;




سطر اول
گاه‌نگاری‌های مهدی ابراهیم‌پور در اینترنت


ترانه‌ي خورشيد سياه آفريقا! / براي افسانه‌ي آزادي سياهان، نلسون ماندلا
شعر/ سطر اول

ترانه‌ي خورشيد سياه آفريقا!

براي افسانه‌ي آزادي سياهان، نلسون ماندلا


****
من از شرق دور آمده‌ام
از سرزمين زردي‌ها
راهي سرزميني هستم در دورترين غرب عالم
سرزمين سرخي‌ها
در اين ميانه از سپيدي به سياهي خواهم زد
و از آبي آسمان تا خاكستري خاك خواهم لوليد
اين جا براي تابيدن
مجال بسيار است
شايد افسانه‌اي بيش نباشد ولي
خورشيدها گاهي از دل سياهي برمي‌آيند
و چون تيري بر دل سپيدي كاذب مي‌نشينند
كوچه‌هاي اين دنيا را قدم به قدم
خواهم پيمود
از شرق‌ترين زرد تا غرب‌ترين سرخ
و ترانه‌ي تو را خواهم خواند:
ترانه‌ي خورشيد سياه آفريقا!
 


:: موضوعات مرتبط: شعر
:: برچسب‌ها: نلسون ماندلا
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در سه شنبه نوزدهم آذر ۱۳۹۲

.:: ::.





تمام اسکله‌های دنیا زیارتگاه منند
 

سطر اول/ شعر

تمام اسکله‌های دنیا زیارتگاه منند

عاشقانه قدم بردار

وقتی رو به سوی من داری

من از تلاطم دریا به وجد می‌آیم

از برآمدن موج‌ها و برخاستن توفان‌ها

مرا در کناره‌های سکون وامگذار

در میان سرهای گرما دیده و تن‌های آفتاب خورده

من از ساحل تنها

              دل سپردن و رفتن را می‌پسندم

تمام اسکله‌های دنیا

               زیارتگاه منند

زیارتگاه خدایانی که تو در من ساخته‌ای

خدایانی بزرگ، جسور

                     و عاشق

عاشقانه قدم بردار

من چشم در چشم یک رویا

                  تو را آرزو خواهم کرد

و بر بالای تمام کوه‌های جهان

                         شعله‌ای خواهم افروخت

خواهم رقصید و طلبت خواهم کرد

تا بباری چو باران

من سیرابم

        ولی تو ببار

                   شاید اهالی این شهر

چهره‌ی قیرگون‌شان را

             به طراوت تو جلا دهند.

چهارشنبه / 02/05/92

تبریز

 



:: موضوعات مرتبط: شعر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در چهارشنبه دوم مرداد ۱۳۹۲

.:: ::.





پرسش از نسیم / شعر
 

سطر اول/ شعر

پرسش از نسیم

 

از این نسیم بپرسید:

این حوالی چه می‌کند؟

از او این سوال را باید پرسید.

باید جلواش را گرفت

نگهش داشت و

پرسید

این حوالی چه می‌کند؟

یکی باید زبان نسیم‌ها را بداند

یکی از شاعران قدیمی

همان‌ها که از صبا و نسیم کوی دوست

گفته‌اند

یکی باید بیاید و

از این نسیم سمج بپرسد

 در این حوالی چه می‌کند؟

آخر این نسیم باید بگوید

اهل کدامین کوی و برزن است

باید نشانی دری را که از آن گذر کرده بدهد.

یکی باید بپرسد.

شاید از دشت‌های فراخ

قصه‌های «دده قورقود»

گذر کرده باشد.

آه

آه آه

کسی از این نسیم بپرسد

شاید او طوفانی بوده و

بر فراز قلعه‌ی بابک چرخیده

وقتی

سیل سوارانش رو به دریای جنون داشته‌اند.

آه

آه و آه که

از قصه‌های مادربزرگم

خاطره برمی‌انگیزاند

چرخ و اچرخ این نسیم.

کاش کسی بپرسد چرا این نسیم

دست از سر من بر نمی‌دارد

چرا این حوالی می‌پلکد و

چون کودکی تخس

خودش را به من می‌مالد و می‌گذرد؟

چرا این نسیم این قدر با من دوستی می‌کند؟

من که نمی‌شناسمش.

این نسیم ناشناس و سمج را

به حلقه‌آویزی بر دروازه‌ی شهرم

محکوم می‌کنم

تا دیگر هیچ نسیمی چنین گستاخ در حوالی دیارم نچرخد

و عبوست درونم را به آشوب نکشد.

آه

آه آه

ای نسیم!

تو در این حوالی چه می‌کنی؟

هیچ شاعر ی را یارای پرسش از تو نبود

هیچ خاطره‌ای از تو سخن نگفت

قصه‌های مادربزرگم تو را خواب نکرد.

آه ای نسیم!

تو در این حوالی چه می‌کنی؟

از من چه می‌خواهی؟

در این تلاطم بی‌سبب درونم

چه می‌جویی؟

از این دستان تاول‌زده و چشمانم خواب‌زده

قصه‌ای درنمی‌آید تا در گوش

عالم بخوانی و خوابش کنی.

مرا خواب کن!

به دمیدن ساحرانه ات خوابم کن!

از بودنت بیزارم. 



:: موضوعات مرتبط: شعر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در چهارشنبه چهاردهم فروردین ۱۳۹۲

.:: ::.





دلم تنگ است / شعر
 

برای دل تنگی‌هایم! (خیلی وقت بود از این حرف‌ها ننوشته بودم.)

سطر اول/ شعر

دلم تنگ است

نمی‌دانم این دل‌تنگی‌ها را
هر روز
از کجا می‌آورم
و میان
حریر لحظه‌هایم جا می‌دهم.
جاذبه‌ی دلم برای تنگ شدن
بسیار است
درست مانند سگی ولگردی
که شپش‌های عالم را
به ضیافت پرزهای تنش فرامی‌خواند.
امروز دلم تنگ است
دلتنگ دلتنگی‌های دیروزی هستم
و یادم نیست که دیروز هم
دلتنگ دلتنگی‌های پریروزبودم.
هر روز چیزی عوض می‌شود
وقتی در سالن انتظار نشسته‌ای
چه اهمیتی دارد
کسی که کنار دستت نشسته
چه کسی است.
امروز زنی بود
کوتاه‌قد ولی زیبا
دیروز مردی
عبوس و دانا
فردا کودکی است که
آرزویش را داری
پس فردا
مسلولی رو به موت
چه فرقی می‌کند
او که بلند شد،
کسی دیگر
جایش را می‌گیرد
ولی من
برای این نشستن ها و برخاستن‌ها
دلم
تنگ می‌شود.



:: موضوعات مرتبط: شعر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در سه شنبه بیست و نهم اسفند ۱۳۹۱

.:: ::.





قنوت بي‌بركت دستانم / شعر
 

سطر اول / شعر

قنوت بي‌بركت دستانم

 

بريده بود دو دستم

و شاخه‌ها شكسته به راه

و تاب عشق، قلم را نظاره گر شده بود.

نمي شود نروي

نمي شود كه نبيني

سكوت را كه

             هنوز

               خسته و خمود و دلگير است.

من از يقين و شكي آشنا خبر دارم

ميان هروله‌هايت

نسيم را فرامي‌خوانم

             و مي سپارم طره‌اي از مويت را به باد

كسي نخواهد پرسيد

              چگونه راه را گم كردم.

مگر ستيغ كوه را نمي ديدم

فراز قله‌ي اين دنيا

             همان نهانگاه سيمرغ را

عجيب مي لنگم

              و تنگ است سينه ام

بپوشان مرا در نمدي اساطيري و

                          بسپار به دست كاروانيان

تا همراه با شتران

               در تبريز بگذارند.

در اين شهر افسانه‌هاي خواب‌زده

من هنوز دستان خود را نيافته

گمانم

در كوچه پس كوچه هاي اين شهر

                             گم گشته و جدا

                                       سرگردان رسيدن منند.

تا دستانم نباشند

از تو تمناي عشق نخواهم كرد.

تمناي بي دست

               قنوتي بي‌بركت است.

 

 



:: موضوعات مرتبط: شعر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در یکشنبه هفتم آبان ۱۳۹۱

.:: ::.





همسفر شراب! / یک دو بیتی از زنده یاد قیصر امین پور به یادش در سالگرد درگذشتش:
 

همسفر شراب!

یک دو بیتی از زنده یاد قیصر امین پور به یادش در سالگرد درگذشتش:

«من همسفر شراب از زرد به سرخ

یا همره التهاب از زرد به سرخ

یک روز، به شوق هجرتی خواهم کرد

چون هجرت آفتاب، از زرد به سرخ»

یادش سبز!



:: موضوعات مرتبط: شعر
:: برچسب‌ها: قیصر امین پور
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در یکشنبه هفتم آبان ۱۳۹۱

.:: ::.





شعری برای زلزله ی آذربایجان / گؤزو یوم مام
 

شعری برای زلزله ی آذربایجان

گؤزو یوم مام

 

سردبیر محترم

سلام ، چند بیت شعر ( بزبان ترکی - فارسی ) در رابطه با زلزلۀ اخیر آذر بایجان خدمتتان تقدیم میگردد . خواهشمند است در صورت موافقت دستور فرمایند در وبسایت خوب و مفید شما چاپ و منتشر شود

پیشاپیش از لطفتان سپاسگزازم

پلاد زاهدی / تورنتو کانادا

گؤزو یوم مام

سَنَه یِئرلر آغزین آشدی من گؤزو یوم مام

سَنَه یئِللر بَرک دولاشدی من گؤزو یوم مام

سنی گؤردوم یِئرلر اوسته جاننان ایشلردین

نییه سَنَنن بَرک ساواشدی من گؤزو یوم مام

وئردیگی مال ، مال دا اولسا بال دا اولسا

جانی آلدی یارلا قاشدی من گؤزو یوم مام

آلآ گؤزلر باغلاداندا ، دآغلی دآغلاردان

آغلآماخدان سِئللر آشدی من گؤزو یوم مام

قورو گؤزلر باغلا بلکه سَن یاتا بولدون

هَلَه گؤزلر قانلا یاشدی من گؤزو یوم مام

آرکاداشدان ، اولکه داشدان سَن ماراخلی سان؟

تورپاق آلتی دونیا داشدی من گؤزو یوم مام

آخشام اوستی یِئر دَبَه شدی من دَبَه شمَدیم

گؤزلری وون صبری داشدی من گؤزو یوم مام

بایرام اوستی وئردیگین او توحفه یَه بیر باخ

قآرآ داغدان ، قآرآ داشدی من گؤزو یوم مام

داشدان اولسآ قلب بوردآ موم کیمین آخار

پُلادین باخ ، گؤزون آشدی من گؤزو یوم مام

 

ترجمه

زمین بر تو دهان گشود ، من چشم نخواهم بست

باد و باران بر تو پیچید ، من چشم نخواهم بست

تو از جان و دل بر آن زمین کار می کردی،می دیدم

از چه با تو چنین غضب کرد، من چشم نخواهم بست

ارمغانش بر تو اگر مال بود و منال بود

از تو جان گرفت و یار رُبود، من چشم نخواهم بست

آن چشمها چو می بستی ،بر سر آن کوههای داغدار

از اشک سیل ها روانه شد، من چشم نخواهم بست

چشمهای بی اشکت ببند شاید خواب به چشمان تو آمد

چشمان من از خون تَر است ، من چشم نخواهم بست

نگران هم شهری و هم وطنت هستی اینک؟

آنکه زیر آوار است هم دنیای توست، من چشم نخواهم بست

عصر آن روز زمین تکان خورد ،من تکانی نخوردم

کاسه صبر چشمانت لبریز شد ، من چشم نخواهم بست

ای زمین به هدیۀ روز عیدت نگاهی کن!

سنگ سیاهیست از کوهی سیاه ، من چشم نخواهم بست

از سنگ باشد اگر قلب، اینجا چون موم می چکد

چشم پولاد باز کرد این ، من چشم نخواهم بست  



:: موضوعات مرتبط: شعر
:: برچسب‌ها: زلزله آذربایجان
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در دوشنبه بیست و چهارم مهر ۱۳۹۱

.:: ::.





شعری تازه از سید علی صالحی باعنوان: «ما می‌ترسیم» / ورزقان هنوز بی‌سامان‌ است
 

شعری تازه از سید علی صالحی باعنوان: «ما می‌ترسیم»

ورزقان هنوز بی‌سامان‌ است


سید علی‌صالحی، در واكنش به بی‌سامان‌ ماندن و وضعیت زلزله‌زدگان آذربایجان كه علی‌رغم وعده‌های مسوولان؛ پس از گذشت دو ماه هنوز با مشكل سرپناه مواجه هستند، شعر تازه‌ای سروده است با نام «ورزقان».

صالحی در مقدمه‌ی این شعر آورده است: چند روز دیگر‏ دوماه می‌شود، دو ماه از زلزله‌ی آذربایجان می‌گذرد. سرمای استخوانْ‌سوز‏ حتی وعده‌های هیچ‌كس را باور نخواهد كرد.

 

«ورزقان»

اینجا هنوز هم
آدمی
از هیابانگِ بی‌هوده‌ی باد می‌ترسد،
از تكلم ِ بی‌دلیلِ باران می‌ترسد،
از باور ِ مرددِ آسمان به برف می‌ترسد.

ما می‌ترسیم
ما سردمان است
خسته‌ایم، یخ زده، بی‌خواب،
بی‌خواب ِ هوهوی ِ این همه زمْهَریر!

و این خیمه كه باد...
فانوسش را شكسته،
باران
بوریای‌اش را ربوده،
برف
لكنت ِ لرزانش را
كفن كرده است.

اینجا
ما می‌ترسیم
ما سردمان است
ما كارد به استخوان ِ‌مان رسیده است.

منبع: ایلنا



:: موضوعات مرتبط: شعر
:: برچسب‌ها: زلزله آذربایجان, ورزقان, سیدعلی صالحی
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در دوشنبه هفدهم مهر ۱۳۹۱

.:: ::.





به بهانه ی هشتم مهر ماه؛ روز نکوداشت مولانا جلال الدین رومی / حکایت احمق و عیسا از زبان مولانا
 

به بهانه ی هشتم مهر ماه؛ روز نکوداشت مولانا جلال الدین رومی

حکایت احمق و عیسا از زبان مولانا

حضرت عیسی مسیح به سرعت در حال دویدن بود، گویی که از شیری فرار می کند در بین راه کسی او را ديد و از وي پرسيد که  از برای چه اینچنین می دوی؟ حضرت عیسی جوابش نداد و باز می دوید. آن مرد نیز دنبال او دوید و از او خواست که برای رضای خدا بایستد و به او جواب دهد. حضرت مسیح پاسخ داد که از احمق فرار می کند.

 آن مرد با تعجب پرسيد:  مگر تو آن مسیحی نیستی که کور و کر را شفا می دهی و سرَ غیب و اسم اعظم  می دانی و آن را بر مرده می خوانی زنده می شود!!؟

عیسی پاسخ داد: بله من همانم که با سرَ غیب و اسم اعظم  همه کارها را انجام مي دادم. اما با تمام علم خود هزاران بار آن را بر احمق خواندم و درمان نشد!!!

اصل اين حكايت به زبان مولوي:

عيسي مريم به كوهي مي گريخت
شير گوئي خون او ميخواست ريخت
آن يكي در پي دويد و گفت خير
در پيت كس نيست، چه گريزي همچو طير
با شتاب او آنچنان ميتاخت جفت
كز شتاب خود جواب او نگفت
يك دو ميدان در عيسي براند
پس به جد جدّ عيسي را بخواند
كز پي مرضات حق يك دم بئيست
كه مرا اندر گريزت مشكليست
از كي اين سو مي گريزي اي كريم
ني پيت شير و نه خصم و خوف و بيم
گفت از احمق گريزانم برو
مي رهانم خويش را بندم مشو
گفت آخر آن مسيحا ني تويي؟
كه شود كور و كر از تو مستوي؟
گفت آري. گفت آن شه نيستي؟
كه فسون غيب را مأويستي
چون بخواني آن فسون بر مرده اي
بر جهد چون شير صيد آورده اي؟
گفت آري آن منم . گفتا كه تو
ني ز گِـل مرغان كني اي خوب رو؟
گفت آري . گفت پس اي روح پاك
هرچه خواهي ميكني، از كيست باك !؟
با چنين برهان كه باشد در جهان
كه نباشد مر تو را از همرهان؟
گفت عيسي: كه به ذات پاك حق
مبدع تن خالق جان در سبق
حرمت ذات و صفات پاك او
كه بود گردون گريبان چاك او
كان فسون و اسم اعظم را كه من
بر كر و بر كور خواندم شد حسن
بر كُهِ سنگين بخواندم شد شكاف
خرقه را بدريد بر خود، تا به ناف
بر تن مرده بخواندم ، گشت حي
بر سر لاشي بخواندم ، گشت شي
خواندم آن را بر دل احمق بود
صد هزاران بار و درماني نشد
سنگ خارا گشت و ، زان خو بر نگشت
ريگ شد كز وي نرويد هيچ كشت
گفت حكمت چيست؟ كانجا اسم حق
سود كرد اينجا نَـبُدْ آن را سبق؟
آن همان رنجست و اين رنجي چرا
او نشد اين را، و آن را شد دوا
گفت رنج احمقي قهر خداست
رنج كوري نيست قهر ، آن ابتلاست
ابتلا رنجيست كان رحم آورد
احمقي رنجيست كان زخم آورد



:: موضوعات مرتبط: شعر
:: برچسب‌ها: مولانا
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در شنبه هشتم مهر ۱۳۹۱

.:: ::.





شعر / به اهالي تپه­هاي مجاور
 

 سطر اول / شعر

به اهالي تپه­هاي مجاور

 

 عجيب است نشستن

بر روي تپه­اي

            اين چنين زيبا،

                         اين چنين سبز

و انديشه را نپراند

به سويي كه در آن

            بادهاي شمال و جنوب

                              در حال تقسيم غنيمتند

 

سوگواري مي­خواهيد؟

هان!

      همين جا

                بالاي اين تپه­ي سبز

                                 به سوگوارييم بياييد

همه آب­ها را فرا بخوانيد

                    براي گريستن

                                نوحه­اي، بايد

                                            و يا شايد وردي،

                                                           دعايي و طلبي

 

گوش نمي­دهيد به حرف من!

فرامش كرده­ايد

            وسط خوابي هستيد

كه عصيان اسب­هاي نابالغ ذهني پريشان­گو

را تعبير مي­كند؟

 

چه قدر سخت شده

                سخن گفتن

اگر زبانم نمي­تواند

                       به اصوات

اين سد هزار وصله­ي اوهام را

                             بشكند،

و روان سازد

جوي­هاي خسته را

پس چرا

من هنوز مي­گويم

              و باز مي­گويم

                       چرا هنوز خسته نشده­ام

 

فريبم مي­دهيد

اين تپه فريبم مي­دهد

                   اين سبزي

                              آن رود

كاش دستان گشوده­ام

                   رو به سمت كسي دراز بود!

 

شب!

شب آمد و من

             ديگر نمي­خوانم

هيچ صدايي در من نيست

                            تا پايان شب را

                                       به اهالي تپه­هاي مجاور

مژده دهد. 



:: موضوعات مرتبط: شعر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در پنجشنبه ششم مهر ۱۳۹۱

.:: ::.





اشعاری برای زلزله های پیشین «تبریز» / قصیده ی «قطران تبریزی» -434 / شعر «علی نقی اردوبادی» - 1139 /

 

اشعاری برای زلزله های پیشین «تبریز»

 

توضیح سطر اول:

«تبریز» زلزله های مهیب بسیاری را پشت سر گذاشته است. شهری که به کررات لرزیده و با خاک یکسان شده. شهری پر از آوار زلزله های مرگبار. هر زلزله ای اثری از خود بر جای گذاشته و به دنبالش شاعرانی بوده اند که برای آن زلزله سروده های برجای گذاشته اند.

آن چه این جا آورده ام سه شعر از سه شاعر تبریزی در مورد سه زلزله ی مهیب و ویرانگر تبریز است. اشعاری از «قطران تبریزی» برای زلزله «تبریز» /  434، «علی نقی اردوبادی» درباره زلزله «تبریز» / 1139 و «بقایی بدخشانی» درباره زلزله ی «تبریز» / ۱۰۶۰.

 

قصیده ی «قطران تبریزی» برای زلزله «تبریز» /  434

 

بود محال تو را، داشتن امید محال

به عالمی که نباشد همیشه بر یک حال

از آن زمان که جهان بود حال زینسان بود

جهان بگردد، لیکن نگرددش احوال

دگر شدی تو ولیکن همان بود شب و روز

دگر شدی تو ولیکن همان بود مه و سال

نبود شهر در آفاق خوشتر از تبریز

به ایمنی و مال و به نیکوی و جمال

زناز و نوش همه خلق بود نوشانوش

زخلق و مال همه شهر بود مالامال

در او به کام دل خویش هر کسی مشغول

امیر و بنده و سالار و فاضل و مفضال

یکی به طاعت ایزد، یکی به خدمت خلق

یکی به جستن نام و یکی به جستن مال

یکی به خواستن جام بر سماع غزل

یکی به تاختن یوز بر شکار غزال

به روز، بودن با مطربان شیرین‌گوی

به شب، غنودن با نیکوان مشکین‌خال

به کار خویش همی کرد هر کسی تدبیر

به مال خویش همی داشت هر کسی آمال

به نیم چندان کز دل کسی برآرد قیل

به نیم چندان کز لب تنی بر آرد قال

خدا به مردم تبریز برفکند فنا

فلک به نعمت تبریز برگماشت زوال

فراز گشت نشیب و نشیب گشت فراز

رمال گشت جبال و جبال گشت رمال

دریده گشت زمین و خمیده گشت درخت

دمنده گشت بحار و رونده گشت جبال

بسا سرای که بامش همی بسود فلک

بسا درخت که شاخش همی بسود هلال

کزان درخت نمانده کنون مگر آثار

وز آن سرای نمانده کنون مگر اطلال

کسی که رسته شد از مویه گشته بود چو موی

کسی که جسته شد از ناله گشته بود چو نال

یکی نبود که گفتی به دیگری که مموی

یکی نبود که گفتی به دیگری که منال

ز رفتگان نشنیدم کنون یکی پیغام

ز ماندگان نبینم کنون بها و جمال

گذشت خواری لیک این از آن بود بدتر

که هر زمان به زمین اندر اوفتد زلزال

 

 قطران / تبريز / 434

 

///////////////////////////////////////////////

 

شعر «علی نقی اردوبادی» درباره زلزله «تبریز» / 1139

 

ز گردش فلک واژگون کج رفتار

بعزّ عرض رسانم که چون بُد این اخبار

کنون که از ستم دی خلاص شد تبریز

رسید فصل گل و لاله و نوای هزار

جهان نه گرم و نه سرد و نه روز و شب کم و بیش

هوا نه ابر و نه صاف و زمین نه گِل نه غبار

عروس باغ چو طاوس جلوه گر گردید

دمید سنبل و گل همچو زلف و عارض یار

شد آن زمان که به طرف چمن ز غم آزاد

کنند سیر گل و سبزه و رخ دلدار

که ناگه از پس این پرده گفت هاتف غیب

که خیز و فکر بِحِل، دل خراب گمار

که می رسد ز بلا بهر این خجسته مکان

چنان که زلزله تبریز را کند هموار

به بیست و هشتم شهر جمادی الثانی

ز بعد الف، صد و سی و نه که بود شمار

بناگه از طرف فوق و تحت، زلزله‌ای

پدید گشت که عالم خراب شد یکبار

هوا ز گرد و غبار آنچنان بشد تاریک

که تیره گشت از او دیده اولوا الابصار

به یک دقیقه عمارات مسجد و حمام

دگر مدارس و دکان و جملگی بازار

شدند زیر و زبر آنچنان که هیچ نماند

نه قصر و طاق و رواق و نه کوچه و دیوار

به زیر خشت و گل و سنگ ماند خلق کثیر

بمرد در سر هر رهگذر هزار هزار

دگر که جان بسلامت از این بلا بردند

شکسته پا و سر و دست، بی حد ومقدار

یکی شکسته کمر، دیگری گشوده جبین

یکی شکافته فرقش به خشت همچو انار

بسینه چوب عمارت چو تیره جا کرده

به حلق شیشه جامش چو تیغ کرده گذار

 

چو روز حشر همه وامصیبتا گویان

فغان شور چو غوغای گیر و نعره دار

نگویم از فلک است این بلا که ناید راست

به حکم آن که بود بنده فاعل مختار

نگویم آنکه به تبریز ظلم و جور بود

همان که ظلم گرفته است عالمی یکبار

ز حرص مال چنان غرق بحر عصانیم

به صد هزار کمند ار کشند، نیست کنار

خورند مال یتیم و برند حق کسان

نمانده شرع نبی را علامت و آثار

کسی که دوخت چو ماهی درم به خرقه خویش

زمانه از سر او پوست برکشد چون مار

همه علامت آن است و گوشمالی چند

شوند از این حرکت خفتگان مگر بیدار

ز بس خلاف رضای خدا ز ما سرزد

که از تدارک آن عاجز است استغفار

مهم نیست دگر گر بدین نسق گذرد

در این جهان تو نبینی ز آدمی دیّار

بغیر از آن که گمارم نظر به لطف و دگر

زبان گشاده به حمد مُهمین غفار

ببین به لطف الها! بجمع بنده خود

نظر به حال اسیران مستمند گمار

بدفع زلزله قادر تویی دگر کس نیست

ز سیل حادثه عالم خراب شد مگذار

نقی! تو از عمل خویش شرم دار و مترس

که هست حضرت باری گناه را ستّار

به قعر لجّه اندیشه سر فرو بردم

که تا برآرم از آن بحر گوهر شهوار

خرد چو دید چنین بانگ بر خیالم زد

یکی به وجه حسن پیش دوستان اظهار

چنین که «واو» میفکن ز مصرع ثانی

بگو که «زلزله بنمود شهر را هموار»

 

آنچه در گیومه آمده، بر اساس حروف ابجد، تاریخ 1139 را نشان می دهد.

 

//////////////////////////////////////////

 

شعری از «بقایی بدخشانی» درباره زلزله ی «تبریز» / ۱۰۶۰

 

چه پیش آمد زمین و آسمان را

که بد می‌بینم اوضاع جهان را

حوادث با هم از هر گوشه جستند

طلسم خاک را در هم شکستند

نوردیدند در هم خشم و کین را

ز جا کندند بنیاد زمین را

سواد دلنشین ملک تبریز

شد از فرط تزلزل وحشت‌انگیز

ز وحشت لرزه بر مردم درآویخت

که رنگ سرمه از چشم بتان ریخت

زمین از لرزه چون دریا خروشید

منار از خاک چون فواره جوشید

چنان بگرفت طوفان زمین اوج

که رفتی هر طرف دیوار چون موج

همی جستند از غم با دل چاک

خلایق چون سپند از تابة خاک

برون می‌آمدند از خانة گور

فقیران همچو خاک آلوده زنبور

چو من با شاهد حیرت در آغوش

همه گشتند هر سو خانه بر دوش

تزلزل آنچنان شد خانه‌افکن

که جان بیرون دوید ازخانة تن

برون جستی ز حیرت مضطرب حال

ز صورتخانة آیینه تمثال

چو دیوار از تزلزل سر بسر زد

در از بیطاقتی خود را به در زد

حکیمان را طپیدنهای دیوار

دهد هر لحظه یاد از نبض بیمار

درین بام کهن بام و دری نیست

که در بالین هر خشتش سری نیست

چه غم ما را شب گور از شر و شور

که ما دیدیم خود را زنده در گور

صراحی شد خموش از خنده فی‌الفور

قدح بی‌اختیار افتاد از دور

نبینی خانه‌ای برپا در آفاق

بجز ویرانة دلهای عشاق

زمین القصه زان رنج جگر سوز

طپیدی چون دل عاشق شب و روز

الهی این بلا دور از زمین باد

زمین را درد و رنج آخرین باد

 



:: موضوعات مرتبط: شعر
:: برچسب‌ها: زلزله تبریز, قطران تبریزی, علی نقی اردوبادی, بقایی بدخشانی
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در شنبه چهارم شهریور ۱۳۹۱

.:: ::.





زواياي قصيده قطران در وصف زمين‌لرزه تبريز؛ سند تاريخي يا اثر ادبي
 

زواياي قصيده قطران در وصف زمين‌لرزه تبريز؛

سند تاريخي يا اثر ادبي

فرشاد سنبل دل

«زمين‌لرزه مهم كه بسيار ويرانگر بود، در 434ق/1042م اتفاق افتاد. اين زلزله كه در 14 صفر يا به نوشته ناصرخسرو قبادياني كه خود در 438ق - يعني چهار سال پس از وقوع زلزله- به تبريز آمده بود، در 17 ربيع‌الاول 434 روي‌داد و قسمت بزرگي از شهر را ويران كرد و بر اثر آن 40 هزار تن هلاك شدند. «ابن‌دواداري» در وقايع سال 434ق به اين زمين‌لرزه اشاره كرده، و شمار كشته‌شدگان را 50 هزار تن آورده است. از آنجا كه تبريز تا آن تاريخ شهري آباد شده بود، بنابراين، احتمال آنكه شمار كشته‌شدگان بسيار، و ويراني وسيع باشد، وجود دارد. قطران تبريزي كه خود زلزله را ديده، قصيده‌يي در اين باره سروده است. چنين به نظر مي‌رسد كه گزارش ناصرخسرو از اين زمين‌لرزه به سبب اينكه به زمان اين رويداد بسيار نزديك بوده است، درست‌تر از ديگران باشد.»

با از پيش چشم گذراندن منابع تاريخي زمين‌لرزه‌هاي تبريز- به عنوان منطقه‌يي با زمين‌لرزه‌هاي متعدد و ويرانگر در تاريخ خود- و يادكرد اسناد آن متوجه اين نكته خواهيم شد كه تنها در زمين‌لرزه 434 هجري است كه اطلاعات اساسي، عموما از دو متن مهم در ميان متون ادبي زمان استخراج مي‌شوند. البته كه درباره حوادث تاريخي ديگر نيز همواره متون ادبي از منابع تاريخ‌نگاري محسوب شده‌اند وليكن در اين زمينه دو متن مذكور، كليت اطلاعات تاريخي ما را مي‌سازند و مورد ارجاع عموم متن‌ها در اين رابطه بوده‌اند. اما ملاحظه‌يي درباره منبع اول وجود دارد؛ در «سفرنامه» مولف مدعي است در سال 438 يعني چهار سال پس از حادثه، وارد تبريز شده است و اين نكته مشكوك مي‌نمايد زيرا كه از منبع دوم كه همانا ديوان قطران تبريزي است دريافته مي‌شود شاعر بلافاصله پس از زمين‌لرزه از تبريز مهاجرت كرده و اين هجرت 10 سال به طول انجاميده است، در نتيجه ديدار وي با ناصرخسرو و استطلاع از وي در فهم لغات دواوين «منجيك و عسجدي يا دقيقي» نمي‌تواند صحيح باشد. پس يا بايد در صحت روايت ناصرخسرو شك كرد يا شبهه نافي انتساب سفرنامه به ايشان را پذيرفت.

و اما مورد ديگر قصيده قطران تبريزي؛ كه راجع به واقعه مذكور، سند اصلي تاريخ‌نويسي در اين باره و نيز اساس بحث ما است. ملاحظه در باب شعر قطران اين است كه استناد به اين شعر درباره اينكه تبريز در آن حادثه به كلي نابود شده و قياس آن با سخن ناصرخسرو كه بعضي از شهر را ويران ديده و بعضي را پابرجا - فارغ از صحت يا عدم صحت هر دو سند- كمي سهل‌انگارانه است زيرا كه يك قصيده تاثري و نه سفارشي و آن هم در مرثيه يك مصيبت حكما حاوي مقاديري اغراق و سياه‌نمايي خواهد بود؛ كه البته لازم به تذكر است در صورت رد صحت سند اول ناچار تصاوير اين شعر به عنوان سند تاريخي قوت ارجاع مي‌گيرند.

بود محال مرا داشتن اميد محال/ بعالمي كه نباشد هگرز بر يك حال/ از آن زمان كه جهان بود حال زين سان بود / جهان بگردد ليكن نگرددش احوال/ دگر شوي تو وليكن همان بود شب و روز/ دگر شوي تو وليكن همان بود مه و سال... / نبود شهر در همه آفاق خوش‌تر از تبريز/ به ايمني و به مال و به نيكويي و جمال/ ز ناز و نوش همه خلق بود نوشانوش / ز خلق و مال همه شهر بود مالامال... / بسا سراي كه بامش همي بسود فلك / بسا درخت كه شاخش همي بسود هلال / كز آن درخت نمانده كنون مگر آثار / وز آن سراي نمانده كنون مگر اطلال/ كسي كه رسته شد از مويه گشته بود چو موي/ كسي كه جسته شد از ناله گشته بود چو نال/ يكي نبود كه گويد به ديگري كه مموي/ يكي نبود كه گويد به ديگري كه منال...

«شرف‌الزمان حكيم ابومنصور قطران عضدي تبريزي» نام اطلاق‌شده به شاعر مبحث ما است كه در اكثر ‌تذكره‌ها و تواريخ ادبي به همين صورت آمده است. استاد فروزانفر نيز در كتاب «سخن و سخنوران» با ارجاع به بيتي از شاعر لقب وي را «فخرالشعرا» دانسته و نيز شعرش را نزديك به شعر عنصري و فرخي مي‌بينند. آنچنان كه دكتر شفيعي كدكني نيز شعر او را در راستاي شعر كسايي مي‌شمارد. در تذكره‌ها عموما اين قطران تبريزي را با قطران ترمذي، شاعر قرن ششم اشتباه گرفته‌اند و آن منظومه «قوس‌نامه» به راي دكتر ذبيح‌الله صفا از آن شاعر ترمذي‌ است.

حال پس از مقدمات تاريخي ذكر شده در ابتداي مقال و تشريح هويت و موقعيت شعر و شخصيت قطران در اين ميان از تفصيل اطلاعات درباره سوژه كه در حوصله اين متن نيست مي‌گذريم، قصد مي‌كنيم بر مهم‌ترين ويژگي قطران تمركز كنيم كه همانا عنوان «نخستين شاعر فارسي‌گوي آذربايجان» است و از اين رهگذر شرايط نوشته شدن آن شعر را بررسي كنيم. قطران نيز مانند اخلاف آذربايجاني خود كه اجل ايشان خاقاني و نظامي هستند، به دري سخن نمي‌گفت و زبان ايشان همان آذري ايراني كه در آن مناطق رايج بوده است. اينكه شعر قطران كه در مرثيه شهر و مردم تبريز به زبان فارسي (زبان دوم او) سروده شده است، راه جديدي را براي بررسي آن متن و به طور كلي آثاري باز مي‌كند كه در تاثر از يك حادثه يا به بيان بهتر يك «بلا» نوشته مي‌شوند. نوشته شدن شعري تا اين حد بسته به احساسات شخصي - با وجود تصريح سفرنامه در عدم تسلط قطران به زبان فارسي - در زبان دوم يك شاعر، مدخل ما براي برخورد با آن قصيده بوده است. (گرچه قابل ذكر است با توجه به استدلال ايراد شده اوايل متن در رد صحت ديدار آن دو اديب و نيز انتساب كتابي در لغت فارسي به قطران -كه در نتيجه همان استدلال احتمالا جزوه‌يي براي يادگيري خود شاعر نبوده است- و باز نظر قاطبه تذكره‌نويسان و تاريخ‌نگاران ادبي در جزالت لفظ قصيده مزبور نمي‌توان شاعر را در فارسي‌داني دست‌‌كم گرفت.) وليكن چه عللي باعث مي‌شوند آن مرثيه به فارسي سروده شود؟ علي ‌ايحال شعر قطران به اين علت به فارسي سروده شده كه ايشان و امثاله ورود به زباني جز فارسي دري را براي شعر رسمي منتفي مي‌دانسته‌اند. دليل آشكار دوم كاركرد و خاصيت رسانگي شعر در آن دوره از تاريخ ادبيات فارسي ا‌ست كه بخش بزرگي از شعر آن زمانه را در اصل به تاريخ‌نگاري براي آيندگان و خبررساني به معاصران وامي‌دارد و حتي مدح را نيز در فرع آن قرار مي‌دهد. از اين رو قطران - حتي با تصور وجود حوزه رسمي ادبيات در زبان‌هاي ديگر - نمي‌توانست خبر بروز فاجعه را به معاصرانش در ولايات ديگر و نيز قدرتمندان و حاكمان براي اخذ كمك احتمالي برساند و هم آن فاجعه را در تاريخ ثبت كند. مانند قصيده «به سمرقند اگر بگذري ‌اي باد سحر...» از انوري در شكايت و استمداد پس از حمله غزان براي جلب‌توجه حكام عصر به وضعيت اهل خراسان.

دليل سوم اين است كه شاعر- بدون فرديت تاريخي- براي حفظ اثر خود جبرا در پارادايم موجود ادبيات سرايش مي‌كند و در قواعد آن پارادايم به ارائه اثر خود مي‌پردازد. پس شاعر قرن پنجم هم براي كسب يكي از اولويت‌هاي ادب قديم- ماندگاري اثر - قواعد حاكم بر حوزه رسمي ادبيات را مي‌پذيرد. حال اينكه حكما اهم آن قواعد در ادب قديم استفاده از سنت ادبي براي بيان عواطف شخصي ‌است و آن سنت صرفا در زبان فارسي آن عصر ايجاد شده و مقبول عام بود. پس شاعر براي حضور در آن حوزه با هر زباني كه داشت به زبان فارسي شعر مي‌سرود و براي قطران نيز بيان مصيبت بيرون از آن سنت ادبي غيرممكن مي‌نموده است. البته ممكن است دليل سوم منظري امروزين داشته باشد وليكن در مجموع با توجه به مقدماتي كه ياد شد قصيده قطران در مرثيه زمين‌لرزه نه حاصل تاثر آني مصيبت بلكه بر اثر تامل در حادثه و دروني شدن امكانات آزاد شده آن ضربه به شاعر بوده كه نتيجتا بروز آن با صورت اثري مهندسي شده و محكوم قواعد هنر روز نمودار شده است.

منبع: اعتماد



:: موضوعات مرتبط: شعر، مقاله
:: برچسب‌ها: قطران تبریزی, زلزله تبریز
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در شنبه چهارم شهریور ۱۳۹۱

.:: ::.





دووارلاری چات گؤتورن بیر شه هر!
 

توضیح سطر اول: این شعر ترکی و ترجمه اش را جناب آقای مقصود تقی زاده هریس (نیسگیل) با این جمله ی کوتاه - سلام، ترجمه ای از سروده ی ترکی خودم برایتان ارسال می کنم. امیدوارم بپسندید.-برای «سطر اول» فرستاده اند. من هم امیدوارم بپسندید! 

دووارلاری چات گؤتورن بیر شه هر!


من کیویجم
باجاباجام
وللی یم.
دووارلاری چات گؤتورن بیر شه هرم.
من هریسم
ورزقانام
اهرم.
تیتره دیم
اوچدوم،
داغیلدیم.
هئچ بیر کیمسه بیلمه دی!
خبرلر منی دئمه دی!
یاردیمجی لار ایمدادیما گلمه دی!
شوملادیم
تؤکولدوم.
قاتلاندیم
بوکولدوم.
اون ایکی گون سوووشسا دا،
لاخلاییرام
تیتره ییرم
اسیره م هله.
آلتی ریشتردن چوخ ایدی
اوره ییمده قوپان زلزله...


//////////////////////////////////

ترجمه:

شهری با دیوارهای ترک برداشته

من کیویجم
باجه باجم
ولیلویم.
من شهری هستم با دیوارهای ترک برداشته.
من هریسم
ورزقانم
اهرم.
لرزیدم
فرو ریختم
از هم پاشیدم.
کسی نفهمید
مرا در اخبار نگفتند!
امدادگران به امدادم نیامدند!
آوار گشتم
فرو ریختم.
خم گشتم و
دو تا شدم.
دوازده روز گذشت...
اما هنوز
می لرزم و
می لرزم.
در تلاطمم چون باد.
از6 ریشتر بیشتر بود
زلزله ای که در دلم رخ داد...
مقصود تقی زاده هریس(نیسگیل)

 

+ «کیویج»، «باجه باج» و «ولیلو» سه تا از روستاهای «هریس» هستند که به کلی ویران شدند.



:: موضوعات مرتبط: شعر
:: برچسب‌ها: زلزله آذربایجان
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در پنجشنبه دوم شهریور ۱۳۹۱

.:: ::.





سروده‌هایی برای زلزله‌ی دلخراش «آذربایجان»

 

سروده‌هایی برای زلزله‌ی دلخراش «آذربایجان»

سطر اول: هر شعر تازه ای به دستم برسد این جا برایتان می گذارم. با تشکر از وبلاگ دوشنبه که مبتکر چنین پستی بود و یکی مثل این را در ابتدای وبلاگ قرار داده.

 

////////////////////////////////////////////////////////////////

 

نيستي خاطره‌ها

برای مردمم؛ و رویاهایی که گذشت به زلزله­ای

بهانه­سروده­ای برای زلزله­ی آذربایجان

 

پريد و رفت

          به هنگامه‌ي لرزشي

و در زير آوار اين زندگي

                       تو بودي و من؛ زندگي

جراحت نبود، درد بود

                 عذابي شديد و جهنم نبود

و من اين چنين دست در دست تو

تقلاي باران و

              خاك و

                     درو

و فصلي رسيده پر از سيب كال

ميان درختان بی­برگ، بی­بهار

همين واژه­ها شاهدند

                    از كجا

رسيده پرستو به ويرانه‌ها

نمي‌شد شبي خواب من، خواب من

تو بودي نشسته به روياي من

تو رويا شدي،

              عشق كابوسمان

و رقص زمين معركه­گيرمان

به خرناسه­اي خواب، من را ربود

تو ماندي و

           يك خاطره

                    ديگر چه سود؟ 

 

مهدی ابراهیم پور

 

////////////////////////////////////////////////////////////////

به یاد مردمانی از اهر و ورزقان

 «برای صادق اهری و همشهریانش»

 

زمین بازی‌اش گرفته

و از آسمان سقف می‌بارد

 

خاک بر سرِ ما

خاک بر سرِ خاک

... می‌بارد

 

هی... آسمان!

هنوز آن بالایی؟

این سو...

آن سو...

هر سو به دنبال تو گشتم

به دنبال سوسوی تو

از لای خاک‌ها

آجرها

تیرهای چوبی

تنِ له شده‌ی عروسکش

 

زمین؟... نه!

...دیگر نه!

او را به تو می‌سپارم

از همه‌ی او همین عروسک من را بس

به تو می‌سپارمش اگر نباری

نبار!

یک امشبی را دیگر نبار

آسمان

 

احمد ابوالفتحی- 21 مرداد 1391

 

برای دیدن باقی اشعار به  ادامه مطلب مراجعه کنید.



:: موضوعات مرتبط: شعر
:: برچسب‌ها: زلزله آذربایجان
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در پنجشنبه بیست و ششم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





شعر / نيستي خاطره‌ها
 

سطر اول / شعر

نيستي خاطره‌ها

برای مردمم؛ و رویاهایی که گذشت به زلزله­ای

بهانه­سروده­ای برای زلزله­ی آذربایجان

 

پريد و رفت

          به هنگامه‌ي لرزشي

و در زير آوار اين زندگي

                       تو بودي و من؛ زندگي

جراحت نبود، درد بود

                 عذابي شديد و جهنم نبود

و من اين چنين دست در دست تو

تقلاي باران و

              خاك و

                     درو

و فصلي رسيده پر از سيب كال

ميان درختان بی­برگ، بی­بهار

همين واژه­ها شاهدند

                    از كجا

رسيده پرستو به ويرانه‌ها

نمي‌شد شبي خواب من، خواب من

تو بودي نشسته به روياي من

تو رويا شدي،

              عشق كابوسمان

و رقص زمين معركه­گيرمان

به خرناسه­اي خواب، من را ربود

تو ماندي و

           يك خاطره

                    ديگر چه سود؟ 



:: موضوعات مرتبط: شعر
:: برچسب‌ها: زلزله آذربایجان
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در سه شنبه بیست و چهارم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





به مناسبت روز خبرنگار / شعر طنز / يا ايّها‌المخبر...!
 

به مناسبت روز خبرنگار

شعر طنز / يا ايّها‌المخبر...!

زنده یاد حمید آرش آزاد

 

توضیح سطر اول: ۱۷ مرداد چند سالیست که روز «خبرنگار» شده. حال بماند که عزیزی می گفت: «هر وقت کارِ صنفی و شغلی و جمعی و جنسیتی زار می شود توی این مملکت یه روزی و یا هفته ای به نامش می کنند تا اگر منقرض شد حداقل نامی در تقویم از او برجا بماند.»

بگذریم.

روز خبرنگار که می شود، مسئولین محترم اهالی مطبوعات را روی سرشان می گذارند و حلوا حلوایی راه می افتد که بیا و ببین. به گفتن نیست و به شنیدن حاصل نمی شود. بایستی خودتان باشید و ببینید که چه غوغایی راه می افتد. «مدیر کل ارشاد» را نگو چه کولاکی می کنه. به قول «عادل فرودسی پور»: «چه می کنه این مدیرکل ارشاد!» استاندار و فرماندار و شهردار و مابقی عزیزان که جای خود دارند.

بازم بگذریم. 

زنده یاد «حمید آرش آزاد» طنزنویس برجسته آذربایجان در شعری به زبان مادریمان؛ ترکی این ایام را به زیبایی به نظم کشیده است.

همین جا یادی می کنم از «حمید آرش آزاد» که وقتی بود شعرهای تازه و آبدارش تسکین تشویش هایمان بود. یادش گرامی!

 

 
           
  
الا، يا، ايُّهاالمخبر! بوگون‌لر اوْلما غافل، ها...!
شيرين بير اتّفاق‌لار ايسته‌يير دوشسون، بونو بيل، ها...!

دوْلاندي هفته‌لر- آي‌لار، گئنه «مُرداد» گليب- چاتدي
بؤيوك باش‌لار ائدير سن‌دن بوگون بير بوْللو تجليل، ها...!

قاريشقا تك، سني بير ايل ساليب- ازميش آياق آلتدا
يئكه‌لدير، هم شيشيردير بير بوگون، ايستير ائده فيل، ها...!

«نمونه» چيخسان البتّه، دئمه‌ك آلچي دوروب بختين
اوْلار بير لحظه‌ده، مين جايزه بير يئرده تحويل، ها...!

«مديرِ كل» بولوت تك ياغديرار سكّه باشين اوسته
دوْلار، جيب‌دن داشار بيردن، گتير بير چوْخلو زنبيل، ها...!

جوايز لطف ائده‌رلر شهردار، فرماندار، اوستاندار
تاپانمازسان وانت حمل ائتمه‌يه، پس ائيله تعجيل، ها...!

نمونه چيخماغا، آنجاق بئش- اوْن مين شرط‌لر واردير
دئييم من، بير- به بير اؤيره‌ن، بولاردان اوْلماغا غافل، ها...!

شوْفئرلر تك، بير آيين‌نامه آل، اوچ گونده ازبرله
اقلاً شكليني اؤيره‌ن، بو فرمان‌دير، اوْ  هنديل، ها...!

بير آزجا احتياط ائتسه‌ن، اوْلار «گردش به راست، آزاد»
ولي «گردش به چپ» ائتسه‌ن، سجلّين اوْلدو باطل، ها...!

«روابط» وار، «عمومي» آدلانيبلار سازمان‌لاردا
اوْلار «تكذيب»‌ده اوستاددير، ائده‌رلر ياخشي تحليل، ها...!

خصوصي بير روابط سال اوْلارلا، قوْي ايشين آشسين
يئري دوشسه، خالاني عقد ائديب، اوْلسونلا فاميل، ها...!

خبر تاپماقدا چوْخ اوْلما فضول، قوْي اؤزلري وئرسين
اؤزون آيدين يازارسان، تئز دوشر ايش‌لرده ايشكيل، ها...!

قلم‌ده عقل يوْخ‌دور، نوْختا وور، ايپ باغلا، زنجيرله
آمان‌دير، اوْلما غافل، آلدادار بيردن عزازيل، ها...!

بيرين ووردون نالا، تئزجه بيرين‌ده وور ميخا، دورما
مقام‌لاردان اگر بير انتقاد يازدين، تئز اؤل، سيل، ها...!

گئدنده ارشادا، تعظيم ائله هر كيمسه راست گلدي
بوْيون توتسان، ياغار اخطارلا  توبيخ، سان‌كي سجّيل، ها...!

خوْش‌اخلاق اوْلسان اوْردا، آگهي دايم اوْلار تأمين
گؤرورسن «ميم- الف» لي ياغديرير گؤي‌دن  ابابيل، ها...!

بيرآز لطفي آزالسا ارشادين، قارداش! ايشين ياش‌دير
كاغيذ سهميّه‌سين، فوراً ائده‌رلر اوْردا تعطيل، ها...!

گئنه چيخدين جيزيق‌دان، آغزين آچدين، گؤزلرين يومدون
سنه- «آرش»! – بؤيوك بير خصم‌دير آغزينداكي ديل، ها...!

 



:: موضوعات مرتبط: شعر
:: برچسب‌ها: روز خبرنگار, حمید آرش آزاد
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در یکشنبه پانزدهم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





شعر/ براي ليلا شدن تو دير است
 

سطر اول / شعر

براي ليلا شدن تو دير است

 

كمي آهسته‌تر

آهسته‌تر از خميازه‌ي مورچه‌اي

                              در شب باراني

آهسته‌تر از پر زدن پروانه‌اي

                     تازه رسته از پيله‌ي زندگي

آهسته‌تر از نجواي دلي

                         با خدا

                               با من سخن بگو

به ارتعاش صدايت فرومي‌ريزم

چنان برج بابلي عصيان‌زده

                  و شوريده بر حرمت‌هاي زندگي

به عذابم نيازي نيست

من تبعيدي يُمگانم

            و يا شمع‌آجين عشقي فرتوت

چرا نمي‌فهمي؟

آسمان من

       هيچ گاه آبي روشن نمي‌شود

مي‌داني

به اين آهستگي محتاجم

                         تا شايد بتوانم

شماره كنم روزهاي بي‌تو بودن را

                              و تفريقش كنم از اين زندگي

و بفهمم

     روزهاي با تو بودن

                 هيچ گاه وجود نداشته

توهمي بوده

        خوابي يا خيالي

                       و لاجرم سرابي

 چه مي‌خواهي از من؟

استواري عاشقي اسطوره‌اي را؟

نه!

بايد بداني

براي ليلا شدن تو دير است 

و مجنون شدن من

                  افسانه‌ايست

كه هيچ شاعري نخواهد سرود



:: موضوعات مرتبط: شعر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در سه شنبه بیستم تیر ۱۳۹۱

.:: ::.





شعر / به همه‌ي ناودان‌ها سلام خواهم كرد
 

سطر اول / شعر

به همه‌ي ناودان‌ها سلام خواهم كرد

 

زير باران بود

           پياده مي‌رفتي

چشمانت خيس و دستانت گرم

و دلت پر بود از اشتياقي مبهم

من ايستادم به تماشاي باران

                      همراهت شدم

                             شانه به شانه

گام‌هايم را قد گام‌هايت برداشتم

دست گرمت را به دست گرفتم

دلم پر بود از

            اشتياقي مبهم

                        براي خواستن و

                                  در آغوش كشيدنت


زير باران بودي

زير باران بوديم

اين خيابان خلوت و ساكت

با حضور عابري كه

قدم‌هايش اين چنين

                   سبك و سنگين است

                          چه گذرگاه مهيايي‌ست

                                           براي رسيدن به تو

 

باران هم كه بند بيايد باز

شرشر ناودان‌ها مرا به همقدمي‌ات

                                خواهد خواند.

و جدايم خواهد كرد

                 از وهم فاصله‌ها

زير باران خواهم دويد

و به همه‌ي ناودان‌ها سلام خواهم كرد

تا نشان دهند

به كدام سوي اين خيابان خلوت رفته‌اي

بازخواهم يافت تو را

و ترانه‌اي خواهم ساخت

از باران،

        سكوت

           و نادوان‌هايي كه اشتياقي مبهم را

                                             براي خواستن

                                                     و در آغوش كشيدنت

در من زنده مي‌كنند.  



:: موضوعات مرتبط: شعر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در شنبه سوم تیر ۱۳۹۱

.:: ::.





شعر / اسارت تو به تو
 

سطر اول / شعر

اسارت تو به تو

 

نمي‌شود كه نخواني

             مگر تو نبودي

                     كه واژه شدي و

                             سرك كشيدي به شعر من

وقتي نوشتهْ خودت باشي

شعرْ خودت باشي

            نمي‌شود كه نخواني

مي‌داني

آن قدر واضح بود كه

                  لازم نشد

ابتداي اين شعر بنويسم:

                     «تقديم به تو ...!»

هر كسي خواند، گفت:

«دست از سر او بردار

بگذار

رها شود از حصار واژه‌هايت

بگذار

خاطره‌اي شود

خاطره‌اي که بتواني به صداي سه تاري

                                      در شبي مستانه

                                                 براي دوستي بگويي.»

گفتند:

«اين گونه كه

        ميان واژه‌هايت

                         اسيرش كرده‌اي

نمي‌شود فهميد

           چيست آن مفهومي كه

                          تو را گرفتار كرده

                                         و شعرت را اسير واژه‌هايش.»

و من مي‌خندم

راستي تو اسير واژه‌هاي مني

                      يا من اسير شاعرانگي تو؟

اين اسارت تو به تو

                نمي‌گذارد

                       بگذرم از تو

ببينم تو نيز اين چنيني

نمي‌گذري از من؟ 



:: موضوعات مرتبط: شعر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در شنبه بیست و هفتم خرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





شعر/بوي خوش گيسوانت
 

سطر اول / شعر

بوي خوش گيسوانت

 

نمي‌شود از اين

              سخت‌دلي‌ها نگويم

نمي‌شود كه همه‌ي شرنگ‌ها و شوكران‌ها

                               نصيب سقراط‌هايي باشد

                                        كه مي‌دانند و نمي‌دانند

نكند آدم نيز

        شوكراني نوشيد

                به اشارت حوايي كه

                        سوداي ابديت در سر مي‌پروراند

 

حالا تو حوا باش و من آدم

بگذار بنازم به دانايي‌ام

            و اسم‌هاي بي‌شماري كه صف مي‌بندند

                               از پس كلماتي كه نامفهومند

                                                    براي فرشتگان

ولي تو كه مي‌داني

              مخاطبش كيست.

و عشوه‌هايت مدام مي‌شود از پس هر

كلمه‌اي كه از دهانم بيرون مي‌پرد و

                         شكل التماسي مي‌شود

                                       شكل تمنايي

                                           شكل خواهشي عاشقانه

و تو با ابروانت آن درخت ميوه را

                              به اشارت نشانم مي‌دهي

شوكران هست كه هست

               ممنوعه است كه است

خواهم نوشيد از آن جام

                  و گاز خواهم زد بدان سيب

و لب فرو نخواهم بست از تمنايي كه

                                      پاسخش

                                            آغوش گرم توست

                                                         و بوي خوش گيسوانت

 



:: موضوعات مرتبط: شعر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در شنبه ششم خرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





به بهانه‌ي هشتمين سال نبودن «حسين منزوي»:  شاعر! تو را ... کسی‌ نشناخت
 


به بهانه‌ي هشتمين سال نبودن «حسين منزوي»:

 شاعر! تو را ... کسی‌ نشناخت

 

شاعر! تو را زین خیل بی‌دردان، کسی نشناخت

تو مشکلی و هرگزت آسان، کسی نشناخت

کنج خرابت را بسی تسخر زدند اما

... گنج تو را، ای خانه‌ی ویران کسی نشناخت

جسم تو را تشریح کردند از برای هم

امّا تو را ای روح سرگردان! کسی نشناخت

آری تو را، ای گریه‌ی پوشیده در خنده!

و آرامش آبستن طوفان! کسی نشناخت

زین عشق‌ورزان نسیم و گلشنت، نشگِفت

کای گردباد بی‌سر و سامان! کسی نشناخت

و ز دوستداران بزرگ کفر و دینت نیز

ای خود تو هم یزدان و هم شیطان! کسی نشناخت

گفتند: این دون است و آن والا، تو را، امّا

ای لحظه‌ی دیدار جسم و جان! کسی نشناخت

با حکم مرگت روی سینه، سال‌های سال

آن جا، تو را در گوشه‌ی یُمگان، کسی نشناخت

فریاد «نای»ت را و بانگ شکوه‌هایت را،

ای طالع و نام تو ناهمخوان! کسی نشناخت

بی‌شک تو را در روز قتل عام نیشابور

با آن دریده سینه‌ی عرفان، کسی نشناخت

ای جوهر شعر تو، چون نام تو برّنده!

ذات تو را ای جوهر برّان! کسی نشناخت

روزی که می‌خواندی: مخور می، محتسب تیز است!

لحن نوایت را در آن سامان، کسی نشناخت

وقتی که می‌کندند از تن پوستت را نیز

گویا تو را ز آن پوستین پوشان، کسی نشناخت

چون می‌شدی مخنوق از آن مستان، تو را ای تو،

خاتون شعر و بانوی ایمان! کسی نشناخت

آن دم که گفتی: باز گرد ای عید! از زندان

خشم و خروشت را در آن زندان، کسی نشناخت

چون راز دل با غار می‌گفتی تو را، هم نیز،

ای شهریار شهر سنگستان، کسی نشناخت

حتّی تو را در پیش روی جوخه‌ی اعدام

جز صبحگاه خونی میدان، کسی نشناخت

هر کس رسید از عشق ورزیدن به انسان گفت

امّا تو را، ای عاشق انسان! کسی نشناخت.

 

 از مجموعه شعر: «از شوكران و شكر»

 



:: موضوعات مرتبط: شعر
:: برچسب‌ها: حسین منزوی, شعر معاصر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۱

.:: ::.





شعر / برقص به شعر من!
 

سطر اول / شعر

برقص به شعر من!

 

 

من همين طوري

            سرم را پايين نمي‌اندازم

تا براي تو و قامت رعنايت

                              شعر بگويم.

بلد نيستم طره‌ي دلبريت را

                        توصيف كنم

نمي‌دانم كجاي تو

                شبيه آن ساقي سيمين‌ساقي‌ست كه

                                       حافظ و سعدي و شهريار

برايش چهچه‌ي قافيه زده‌اند

نمي‌دانم چرا ابروان تو

                        كمان نيست

و من در چاه زنخدانت

            چون بيژن به چاه ديو

                                 نمي‌افتم

مي‌داني

      سخت است

                 با اين همه بي‌استعدادي

                                    بر سينه‌ي كوهي نقاشيت كنم

آن قدر درونم

            پرخروش نيست

                          تا در پيچ و تاب مويت

سوداي دلبري و عاشقي ساز كنم

همين است كار من

            ساختن شعرهاي بي‌سرانجام

ساقي‌نامه‌اي كه در آن

               خبري از جوشش

                              خُم نيست

 

كجاي اين سطرهاي جدا از هم

                          شعر است، نمي‌دانم

ولي مي‌دانم

              وقتي آن را مي‌خواني

                         چيزي در درونت مي‌رقصد

چيزي كه درونِ

                 تمام شيرين‌ها

                                تمام ليلي‌ها

                                       و تمام ساقي‌هاي

                                                شعر فارسي را

به رقص در آورده

 

پس برقص به شعر من

چون به یادت و براي توست

              براي تو

                      كه نمي‌دانم چگونه توصيفت كنم

 



:: موضوعات مرتبط: شعر
:: برچسب‌ها: شعر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در پنجشنبه سی و یکم فروردین ۱۳۹۱

.:: ::.





شعر / دل غمگينت!
 

سطر اول / شعر

دل غمگینت!

 

ديشب كابوس تو را ديدم

نشسته بودي به انتظارِ وهمي از فردا

و مي‌خواستي سوار

بر اسب خيال شوي و بگذري

                                  از ميان بلبشوي

                                           دل غمگينت

 

«حاجت‌روا نمي‌شوي»

اين را من مي‌دانم و آهسته

                         - آن قدر آهسته كه نشنوي -

در گوشت زمزمه مي‌كنم

تو نمي‌شنوي ولي

           آن ماديان پر سر و سوداي درونت

                                    مي‌فهمد و شيهه‌اي مي‌كشد

و چابك و بي‌قرار

         لگد مي‌پراند سوي دل غمگينت

 

صبح از آغوش تو برمي‌خيزم

و سلام مي‌دهم

               چپ و راست صورتت را

غرق مي‌شوم در

             زلال باراني بي‌ابر

تو بي‌خبري از كابوس پارينه

ولي من

     مي‌دانم غوغايي‌ست پر از دريا

                                         پر از موج

                                                پر از طوفان

                                                        در دل غمگينت

 

نبايد بمانم و شاهد اين اتفاق باشم

نبايد منتظر بمانم

               تا كابوس‌هايم

                            زنده و سرحال

                                         سراغ تو بيايند

«چاره رفتن است»

معمايي در كار نيست

پاسخ را هم تو مي‌داني و هم من

                          «چاره رفتن است»

                                        «چاره جدايي‌ست»

رضا نمي‌دهي به رفتن

                و راضي نمي‌شوم به جدايي

كابوس‌هاي شبانه‌ام

           راه باز كرده‌اند سويمان

                              از دل غمگينت 

 



:: موضوعات مرتبط: شعر
:: برچسب‌ها: شعر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در شنبه دوازدهم فروردین ۱۳۹۱

.:: ::.





شعر / كبوترخانه
 

سطر اول / شعر

كبوترخانه

 

ناراحتم

و تو چرا بايد بداني

                ناراحتي‌ام از چيست؟

چرا بايد انتظار داشته باشم

                       سوالت شود ناراحتي‌ام؟

مگر مي‌شود

آن چه در ذهن من است

                       پر در بياورد

                               و بيايد

                                   وسط عيش مكرر تو

و آن را منقص كند؟

 

هر چه در دل من سنگين است

                        براي دل تو سبكي‌ست

هر چه با من شبانه

                 و تاريك است

با تو روشنا

         و روزانه‌ست

از كجا؟

نمي‌دانم

ورق زندگي من و تو را

                     آن زمان

                           كنار هم چيده

چيدماني زشت و دردآور

 

شايد اين شكايت باشد

                 از زمانه

                          و از تو

يا شايد

     گريه‌اي با كلام و آهنگين

باز هم نمي‌دانم

پس چرا اين وسط مرا

                      كردي

شاعري خسته و ملول و بيچاره

از كلامم چه مي‌خواهي؟

زنگ غصه را نمي‌فهمي؟

آن دو گوشت كر است آيا؟

پس چرا مرا نمي‌فهمي؟

باز كن پنجره را

               بگذار

آن چه در ذهن من است

بپرد از وسط عيش پر از قهقهه‌ات

                         برود، گم شود و

باز بيايد پيشم

باز گردد به سراغ دل من

چون كبوتر كه برمي‌گردد

به كبوترخانه.

 



:: موضوعات مرتبط: شعر
:: برچسب‌ها: شعر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در یکشنبه بیست و یکم اسفند ۱۳۹۰

.:: ::.





شعر / باور آغوشت
 

سطر اول / شعر

باور آغوشت

 

در آغوشمي

          ساده و دست‌يافتني

ولي من هنوز ناباورم

هنوز نمي‌دانم

            تو را در بغل دارم

                          يا حجمي از توهمي خواب‌زده را

هنوز نمي‌دانم چه شده

هنوز  چون مرده‌اي

           درون گور خود سر بلند نكرده‌ام

هنوز سرم

     بر آن سنگ سرد و سخت نخورده

هنوز نمي‌دانم چه شده

 

در آغوشمي

و من موسم هجرت درناها را

                           در تو مي‌جويم

                                    و مي‌گريزم از اكنون

مي‌جهم سوي فردايي موهوم

و گم مي‌كنم

         لذت همآغوشي‌ات را

 

در آغوشمي

        و من مي‌پندارم

شهرزاد مرا پرت كرد

              ميان قصه‌هايش

ميان آن لحظات نابي كه

              پر است از عشق‌هاي چيده و رسيده

چون درخت‌هاي بهشتي

                با شاخه‌هاي سخاوتمندشان

                                        ميوه‌‌هايي كه

                                                خم شده

                                                       و تقديمت مي‌كنند.

 

در آغوشمي

         من سوداي گريه دارم

هاي هاي بي‌امان و يك‌ريز

                    باران نابهنگام پاييزي تبريز

 

در آغوشمي

       و من فكر مي‌كنم

                    بايد چيزي بگويي

                              حرفي از جنس آرامش

از آن حرف‌ها كه معمولاً

                       دلفريبان و لعبتكان حافظ

                                              بي‌صدا و آرام

                                              در غزل‌هايش زمزمه مي‌كنند.

مرا به باور برسان

به باور آغوشت

 

در آغوشمي

و من هنوز فكر مي‌كنم

در آغوشمي يا ...

 



:: موضوعات مرتبط: شعر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در سه شنبه نهم اسفند ۱۳۹۰

.:: ::.





شعر / گم شده‌ام
 

سطر اول: شعر

گم شده‌ام

 

گم شده‌ام

           در پيچ كوچه‌اي خالي

و نمي‌دانم اين كوچه

                زماني قدم‌هاي كودكي‌ام را

                                  در آغوش مي‌گرفت.

فراموش نكرده‌ام

مي‌دانم اين چنين است

راهْ رفتن و نرسيدن

              و بدتر از آن باز نگشتن.

صدايي گفت:

            «بيا برگرديم!»

من لبخندي زدم و دستم را

                               دراز كردم.

دست در دست هم

                   بازگشتيم.

قدم به قدم

            عقب‌تر رفتيم.

صدا، آوازي مي‌خواند

الان يادم نيست چه آوازي

هر چه بود به نوايش

             چشمانم را بستم

                           و گم شدم در

                                     پيچ اين كوچه‌ي خلوت.

ديگر هيچ صدايي فرانمي‌خواندم.

بايد راه بيفتم.

غروب نزديك است

                و بچه‌گي‌هايم

مي‌ترسد از تاريكي

از شكلك‌هايي كه

             از درون تاريكي

                        زاده مي‌شوند، مي‌ترسد.

غروب نزديك است

                   و من

                       مي‌ترسم از گم شدن

گم شدن در تاريكي كوچه‌اي

                           كه مي‌پيچد

                                   سمت كودكي‌هاي ناآسوده‌ام.

دست مي‌سايم به ديوار

چشم‌هايم هنوز بسته‌اند

                   و من بسان كوران بي‌عصا

                                      دست مي‌سايم به ديوار

به اين ديوار سيماني كه

                       قد كشيده

                               و بن‌بست كرده

                                             هواي داغ درونم را

و مرا گم كرده

         ميان حجم ناآشنايي كه

                              مي‌گويد:

                                    «ديروز همين جا بودي.»

من هيچ چيز يادم نمي‌آيد.

كاش روزنه‌اي بود!

                 سوراخي

                      و يا جرزي

تا از آن ديد مي‌زدم رعنا را

                  دخترك زردموي همسايه را

و مي‌پنداشتم روزي

                 او را خواهم گرفت.

رعنا شوهر كرده است

درست پشت همين ديوار

شوهرش اولين كام را از او گرفت

و من بزرگ نشدم

              و من آن شوهر نبودم

مانده‌ام در ده سالگي

                    بي‌سرانجامي

                          كه ديوارها دنبالش كرده‌اند.

و گم شده‌ام

       در پيچ‌هاي كوچه‌هاي خلوت دم غروب

با ترس تاريكي

            و شكلك‌هايي كه از درونش زاده مي‌شود.

صدايي مي‌آيد.

شايد صداي نسيمي است

                         كه ناخواسته

در اين پيچ‌هاي تو در تو

                   و كوچه‌هاي پيچ در پيچ

                                          گرفتار آمده

كجا مي‌تواند برود؟

بيچاره خودش را

              به در و ديوار مي‌زند.

«هي!»

       من گفتم.

اسمش را كه نمي‌دانم.

جوابي نداد.

باز گفتم:

«ديوانگي بس است.

يك جايي پيدا كن و بنشين!»

نايستاد.

       آمد و از مقابلم رد شد.

                        دستي به صورتم كشيد.

                                         دورم چرخيد و وزيد.

چشم‌هايم را بستم

               دستم را گرفت

                              وزيديم.

به جايي كه پر بود از كوچه

                        پر بود از پيچ

                                  پر بود از تاريكي

                                               و شكلك‌هايي كه از درون آن زاده مي‌شوند.

 



:: موضوعات مرتبط: شعر
:: برچسب‌ها: شعر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در جمعه هفتم بهمن ۱۳۹۰

.:: ::.





به بهانه پنجاه و چهارمین سالمرگ استاد ابوالحسن صبا/«شهريار» و «صبا»
 

به بهانه پنجاه و چهارمین سالمرگ استاد ابوالحسن صبا

«شهريار» و «صبا» 

 

سطر اول: "استاد صبا با شهريار خيلي صميمي بود. شايد بتوان عشق اين دو را پيوند شعر و موسيقي تعريف كرد. آن دو در جواني دست برادري به هم داده بودند. حتي يك روز هم جدا نشدند . "
اين جملات كوتاه، بخشي از خاطرات مرحوم خانم منتخب اسفندياري همسر استاد صباست كه به اندازه كافي، گوياي علاقه دو چهره ممتاز شعر و موسيقي معاصر ایران است. البته آشنايي شهريار با موسيقي به دوران كودكي اش بازمي گردد و به گفته خودش اولين معلم او در شعر و موسيقي مادرش بوده است . شهريار با بسياري از هنرمندان عصر خود نظير اقبال آذر، احمد عبادي، ابوالحسن صبا، حسين تهراني و... دمخور بود. در اين ميان، صبا براي شهريار چيز ديگري بود. به طوري كه هر جا محفلي بود و صبا نبود، شهريار چنين زبان مي گشود:
شهریارا ! نه تويي بس همه با ياد صبا
هر كه دل داشت، در اين شهر صبايي دارد

منتخب اسفندياري همسر استاد صبا در خاطراتش از علاقه شهريار به صبا و خانواده اش چنین مي گويد: او عاشق فرزندانم بود و با تولد هر كدام از آنها، شهريار غزلي مي سرود. در مرگ صبا، غزلي با اين مطلع براي من نوشت: "اي منتخب تو بعد صبا جون چه مي كني؟ او آن قدر ما را دوست داشت. كه تا قبل از مرگ صبا با ما در يك كوچه زندگي مي كرد."

اگر چه شهريار به عنوان يك موسيقي دان مشهور نيست، ولي علاقه به موسيقي و مجالست با اهل آن، دانش موسيقايي اش را بالا برده بود . شهريار سه تار را به نيكي مي نواخت و چه استادي بهتر از صبا كه سرآمد سه تار نوازان روزگار بود. اما علاقه اين دو بزرگ شعر و موسيقي، به يكديگر نمي توانست به رابطه ساده استاد و شاگردي محدود شود. شايد بتوان گفت علاوه بر هنر، ويژگي هاي اخلاقي استاد صبا، نظر شهريار را اين چنين به خود جلب كرده بود كه پس از مرگ استاد مي سرايد:

 

ای صبا با توچه گفتند که خاموش شدی
چه شرابی به تو دادند که مدهوش شدی
تو که آتشکده عشق و محبت بودی
چه بلا رفت که خاکستر خاموش شدی
به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را
که خود از رقت آن بیخود و بی هوش شدی
تو به صد نغمه زبان بودی و دلها همه گوش
چه شنفتی که زبان بستی و خود گوش شدی
خلق را گر چه وفا نیست و لیکن گل من
نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی
تا ابد خاطر ما خونی و رنگین از تست
تو هم آمیخته با خون سیاوش شدی
ناز می کرد به پیراهن نازک تن تو
نازنینا چه خبر شد که کفن پوش شدی
چنگی معبد گردون شوی ای رشگ ملک
که به ناهید فلک همسر و همدوش شدی
شمع شبهای سیه بودی و لبخند زنان
با نسیم دم اسحار هم آغوش شدی
شب مگر حور بهشتیت به بالین آمد
که تواش شیفته زلف و بناگوش شدی
باز در خواب شب دوش ترا می دیدم
وای بر من که توام خواب شب دوش شدی
ای مزاری که صبا خفته به زیر سنگت
به چه گنجینه اسرار که سرپوش شدی
ای سرشگ اینهمه لبریز شدن آن تو نیت
آتشی بود در این سینه که در جوش شدی
شهریارا به جگر نیش زند تشنگیم
که چرا دور از آن چشمه پرنوش شدی

 

مطالب مرتبط:

ويژه نامه‌ي روزنامه‌ي «شرق» براي پنجاه و چهارمين سالمرگ استاد ابوالحسن صبا: مرگ روي پوزيسيون هفتم ...

 



:: موضوعات مرتبط: شعر، مناسبت
:: برچسب‌ها: ابوالحسن خان صبا, شهریار, موسیقی, ادبیات آذربایجان
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در یکشنبه هجدهم دی ۱۳۹۰

.:: ::.





یک غزل از صالح سجادی/درخت تبریزی پیر!
 

یک غزل از صالح سجادی

به راوی غریب دردهای سرزمین مادری‌ام؛ «رضا براهنی»

درخت تبریزی پیر!

 

تو می توانی دراین شعر به من غضب کرده باشی
برنجی از این تصاویر  صریح و بی پرده باشی

نوشتن از تو چنین است گشودن روی یک زخم
به شرط آنکه درآن زخم نمک نپرورده باشی

تو کیستی ؟ فرض کن یک درخت تبریزی پیر
که می توانی خودت را هم از درون خورده باشی

تو بغض یک گرگ زخمی درون یک باغ وحشی
که لحظه ای بیشه ات را به خاطرآورده باشی

زمان تو را می فروشد و تو فقط می توانی
میان تحقیر بازار غرور یک برده باشی

شبیه یک دلقک پیر در این سوی پرده قه قه
و هق هق گریه ای هم در آنسوی پرده باشی

غروب پائیز زندان نشسته پشت دریچه
و خیره بر یک پرستو فراتر از نرده باشی

شبیه یک مرد عاشق به زندگی دل سپردی
هراسم اما از این است زمرگ دل برده باشی

تمام عمرت بجنگی سپس بخواهی بمیری
برای مردن هم اما نفس کم آورده باشی


تو می توانی بمیری، تو می توانی بمیری؟
تومی توانی ولی آه اگر تو هم مرده باشی...

 

مطالب مرتبط

گزارش نشست مجموعه شعر «نور و نيلوفر» اثر صالح سجادي 



:: موضوعات مرتبط: شعر
:: برچسب‌ها: شعر, غزل, صالح سجادي, رضا براهني
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در جمعه شانزدهم دی ۱۳۹۰

.:: ::.





شعر/من از اهالی عالم نمی شوم هرگز!
 

توصيح سطر اول:

خیلی وقت پیش (شاید سال ۸۱ یا ۸۲) بود که این غزل زیبای «عباس چشامی» را خواندم. از آن موقع برخی از بیت هایش ورد زبانم بود. امشب این غزل را در وبلاگم گذاشتم تا شاید زبانحال شما هم باشد.

 

من از اهالی عالم نمی شوم هرگز!

عباس چشامی

  

من از اهالی عالم نمی‌شوم هرگز

ذلیل این غم و آن غم نمی‌شوم هرگز

نگو بکن! نکن! آزاده مستی خویشم

به امر و نهی تو ملزم نمی‌شوم هرگز

از آن غریبه‌ي شهرم، که پیش پای کسی

به جز جنون خودم، خم نمی‌شوم هرگز

من آن حرارت تندم، که آب دریا را

اگر دهند به من کم نمی‌شوم هرگز

و یا نه، آن کلماتم هماره آشفته

که جز به شعر، فراهم نمی‌شوم هرگز

دمی که مستم، رم می‌کند غم از پیشم

و گر غمم به تو خرّم نمی‌شوم هرگز

به ساعت دل خود، می‌تپم نه با تقویم

به سال، عید و محرم نمی‌شوم هرگز

همین ترانگی روح ماند از هستیم

نمی‌دهم به تو، حاتم نمی‌شوم هرگز

تو مردگی را آدم شدن لقب دادی

مرا ببخش که آدم نمی‌شوم هرگز

 



:: موضوعات مرتبط: شعر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در سه شنبه ششم دی ۱۳۹۰

.:: ::.





شعر / همچنان مسافرم
 

سطر اول / شعر

همچنان مسافرم

 

آسان شروع نشد

               آن قصه‌ي دراز عشق

از روزگار آتش و حرمان

               تا شهد تلخ دوري و هجران

در اين ميانه من

            تنها و بي‌كس اما

پر از شكوفه‌هاي تلخ بهارنارنج

ره پيموده‌ام براي رسيدن

            به انتهاي خودم

                        به انتهاي تو

                                  و انتهاي خاك

آن‌ جا كه زمين گرد

                   تمام مي‌شود

آن جا كه به رغم گاليله

                     انتهاي زمين است

آن جا تو ايستاده‌اي و من

                       همچنان مسافرم

همچنان قصه‌ي دراز عشق

                         در پاهاي من

                                   امتداد مي‌یابد

همه‌ي پيچ‌هاي دنيا

             زاده‌ي راهيست كه

                                 من رفته‌ام

                                       گاهي با تو

                                                  و اغلب بي‌تو

  



:: موضوعات مرتبط: شعر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در یکشنبه چهارم دی ۱۳۹۰

.:: ::.





شعر/ سودای بکارت

 

سطر اول/ شعر

سوداي بكارت

 

من سودايي خرابم

و يا توهم خواب‌زده‌ي زندگي

بالاتر از تصوري كه فيلسوفان

                در تنگناي فهمش بمانند.

رباعي خيام هم نخواهم شد

                         بگذاريدم و بگذريد

 

اين معما

        شوكراني‌ست

                        كه تنها

                               من سر خواهم كشيد

 

تمام بي‌راهه‌ها به من ختم مي‌شوند

و من

       به

             هيچ

 

اين بالا را نگاه كن

هي با توام

         نشسته‌اي آن جا براي چه؟

كاش خنجري بودم

                 بر گلويت

                        برّان و هراس‌انگير

و آرام در گوش‌ات

                 نجوا مي‌كردم:

                         «آخرين آرزويت؟!»

 

پرنده‌ها را دوست ندارم

مرا ياد بكارت

       دختركان تازه بالغ مي‌اندازد

گريزانم از غوغاي شهوتي كه

                         شما مي‌پرستيدش

من به آرامشي محتاجم

                   آرامشي از جنس زنا

                               و شلاق‌هايي كه حد آنند

بيچاره پيرزن فرتوت درون شما

هنوز با تصور معاشقه‌هاي جواني‌اش

                        سوداي عشوه‌گري دارد

                                      سوداي مقاربت

                                               سوداي بكارت

 

اين جا يك نفر به چوبه‌ي دار

                          تجاوز كرده است

مي‌گويد:

        «عاشقش بودم»

مي‌پرسم:

      «چرا؟»

مي‌خندد.

          مي‌خندد و باز

                  چوبه‌ي دار را

                         در آغوش مي‌كشد

و من به هزاران پايي مي‌انديشم

كه از آن آويزان خواهند شد.

  



:: موضوعات مرتبط: شعر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در پنجشنبه یکم دی ۱۳۹۰

.:: ::.





خرگاه  زین  جهان  زده  بیرون
 

خرگاه  زین  جهان  زده  بیرون

بخشي از تركيب‌بند عاشورایي محتشم كاشاني

 

 

این  کشته‌ی  فتاده  به  هامون حسین توست 

و ین صید دست و پا زده در خون حسین توست

این  نخلِ  تـر  کــز  آتش  جــان  سوز  تشنگی 

دود از زمین  رسانده به  گردون حسین توست

این ماهی  فتاده  به  دریای  خـون  که هست 

زخم  از ستاره بر تنش  افزون حسـین توست

این  غرقه   محیط  شهـادت  کـه  روی  دشت 

از  موج  خون  او شده  گلگون  حسین توست

این  خـشـک  لب   فتــاده‌ي  دور   از  لب  فرات 

کز خون او زمین شده  جیحون حسین توست

این  شاه   کم  سپا ه که  با  خیل اشک و آه 

خرگاه  زین  جهان  زده  بیرون حسین توست

این  قالب   تپان  که  چنین  مانده  بر  زمین 

شاه  شهید  ناشده  مدفون  حسیـن توست

 



:: موضوعات مرتبط: شعر، مناسبت
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در چهارشنبه نهم آذر ۱۳۹۰

.:: ::.





شعر تازه ای از سید علی صالحی: امضاء: سیدعلی صالحی!
 

شعر تازه ای از سید علی صالحی

 

 

امضاء: سیدعلی صالحی!

ما
چشم به راهِ نان و خُرما بودیم،
اما
دروغگویِ بزرگ رفته بود
برای دبستانِ پَرت افتادة ما
ترکة انار بیاورد.

از همان روزِ عجیبِ بی‌باور بود
که من از نوشتن مشق وُ
ساعتِ هفت و نیمِ صبح
بَدَم آمد.
من از آن روز به بعد بود
که از نان و نصیحت و خُرما
به خوابِ کبودِ ترکه رسیدم.

(آخر... این چه زندگی‌ست
که شما
یک مشت آدمِ خاموش...!؟)

از آن روز به بعد بود
که ماهیگیرانِ کرانه‌های جنوب
سر انگشت‌های بُریدة ما را
از رود گرفتند
گفتند
رزقِ کودکانِ گرسنة ماست.
این
که از آسمانِ خُرما و انار...!

سر انگشتانِ ما
پُر از هراسِ مشق وُ
ترکه و دشنام بود.

ما خسته
ما خاموش
فقط نگاه می‌کردیم،
ما
رُخسارِ کافور کشیدة خود را
در خونابة دست‌هایمان
نهان کرده بودیم.

مأمون، سلطنت، سگ،
سایه، بغداد، بو،
و
او
دروغگویِ دجله‌های خون
که رفته بود برای ما
ترکه بیاورد.

آیا من
تنها من
در وحشتِ واژه‌ها ...؟

نباید بگویم!

من، عبدالله، عین‌القضات
و پروردگارِ فقیران ... فقط!

من
عبورِ کارون را
با بافه‌های نان و سرشاخه‌های خُرما
بسیار دیده‌ام.

بُریده بُریده می‌گویم؛
آن شب
یک عده سیاه‌پوش
پیشاپیشِ خلیفه می‌آمدند،
می‌رفتند باغِ انار و خرمابُنان را
درو کنند.
دروغگوی بزرگ
هِرهِر ... هی می‌خندید برای خودش.
آنها
دُرُست موسمِ چُرتِ ماهیگیران
پیدایشان شده بود.
آنها
سرانگشتانِ بُریدة ما را
سمتِ صندوق‌های دربسته
بُرده بودند.
بوی نفت می‌آمد
بوی چرکِ چاقو
و
درد
و
دواتِ گُل سرخ.

بنویس...!
دیر می‌شود،
بنویس!
من سرانگشتانِ ترکه‌خوردة خود را
در گودالِ کربلا
جا گذاشته‌ام.

هی نان و خُرما...!
نوالة ناجورِ ترکه‌های انار!
ما
منتظرانِ بی‌هودة آن سال‌ها
هنوز هم
گاهی
خواب‌های عجیبِ بی‌باوری می‌بینم.

(خولی ... هی خولی!
سرانگشتانِ بُریدة مرا
زیرِ باران بگیر،
دجله ... در خون
به دریا خواهد رسید.)
 

منبع: فرهیختگان

 



:: موضوعات مرتبط: شعر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در شنبه بیست و هشتم آبان ۱۳۹۰

.:: ::.





هواي تو را مي‌كنم
 

 

هواي تو را مي‌كنم

 

تنها

    گاهي

         هواي تو را مي‌كنم

 

آن روزها كه بي‌انتهايند

                   و تمام نمي‌شوند

و وقتي تمام مي‌شوند،

                     مي‌رسند

                        به آستانه‌ي شبي بغض‌آلود

چنين شب و روزي

              هواي تو را مي‌كنم

 

من به تكرار عادت دارم

                       به تكرار خودم

                                 زندگي

                                      و هوايي كه تنفس مي‌كنم

ولي

به تكرار تو مي‌رنجم

                 مي‌پاشم و نيست مي‌شوم

وقتي هواي بي‌تكراري

                      به سرم مي‌زند

هواي تو را مي‌كنم

 

بگذار بي‌پرده باشيم

اين جا هيچ كس نيست

                    تنها من و توييم

در اين تنهايي دوگانه

                     هميشه

هواي تو را مي‌كنم

 



:: موضوعات مرتبط: شعر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در دوشنبه شانزدهم آبان ۱۳۹۰

.:: ::.





خزر دنیزی / شعري از ناظيم حكمت با ترجمه حبيب ساهير
 

 

خزر دنیزی

ناظيم حكمت

 

 

ناظيم حكمت

افق لاردان افق لارا،

کؤپوکلو دالغالار اردو ـ اردو قوشوردو؛

خزر طوفان‌لارین دیلینی دانیشیر بالام،

دانیشاراق جوشوردو!

کیم دئمیش «اللـه کَسسین»

                       خزر اؤلو بیر گؤله بنزر!

اوجسوز ـ بوجاقسیز دوزلی بیر سودور خزی!

خزر ده دوست گزر، ا ….. ی!

                    دشمن گزه ر!

دالغا بیر داغ دیر

                    قاییق بیر مارال!

دالغا بیر قویو،

               قاییق بیر دولچا!

اوجالیر قاییق،

              آلچالیر قاییق،

ییخیلان بیر آتین بئلیندن ائنیب،

شاهلانان بیر آتا

                 سیچراییر قاییق!

و تورکمن قاییق چیسی

سکانین یانیندا بارداش قوروب اوتورموش.

باشیندا قوجامان قارا بیر پاپاق؛

بو پاپاق دگیل:

سانکی بیر قویونو قارنیندان یاریب

                   كئچیرمیش باشینا!

قویونون توکلری دوشموش قاشینا!

اوجالیر قاییق،

               آلچالیر قاییق.

و قاییق چی

«تورکمنستانلی بیر بودا هیکلی» کیمی

سکانین یانیندا بارداش قوروب اوتورموش،

فقط سانما کی خزرین قارشیسیندا خدمته حاضیر!

او بیر بودا هیکلی نین

داشدان سکونو کیمی اؤزوندن امین

سکانین یانیندا بارداش قوروب اوتورموش.

باخماییر

         قاییغا

                 ساریلان سولارا؛

باخماییر

        چاتلاییب

                 یاریلان سولارا!

اوجالیر قاییق

              آلچالیر قاییق

ییخیلان بیر آتین بئلیندن ائنیب،

شاهلانان بیر آتا

                 سیچراییر قاییق!

ـ یامان اسیر قارا یئل یامان

قورو اؤزونو خزرین حیله سیندن آمان،

آمان اویون اویناماسین سنه طوفان

ـ اؤزونه آلما، نه چیخار؟

نه چیخار قودورتسون

                       قارا یئل سولاری

خزرده دوغولانین

                 خزر دیر مزاری!

اوجالیر قاییق

              آلچالیر قاییق

اوجالیر قا…

            آلچالیر قا…

اوجال…

            آلچال…

                     اوجا!…

۱۹۲۸

 

رداكته و ترجمه: احد واحدي

 

 

 

ترجمه‌ي شعر «خزر دنيزي» توسط حبیب ساهير كه آن را در سال 1333 به فارسی برگردانده.

 

دریای خزر

 

ازکران تا به کران

در تکاپو شده امواج کف‌آلود سیاه

خزر، آشفته سخن می‌گوید

به زبان هیجان‌آور باد ...

همچو استخر فرح‌زا و شگرفی‌ست خزر

«چورت وازمی» که به او داده لقب؟

بی‌کرانست خزر، گرچه کمی دیوانه‌ست

آبْ پر گرد و غبارست در آن

دوست می‌گردد ... دشمن گردد ...

خزر آشفته و امواج چو کوهند، نگر

کرجی همچو گوزنی‌ست به کوه

موج‌ها می‌شکنند، از پس امواج سیاه

پرتگاهی که بسی ژرف بود

ژرف چو چاه،

در دل آب خزر حلقه زند ...

کرجی که شده بر موج خروشنده سوار

از سر موج، به دامان یکی موج دگر می‌افتد

موج سرکش چو یکی اسب کبود است

که گاه

روی پای عقبی می‌ایستد!

کرجی که شده بر اسب سوار

می‌جهد بر سر آب ...

کرجی‌بان که یکی ترکمن سنگین است

پنجه‌اش روئین است

فارغ از بیم و هراس

چارزانو بنشسته‌ست ... نگر!

کُلَهی دارد پر پشم به سر

که فروریخته تا حلقه‌ی چشمان کبود

تارهای کُلَه پشم‌آلود!

پیش سکان بنشسته‌ست چو بودا آن مرد

سرد و آرام نشسته‌ست چو یک هیکل سنگ!

هیچ در بند خزر نیست کنون!

گر چه امواج ز هم می‌شکنند

گر چه امواج همه خیره‌سرند

ترکمن چابک و پرزور بود، فکر مکن

دست بسته به کف بحر خروشان افتد

یا که محکوم شود ...

کرجی که شده بر موج خروشنده سوار

از سر موج، به دامان یکی موج دگر می‌افتد

موج سرکش چو یکی اسب کبود است

که گاه

روی پای عقبی می‌ایستد!

کرجی که شده بر اسب سوار

می‌جهد بر سر آب ...

می‌وزد باد سیاه!

زینهار از خزر و حیله‌ی او ...

نزند حقه به تو!

غم مخور ...

ترس به خود راه مده

باد و توفان بهل آشفته کند دریا را

آن که زايیده‌ی امواج سیاه‌ست گذار

محو و نابود شود در دل آب ...

کرجی در کف امواج سیاه افتاده

می‌رود در دل آب

باز برگشته، ز نو

می‌شود غرق در آب ...

 

 



:: موضوعات مرتبط: شعر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در یکشنبه شانزدهم مرداد ۱۳۹۰

.:: ::.





کمی بلندتر صدایم کن!
 

 

چهار تکه شاید بهم پیوسته

 

کمی بلندتر صدایم کن!

 

 

۱

از وقتی دستانم

به نوازش کرک صورتت

عادت کرده

دیگر دست خودم نیست

می پرند سوی تو

وحشی و لاابالی شده اند

هر روز مست می کنند و

حرف های ناجور می زنند

دیروز دخترکی قرتی

به دستانم گفت:

«بی شخصیت!»

 

۲

شنبه

ساعت شش

یک اتاق سبز

تو، من

یک دنیا حرف

جست و خیز آهويي

میان واژه های زندگی

کادر کوچک چشمانت

فقط شبه جمله ها را

شکار می کند

عادت ندارم به کوتاهی ثانیه ها باشم

کمی بلندتر صدایم کن!

ای عشق!

 

۳

من

به جلوه ای از تو محتاجم

به لحظه ای ناب و جاری

به لحظه ای پر از نغمه های دور و نزدیک

به دمی که چون تشنگان

در پی ات باشم و

بگویم:

«آب..! آب..! آب..!»

 

۴

از این کوچه های سرد بگذر!

در تاریکی ها فقط

شبه جان می گیرد

تو جان منی

بگذار در روشنایی نگاهت

جان بگیرم

از این کوچه های سرد بگذر!

 

 



:: موضوعات مرتبط: شعر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در چهارشنبه یکم تیر ۱۳۹۰

.:: ::.





ماه رنگ پريده
 

ماه رنگ پريده

قطعه شعري از : رمكو كامپرت

 

شهر مرده است

همه ي مردان دانا بر اسبان تندرو

همراه با باد و دلتنگي رفته اند

سپاه بيگانه

خانه هاي ترك شده شان را

چپاول مي كند

تنها ماهِ رنگ پريده ي

حلقه زده بر گرد قايق ها

در رودخانه ي بي جنب و جوش را

نمي توانند، بدزدند.

 



:: موضوعات مرتبط: شعر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در جمعه سیزدهم خرداد ۱۳۹۰

.:: ::.





شيطانك مست!
 

 

شيطانك مست!

چند تك‌نوشته‌ي شايد بهم پيوسته!

 

گم مي‌شوم

در پيچ و خم

         بايدها و نبايدها

همرنگ

جماعت مي‌شوم

           و رنگ خود را

                   از دست مي‌دهم

 

**********

 

چشمه‌ام

اما

زلالي‌ام را

خريدار نيست

 

**********

 

گاهي دوست دارم

               تمام شوم

                     مثل آب توي ليوان

دلم مي‌خواهد

          كسي مرا به ياد نياورد

                           مثل شبنمي كه

                                       نيامده، مي‌رود

مي‌خواهم

        آخرين تق لولاي

                      پنجره‌اي كهنه باشم

نواي آخرين ايستادگي‌اش

                      رو به آفتاب

 

**********

 

نمي‌داني صبح‌ها

برخاستن از خواب

         چه رنج بزرگي است

                                برايم

چون بادكنك با ترس سوزن

                          بيدار مي‌شوم

راه كه مي‌روم هميشه

                    نيمه‌انساني

                           بر پشتم سوار است

شيطانكي مست

              تعقيبم مي‌كند

                          تا شب

شب

  خوابيدن برايم ديوانگي‌ست

                          خواب‌هايم

                                  از دوزخ پر است

 

**********

 

امروز آتشي سوزان را

                در مشت‌هايم گرفتم

                                تا تونبيني‌اش

دلم سوخت براي

              چشمان زيبايت

اكنون آتش

        در چشمانم خانه كرده

كسي چه مي‌داند

             فردا كجا خواهد بود

شايد ماري شود

            رسته بر دوشم

 



:: موضوعات مرتبط: شعر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در جمعه بیستم اسفند ۱۳۸۹

.:: ::.





حق من نبود!
 

 حق من نبود!

 

 

اين هاي و هوي شرم زده

                       از اشتياق عشق

جا كرده در درون دلم

                   حق من نبود!

 

تنها شدن

رها شدن به گلستان زندگي

چون هرزه‌اي

           به خود شده سرزنده

                                  حق من نبود!

 

حتي براي وصلت احساس و عقل هم

در اين ميانه همت من

                 حق من نبود!

 

گاهي دلم هواي خواب مي‌كند

چرا؟

بيداري زمانه چنين

              حق من نبود!

 

اين جا فقط دستفروش‌ها

                        زنده مانده‌اند

در اين ميان شكايت من

                     حق من نبود!

 



:: موضوعات مرتبط: شعر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در یکشنبه هشتم اسفند ۱۳۸۹

.:: ::.





هیچ نپرس!

 

 هیچ نپرس!

 

ديوانگي‌هايت

           راه دشواري است

كه من

       بايد بپيمايم.

خسته نمي‌شوي؟!

              ولي مرا خسته مي‌كني.

در سراشيبي اين كوچه‌ها

                  وقتي با توام

                           تنها مي‌توانم

                                         به سربالايي‌ها فكر كنم

همه‌ي كوه‌هاي دنيا

                 مرا

                  مي‌خوانند

از حرف‌هايم

            نرنج!

مي‌داني؟

من طاقت چشمان غمگين‌ات را ندارم.

 چه قدر بي‌طاقتم!

 

اين روزها

        هواي رفتن دارم.

                   و يا شايد هواي باريدن.

نمي‌دانم چه مي‌خواهم،

تو را

    و يا

          زندگي بدون تو را

سخت است

وقتي كسي بر سر دوراهي است

از او بپرسند،

رفتن به كدام سمت،

                  درست است.

پس نپرس

         و مرا

در سختي سنگين زندگي

                    به تمناي خود وامدار!

من هيچ نمي‌دانم

عارفي ناشناس

و عالمي نادانم!

 

 



:: موضوعات مرتبط: شعر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در جمعه پانزدهم بهمن ۱۳۸۹

.:: ::.





تولد در كوچه‌هاي عشق!
 

 تولد در كوچه‌هاي عشق!

 

تا اين كوچه را

             بالا بيايي

من عاشقت شده‌ام

عشق با من اين گونه نزديك است

من عاشق

       متولد شده‌ام

حرفي نيست

بخند!

     بخند بر نازكي خيالم

                    و سبكي افكارم

 

تا اين كوچه را

            بالا بيايي

من هزار جور فكر و خيال

                       خواهم بافت

تو را تنگ

         در آغوش

                   خواهم گرفت

و همه‌ي حرف‌هاي ناگفته‌ي

                               دنيا را

در گوشت

          نجوا

             خواهم كرد

باز هم بخند

بخند بر حرف‌هاي بچه‌گانه‌ام

من كودكي‌هايم را

                   هنوز

در كوله‌پشتي مدرسه‌ام

                   نگاه داشته‌ام

                         تا هديه‌اي براي تو باشد

روي كيف نوشته‌ام:

           «تقديم با عشق»

 

تا اين كوچه را

             بالا بيايي

من

   صد بار

           نه!

           هزار بار

                    نه!

                        ........

                             بي نهايت

دلتنگ‌ات خواهم شد

                و خواهم گريست.

از اولين ونگ تولد

                تا آخرين اشك جدايي را

دوباره

     نه!

        صد باره

                نه!

                   .........

                         بي‌نهايت

تكرار خواهم كرد

 

تا اين كوچه را

             بالا بيايي

نفسم به شماره خواهد افتاد

خواهم شمرد

           گام‌هايت را

و ضرباهنگ قلبم را

              با آن هماهنگ خواهم كرد.

آويزان خواهم شد

            از تاب طره‌ي مويي كه

                       از گوشه‌ي چارقدت

                                       بيرون زده

و بوي بهار را از خواهم جست

                         در عطر گيسويت

 

تا اين كوچه را

             بالا بيايي

من عاشق‌ات شده‌ام

نه يك بار

        نه صد بار

                 نه هزار بار

                              نه!

من مفتون بي‌نهايتم

              بي‌نهايت كوچه

                          بي‌نهايت گام

                                    بي‌نهايت عشق

 

تا اين كوچه را

             بالا بيايي

                        ....... 

 



:: موضوعات مرتبط: شعر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در پنجشنبه بیست و سوم دی ۱۳۸۹

.:: ::.





به نام پيچ‌ها و گردنه‌هايت
 

 

به نام پيچ‌ها و گردنه‌هايت

 

معبود من!

           اي بي‌انتها!

من به اشك و آه،

                   مرهم خواهم نهاد

                                     بر تن تاول‌زده‌ات

-تاول‌زده از سستي گام‌هايي كه

                                     تو را درنورديده‌اند-

 

اي معبود من!

               اي شاهراه بي‌انتها!

                                    رب النوع همه‌ي راه‌هاي جهان!

تو را سجده مي‌كنم

و با سر در تو گذر خواهم كرد

و از پا نخواهم ايستاد

هر چند آن‌هايي كه در تو پا گذاشتند

                           جز سرابي نصيب نبردند.

من بي‌پا و سر خواهم رفت

چون مجنون در پي محمل ليلا

 

اي شاهراه بي‌انتها!

                      مرا بخوان!

بخوان تا بيام

             و از تو گذر كنم.

من سختي همه‌ي راه هاي جهان را

                                        به عشق تو

                                                    به جان خريده‌ام

 

اي معبود من!

از راه‌هاي باران‌زده و غمگين

                                رو به سوي تو دارم

و سفرم چون تو بي‌انتها شده است

و اطمينان دارم

             سرابي نخواهم ديد

من در جست‌وجوي هيچ چيز نيستم

پس

      مرا بخوان!

مرا به آغوش

              پيچ‌ها و گردنه‌هايت

                                           بخوان

من سخت مشتاق

                       رسيدن

                            و رفتنم

 



:: موضوعات مرتبط: شعر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در سه شنبه بیست و یکم دی ۱۳۸۹

.:: ::.





غزل عاشورايي
 

 یک

غزلي ناتمام  از من ...

 

 

سكّه‌ي مردانگي

 

امشب، اين جا، پشت پرچين تكلّم طور بر سر مي‌زند

مرغ دل بي‌بال و پر در حسرتي پر مي‌زند

در سكوت وهم‌انگيز دلي خانه خراب

كودك احساس من بيهوده بر در مي‌زند

گويي از دشت بلا بانگ اذان آخر است

كز لبان تشنه‌اي الله اكبر مي‌زند

يا صداي ضرب گيتي در ميان شعله‌ها

سكّه‌ي مردانگي بر نام اصغر مي‌زند

روح هستي در ميان گريه هاي دختران

بوسه ي تبدار بر چشمان خواهر مي زند

.....

 

دو

غزلي از مولانا جلال الدّين رومي

 

 

كجاييد؟

 

كجاييد؟ اي شهيدان خدايي!

بلا جويان دشت كربلايي

كجاييد؟ اي سبك‌روحان عاشق!

پرنده‌تر ز مرغان هوايي

كجاييد؟ اي شهان آسماني!

بدانسته-فلك را درگشايي

كجاييد؟ اي در زندان شكسته!

بداده وامداران را رهايي

كجاييد؟ اي در مخزن گشاده!

كجاييد؟ اي نواي بي‌نوايي!

در آن بحريد كاين عالم كف اوست

زماني بيش داريد آشنايي

دلم كف كرد، كاين نقش سخن شد

بهل نقش و به دل رو گر ز مايي

برآ –اي «شمس تبريزي»! ز مشرق

كه اصلِ اصلِ اصلِ هر ضيايي

 

 

و سه

غزلی از حجت الاسلام نیر تبریزی

 

گریسته

 

ای در غم تو ارض و سما خون گریسته

ماهی در آب و وحش به هامون گریسته

وی روز و شب به یاد لبت چشم روزگار

نیل و فرات و دجله و جیحون گریسته

از تابش سرت به سنان چشم آفتاب

اشک شفق به دامن گردون گریسته

در آسمان ز دود خیام عفاف تو

چشم مسیح اشک جگر خون گریسته

با درد اشتیاق تو در وادی جنون

لیلی بهانه کرده و مجنون گریسته

تنها نه چشم دوست به حال تو اشکبار

خنجر به دست دشمن تو خون گریسته

آدم پی عزای تو از روضه بهشت

خرگاه درد و غم، زده بیرون گریسته

 

 



:: موضوعات مرتبط: شعر، مناسبت
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در شنبه بیستم آذر ۱۳۸۹

.:: ::.





كسي پس از من نمي‌آيد
 

 

كسي پس از من نمي‌آيد

 

 

تازگي‌ها شعرهايم بي‌سر و ته‌اند

از جايي نامعلوم

          آغاز مي‌شوند

و

در جايي نامعلوم

             تمام مي‌گردند.

واژه‌ها موج برمي‌دارند توي ذهنم

چون پر كاهي

               اسير باد

بالا مي‌روند و

            پايين مي‌آيند

ديوانه‌وار چرخ مي‌خورند

ولي هيچ گاه نمي‌فهمم

                    كجا مي‌نشينند.

 

پرستوها را ديده‌ايد...

من عاشق لانه‌هاي ويران‌شان هستم،

وقتي مهاجرت مي‌كنند.

 

آهاي مردمِ تمام آبادي‌هاي زمين

كاش ماهي بوديد

كاش نام‌تان موجود خاكي نبود و

وقتي مي‌مرديد

اسير خاك نمي‌شديد

 

كاش ماهي بوديم

كاش دنياي ما پر بود

از گوش‌ماهي‌هايي كه

دريا را در گوش‌مان نجوا مي‌كنند

 

درس الفبا

روز اول كلاس

آشنايي‌هاي زود و دير

خواب كفش‌ها و كيف‌هاي تازه‌اي كه

زود كهنه و پاره مي‌شوند

من به روياي تو

اين گونه مي‌رسم

با ترسي زود كه

دير تمام مي‌شود.

 

ديگر حرفي برايم نمانده

بي‌سروته‌ترين حرف‌هاي دنيا هم

روزي تمام مي‌شوند.

من به انتهاي خود رسيده‌ام

و كسي پس از من در راه نيست

من

موهوم‌ترين واژه‌ي هستي بودم

من را يك بار نگاشتند

                        غلط،

                            كج و معوج،

                                      ناخوانا

                                           و خط خطي

 

كسي پس از من نمي‌آيد!

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: شعر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در جمعه چهاردهم آبان ۱۳۸۹

.:: ::.





پروانه‌ها
 

 

پروانه‌ها

 

خواب ديدم

         خواب ديديم

             «پروانه‌ها را

                   در دامن‌ات جمع كرده‌اي

و در غروب تب‌آلودِ

                 دهكده‌مان

چشم به راه حادثه‌اي

 

نايستادم

    و از كنارت گذشتم

پايم در سراشيبي جاده

                       پيچيد.»

از خواب پريدم.

 

مقصد تمام قطارهاي بدون مسافر

از مجراي

       دلِ من

            مي‌گذرد

ايستگاه آخر عشق‌مان

لخته‌اي خون بود.

لخته‌اي خون

       كه تو

           بالا آوردي.

 

فردا

    كودكي

          از بطن تو

                زاده خواهد شد.

كاشكي پايش

             در سراشيبي هيچ شهري

                                      نپيچد.

 

من به انتها نزديك‌ترم

                پس بگذار

اين راه بي‌انتها

چون اژدهايي خشمگين

تنها

   مرا ببلعد.

تو هنوز

       در فكر نطفه‌اي

من

    در فكر پروانه‌ها

 



:: موضوعات مرتبط: شعر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در جمعه بیست و ششم شهریور ۱۳۸۹

.:: ::.





ترانه‌ي شبانه
 

 

ترانه‌ي شبانه

 

من

وقتي دلم هواي ترانه‌اي تازه

                       به سرش مي‌زند

دعا مي‌كنم.

مي‌نشينم توي تاريكي اتاقم

و فقط يك كلمه مي‌گويم

كلمه‌اي بي‌پس و پيش

كلمه‌اي كه اوّل و آخر ندارد

مي‌نشينم و مي‌گويم

«تو»

و ترانه‌اي جاري مي‌شود در ذهنم.

 

مي‌خواهي باور كن و يا ...

نه!

دوست ندارم حق انتخاب داشته باشي.

دوست دارم

            باور كني

                   همه‌ي شن‌هاي صحرا

به نواي ترانه‌اي مي‌رقصند كه

از «تو» آغاز مي‌شود

                    و به تو مي‌رسد.

دوست دارم

            باور كني

                   تمام موج‌هاي دريا

همنواي ترانه‌اي هستند كه

از «تو» مي‌گويد

دوست دارم

           باور كني

                   تمام سازهاي دنيا

براي ترانه‌ي «تو» كوك مي‌شوند.

دوست دارم بي‌دليل

           باور كني مرا

پس اگر حق انتخاب داشتي

من تنها انتخاب توام.

 

امروز گوش‌هايم

پر است از جيرجير جيرجيرك‌هاي باغچه‌ي ديروزمان

نمي‌توانم گوش بخوابانم

                       و بشنوم

صداي بچّه‌هايي را كه كنار حوضِ بچّه‌گي‌هايم

خاله‌بازي مي‌كنند.

جيرجيك‌هاي ديروز من

روز روشن

هواي جيرجير دارند.

ولي ترانه‌هايم شب آغاز مي‌شوند.

 



:: موضوعات مرتبط: شعر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در سه شنبه نهم شهریور ۱۳۸۹

.:: ::.





نسبيّت غربت و عشق

 

 

نسبيّت غربت و عشق

 

 

گوشه‌اي پرت، جدا

يك تكّه از زمين خدا

 

من، تو، همه

همه‌‌ي مردم دنيا

 

تو

فكرت، روحت، جسمت

تو

همه چيزت

دل‌بسته‌ي يكي ديگر

يكي از همه‌ي مردم دنيا

 

من

جسمم، روحم

من

همه وجودم

دل‌بسته‌ي تو

 

يكه تكّه از زمين خدا

يك تكه به نام دنيا

چرخ و واچرخ مي‌زند دنيا

من مي‌چرخم و دنيا مي‌چرخد

و تو مي‌چرخي در مقابل چشمانم

نچرخ

بايست!

براي لحظه‌اي بايست

بايست تا تماشايت كنم

بايست!

 

 

و نايستادي و نخواهي ايستاد

تو در جذبه‌ي عشقي

و خواهي رفت

و من باقي خواهم ماند

باقي خواهم ماند

در ميان همه‌ي مردم اين دنيا

روي تكّه‌اي از زمين خدا

غريب

غريب

غريب

آه

غربت من و عشق تو

چه نسبتي با هم دارند؟

 

تو خواهي رفت

خواهي رقصيد

با دلي پر از عشق

و من باقي خواهم ماند

با وجودي پر از تمنّا

تو خواهي رفت

دور خواهي شد

غربت مرا با عشق تو

هيچ نسبتي نيست

 

 

 

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: شعر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در جمعه بیست و نهم مرداد ۱۳۸۹

.:: ::.





روايت خسته‌گان
 

روايت خسته‌گان

 

خسته بوديم

خسته‌گان نايي براي رفتن ندارند

خسته بوديم،

          خسته!

اوّل ايستاديم

          بعد نشستيم

                   بعد پاهاي‌مان را دراز كرديم

                             بعد دراز كشيديم

                                      خواب ما را بُرد

و باختيم

          باختيم زندگي را

با شعارِ:

          «ساختيم زندگي را»

 

 

كوچك و كوچك‌تر

           آن قدر كوچك

كه در محاسبات هيچ رياضي‌داني نگنجيم

           آن قدر كوچك

كه زير ميكروسكوپ هيچ دانشمندي نياييم

           آن قدر كوچك

كه هيچ فيزيكداني ما را به حساب نياورد

اين گونه خواهيم شد،

          اين گونه

نپرسيد: «چرا؟»

اصلاً هيچ نپرسيد.

همه‌ي پاسخ‌هايم را

ديشب توي سطل آشغال ريختم

شهرداري

           ساعت نه شب

                      جمع‌شان مي‌كند.

 

 

آژيرها به صدا درآمده‌اند

آتش‌نشان‌ها

          آمبولانس‌ها

                   امداد گاز

                             حوادث آب

                                      ايمني برق

نه!

پليس‌ها

          پليس‌ها

                   پليس‌ها

                             پليس‌ها

                                      پليس‌ها

آژير مي‌كشند.

 



:: موضوعات مرتبط: شعر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در پنجشنبه دهم تیر ۱۳۸۹

.:: ::.





شايد هيچكاك پشت دوربين زندگي خوابش برده!

 

شايد هيچكاك پشت دوربين زندگي خوابش برده!

 

 چند تک نوشته ی شاید بهم پیوسته

 

 

۱

تنگناي با تو بودن را

فقط

قلم تاب مي‌آورد

 

 

 ۲

دو روز است

خواب‌هاي مشوّش مي‌بينم

كوچه را بن‌بست كرده‌اند

بوي هيچ اقاقي در اتاق

                    پشتي

                             نمي‌پيچد

 

 

 ۳

بگذار

          مرور كنيم گذشته را

شايد

        هنوز

              در پسِ

سايه‌اي بيگانه و ناشناش

آشنايي

موهاي سياهش را شانه مي‌كند

 

 

 ۴

پركن پياله را

            پر كن

                 پياله

                      را

ما در پياله عكس رخِ يار ديده‌ايم

پر كن

          پياله را

 

 

 ۵

تاجران ونيزي

             مرا با زده‌اند

موش‌ها

       چوب‌هاي كشتي را

همان طور جويدند

كه

صندوقچه‌ي وجودِ

                    مرا

 

 

 ۶

من

از دريا

          متنفّرم

دريازده مي‌شوم

                وقتي

پري دريايي تنها

براي نجيب‌زاده‌اي فرانسوي

مي‌خواند.

 

 

 ۷

من

          روزي

                  بارِ

                       شتراني

                                   خواهم شد.

كه

به آواز ساروان

چون پرندگاني سبكبال

مرا

      و بيابان را

پشت سر مي‌گذارند

 

 

 ۸

قسم به

بزرگي همه‌ي خداها

كه

هيچ غروبي آبي‌رنگ

                    نخواهد شد

 

 

 ۹

سرگيجه‌هايم تمامي ندارند

شايد هيچكاك

پشت دوربين زندگي

                    خوابش برده!

                  



:: موضوعات مرتبط: شعر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در یکشنبه پانزدهم فروردین ۱۳۸۹

.:: ::.





یاد آر ز شمع مرده یاد آر

به بهانه هفتم اسفند ماه سالروز درگذشت «دخو»

گزیده زندگی علامه علی اکبر دهخدا


علی اكبر دهخدا در حدود سال 1297 هـ. ق (1257 خورشیدی) در تهران متولد شد. اگرچه اصلیت او قزوینی بود ولی پدرش خانباباخان كه از ملاكان متوسط قزوين بود، پيش از ولادت وی از قزوين به تهران آمد و در اين شهر اقامت گزيد. هنگامي كه او ده ساله بود. پدرش فوت كرد، و فردی به نام میرزا یوسف خان قیم او شد. دو سال بعد میرزا یوسف خان نیز درگذشت و اموال پدر دهخدا هم به فرزندان میرزا یوسف خان رسید.
در آن زمان يكي از فضلای عصر بنام شيخ غلامحسين بروجردی که از دوستان خانوادگی آنها بود کار تدریس دهخدا را به عهده گرفت و دهخدا تحصیلات قدیمی را در کنار او آموخت. وی حجره ای در مدرسه حاج شيخ هادی (در خيابان حاج شيخ هادی) داشت، وی مردی مجرد بود و بتدريس زبان عربي و علوم دينی مشغول بود. استاد دهخدا غالباً اظهار مي كردند كه هر چه دارند، بر اثر تعليم آن بزرگ مرد بوده است. بعدها كه مدرسه سياسی در تهران افتتاح شد، دهخدا در آن مدرسه مشغول تحصيل گرديد و با مبانی علوم جدید و زبان فرانسوی آشنا شد.
معلم ادبيات فارسی آن مدرسه محمد حسين فروغی مؤسس روزنامه تربيت و پدر ذكاءالملك فروغی بود، آن مرحوم گاه تدريس ادبيات كلاس را به عهده دهخدا مي گذاشت. چون منزل دهخدا در جوار منزل مرحوم آيه الله حاج شيخ هادی نجم آبادی بود، وي از اين حسن جوار استفاده كامل مي برد و با وجود صغر سن مانند اشخاص سالخورده از محضر آن بزرگوار بهره مند مي گشت. در همين ايام به تحصيل زبان فرانسه پرداخت و پس از درس خواندن در آن مدرسه به خدمت وزارت امور خارجه در آمد. بعداً در سال 1281 هنگامي كه 24 سال داشت معاون الدوله غفاری که به وزیر مختاری ايران در کشورهای بالكان منصوب شده بود، دهخدا را با خود به اروپا برد، و استاد حدود دو سال و نیم در اروپا و بيشتر در وين پايتخت اتريش اقامت داشت، و در آنجا زبان فرانسه و معلومات جديد را تكميل كرد.

بقیه در ادامه مطلب


 

 



:: موضوعات مرتبط: شعر، معرفي، مناسبت
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در سه شنبه نوزدهم آذر ۱۳۸۷

.:: ::.





دست و مَشك و عَلَم
 

براي تو اي ساقي تشنه‌لب. براي تو و همه زيبايي‌هايي كه برايشان ايستادي. براي غربت و غيرتي كه تو را خالق بين‌الحرمين كرد. بين‌الحرمين مسافتي است كه تنها براي تو مي‌توان در آن گريست. اگر به حساب اين دنيا به‌شماري چند قدمي بيش نيست ولي به حساب بزرگي تو و برادرت حسين هر قدم در آن روايتي است كه هيچ‌گاه به شرح هيچ قلمي نخواهد آمد مگر آن‌كه به سِر دل بنويسي و بخواني‌اش.

سلام برتو و برادرت حسين و بين الحرميني كه تو خالق آن بوده‌اي.



:: موضوعات مرتبط: شعر، مناسبت
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در سه شنبه نوزدهم آذر ۱۳۸۷

.:: ::.





آدونیس
 

آدونيس در سال ۱۹۳۰ با نام علي احمد سعيد در روستايي در شمال سوريه متولد شد. وي قبل از رفتن به مدرسه، به واسطه پدرش با شعر عربي پيش از اسلام و دوره عباسي آشنا شد. در دمشق فلسفه خواند اما در سال ۱۹۵۶ كشورش را به علت خفقان ترك كرد. در سال ۱۹۶۲ تبعه لبنان شد. از ۱۹۸۶ تا به امروز در پاريس زندگي و كار مي كند. از او به عنوان مهمترين نماد شعر مدرن عرب نام برده مي شود. آدونيس علاوه بر دستيابي به جوايز بي شمار ادبي و بين المللي، از جمله مدال گوته ۲۰۰۱، در سال۲۰۰۲ جزو چهار كانديداي نهايي جايزه نوبل بود. كتابهاي «اشعار منتخب ۱۹۵۸-۶۵»، «زير نور زمان» (زالتسبورگ ۲۰۰۱) ، «فرهنگ و دمكراسي» و« كتاب» از او به زبان آلماني منتشر شده اند.
وي علاوه بر ادبيات، در عرصه انديشه معاصر و كهن عربي نيز قلم زده و كتاب ها و مقاله هاي فراوان نوشته است. اشعار و آثار ادبي و فكري آدونيس به چندين زبان زنده دنيا ترجمه شده است.
هنرمندان و نويسندگاني كه مقيم دنياهاي متفاوتند، اغلب هاله اي از «عطر حيرت انگيز ندرت» با خود دارند. آدونيس كه يكي از مهمترين شاعران دنياي مدرن عرب به شمار مي رود، موفق شده است بين فرهنگ عربي و اروپايي پل بزند. اين مصاحبه اي ست با او در باره نقش روشنفكران در تبادل فرهنگي بين شرق و غرب كه در نشريه« تبادل فرهنگ» چاپ آلمان منتشر شده است

آدونيس، شاعر نامدار جهان عرب پس از تصميم دولت فرانسه در مورد ممنوعيت حجاب در مدارس و آموزشگاه‌هاي عمومي اين كشور، مقالات زيادي نوشت و سخنراني‌هاي فراواني را در مخالفت با اين تصميم انجام داد.



:: موضوعات مرتبط: شعر، معرفي
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در سه شنبه نوزدهم آذر ۱۳۸۷

.:: ::.





Powered By سطر اول Copyright © 2009 by mehdieb
This Template By سطر اول

منوی اصلی (Menu)
درباره (About)

مطالب خواندنی و مواد خام ادبی

همسایه های پیوندی (Links)

آرشیو زمانی (Archive)

آرشیو متنی (Previous)

موضوعات (Categories)

برچسب (Tag)
تبریز , زلزله آذربایجان , نمایشگاه کتاب , تدبیرفردا , تهران , تدبیر فردا , شعر , داستان , یادداشت سفر , دبیرستان طالقانی , جلال آل احمد , سفر , ادبیات , کتاب , تبريز , غلامحسین ساعدی , يادنامه , ادبیات آذربایجان , حسین منزوی , موسیقی , موسیقی آذربایجان , اصغر نوری , تاريخ آذربايجان , تدبيرفردا , داستان تبریز , مهدی ابراهیم پور , رمان , حافظ , قصه , شیراز , زلزله تبریز , مشروطه , شعر ترکی , زبان فارسي , آیریلیق , قاجاریه , قوپوز , هريس , ابراهیم یونسی , تقی زاده , ادبيات آذربايجان , روز خبرنگار , قطران تبریزی , فرهنگ و هنر تبریز , دبيرستان طالقاني , موسي هريسي نژاد , فريبا وفي , فرهنگ تبریز , فاطمه قنادی , نشست كتاب , همه افق , شعر معاصر , اورمو گؤلو , استان آذربایجان شرقی , عباس پژمان , ماهنامه , عرفاني , عزاداران بیل , چوب به دستهای ورزیل , گوهرمراد , جعفر مدرس صادقی , رمان ایرانی , سیمین دانشور , فیلم مستند , هزار و یک شب , توسعه شهری , حوزه هنری , فرهنگ و هنر , مدرک , حسن انوری , جبار باغچه بان , روباه و زاغ , نلسون ماندلا , محمود دولت آبادی , تراکتورسازی , روشنفكري , نگاران , درخت تبريزي پير , رضا براهني , صالح سجادي , ایرج میرزا , مدیرکل ارشاد , داستان نویسی , سووشون , گابریل گارسیا مارکز , ایرج بسطامی , حبیب , ساقي , تخیل , سخاوت عزتي , عباس بارز , امير قرباني عظمي , نهم دي 1290 , انديشه و منش سياسي , ثقه الاسلام تبريزي , ارسال اثر , سیدعلی صالحی , قره باغ , احمد شاملو ,

و چیزهای دیگر (Others)