یک غزل از صالح سجادی/درخت تبریزی پیر!
یک غزل از صالح سجادی

به راوی غریب دردهای سرزمین مادریام؛ «رضا براهنی»
درخت تبریزی پیر!
تو می توانی دراین شعر به من غضب کرده باشی
برنجی از این تصاویر صریح و بی پرده باشی
نوشتن از تو چنین است گشودن روی یک زخم
به شرط آنکه درآن زخم نمک نپرورده باشی
تو کیستی ؟ فرض کن یک درخت تبریزی پیر
که می توانی خودت را هم از درون خورده باشی
تو بغض یک گرگ زخمی درون یک باغ وحشی
که لحظه ای بیشه ات را به خاطرآورده باشی
زمان تو را می فروشد و تو فقط می توانی
میان تحقیر بازار غرور یک برده باشی
شبیه یک دلقک پیر در این سوی پرده قه قه
و هق هق گریه ای هم در آنسوی پرده باشی
غروب پائیز زندان نشسته پشت دریچه
و خیره بر یک پرستو فراتر از نرده باشی
شبیه یک مرد عاشق به زندگی دل سپردی
هراسم اما از این است زمرگ دل برده باشی
تمام عمرت بجنگی سپس بخواهی بمیری
برای مردن هم اما نفس کم آورده باشی
تو می توانی بمیری، تو می توانی بمیری؟
تومی توانی ولی آه اگر تو هم مرده باشی...
مطالب مرتبط
گزارش نشست مجموعه شعر «نور و نيلوفر» اثر صالح سجادي
:: موضوعات مرتبط:
شعر
:: برچسبها:
شعر,
غزل,
صالح سجادي,
رضا براهني