جفا كرده و در واقع «پسركشي» كرده. يعني مشكلي اگر هست مشكل رستم است نه سهراب. سهراب كه پدرش را نكشت و اگر مي‌شناختش دستش را هم مي‌بوسيد و من فكر مي‌كنم جست‌وجوي اين نسل، همان جست‌وجوي سهراب است كه مي‌خواهد پدرش را پيدا كند. اين نسل هم دارند پدرشان را پيدا مي‌كنند و متاسفانه با اينكه گردن‌كلفت‌تر از پدرشان هم هستند ولي كلك مي‌خورند. به هر حال به نظر من الان جو معقول‌تري بر مطبوعات حاكم است. البته ايرادهايي هم وجود دارد و آن هم برمي‌گردد به كليتي جهاني. مثلا شايد آدم‌ها الان كمي سطحي‌تر برخورد مي‌كنند و فوري‌تر مي‌خواهند شهرت پيدا كنند ولي به نظر من در مجموع اتفاق خيلي بدي نيفتاده است. شايد اصلا جهان به نوعي دارد پوست مي‌اندازد و تغيير شكل مي‌دهد و البته گوگل هم در اين ميان
اهميت ويژه‌اي دارد.

 

منبع: روزنامه شرق

 

 



:: موضوعات مرتبط: گفت و گو
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در یکشنبه پانزدهم آبان ۱۳۹۰

.:: ::.





مهدی ابراهیم پور در گفتگو با ايلنا: هفته‌ي فرهنگي تبريز، سنخيتي با فرهنگ اين شهر نداشت
 

مهدی ابراهیم پور در گفتگو با ايلنا:
  
هفته‌ي فرهنگي تبريز، سنخيتي با فرهنگ اين شهر نداشت

 

 
مهدي ابراهيم‌پور، رييس خانه‌ي داستان نويسنان شهر تبريز، در انتقاد به برگزار كنندگان هفته‌ي فرهنگي تبريز در كشور تاجيكستان، برگزاري اين همايش چند روزه را هدر دادن سرمايه‌ي ملي دانست.

وي در گفتگو با خبرنگار ايلنا افزود: هفته فرهنگي تبريزكه سال گذشته در فرهنگسراي خاوران تهران برپا شده بود، امسال توسط سازمان فرهنگي هنري شهرداري تبريز، در شرايطي در كشور تاجيكستان برگزار شد، كه رنگ و بويي از فرهنگ مردمان اين شهر نداشت.

ابراهيم‌پور گفت: برگزار كنندگان اين مراسم، مصطفي رحماندوست را به عنوان نويسنده با خود به كشور تاجيكستان برده‌اند.ايشان نه تنها اهل تبريز نيست، بلكه فكر نمي‌كنم در طول عمر خود نيز، نهايتا بيشتر از چند روز در تبريز زندگي كرده باشد. بنابراين حضور ايشان در هفته‌ي فرهنگي تبريز، بي‌دليل بوده است.

وي ادامه داد: همچنين جلال شمع‌سوزان، يكي ديگر از اشخاصي بود كه توسط سازمان فرهنگي هنري شهرداري تبريز، به تاجيكستان برده شد. او هيچ كارنامه‌ي ادبي ندارد و تنها سابقه‌اش انتشار كتاب «فهميده‌هاي آذربايجان» است كه در آن خاطرات شهيدان دانش‌آموز جمع آوري و به چاپ رسيده است. بنابر اين حضور ايشان در اين همايش به عنوان يك نويسنده، جايز نبود.

رييس خانه‌ي داستان نويسان تبريز خاطر نشان كرد: برگزار كنندگان، به جاي اينكه شخصيت‌هاي فرهنگي هنري تاثيرگذار تبريز را با خود به تاجيكستان ببرند، چهره‌هايي را برده‌اند كه به هيچ وجه شايستگي حضور در اين همايش را نداشتند. به عنوان مثال «محمد رمضاني» يكي از شايسته‌ترين نويسندگان تبريز است كه 10 كتاب در حوزه‌ي ادبيات و داستان نويسي دارد، اما حتي به ايشان تعارف نكردند كه در اين همايش حضور پيدا كند.

اين نويسنده، در ادامه به «صالح سجادي» شاعر تبريزي اشاره كرد و گفت: سجادي كه مجموعه‌ي ارزشمند «سير تطور غزل فارسي» را در سه جلد توسط سوره‌ي مهر منتشر كرده است نيز يكي از افرادي بود كه شايسگي حضور در اين سفر را داشت، اما دعوت نشد.

وي در ادامه به سيستم خبر رساني همايش هفته‌ي فرهنگي تبريز در تاجيكستان انتقاد كرد و اظهار داشت: برگزرا كنندگان هيچ خبرنگار شناخته‌شده‌اي را با خود به همراه نبردند تا وضعيت برگزاري مراسم مورد تحليل و بررسي قرار گيرد و تنها خود به ارسال خبر مبادرت داشتند.

ابراهيم‌پور در پايان گفت: برگزاري همايشي كه با نام تبريز برگزار مي‌شود اما رنگ و بويي از تبريز ندارد، به هدر دادن سرمايه‌هاي ملي‌ست.

متن اصلي را اين جا مي توانيد ببينيد



:: موضوعات مرتبط: گفت و گو، خبر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در یکشنبه یکم آبان ۱۳۹۰

.:: ::.





فضای ادبی تبریز مناسب نیست / نگارش "حفره تنهایی یونس" به اتمام رسید
 

فضای ادبی تبریز مناسب نیست

 نگارش "حفره تنهایی یونس" به اتمام رسید


تبریز - خبرگزاری مهر: "مهدی ابراهیم‌پور" داستان‌نویس تبریزی نگارش دومین مجموعه داستانی خود با عنوان "حفره تنهایی یونس" را به اتمام رساند.
این داستان نویس تبریزی در گفتگو با خبرنگار مهر افزود: با اتمام کار نگارش این اثر و با اظهار تمایل یک ناشر تهرانی، به زودی این مجموعه داستانی به طبع رسیده و به بازار عرضه می شود.

وی با بیان اینکه حفره تنهایی یونس دارای دو قسمت است، گفت: در قسمت نخست سه داستان رئال با نام‌های "بازرگان وطوطی"، "شب بزرگ حاج رسول" و "توی غاری تاریک گم شد" گنجانده شده است.

ابراهیم پور اضافه کرد: در قسمت دوم داستان نیز سه داستان با ساختارشکنی مفهومی و قالب داستان‌های سوررئالیستی با نام‌های "حفره‌ تنهایی یونس"، "حیران، جیران، فیروز" و "ننه خاقان" ارائه شده است.

وی با اشاره به انتشار نخسیتن مجموعه داستانی اش در سال گذشته با عنوان "ایاز مرد و تو را ندید"، از آنچه بی توجهی به این مجموعه در تبریز خواند انتقاد کرد و افزود: با همه این اوصاف، منتقدان و صاحبنظران ادبی تهران این مجموعه داستانی را مورد توجه قرار دادند که قابل تمجید است.

این داستان نویس، همچنین فضای ادبی تبریز را مورد انتقاد قرار داد وگفت:  در تبریز به ایده‌ها و حرکت‌های ادبی نو توجه چندانی صورت نمی گیرد و برخی که به ناحق خود را صاحب ادبیات تبریز می‌دانند، سعی در نادیده گرفتن جوان‌ترها دارند.

ابراهیم پور با اشاره به انتشار پنج مجموعه داستان طی دو سال گذشته از نویسندگان جوان تبریزی، برگزار نشدن حتی یک نشست نقد و بررسی برای این آثار را نشانه ضعف و عدم آگاهی نهادهای فرهنگی تبریز نسبت به جایگاه ادبیات پیشرو دانست.

 

منبع خبرگزاری مهر / متن اصلی را این جا ببینید


 



:: موضوعات مرتبط: ایاز مرد و تو را ندید، گفت و گو، خبر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در سه شنبه بیست و پنجم مرداد ۱۳۹۰

.:: ::.





Powered By سطر اول Copyright © 2009 by mehdieb
This Template By سطر اول

منوی اصلی (Menu)
درباره (About)

مطالب خواندنی و مواد خام ادبی

همسایه های پیوندی (Links)

آرشیو زمانی (Archive)

آرشیو متنی (Previous)

موضوعات (Categories)

برچسب (Tag)
تبریز , زلزله آذربایجان , نمایشگاه کتاب , تدبیرفردا , تهران , تدبیر فردا , شعر , داستان , یادداشت سفر , دبیرستان طالقانی , جلال آل احمد , سفر , ادبیات , کتاب , تبريز , غلامحسین ساعدی , يادنامه , ادبیات آذربایجان , حسین منزوی , موسیقی , موسیقی آذربایجان , اصغر نوری , تاريخ آذربايجان , تدبيرفردا , داستان تبریز , مهدی ابراهیم پور , رمان , حافظ , قصه , شیراز , زلزله تبریز , مشروطه , شعر ترکی , زبان فارسي , آیریلیق , قاجاریه , قوپوز , هريس , ابراهیم یونسی , تقی زاده , ادبيات آذربايجان , روز خبرنگار , قطران تبریزی , فرهنگ و هنر تبریز , دبيرستان طالقاني , موسي هريسي نژاد , فريبا وفي , فرهنگ تبریز , فاطمه قنادی , نشست كتاب , همه افق , شعر معاصر , اورمو گؤلو , استان آذربایجان شرقی , عباس پژمان , ماهنامه , عرفاني , عزاداران بیل , چوب به دستهای ورزیل , گوهرمراد , جعفر مدرس صادقی , رمان ایرانی , سیمین دانشور , فیلم مستند , هزار و یک شب , توسعه شهری , حوزه هنری , فرهنگ و هنر , مدرک , حسن انوری , جبار باغچه بان , روباه و زاغ , نلسون ماندلا , محمود دولت آبادی , تراکتورسازی , روشنفكري , نگاران , درخت تبريزي پير , رضا براهني , صالح سجادي , ایرج میرزا , مدیرکل ارشاد , داستان نویسی , سووشون , گابریل گارسیا مارکز , ایرج بسطامی , حبیب , ساقي , تخیل , سخاوت عزتي , عباس بارز , امير قرباني عظمي , نهم دي 1290 , انديشه و منش سياسي , ثقه الاسلام تبريزي , ارسال اثر , سیدعلی صالحی , قره باغ , احمد شاملو ,

و چیزهای دیگر (Others)