;




سطر اول
گاه‌نگاری‌های مهدی ابراهیم‌پور در اینترنت


استاد عبدالحسین ناهیدی دارفاني را وداع گفت
درباره‌ي استاد عبدالحسین ناهیدی آذر، تاریخ پژوه

رضا همراز


*************

تا به راه پروازیم میل مان خزیدن نیست

لذت از دویدن هاست فکرمان رسیدن نیست

شب اگر که خوابیده است خاطرات خورشیدی

چشم ما نمی خوابد گریه راه دیدن نیست

او ستاره ها را هم در ر صد نمی بیند

با سری که در پرهایش جرات پریدن نیست

نه ؛ وظیفه یعنی چه ؟ من کمال انسانم

راز روشنی دارم پوششم ندیدن نیست

نه ؛ نمی شود ؛ هرگز واژه های مرموزی است

گفتن نمی دانم ؛ در خور شنیدن نیست

اتصال باران ها اقتدار سیلاب است

قطره ای که دریا شد ؛ لایقش مکیدن نیست .

بهمن زودوار


در آذربایجان به جهت نبود امکانات ، فضای کافی  و مطبوعات معمولا کمتر به تخصص روی آورده شده است . اصل این مطلب هم چنانکه گفته شد آسیب جدی بوده و خلاء آن مشاهده می گردد. بگذارید کمی این مطلب را از لفافه بیرون بیاورم . معمولا در آذربایجان و مرکز آن تبریز نویسندگانی که مشاهده می کنیم و هستند در اکثریت قریب به اتفاق موضوعات قلم فرسائی می نمایند . مثلا نویسنده در صورت نیاز به موضوع تاریخی می پردازد . تاریخ قدیم و معاصر و یا ادوار تاریخی ، همچنین به موضوعات فولکولوریک ، ادبیات ( ادبیات کلاسیک و معاصر ) ، جغرافیا ، نقد ، شعر ، تاریخ مطبوعات و ... سایر موضوعات که هر کدام از آنها موضوعاتی هستند که تخصصی عریض و طویل می طلبند . چون در اینجا مطبوعات به آن صورت نیست و زمانی که روزنه ای پیدا می شود جمعی از اهل قلم بدان هجوم آورده و خلاء ناشی و انباشته شده خود را در آنجا پوشش می دهندو  ای بسا به آن دلخوش می شوند !  بارها صاحب این قلم در موضوعاتی که بدانها اشاره رفت قلم فرسائی نموده ام و دریغا که هیچگاه نتوانسته ام مهارت لازم در موضوعی را کسب کنم . در بین نوشته های من از موضوعات فولکلور گرفته تا جغرافیا ، تاریخ ، شعر و ... به دو زبان ترکی و فارسی مشاهده می گردد . زمانی که در مطالعات خویش به مشکلی بر می خورم بازکردن گره آن در اینجا ( تبریز ) واقعا که نه کاریست خرد ! چرا که پیدا کردن متخصص آن واقعا دشوار و بیشتر اوقات محال می باشد . هیچ یادم نمی رود که در یکی از نوشته های دکتر ضیا صدر در مورد سید حسن تقی زاده می خواندم که زمانی مرحوم تقی زاده در یکی از مسافرتهای خود به تبریز از زنده نام حاج میرزا جعفر آقا سلطان القرائی شخص مطلعی را استفتاء می نماید که اشرافی به تاریخ تبریز داشته باشد و آن مرحوم ، شادروان اسد آقا شعار را به ایشان معرفی می نماید که هر سوالی راجع به تاریخ تبریز دارید می توانید از ایشان بکنید و مطمئنم که جواب خود را دریافت خواهید کرد .  متاسفانه این امر دیگر امروزه بسیار مشکل و چنانکه در سطور بالا ذکر گردید حتی در مرز رویا نیز می باشد .

با این حال خوشبختانه گه گاهی افرادی را می توان مشاهده کرد و دید که سعی و تلاششان این است که کارهای خود را به نسبت تخصصی تر کنند . به نظر راقم این اشخاص جزء افراد موفق می باشند . در همین تبریز افرادی که نسبتا به صورت تخصصی تر عمل می کنند می توان از دکتر یوسف رحیم لو یاد کرد که صرفا در دوره مقتدر صفویه متخصص اند و اکثر مطالعات ایشان در آن حوزه می باشد . همچنین استاد زنده یاد سید جمال ترابی طباطبایی که بیشتر سکه شناس شناخته شده بودند و الحق که این طور نیز بود .یا مثلا برادران نخجوانی بیشتر به نسخه شناسی معروفند تا امر معارف پروری . و چند تن دیگر که شاید پرداختن به تمام آنها خود امری باشد شیرین اما طویل که قطعا از حوصله این نوشتار خارج است .

در این نوشته کوتاه خود می خواهم به یکی از متخصصین نهضت آزادیستان یا همان شیخ محمد خیابانی نیز نظری داشته باشم . این فرد کسی نیست جزء استاد زنده یاد عبدالحسین ناهیدی آذر که اغلب نوشته های ایشان راجع به نهضت آزادیستان یا همان شیخ محمد خیابانی می باشد . استاد ناهیدی علاوه بر شخص شیخ محمد خیابانی به دوستان و اقرابای وی نیز ارادتمند می باشند و تقریبا بیشتر کادر رهبری نهضت مترقی آزادیستان را به اصطلاح آنالیز کرده و برای هر کدام نوشته ای ، نوشته اند. خوشبختانه اکثریت قریب به اتفاق نوشته ها و یا نقدهای معظم به این دوره مستعجل در آخرین کتاب ایشان منتشر و اندک باقی مانده آنها نیز طی مقالاتی در مطبوعات حجاب از چهره بیرون می نمایند . زهی این افتخار تبریز را که در دامان خود فرزندی را به بار آورده که امروز یکی از بهترین ؛ مطلع ترین و متبحرترین فرد در خصوص قیام شیخ محمد خیابانی می باشند . دامنه اطلاعات ایشان در این راستا وسیع بوده و علاقمندان چندی در این راستا از دامن فضل ایشان بهره مند گردیده اند . از خدا می خواهیم که روح نازنین استاد ناهیدی را با دوستدارانش قرین فرماید . ایشان تا آخرین روزهای حیات پربارشان در حوزه تاریخ معاصر آذربایجان قلم و قدم برداشتند. قبل از پرداختن به آثار متنوع ایشان بی جا نخواهد بود که نظری هر چند شتابزده به حیات علمی ایشان نیز داشته باشیم .

شادروان عبدالحسین ناهیدی آذر در 20 مهر ماه 1317 شمسی از سلب مرحوم حاج حسن ناهید یوسف آباد و صغری خانم عارفی امناب در روستای یوسف آباد ؛ دامنه گردنه شبلی و ساحل زیبای تالاب قورو گول بستان آباد تبریز دیده به هستی گشود . کلاس اول ابتدایی را در دبستان مسعود در روستا تحصیل کرد . پدر مرحومش را ستم فئودالی مجبور کرد دست زن و فرزندانش را بگیرد و به تبریز کوچ کند و در محله خیابان / محله قورد میدانی / سکنی گزیند . فقر مالی حاکم بر خانواده اجازه نداد عبدالحسین کوچولو یکی دو سال تحصیلات خود را ادامه دهد به ناچار در کارخانه جعبه سازی به کار پرداخت. ]حتما از این روست که چهار فرزند آقای ناهیدی آذر مدارج دانشگاهی را طی کرده اند .[ اما بالاخره طولی نمی کشد که همای خوشبختی سراغش را میگیرد و امکان تحصیل فراهم می شود . این بار در دبستان های سلیمی ؛ دانش و منوچهری به ادامه تحصیل روی آورده و در دبیرستان حکمت دوره  اول دبیرستان را به اتمام می رساند و در کنکور دانشسرای مقدماتی تبریز قبول و پس از دوسال تحصیل به استخدام وزارت آموزش و پرورش در می آید و جهت تدریس که مورد علاقه ایشان بود به روستاهای شبستر رهسپار می شود . ضمن تدریس در مدارس آنجا در رشته تاریخ و جغرافیا در دانشگاه تبریز به تحصیلات عالی خود ادامه داده ، سر انجام موفق به دریافت دانشنامه لیسانس مفتخر میشود و پس از 13 سال تدریس در شبستر به مدارس تبریز منتقل می گردد و پس از چندین سال ادامه تدریس در مدارس تبریز  بلاخره به مقام بازنشستگی نایل می گردد.مطالعه و سیر و سفر از بهترین دلمشغولی های ایشان می باشد . از این روست که در کارنامه ساحتی ایشان سفر حج ؛ آلمان ؛ هلند ؛ بلغارستان ؛ ترکیه ؛ آذربایجان و ... دیده می شوند .  حضرت ایشان سالهاست که در گوشه ای بدون سروصدا به مطالعه و کنکاش در حوزه تاریخ معاصر آذربایجان روی آورده و آثار رنگارنکی ارائه نموده اند که اهم کتابهای ایشان علاوه بر دههای مقاله به شرح زیر می باشد :

1-     دو مبارز مشروطه :  این اثر اشتراکی با همیاری استاد رحیم رئیس نیا نوشته شده بود که با مقدمه  فاضلانه جامعه شناس برتر تبریزی ؛ دکتر علی اکبر ترابی به همراه بود . در این کتاب استاد ناهیدی به کنکاش زندگی شیخ محمد خیابانی و نهضت آزادیستان پرداخته و استاد رئیس نیا نیز به زندگی پرفراز و نشیب ستارخان . دو مبارز مشروطه چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب بارها تجدید چاپ شده بود .

2-     نقش کودکان و نوجوانان در انقلاب مشروطه / سر آغاز جنبش دانش آموزی و دانشجویی در ایران / : این کتاب که نخستین اثر مطبوع استاد ناهیدی می باشد در سال 1359 به وسیله نشر شباهنگ تهران چاپ ، سپس با تغییرات کلی و تجدیدی نظر در سال 1385 ، در 103 صفحه به همت نشر اختر تبریز انتشار یافت .

3-     زنان ایران در جنبش مشروطه : این اثر نیز یکی از آثار ارزشمند می باشد که در بهار سال 1360 توسط نشر احیاء در 124 صفحه منتشر و مورد استقبال قاطبه ی کتابخوان گردید .

4-     زن در تاریخ : این کتاب که نسبت به واکاوی جنبش و حرکات زنان می پردازد جزو آثار مهجور استاد می باشد که با همت نشر رفعت تبریز بدون تاریخ و در 411 صفحه انتشار یافته بود . مولف در پایان می نویسد : « پایان جلد اول» اما علی الظاهر بعدها به ادامه تالیف جلد دوم اهتمام نمی ورزد . جالب است بدانیم که این کتاب با امضای مستعار ع . نوابخش انتشار یافته بود .

5-     زینب پاشا : این جزوه بر گرفته از کتاب زنان ایران در جنبش مشروطه می باشد که توسط نشر زینب تبریز در 21 صفحه بدون تاریخ نشر منتشر شده بود .

6-     تاریخچه روزنامه های تبریز به انضمام  دوره روزنامه ناله ملت: در این اثر نیز استاد ناهیدی با بازچاپ نمودن یکی از کمیاب ترین روزنامه های دوره مشروطیت یعنی ناله ملت حقی عظیم بر گردن تاریخ آذربایجان گذاشتند . علاوه بر بازچاپ دوره روزنامه یاد شده ، ایشان نظری نیز به مطبوعات آذربایجان داشتند که خود عالمانه می باشد . مجموعه یاد شده در تاریخ 1375 به توسط نشر تلاش تبریز در قطع رحلی انتشار یافت .

7-     جنبش آزادیستان / شیخ محمد خیابانی / : مهمترین و تخصصی ترین اثر آقای ناهیدی می باشد که در تابستان سال 1379 به همت نشر اختر تبریز در 320 صفحه منتشر و مورد استقبال قرار گرفت . به نظر راقم این سطور این اثر مهمترین کتاب و در واقع مانیفست نویسنده می تواند باشد . البته نباید پوشیده گذاشت که چندین سهو و خطای راه یافته به این کتاب ارزشمند را استاد خود اصلاح کرده و قرار است در چاپهای بعدی لحاظ گردند .

8-     سه مبارز مشروطه:  در این اثر نیز استاد ناهیدی به زندگی و مبارزات سه تن از بزرگان این آب و خاک پرداخته اند. 1- میرزا نورالله خان یکانی 2- زینب پاشا 3-امیر حشمت نیساری . این کتاب ابتدا به صورت مقالاتی در مطبوعات منعکس ؛ سپس با تکمیل آنها در یکجا به اهل کتاب ارائه شد . اثر یاد شده در نوروز 1385 و در 156 صفحه به توسط نشر اختر تبریز منتشر گردیده بود .

9-     تجار و دهقانان ایران در عصر مشروطه خواهی ( مجموعه مقالات ) : آخرین کتاب مطبوع مولف است که در سال 1389 و در 256 صفحه با مقدمه دکتر محمد حریری اکبری انتشار یافت . در این کتاب نویسنده پاره ای از مقالات و نقدهای خویش را در یکجا تدوین و به علاقمندان حوزه تاریخ ارائه نموده است . عناوین نوشته های ایشان در این کتاب به قرار ذیل می باشد : 1- جنبش دهقانان ایران در عصر مشروطه خواهی 2-نقش تجار و پیشه وران در جنبش مشروطه 3-حاجی رضا صراف تبریزی 4-ابوالحسن خان اقبال آذر آخرین حلقه زنجیر هنرمند درباری 5-میرزا آقا ناله ملت و میرزا آقا تبریزی 6-اسکندر نظامی و اسکندر مقدونی 7-شایعه ی خود کشی همرزم و همفکر شیخ محمد خیابانی ؛ میرزا تقی خان رفعت 8-شیخ محمد خیابانی و سید احمد کسروی 9-ایلات چلبیانلو و حاج علیلوی قره داغ روی در روی ستارخان در جنبش مشروطه 10-راز پناهنده شدن امیر ارشد به خانه ستارخان و ضرغام نظام به خانه باقرخان 11-یاد یار مهربان ( دکتر غلامحسین ساعدی ) 12-میرزا حسن رشدیه و ادبیات کودک ایران 13-تاریخ چیست و تاریخنگار کیست ؟ 14-زنان تبریز همراه ستارخان در سنگرهای مشروطه خواهی 15-سانسور جراید آزاد و شکنجه روزنامه نگاران تبریز در عصر قاجاری 16-بایرامعلی عباسزاده « حمال » میلت یولوندا حاضیر کفن کندلی شاعیر

آثار چاپ ناشده :

در کارنامه استاد ناهیدی آذر آثار چاپ ناشده چندی نیز مشاهده می گردد که امید است آنها نیز روزی مدون شوند. از آثار غیر مطبوع ایشان می توان به عناوین زیرین اشاره نمود :

1-     مجموعه دوره  روزنامه آذربایجان :  روزنامه آذربایجان که 23 شماره آن در سالهای پیروزی انقلاب مشروطه در تبریز منتشر شده بود یکی از مهمترین روزنامه های صدرمشروطیت بود که به دو زبان ترکی و فارسی به توسط علی قلی صفر اوف منتشر میگردید . آقای ناهیدی این مجموعه را با مقدمه ای مبسوط آماده نشر نموده اند . مسموع است که متاسفانه به این مجموعه دل انگیز اجازه نشر داده نشده است .

2-     مجموعه چند مقاله چاپ شده در مطبوعات

3-     مجموعه چند مقاله چاپ ناشده

4-     نگاهی به زندگی و اقدامات شیخ فضل ا.. نوری . این اثر نیز گویا در کشمکش های زمان متاسفانه از بین رفته ...

5-     چند مصاحبه منتشر شده در مطبوعات

ما آرزو داشتیم که استاد ناهیدی آذر همچنان به مطالعات عمیق خود ادامه داده و با رفع کاستی های اندک و موجود در کتابهای خود که هیچ از اهمیت آنها نخواهد کاست ، کماکان به آفرینش های خود ادامه می دادند چرا که تاریخ آذربایجان به وجود ایشان و امثال استاد ناهیدی آذر نیاز مبرم داشتند اما دریغا که اجل این آرزو را بر ما روا نداشت و استاد پس از تحمل درد و رنج در بامداد 21/11/92 داعی حق را لبیک گفت . روانش شاد و راهش پر رهرو باد .


منبع: وبلاگ شخصي رضا همراز



:: موضوعات مرتبط: معرفي، خبر
:: برچسب‌ها: تبريز, عبدالحسين ناهيدي آذر, تاريخ آذربايجان
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در دوشنبه بیست و یکم بهمن ۱۳۹۲

.:: ::.





معرفی یک سایت / دنیای زنان در عصر قاجار
 

معرفی یک سایت

دنیای زنان در عصر قاجار

با گشت و گذار در اسناد متنوعی که از مجموعه های خصوصی خانوادگی و مؤسسات متعددی از سراسر دنیا فراهم آمده با زندگی زنان در عصر قاجار (۱۲۱۰ق-۱۳۰۴ش/۱۷۹۶-۱۹۲۵) آشنا شوید. دنیای زنان در عصر قاجار دسترسی دوزبانه شما را به هزاران اوراق شخصی، اسناد دستنوشته و چاپی، عکس، اشیاء زندگی روزمره و آثار هنری، و اسناد صوتی -- یعنی مجموعه دیجیتال بی نظیری برای تاریخ نگاری اجتماعی و فرهنگی عصر قاجار -- ممکن می کند

سایت دنیای زنان در عصر قاجار



:: موضوعات مرتبط: معرفي
:: برچسب‌ها: قاجاریه, زنان قاجار
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در جمعه چهارم اسفند ۱۳۹۱

.:: ::.





پیشنهاد کتاب / دم را دریاب
 

پیشنهاد کتاب

دم را دریاب

سال بلو / ترجمه بابك تبرايي

********************

«دم را درياب شرح بحراني ترين روز زندگي يك مرد رسيده به اخر خط است. تامي ويلهلم در اين روز مسيري را مرور ميكند كه به شكست در جنبه هاي مختلف زندگي و سرخوردگي اش از تمامي پيوندهاي شخصي و اجتماعي منجر شده، و ميكوشد با اعتمادي سست به دوستي تازه و مشكوك، خود را از سقوط كامل نجات دهد.»

از پشت جلد كتاب

********************

«واسه من اينجوريه كه بيشترين كارايي رو وقتي دارم كه محتاج پولش نيستم. وقتي فقط عشق دارم. بدون اجرت مالي. خودمو از عوامل تاثيرگذار اجتماعي دور نگه ميدارم. مخصوصا پول. چيزي كه من دنبالشم پاداش معنويه. اوردن مردم به درون اينجا و اكنون. توي جهان واقعي. يعني در لحظه ي حال. گذشته به درد ما نميخوره. اينده پر دلواپسيه. فقط حال واقعيه، همون اينجا و اكنون. دم را درياب»                                            

از متن كتاب

********************

********************

سطر اول: «دم را دریاب» کتاب موجزیست. نوشته‌اي آرام و هنرمندانه در باره‌ي زوال انسان. با تصويري جزيي از درونيّات و شرح ناشناخته‌هايي از سرخوردگي‌هاي انسان.

«سال بلو» را با «مرد معلق» شناختم. رمانی که شرح ملال و استیصال بود. شرح یکنواختی.

ولي  «دم را دریاب» - كه قبلاً دو بار ترجمه شده. يك بار با عنوان «امروز را دریاب» توسط احمد کریمی، و دیگری با عنوان «امروز را عشق است» توسط وحید دستپاک و حسین قوامی - اثریست که زندگی رو به انتهای یک فروشنده‌ي از كار بركنار شده را با محو و نابود كردن نماي آرزوهاي دوران جواني‌يش به تصوير مي‌كشد.

كتاب خيلي كوتاهي‌ست. وقت كرديد بخوانيد. ترجمه‌ي بابك تبرايي هم لطفي ديگر است براي خواندن اين كتاب.

********************

مطلب مرتبط:

درباره كتاب «دم را درياب» نوشته سال بلو، نويسنده معروف آمريكايي 



:: موضوعات مرتبط: كتاب، معرفي
:: برچسب‌ها: دم را دریاب, سال بلو, بابک تبرایی, ادبیات آمریکا
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در جمعه هفتم بهمن ۱۳۹۰

.:: ::.





قاب عکس (1) /  آن پسر سر به هوا (هادی لزیری)
 

 

 قاب عکس (1) /  آن پسر سر به هوا (هادی لزیری)

 

هر هفته پنجشنبه ها شما را میهمان یک عکاس خواهم کرد. عکاسی که می شناسمش و عکس هایش را یکی جایی تو اینترنت برای تماشا گذاشته است.

 

اولین عکاس دوست عزیزم هادی لزیری ست. عنوان قاب عکس اول (آن پسر سر به هوا) هم از شخصیت خود هادی گرفته شده است.

هادی هماکنون دبیر صفحات عکس ماهنامه تدبیرفرداست. جایی که من هم گاهی در آن قلم اندازی می کنم.

عکس های گرفته شده توسط هادی لزیری را می توانید در این آدرس ببینید:

 

http://negarkhaneh.ir/~laziri/

 

من تنها یک نمونه از عکس هایش را این جا برایتان می گذارم.

 

عضق ناب و خواهرم



:: موضوعات مرتبط: معرفي، عكس
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در پنجشنبه بیست و هشتم مهر ۱۳۹۰

.:: ::.





داستان عصر روزی که تراکتورسازی لیگ برتری شد: ایاز مرد و تو را ندید
 

 

داستان عصر روزی که تراکتورسازی لیگ برتری شد:

ایاز مرد و تو را ندید

 

منتشر شده در سایت قد قامت (سایت فرهنگ و هنر آذربایجان) 

  

مجموعه داستان "ایاز مرد و تو را ندید" نوشته مهدی ابراهیم‌پور از سوی انتشارات افراز منتشر شده است.

 این مجموعه شامل 6 داستان از ابراهیم‌پور است که عناوین آنها عبارتند از عمویی که زود تمام شد، چراگاه، گلی‌خانم، ردیفهای آجری مسجد کبود، ایاز مرد و تو را ندید و پدر.

نویسنده در کتاب "ایاز مرد و تو را ندید" با زبانی روان به روایت موقعیتهای متناقض در کنار هم می‌پردازد که همین بر جذابت داستانها می‌افزاید.

در داستان "گلی خانم" می‌خوانیم: روزی که تیم "تراکتورسازی" در بازیهای پلی‌آف دسته اول باشگاه‌های ایران در تبریز از "شیرین‌فراز" کرمانشاه شکست خورد، گلی خانم توی بالکن طبقه دوم خانه‌ای که زمانی متعلق به او و شوهرش بود و حالا ارثیه پدری بچه‌هایش شده بود، گلهایش را آب می‌داد که جمعیت شصت‌هزار نفری را که مغموم و بی‌حال از استادیوم سرازیر شده بودند و از مقابل چشمان او می‌گذشتند، دید.

تمام داستانهای این مجموعه در تبریز نوشته شده و تاریخ نگارش آنها بین سالهای 84 تا 88 است.

کتاب "ایاز مرد و تو را ندید" با شمارگان 1100 نسخه در 96 صفحه و به قیمت 2500 تومان منتشر شده است.

 

متن اصلی را این جا بخوانید

 

 



:: موضوعات مرتبط: ایاز مرد و تو را ندید، كتاب، يادداشت، معرفي
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در سه شنبه هفتم تیر ۱۳۹۰

.:: ::.





نگاهی به مجموعه داستان «ایاز مرد و تورا ندید» / شهرام رستمی راد/ امیر مولایی
 

 

نگاهی به مجموعه داستان «ایاز مرد و تورا ندید»

نوشته‎‎‎‎‎‎‎ی مهدی ابراهیم‎‎‎‎‎‎‎پور

 

شهرام رستمی راد/ امیر مولایی

 

  

” ایاز مرد و تورا ندید” نوشته‎‎‎‎‎‎‎ی مهدی ابراهیم‎‎‎‎‎‎‎پور شامل شش داستان کوتاه است که توسط نشر افراز به چاپ رسیده. ابتدا هر داستان را به طور جداگانه  بررسی می‎‎‎‎‎‎‎کنیم تا در نهایت بتوانیم به یک جمع‎‎‎‎‎‎‎بندی  برسیم.

اولین داستان این مجموعه” عمویی که زود تمام شد “  نام دارد. راوی داستان دختر نوجوانی است که‎   می‎‎‎‎‎‎‎خواهد وارد حصاری که عمویش به دور خود کشیده شده و اورا کشف کند. اطلاعاتی که او راجع به عمویش دارد این است که او زمانی عاشق زنی می‎‎‎‎‎‎‎شود ولی‎‎‎‎‎‎‎ به دلایلی نامعلوم در رابطه‎‎‎‎‎‎‎اش شکست می-خورد و از آن موقع به بعد عمو تبدیل به آدمی گوشه‎‎‎‎‎‎‎گیر می‎‎‎‎‎‎‎شود که آرام آرام اطرافیانش نیز به نبودن او عادت می‎‎‎‎‎‎‎کنند. اولین تلاش‎‎‎‎‎‎‎های او این است تا به نوعی حضور خود را به عمویش اعلام کند بنابراین سعی می‎‎‎‎‎‎‎کند تا در روند منظم زندگی عمو ایجاد اختلال کند. این تلاش‎‎‎‎‎‎‎های اولیه به نظر بی‎‎‎‎‎‎‎نتیجه می-رسند. او تصمیم می‎‎‎‎‎‎‎گیرد حرکت جدی‎‎‎‎‎‎‎تری انجام دهد بنابراین عمو را به جشن تولدش دعوت می‎‎‎‎‎‎‎کند. همان‎‎‎‎‎‎‎طور که دیگران انتظار دارند عمو به میهمانی نمی‎‎‎‎‎‎‎آید. راوی نیز تصمیم می‎‎‎‎‎‎‎گیرد مانند دیگران به نبودن او عادت کند اما وقتی دوباره به محل زندگی عمو برمی‎‎‎‎‎‎‎گردد می‎‎‎‎‎‎‎بیند که تلاش‎‎‎‎‎‎‎های او خیلی هم بی‎‎‎‎‎‎‎نتیجه نبوده چرا که عمو دو عادت همیشگی‎‎‎‎‎‎‎اش (شستن ظرف غذایش و قفل نکردن در اتاقش) را کنار گذاشته. او توانسته بالاخره حضورش را به عمو اعلام کرده و او را وادار به واکنش کند. این اتفاق از نظر راوی می‎‎‎‎‎‎‎تواند شروعی کوچک برای تغییراتی بزرگ باشد.

داستان دارای فرمی دایره‎‎‎‎‎‎‎ای است. روایت از یک صحنه و موقعیت شروع و به همان موقعیت و صحنه ختم می‎‎‎‎‎‎‎شود که در پایان، رهاورد این حرکت دایره‎‎‎‎‎‎‎ای، افزوده شدن میزان آگاهی خواننده نسبت به ماجرا و در نتیجه، درک بهتر موقعیت مورد نظر است. از این نظر شروع داستان مهم‎‎‎‎‎‎‎ترین ویژگی لازمه‎‎‎‎‎‎‎ی این فرم که همان شروعی توام با رازآلودگی و ابهام است را دارست و نکته‎‎‎‎‎‎‎ی خوب پایان بندی نیز رفع این ابهام است. شخصیت عمو، بر پایه‎‎‎‎‎‎‎ واکنش‎‎‎‎‎‎‎های راوی در مقابل او و نیز اظهار نظر‎‎‎‎‎‎‎های دیگران (و البته خود راوی) راجع به عمو ساخته می‎‎‎‎‎‎‎شود. در واقع عمو در بازتاب و انعکاس رفتارهای دیگران است که شناخته می‎‎‎‎‎‎‎شود. به نظر می‎‎‎‎‎‎‎رسد این شیوه‎‎‎‎‎‎‎ی پرداخت شخصیت با توجه به زاویه دید انتخابی داستان منجر به خلق شخصیتی جذاب شده که خواننده را دعوت به اکتشاف می‎‎‎‎‎‎‎کند. شخصیتی که احساس می‎‎‎‎‎‎‎کنیم، می-شناسیم و نمی‎‎‎‎‎‎‎شناسیم.

“چراگاه” داستان سربازی است که چوپان یک گله‎‎‎‎‎‎‎ی هزارتایی گوسفند است. این گله متعلق به پادگانی است که سرباز باید دوران خدمتش را آن‎‎‎‎‎‎‎جا بگذراند. فرمانده‎‎‎‎‎‎‎ی او گروهبان میثمی است مردی که مدام سر سربازانش فریاد می‎‎‎‎‎‎‎کشد و مدام فحش می‎‎‎‎‎‎‎دهد به عالم و آدم.  در این میان سرباز با آیدا دختر گروهبان رابطه‎‎‎‎‎‎‎ برقرار کرده و گاهی که  به مرخصی می‎‎‎‎‎‎‎رود در شهر یکدیگر را ملاقات می‎‎‎‎‎‎‎کنند. نگهداری از گله برای سرباز سختی‎‎‎‎‎‎‎های خودش را دارد اما مهم‎‎‎‎‎‎‎ترین شان این است که آن‎‎‎‎‎‎‎ها گاهی خودشان را پرت می‎‎‎‎‎‎‎کنند ته دره. بعد از مدتی این پرت شدن‎‎‎‎‎‎‎های ته دره زیادتر می‎‎‎‎‎‎‎شود طوری که انگار گوسفند‎‎‎‎‎‎‎ها برای پرت شدن از یکدیگر سبقت می‎‎‎‎‎‎‎گیرند. ماموران بهداری و دامپزشک‎‎‎‎‎‎‎ها قادر به تشخیص بیماری آن‎‎‎‎‎‎‎ها نمی-شوند و تصمیم گرفته می‎‎‎‎‎‎‎شود که سر همه‎‎‎‎‎‎‎ی گوسفندان را ببرند و گوشت‎‎‎‎‎‎‎شان را بفرستند سردخانه. این اتفاق مصادف است با آخرین روز خدمت گروهبان. گروهبان تصمیم گرفته دوران بازنشستگی‎‎‎‎‎‎‎اش را به شهر خودشان برگردد و به این ترتیب سرباز و آیدا دیگر نمی‎‎‎‎‎‎‎توانند یکدیگر را ببینند. سرباز می‎‎‎‎‎‎‎خواهد گروهبان را از رفتن منصرف کند اما  باز هم از گروهبان می‎‎‎‎‎‎‎ترسد و نمی‎‎‎‎‎‎‎تواند حرفش را بزند.

برای پی بردن به جان یک اثر و شناخت بهتر آن باید به دنبال یافتن تشابه و تضاد میان عناصر آن بود. اگر بخواهیم با چنین رویکردی به این داستان نگاه کنیم می‎‎‎‎‎‎‎بینیم که وجود تشابه میان برخی عناصر به خوبی قابل مشاهده است. جایی در داستان با کابوس سرباز مواجه می‎‎‎‎‎‎‎شویم که در آن او شبیه گوسفندی می‎‎‎‎‎‎‎شود که با شنیدن صدای زوزه‎‎‎‎‎‎‎ی گرگ‎‎‎‎‎‎‎ها (صدای مرگ) خودش را به ته دره پرت می‎‎‎‎‎‎‎کند.  در این کابوس عامل مرگ که به شکل گرگها نمود پیدا می‎‎‎‎‎‎‎کند همان ترس از گروهبان است، ترسی که در پایان داستان باعث ادامه نیافتن رابطه‎‎‎‎‎‎‎ی سرباز با آیدا می‎‎‎‎‎‎‎شود.  (“یک دفعه مظفری و گروهبان از قبر‎‎‎‎‎‎‎های آن طرف دره بلند می‎‎‎‎‎‎‎شوند و مثل گرگی زوزه می‎‎‎‎‎‎‎کشند”) در واقع ماجرای گوسفند‎‎‎‎‎‎‎ها  (پرت شدن‎‎‎‎‎‎‎هایشان از دره و در پایان، سلاخی شدنشان) و شباهتی که با ماجرای سرباز دارند، ما را به سوی جان داستان، که همان ترسی است که سرباز، در سراسر داستان با آن درگیر است، رهنمون می‎‎‎‎‎‎‎سازد. همچنین ایجاد چنین مشابهتی، باعث ساخته شدن این جان مایه و شکل گیری و تجسم آن در ذهن مخاطب می‎‎‎‎‎‎‎شود. از نکات خوب این داستان می‎‎‎‎‎‎‎توان به پویایی عمل روایتگری اشاره کرد. اطلاعات به گونه‎‎‎‎‎‎‎ای ارائه می‎‎‎‎‎‎‎شوند که عمل روایت کردن را متوقف  نمی‎‎‎‎‎‎‎سازند و داستان را از حالت سکون و ایستایی خارج می‎‎‎‎‎‎‎کنند.      ‎‎‎‎‎‎‎

” گلی خانم ” داستان  یک روز زندگی پیرزنی است به همین نام که شوهرش را از دست داده. داستان هول مرور خاطرات گذشته‎‎‎‎‎‎‎ی او، ماجرای آشنایی با شوهرش و لحظه‎‎‎‎‎‎‎ی مردن او می‎‎‎‎‎‎‎گذرد.  بیان درگیری-های ذهنی او، نشان دادن تلاش او در به یاد آوردن خاطرات و اسم نوه‎‎‎‎‎‎‎هایش با استفاده از آلبوم عکس و نیز پیداکردن هم‎‎‎‎‎‎‎صحبتی تا بتواند زندگی ساکن و راکد او را به حرکت درآورد از دیگر دغدغه‎‎‎‎‎‎‎های این داستان است.

مشکل اصلی گلی خانم بی اتفاق بودن زندگی‎‎‎‎‎‎‎اش است و داستان سعی در بازگو کردن این مشکل دارد. باید گفت سکون و رکودی را که لازمه‎‎‎‎‎‎‎ی بازگویی چنین درونمایه‎‎‎‎‎‎‎ای است در توصیفاتی که از حالات گلی خانم شده و نیز روزمره‎‎‎‎‎‎‎گی که او دچار آن است  باید جست وجو کرد. این تمهید البته می‎‎‎‎‎‎‎توانست منجر به کسالت بار شدن داستان شود اما با فلاش‎‎‎‎‎‎‎بک‎‎‎‎‎‎‎هایی که به مدد روایت آمده‎‎‎‎‎‎‎اند و نیز استفاده از دیالوگ، داستان از این آسیب به دور مانده است. استفاده از زبان محلی‎‎‎‎‎‎‎(آذری) در دیالوگ‎‎‎‎‎‎‎های داستان کمک شایانی در ساخته شدن جهان گلی خانم نموده است، جهانی که در آن پدیده‎‎‎‎‎‎‎هایی مانند فوتبال، جدید و غیر قابل درک‎‎‎‎‎‎‎اند. همچنین این شکل کاربرد از زبان به لمس دنیای داستان کمک نموده و کیفیتی واقعیت مانند‎‎‎‎‎‎‎تر به داستان بخشیده است.

” ردیف‎‎‎‎‎‎‎های آجری مسجد کبود ” چهارمین داستان این مجموعه است. راوی  به دنبال پیدا کردن راز مرگ دوست صمیمی‎‎‎‎‎‎‎اش اکبر با سربازانی که هم‎‎‎‎‎‎‎خدمتی او بوده‎‎‎‎‎‎‎اند صحبت کرده. تنها کسی که باقی مانده ابوالفضل است. او ابتدا از حرف زدن طفره می‎‎‎‎‎‎‎رود اما بعد، از اتفاقاتی می‎‎‎‎‎‎‎گوید که در نهایت منجر به مرگ اکبر شده‎‎‎‎‎‎‎اند. عده‎‎‎‎‎‎‎ای ناشناس شبانه وارد پادگان می‎‎‎‎‎‎‎شوند و پس از کشتن چند نگهبان، زاغه مهمات را خالی می‎‎‎‎‎‎‎کنند. تیم تجسسی تشکیل می‎‎‎‎‎‎‎شود تا تک‎‎‎‎‎‎‎تک خانه‎‎‎‎‎‎‎های روستای مجاور پادگان را بازرسی کنند. در یکی از این بازرسی‎‎‎‎‎‎‎ها ابوالفضل ناخواسته باعث مرگ پیرزنی می‎‎‎‎‎‎‎شود و بعد با چاقو توسط دختری از اهالی خانه مورد حمله‎‎‎‎‎‎‎ قرار می‎‎‎‎‎‎‎گیرد. اکبر برای نجات ابوالفضل به ناچار مجبور به شلیک می‎‎‎‎‎‎‎شود و دختر در این حادثه کشته می‎‎‎‎‎‎‎شود. تا این‎‎‎‎‎‎‎جای ماجرا را راوی از دیگر دوستان اکبر شنیده اما چیزی که راوی از آن اطلاع نداشته این است که بعد از آن اتفاق اکبر از روبرو شدن با ابوالفضل دوری می‎‎‎‎‎‎‎کند و برای او درروزهای پایانی خدمتش چند روز اضافه خدمت رد می‎‎‎‎‎‎‎کند تا  بدین ترتیب ابوالفضل شاهد خودکشی اکبر در پادگان باشد.

مسئله‎‎‎‎‎‎‎ی داستان، طرح مسئله‎‎‎‎‎‎‎ی جبر و اختیار است که انسان همیشه به دنبال یافتن پاسخی برای آن بوده. دوران خدمت سربازی که ماهیت آن به گونه‎‎‎‎‎‎‎ای است که شخص را در موقعیتی قرار می‎‎‎‎‎‎‎دهد که مجبور به اجرای دستوراتی است که به او داده می‎‎‎‎‎‎‎شود، به عنوان بستری مناسب برای طرح چنین مسئله‎‎‎‎‎‎‎-ای انتخاب شده است. تصویر ارائه شده از سوی راوی، از خاطره‎‎‎‎‎‎‎ی یک روز پاییزی که درآن، اکبر از رویایی می‎‎‎‎‎‎‎گوید که به نوعی خودکشی او را پیش‎‎‎‎‎‎‎بینی می‎‎‎‎‎‎‎کند و نیز اتفاقاتی که اکبر ناخواسته درگیر آن‎‎‎‎‎‎‎ها می-شود  (کشته شدن پیرزن و دختر و دزدیده شدن مهمات پادگان) همه و همه عناصری هستند که دیدگاه اکبر مبنی بر غیر اختیاری بودن امور و ناگزیر بودن از سرنوشت را تایید می‎‎‎‎‎‎‎کنند. هر چند راوی این دیدگاه را قبول نداشته اما در انتهای داستان به نوعی با اکبر هم‎‎‎‎‎‎‎رای می‎‎‎‎‎‎‎شود و می‎‎‎‎‎‎‎گوید:”هنوز مطمئن نیستم ولی شاید یک روز باور کنم همان‎‎‎‎‎‎‎طور که نمی‎‎‎‎‎‎‎شود از آن فاصله ردیف‎‎‎‎‎‎‎های آجری مسجد را شمرد، اکبر هم نمی‎‎‎‎‎‎‎توانست به خاطر یک رویا اسلحه‎‎‎‎‎‎‎اش را بگذارد زیر گلویش و ماشه را بچکاند و بعد، همه چیز تمام شود” . در لحظه‎‎‎‎‎‎‎ای که ابوالفضل ماجرا را تعریف می‎‎‎‎‎‎‎کند شکل ارائه‎‎‎‎‎‎‎ی اطلاعات، موازی با اظهار نظرهای دیگر سربازان و شاهدان ماجرا است. این شیوه که به نوعی عدم قطعیت، در پی بردن به دلایل واقعی رفتارها و واکنش‎‎‎‎‎‎‎های آدم‎‎‎‎‎‎‎های داستان منجر می‎‎‎‎‎‎‎شود، همچنین باعث ایجاد سطر‎‎‎‎‎‎‎های سپیدی شده که مشارکت خواننده را طلب می‎‎‎‎‎‎‎کند. البته خوشبختانه داستان به ورطه‎‎‎‎‎‎‎ای نیفتاده که خود حادثه نیز با عدم قطعیت و پیچیدگی بیان شود.

داستان ” ایاز مرد و تو را ندید “  سرگذشت یک خانواده‎‎‎‎‎‎‎ی سنتی مذهبی است که توسط یکی از اعضای خانواده (راوی)، حین مراسم خاکسپاری پدرش، مرور(بازگو) می‎‎‎‎‎‎‎شود. پدربزرگ که ظاهرا مردی است اهل کرامت، مریدان وشاگردان بسیاری دارد یکی از این مریدان ایوب است که به خاطر نجات جانش توسط پدربزرگ، دخترش را به او پیشکش می‎‎‎‎‎‎‎کند. پدر راوی مخفیانه با دختر رابطه‎‎‎‎‎‎‎ برقرار می‎‎‎‎‎‎‎کند اما با شیطنت برادرش رابطه‎‎‎‎‎‎‎ی آن‎‎‎‎‎‎‎ها برملا می‎‎‎‎‎‎‎شود و پدربزرگ تصمیم می‎‎‎‎‎‎‎گیرد آن‎‎‎‎‎‎‎ها را به عقد یکدیگر در‎‎‎‎‎‎‎آورد. پس از مدتی پدربزرگ در اثر خواب‎‎‎‎‎‎‎هایی که می‎‎‎‎‎‎‎بیند تصمیم می‎‎‎‎‎‎‎گیرد یکی از پسرانش (عموی راوی) را قربانی کند به این ترتیب سحرگاه او را به حیاط می‎‎‎‎‎‎‎برد تا او را ذبح کند اما مادر سر می‎‎‎‎‎‎‎رسد و با فریاد‎‎‎‎‎‎‎های او و اهل خانه ایوب به کمکشان می‎‎‎‎‎‎‎آید. ایوب و پدربزرگ گلاویز می‎‎‎‎‎‎‎شوند، چاقوی پدربزرگ ناخواسته در سینه‎‎‎‎‎‎‎ی ایوب می‎‎‎‎‎‎‎نشیند و پدربزرگ زیر سنگینی جسد ایوب توی حوض خفه می‎‎‎‎‎‎‎شود. بعد‎‎‎‎‎‎‎ها عمو تبدیل به شاعری می‎‎‎‎‎‎‎شود که به خاطر عقایدش از سوی حکومت تحت فشار قرار گرفته و مجبور به مهاجرت می-شود. در پایان عمو که به مراسم خاکسپاری برادرش آمده با تمام شدن مراسم توسط مامورین حکومتی برده می‎‎‎‎‎‎‎شود.

داستان، ماجرای قربانی شدن آدم‎‎‎‎‎‎‎ها در راه اعتقادات است. آدم‎‎‎‎‎‎‎های داستان گاه تاوان اعتقادات خود را     می‎‎‎‎‎‎‎پردازند وگاه تاوان اعتقادات دیگران را. به عنوان مثال عمو در کودکی باید به خاطر اعتقادات پدر ذبح شود و در بزرگسالی برای اعتقادات خودش از سوی حکومت تحت فشار قرار گرفته و ناچار به مهاجرت شود. و یا پدر و مادر به خاطر قول و قرار ایوب و پدربزرگ باید عشقی ممنوعه و پنهانی داشته باشند که اگر آشکار شود تاوان آن طرد شدن از سوی پدربزرگ و ترک خانواده است. و نیز پایبندی به سنت و عرف (کور نماندن اجاق) در چنین خانواده‎‎‎‎‎‎‎ی سنتی، خانه را برای پدر تبدیل به میدان جنگی کرده که دوست ندارد وارد آن شود. و در نهایت خود پدربزرگ که قربانی همین اعتقادات می‎‎‎‎‎‎‎شود. داستان خیلی روان و ساده روایت       می‎‎‎‎‎‎‎شود و رفت و برگشت‎‎‎‎‎‎‎های زمانی نیز خللی در روان بودن آن ایجاد نمی‎‎‎‎‎‎‎کند. برگشت-های زمانی بسیار خوب و حساب‎‎‎‎‎‎‎شده انجام ‎‎‎‎‎‎‎می‎‎‎‎‎‎‎شود و در هر رفت و برگشتی اطلاعات خوب و کلیدی به خواننده منتقل    می‎‎‎‎‎‎‎شود که به کامل‎‎‎‎‎‎‎تر شدن درک او از داستان می‎‎‎‎‎‎‎انجامد. البته از شروع خوب داستان هم نمی‎‎‎‎‎‎‎توان گذشت چرا که راوی در همان آغاز داستان قانون خودش را وضع می‎‎‎‎‎‎‎کند و به اصطلاح قرار خودش را با خواننده می‎‎‎‎‎‎‎گذارد. او قرار است میان گذشته و حال در رفت و آمد باشد و از این طریق داستان را برای ما روایت کند.

داستان آخر این مجموعه “پدر” نام دارد. داستان راجع به آتش‎‎‎‎‎‎‎نشانی است که در حادثه‎‎‎‎‎‎‎ی سوختن بازار تبریز دچار سانحه می‎‎‎‎‎‎‎شود. او نیز مانند پدرش که یک رزمنده‎‎‎‎‎‎‎ی شیمیایی بوده، در اثر این سانحه  دچار بیماری تنفسی می‎‎‎‎‎‎‎شود و به نوعی بی‎‎‎‎‎‎‎تفاوتی دچار شده و تسلیم شرایطی می‎‎‎‎‎‎‎شود که برایش پیش آمده. داستان حول یک روز از زندگی این مرد، نوع روابطش با دیگران و مرور خاطراتش از پدر می‎‎‎‎‎‎‎گذرد.

راوی نیز مانند پدرش به تمام تلاش‎‎‎‎‎‎‎هایی که دیگران برای بهبود شرایط می‎‎‎‎‎‎‎کنند می‎‎‎‎‎‎‎خندد. گویی او و پدر تمام این تلاش‎‎‎‎‎‎‎ها را بی‎‎‎‎‎‎‎فایده و مضحک دانسته و نه تنها در برابر شرایط تسلیم شده‎‎‎‎‎‎‎اند بلکه حتی به بدتر شدن آن نیز کمک می‎‎‎‎‎‎‎کنند. سیگارکشیدن‎‎‎‎‎‎‎های پیاپی او در حالی که با توجه به نوع بیماری‎‎‎‎‎‎‎اش برای او بسیار خطرناک است موید همین موضوع است. او به نوعی بیزاری از زندگی و ویرانگری دچار شده. این ویرانگری، به شکل وسوسه‎‎‎‎‎‎‎ی خفه کردن زنش با شال‎‎‎‎‎‎‎گردن، در جایی از داستان خود را نشان می‎‎‎‎‎‎‎دهد. توصیف حالات درونی راوی با توصیفاتی که از حالات پدر صورت می‎‎‎‎‎‎‎گیرد درآمیخته شده و این درآمیختگی به هر چه شبیه‎‎‎‎‎‎‎تر شدن این دو به یکدیگر کمک می‎‎‎‎‎‎‎کند.

داستان‎‎‎‎‎‎‎های این مجموعه با زبانی ساده و روان روایت می‎‎‎‎‎‎‎شوند و نویسنده در روایت داستان‎‎‎‎‎‎‎هایش و ساختن موقعیت‎‎‎‎‎‎‎ها خوب عمل کرده است. بیشتر داستا‎‎‎‎‎‎‎ن‎‎‎‎‎‎‎ها در همان سطر‎‎‎‎‎‎‎های آغازین شروع می‎‎‎‎‎‎‎شوند و خواننده را به دنبال خود می‎‎‎‎‎‎‎کشانند. این نکته‎‎‎‎‎‎‎ای است که گاها در داستان‎‎‎‎‎‎‎های امروز به بهانه‎‎‎‎‎‎‎های مختلف به آن کمتر توجه شده، گویی که نویسندگان ما شمشیر تیز بی‎‎‎‎‎‎‎اعتنایی خواننده را روی گلوی شهرزادشان احساس نمی‎‎‎‎‎‎‎کنند. شخصیت‎‎‎‎‎‎‎ها با تلفیقی از گفته‎‎‎‎‎‎‎های راویان و نیز گفتار و کردار خودشان ساخته می‎‎‎‎‎‎‎شوند و نویسنده به آن‎‎‎‎‎‎‎ها مجال می‎‎‎‎‎‎‎دهد تا خود را عرضه کنند. نکته‎‎‎‎‎‎‎ای که در اغلب این داستان‎‎‎‎‎‎‎ها به چشم می-آید تاکید بر ناتوانی شخصیت‎‎‎‎‎‎‎ها در غلبه بر شرایطی است که در آن گرفتار شده‎‎‎‎‎‎‎اند. به جز داستان اول این مجموعه” عمویی که‎ی زود تمام شد” که راوی به توفیقی نسبی در غلبه بر شرایط می‎‎‎‎‎‎‎رسد، دیگر شخصیت‎‎‎‎‎‎‎های این مجموعه گویی فقط نظاره‎‎‎‎‎‎‎گر و تسلیم اتفاقاتی هستند که برایشان رخ می‎‎‎‎‎‎‎دهد. در مجموع می‎‎‎‎‎‎‎توان گفت ” ایاز مرد و تو را ندید” مجموعه داستان موفقی از آب درآمده و مهدی ابراهیم‎‎‎‎‎‎‎پور تسلطش در امر روایتگری را به خوبی در این مجموعه نشان داده است.

 منشر شده در سايت ادبي مد و مه / متن اصلي را اين جا بخوانيد

 



:: موضوعات مرتبط: ایاز مرد و تو را ندید، كتاب، نقد و نظر، معرفي
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در چهارشنبه یکم تیر ۱۳۹۰

.:: ::.





نگاهي به مجموعه داستان"اياز مرد و تو را نديد" / آسیه نظام شهیدی
 

 مجموعه داستان / ایاز مرد و تو را ندید / مهدی ابراهیم پور / نشر افراز / ۸۹

 

 

نگاهي به مجموعه داستان"اياز مرد و تو را نديد"

آسیه نظام شهیدی

 

 

گاه می شود به صرف یک عنوان  ٬کتابی را انتخاب کنی  که نه نویسنده اش را می شناسی نه دوستی آن را توصیه کرده و نه جایی خبری از آن دیده ای یا خوانده ای . این مجموعه داستان هم ٬از آن دسته کتابهایی ست که عنوانش از میان چندین و چند عنوان مجموعه داستان جلب نظر کرد . مدتی هم بود که افتاده بود کناری و خوانده نمی شد . تا اینکه بالاخره از همین داستان که عنوانش شده٬ خوانده شد تا بقیه . و عجب است که گاهی عناوین چقدر خوب می توانند ازپس خودشان بر بیایند .مجموعه داستان ایاز مرد و تو را ندید نوشته ی مهدی ابراهیم پور که به گمانم باید نویسنده ای آذری باشد شامل ۶ داستان کوتاه است با عنواین :عمویی که زود تمام شد- چراگاه - گلی خانم - ردیف های آجری مسجد کبود - ایاز مرد و تو را ندید - پدر

داستان ایاز ...که خود تداعی کننده ی بسیار رویدادهای تاریخی و داستانها و اشعار است ٬ بی هیچ تناسب ظاهری با اسامی اشخاص ٬ روایت خاطره ای است که در زمان امروزو آنچه به رویداد های نزدیک به امروز است (ظاهرا رژیم گذشته ) بازگو می شود ٬ اما رفت و برگشت های زمانی و چفت و بست هایی که سرانجام   این خاطرات پراکنده   را شکل می دهد ٬ داستانی گیرا و جاندار می سازد . این هم گفته شود که تناسب اسامی با زیرکی در لایه های زیرین اثر به نرمی  و به تدریج بر مخاطب آشکار می شود .

داستانهای دیگر بغیر از حال و هوای منطقه ی آذر بایجان بخصوص شهر تبریز که نمونه های خوبی از داستان بومی امروزی و داستان  شهر / زاد بوم است ٬ شیوه های روایتی معمول و متداولی دارد .قصه می گوید .سر راست و بدون پیچیدگی های زبانی یا زاویه دید های متغیر و غریب . شاید حتی گاهی خیلی ساده فقط می خواهد روایت کند .اما نه آنقدر ساده که به زبان آسیبی برسد یا نشانی از خام دستی در آن باشد . افزون برآن ٬ تاثیر و حدت و کلیت  داستانی ٬ ویژگی بارز داستانهای این مجموعه است . نویسنده به تکرار از زبان آذری در خلال گفتگوها ( با پانویس ) استفاده می کند که  شخصیت پردازی و  فضا سازی خوبی به داستان ها می دهد . دو داستان که از بقیه چشمگیر تر هستند ٬ بنظرم همین ایاز مرد و تو را ندید و ردیف های آجری مسجد کبود است .

 

متن اصلی را این جا ببینید



:: موضوعات مرتبط: ایاز مرد و تو را ندید، كتاب، نقد و نظر، معرفي
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در چهارشنبه یکم تیر ۱۳۹۰

.:: ::.





در حبسِ خویشتن / "ایاز مرد و تو را ندید"در نگاه سید مصطفی رضیئی
 

 در حبسِ خویشتن

 "ایاز مرد و تو را ندید"در نگاه سید مصطفی رضیئی

 

ایاز مُرد و تو را ندید. مهدی ابراهیم‌پور. مجموعه داستان کوتاه. تهران: نشر افراز.   چاپ اول: 1389. 1100 نسخه. 96 صفحه. 2500 تومان.

 

... باید پدر را تکان می‌دادم ولی دستم توانش را نداشت.  نمی‌توانستم. انگار بخواهم همه‌ي سنگینی دنیا را تکان بدهم. پدر آرام دراز کشیده بود توی آن گودال تنگ و من باید تکانش می‌دادم. ولی نمی‌توانستم. آخوند از خواندن ایستاده بود و من نشسته بودم توی قبر و گریه می‌کردم. دو نفر بازوانم را چسبیدند و بیرونم آوردند. از پشت لایه‌ی زلالِ آبی که جلو چشمانم را گرفته بود، احمد و پدرش را دیدم. من را همان‌جا کنار قبر گذاشتند. عمو از کنارم گذشت و آرام داخل قبر شد. خم شد روی پدر و آخوند لبانش را تر کرد و دوباره با لحنی سوزناک خواند...

 پشت جلد کتاب

 

تعداد محدودی از نشرهای ما به انتشار منظم داستان‌های کوتاه مشغول هستند و همین نشرهای محدود مجموعه‌یی متنوع برای خوانش به خواننده هدیه می‌دهند. مجموعه‌یی که جدیدا آن‌قدر عرض و طول گرفته، که دفترهای خوبی در میان عنوان‌های دیگر گم می‌شوند. «ایاز مُرد و تو را ندید» بی‌شک یکی از خواندنی‌ترین دفترهای داستان کوتاه است که در طول یک سال گذشته به بازار کتاب ما راه یافته است و با این حال، آن‌چنان که شایسته و بایسته‌اش بوده، دیده نشده و به دست خواننده‌ی خود نرسیده است.

داستان‌های مهدی ابراهیم‌پور، در اولین نگاه هویت بومی دارند. نویسنده از درون جامعه و خانواده‌هایی می‌نویسد که در شمال غربی ایران زندگی می‌کنند. زبان و بافت فرهنگی ترک‌، کتاب را با خود زنده کرده است. خواننده می‌تواند در فضای پر از نور، آرام و لبریز از زندگی شخصیت‌های کتاب، به غم‌ها و اندوه‌ها،‌ ناآرامی‌ها و خواسته‌های درونی و دل‌مشغولی‌های ذهنی‌شان راه بیابد.

در دومین نگاه، ابراهیم‌پور خواننده را به همراه خود – حداقل در نیمی از داستان‌ها – به مفهوم معین و مشخص یک سوال می‌کِشاند. سوالی که از درون ذهن یک راوی جوان‌تر نسبت به یکی از شخصیت‌های اصلی خانواده بیان می‌شود: که این شخصیت کیست و این‌که چرا این‌چنین خاص و دور از بقیه زندگی می‌کند؟ در اولین داستان کتاب، «عمویی که زود تمام شد»، راوی نوجوان با عموی عجیب و ساکت خود دست و پنجه نرم می‌کند، که حاضر نیست در هیچ کدام از ارتباط‌هایی حضور بهم برساند، که کوچک‌ترین ارتباطی به مفهوم جمعی خانواده داشته باشند.

همین مفهوم در چند داستان اصلی دیگر کتاب دنبال می‌شوند. در داستان «ایاز مُرد و تو را ندید» که نویسنده اوج قلم‌فرسایی خود را در تدوین صحنه‌ها، استفاده متناسب از دیالوگ و نقش زدن صحنه‌ها استفاده می‌کند، راوی سردرگم مرگ پدر، به رابطه‌ی پدر و عموی سیاسی-شاعر خود می‌پردازد، که حالا برای مراسم تدفین پدر حاضر شده و همه نگران هستند مبادا در صحنه‌ی دفن بازداشت بشود.

کتاب هویت ترک را به سوال‌های فردی راوی‌ها نزدیک می‌کند. از تصویرسازی استفاده می‌کند تا ناآرامی‌ها و دل‌خواسته‌های شخصیت‌ها را بیان بکند. و سرانجام، با استفاده از تکنیک‌های مدرن داستان‌نویسی، نقشی ماندگار از خود به یادگار می‌گذارد. مهدی ابراهیم‌پور نامی است که منتظر انتشار دیگر داستان‌ها (یا رمان‌هایش) باقی خواهم ماند.

 

شروع داستان «پدر»، صفحه‌ی 83 کتاب:

 پدر با خبر سقوط «ایرباس» آمد. آخرهای جنگ بود، دوازدهم تیر شصت‌وهفت. مجری داشت غمگین و گرفته از «خلیج‌فارس» می‌گفت و ناو آمریکایی «وینسنس». با ساک و کوله‌ای سنگین، سنگین‌تر از همه‌ی مرخصی‌هایی که می‌آمد. کوله و ساک را زمین گذاشت. دستی سر من و ملیحه کشید. نگاهی به آشپزخانه انداخت. رفت نشست روی تشکی که مامان پهن کرد و تکیه داد به پشتی مخمل جهاز او. از آن به بعد، فقط همان‌جا می‌نشست و می‌خوابید، درست روبه‌روی تلویزیون.

بیست سال می‌گذارد. بیست سال است که این تصویر جلو چشمانم ایستاده است و کنار نمی‌رود. تکان نمی‌خورد. عوض نمی‌شود و نمی‌گذرد، مثل همه‌ی خاطرات دیگر. همان‌طور ساکن و ساکت، مثل آن روزهای پدر، می‌پایدم.

رباب می‌گوید: «تو هنوز بزرگ نشده‌ای.»

و من فکر می‌کنم، مگر می‌شود نگاه کرد به پدری که هر روز نفس‌هایش سنگین‌تر می‌شود و خس‌خس سینه‌اش بیش‌تر و جثه‌اش نحیف‌تر و کوچک‌تر، و باز هم بزرگ شد. زمان برعکس می‌گذرد برایت. ماه‌ها از آخرش شروع و به اولش ختم می‌شود و روزهای اول هفته جمعه می‌شود و آخرش شنبه.

رباب همراه با صدای «فرهاد» می‌خواند: «شنبه روز بدی بود، روز بی‌حوصلگی / وقت خوبی که می‌شد غزلی تازه بگی».

...

 



:: موضوعات مرتبط: ایاز مرد و تو را ندید، كتاب، نقد و نظر، معرفي
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در چهارشنبه یکم تیر ۱۳۹۰

.:: ::.





رو كردن دست انسان (نگاهی به مجموعه داستان امروز شنبه)
 

 رو كردن دست انسان

امروز شنبه؛ مجموعه داستان / يوسف انصاري / نشر افراز / بهار 1390

 

امروز شنبه

 

من نمي‌توانم در مورد نويسندگان هم نسل تبريزي‌ام بنويسم بدون آن كه احساساتم در اين بين دخيل نباشد. حقيقت آن است كه نسل ما نويسندگان تبريزي كه سن‌مان بين 25 تا 35  سال است دوراني را پشت سر گذاشته‌ايم پر از كاستي‌ها و بدفهمي‌هايي كه جبر ادبيات ايران بر نويسنده‌ي شهرستاني تبريزي مي‌تواند تحميل كند. تقريباً همه‌مان اواسط دهه‌ي هفتاد در عرصه‌ي داستان پا گرفتيم و اوايل دهه‌ي هشتاد جدي شديم. ولي هنوز يك نويسنده‌ي جوان تبريزي بوديم و هر چه قدر جمع‌مان جور بود و جلسات‌مان خوب و داستان‌هايمان پر از تجربه‌هاي تازه و نو باز هم دست‌مان از پايتخت بدعنق ادبيات‌مان -كه از قضا پايتخت كشورمان هم است- كوتاه بود.

سال‌ها گذشت. بسياري از بچه‌ها از ادبيات بريدند و خيلي‌ها به اين كه در جلسات ادبي باشند و هرازگاهي چيزكي بنويسند، راضي شدند. دهه‌ي هشتاد به سراشيبي پاياني‌اش مي‌رسيد و از اين خيل نه چندان زيادِ داستان‌نويس در تبريز غم‌زده، جز چند نفر چيز قابل عرض ديگري باقي نمانده بود.

ادبياتي كه ما مي‌شناختيم در پي درد بود و آگاهي. هنوز گرفتار رنگ و لعاب مد تهراني نشده بود كه نمادش داشت از «برج آزادي» به «برج ميلاد» نقل مكان مي‌كرد. نشسته بوديم بر زورق پر تلاطم سياسي و اجتماعي تبريز و دست در گريبان مساله‌اي بوديم بغرنج: تركي كه به جبر فارسي مي‌نگارد.

بعد كم كم نوبت به ما رسيد. يوسف انصاري همتي كرد و از حلقه‌ي ما جدا شد و رفت تا مزه‌ي «تهران‌نويس» شدن را بچشد. او مي‌دانست در تبريز شانسي براي ادبيات وجود ندارد. زعماي داستان اين شهر بي‌بار و بي‌توشه‌تر از آن بودند كه بشود بر درك‌شان تكيه كرد و نسل جوان بي‌بضاعت‌تر از آن كه كاري در ميانه‌ي كارزار مه‌آلود ادبيات ايران از پيش ببرد. او قضا را بر قدر دوخت و ساكن تهران شد.

شبي كه فردايش يوسف رفتني بود، توي «كافه خورشيد» بهش گفتم: «مواظب تهران باشد.» و او گفت: «مي‌داند چه مي‌كند.» همين گونه هم بود. او رفت و سعي كرد هماني باشد كه بود. جوگير نشد. آرام و بي‌صدا ولي مجدّانه و پيگير كار كرد و نوشت و نقد كرد. همت ديگرش مصروف انتشار مجموعه‌هاي داستان‌نويسان تبريزي هم‌نسلش شد. اول قرعه‌ي فال به نام «غلامرضا معصومي» و «شيفت شب»اش افتاد. بعد من و «اياز مرد و تو را نديد» و «محمد سلامت محمدي» و «مرداب سايه‌ها»يش و تا اين كه نوبت به خودش رسيد و مجموعه‌ي داستان «امروز شنبه‌». و همه‌ي اين مجموعه‌ها به همت يوسف و در «نشر افراز» منتشر شدند.

*****

مجموعه‌ي داستان «امروز شنبه‌» اثري شسته، رفته است. انصاري مثل من دچار نوعي وسواس است ولي با جنسي متفاوت. من وسواس ساختار دارم و او وسواس زبان. همين وسواس هم باعث شده است كه «امروز شنبه‌» كتابي سرراست باشد، خوش‌خوان و زيبا.

بن‌مايه‌ي اكثر داستان‌هاي «امروز شنبه»، داستان انسان‌هايي است كه هماره در موقعيّتي بغرنج گرفتار آمده‌اند. انسان‌هايي كه از سر ولنگاري و بي‌خيالي مدّتي زندگي كرده‌اند و ناگاه و به يك باره اتّفاقي جاده‌ي زندگي‌شان را دچار سراشيبي تندي كرده است. در همين موقعيّت است كه چند مرده حلّاج بودن شخصيت‌ها محك زده مي‌شود. هر چند در نهايت سرنوشت يكايك‌شان تلخ است ولي باز بايد به جنگ اين موقعيّت ناخواسته بروند.

از اين منظر است كه مجموعه‌ي «امروز شنبه» مجموعه‌اي با داستان‌هاي ناهمگون نيست بلكه مجموعه‌اي است كه در غايتِ خود ما را به ضعف‌هاي انسان معاصر رهنمون مي‌شود و آسيب‌پذيري‌اش را در برابر تلاطم زندگي به رخ خواننده مي‌كشد.

بگذاريد برخي از اين داستان‌ها را مرور كنيم تا به مدعاي من برسيم:

برف

همين است ديگر. لحظه‌اي، آني چيزي جلوي چشمت سبز مي‌شود. اتفاقي مي‌افتد. خطري كسي را تهديد مي‌كند و تو تنها كسي هستي كه مي‌تواني به او كمك كني. همان يك لحظه تصميم مي‌گيري چه باشي؛ بزدل و ترسو يا توانا و پرقدرت. گرگي هست و برفي و كسي كه گرفتار برف و گرگ است. انتخابت زبونانه است و ابهام در همين انتخاب است. مگر آن يكي انتخاب چه قدر سخت بود؟ اين سوالي است كه خواننده در انتهاي داستان از آقاي بهبودي؛ شخصيت اصلي و خودش جويا مي‌شود.

امروز شنبه فهميدم كه ناصر، مردي كه فكر مي‌كردم نيست

اين گونه است كه ناصر در شهر استانبول كه يك نيمه‌اش آسيايي است و نيمه‌ي ديگر اروپايي از سردرگمي‌هايش مي‌گويد و از ابهامي كه بر زندگي‌اش سايه افكند؛ ژيلا و خودكشي‌اش. در ابتداي كار فكر مي‌كني ناصر تكليفش مشخص است. مي‌رود كانادا و مقيم مي‌شود. ژيلا هم مي‌ماند توي ساحل كيش و ديگر تمام. ولي اين گونه نيست. ناصر مي‌داند كه فكر ژيلا او را تا آخر دنيا دنبال خواهد كرد و راحتش نخواهد گذاشت. دليل آن همه عجز و لابه‌اي هم كه در نامه وجود دارد، هم همين است. ناتواني ناصر از قبول اين كه ژيلا به اين نتيجه رسيده بود كه او، مردي كه فكر مي‌كرد، نيست.

باقي داستان‌ها هم چنين حال و هوايي را دنبال مي‌كنند و ماحصل‌شان نقشي ماهرانه است از بزنگاه‌هايي كه در آن ضعف‌هاي انسان‌ رو مي‌شود.



:: موضوعات مرتبط: كتاب، نقد و نظر، معرفي
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در شنبه چهاردهم خرداد ۱۳۹۰

.:: ::.





شايد حكمتي باشد (نقدها و نظرات دوستان درباره‌ي داستان‌هاي كتاب من3)
 

 نقدها و نظرات دوستان درباره‌ي داستان‌هاي كتاب «اياز مُرد و تو را نديد»

 

شايد حكمتي باشد

نگاهي به داستان «عمويي كه زود تمام شد» نوشته مهدي ابراهيم پور

جعفر پوررضوي

 

اياز مرد و تو را نديد

 

يك بشقاب نشسته قرار است آغازگر اتفاقي باشد، اتفاقي كه قرار است مجهولي را معلوم كند، اتفاقي كه شايد گرهي ناگشودني را وا كند. شايد ناچيزترين و پيش­پا افتاده­ترين مسائل آغازگر يك تحول يا يك فاجعه باشد. چنانكه جرقه­اي هر چند ناچيز مي­تواند آتش­افروز و روشني­بخش شود و مكاني را گرم و روشن كند، اما همان جرقه هم مي­تواند همان مكان را به آتش كشيده و خاكستر كند. داستان «عمويي كه زود تمام شد» داستان آتشي ست كه روشن نشده است، و بشقاب نشسته همان جرقه­ي ناچيز و پيش­پا افتاده است.

داستان «عمويي كه زود تمام شد» داستاني دوبعدي ست. بعد اول متعلق است به راوي كه در ظاهر دختري ست كنجكاو و سرزنده كه مي خواهد پايش را به حريم راه نيافتني عمويي بگذارد كه مانند اثاثيه­ي كهنه­ي خانه، ساكت و خاموش است. راوي در حقيقت از اول تا پايان داستان نقشه مي­كشد. شايد بي­شباهت به نقشه­ي گنج نباشد. عمو تمام پس زمينه­ي نقشه را در بر گرفته و ضربدرهايي بسيار به جاي گنج­هاي مخفي در گوشه كنار نقشه ديده مي­شوند، گنج­ها و رازهايي كه بايد كشف شوند. ضربدرها در حقيقت نقاط نامفهوم شخصيتي عمو هستند كه راوي سعي به روشن كردن­شان دارد، و اين را در ابتداي داستان بزرگ­ترين تفريح خود مي­داند. «كشف عمو بزرگ­ترين تفريح من است.» اما  تفريح خيلي زود جايش را به يك حس مي­دهد، حسي كه شايد مي­تواند بزرگ­ترين بهانه براي نوشتن اين داستان باشد. «شب­هاي زيادي به اين اتفاق فكر كرده­ام و آغازي بزرگ براي آن تصور كرده­ام: مثلا اينكه عمو، در حالي كه من دراز كشيده­ام، در اتاقم را بزند و اجازه بخواهد تا لحظه­اي با من درددل كند و من بلند شوم، تكيه بدهم به بالش، و او كنار پاهايم روي تخت بنشيند. حتي حرف­هايي كه بايد مي­زد را تصور كرده­ام: حتما پرده از راز بزرگي برمي­داشت كه سال­هاست پنهان كرده». درواقع راوي دنبال كشف عمو نيست. عمو تنها يك بهانه است. راوي از نظر من دنبال كشف خويش است. كشف نيازي دروني و پنهان، و البته مرموز همچون عمو، و اين كشف صد البته با كشف عمو صورت خواهد گرفت. راوي با مخاطب صادق نيست و اين عدم صداقت به عمد در گفتار راوي برجسته شده است. راوي حسي را از مخاطب پنهان مي­كند، اما كنجكاوي او را قلقلك مي­دهد تا مخاطب نيز هم­پاي راوي دنبال كشفي باشد، كشف حس پنهان راوي.

راوي اطلاعاتي را از رابطه­اي ديرينش با عمو در اختيار مخاطب مي­گذارد كه به نظر عقيم مي­آيد. «تا پنج سالگي، فقط در بغل اوست كه مي­خندم» آيا اين رابطه­اي ست باستاني و ماورايي، يا نقل قولي ست از دهان پريده. نويسنده به نظرم در سانسور اطلاعاتي زياده­روي كرده است و اي­ كاش اطلاعاتي بيشتر و مفيدتر در اختيار خواننده قرار مي­داد. او تنها كسي ست كه به حريم شخصي عمو پاي نفوذ مي­كند و دنبال ردپايي از عشقي افسانه­اي ست. اما در حقيقت او دنبال نشانه اي از خودش مي­گردد. «بايد نشانه اي از چيزي غريب اينجا باشد. اين چيزي نبود كه انتظارش را داشتم. اتاقي كاملا مردانه با نظمي به شدت احمقانه كه نمي­خواهد هيچ زني در آن حضور داشته باشد.» راوي مي­داند كه هيچ نشانه­اي از عشق افسانه­اي عمو را نخواهد يافت و خود و مخاطب را فريب مي­دهد. او در واقع دوست دارد حضورش را به عنوان تنها زن به حريم عمو تحميل كند، و اين همان حس پنهان راوي ست. حسي كه مي­خواهد جاي حس افسانه­اي عمو را بگيرد. گذاشتن كتاب شعر فروغ در ميان قفسه­ي كتاب­هاي عمو، و شعر خواندن در فضاي خفه كننده­ي حريم خصوصي­اش شايد بهانه­اي باشد براي شعله ور كردن نيازهاي جنسي عمو، همان جرقه­اي كه قرار است آتش بزند، اما از سويي بهانه­اي ست براي به رخ كشاندن نيازهاي گمشده­ي زنانه­ي راوي. نيازي كه راوي آن را در زواياي پنهان عمو مي­جويد. تغيير دكراسيون اتاق در تصورات راوي نيز شايد دليل ديگري براي روشن كردن اين نياز باشد. «در تصورات خود لوازم ديگري به اتاق اضافه مي­كنم: آباژوري بر روي يك ميز كوچك كنار تخت، ميز توالت نقلي، ضبط صوتي كوچك با قفسه­اي از نوارهاي جورواجور...» در واقع قصد راوي از اضافه كردن وسايل به اتاق عمو، باز كردن جايي براي خويش است. اين حس شب تولد راوي به حد اوج مي­رسد. جايي كه مخاطب براي اولين بار شاهد ديالوگي از سوي راوي خطاب به عموست. «فردا شب، شب تولدم است. حتما منتظر شُ... تو هستم.» هيچ دليلي نمي­تواند جز نزديك شدن به عمو واژه­ي شما را به تو تبديل كند. او حسي مشترك را در وجود عمويش لمس مي­كند. حسي كه آنها را به هم ارتباط  مي­دهد. « اگر عمو اينجا بود هر دو به اين وضعيت مي­خنديديم.» نيامدن عمو به جشن تولد مي­تواند نقطه­ي بحران اين داستان باشد. در ظاهر هم چنين است. اما دوباره راوي مخاطب را فريب مي­دهد. «هيچ دليلي نداشتم برگردم خانه­ي مادربزرگ و وارد اتاق او شوم. اگر مادربزرگ مادر بودن را دليلي كافي براي رفتن به اتاق او نمي­داند، من هم نمي­توانم برادرزاده بودن را بهانه كنم. بايد دليلي باشد.» راوي مي­خواهد مخاطب را فريب بدهد. از اول داستان به عمد خواسته مخاطب را فريب بدهد و موفق هم بوده. از همان اسم داستان «عمويي كه زود تمام شد» مخاطب را فريب داده است. دليلي كه راوي از نبودنش سخن مي­گويد در تمام طول داستان به شكلي ماهرانه پنهان شده است. دليل برادرزاده بودن نيست، دليل هم­حس بودن عمو و راوي ست. دليل متفاوت بودن اين دو شخصيت مي­تواند باشد. راوي در آخر داستان چنين نشان مي­دهد كه عمو و كشف او ديگر برايش جذابيتي نداشته و عمو تمام شده است. اما بازگشت او به خانه­ي مادربزرگ نشان از اتفاق و تحولي ست. تحولي كه نتيجه­اش را بايد مخاطب پيش بيني كند. «برگشته بودم. بدون اينكه بدانم چرا.»

راوي تنها عضو اكتيو خانواده است. حركت در ذات اوست. «تمام سعي­ام را مي­كنم تا مثل آت و آشغال­هاي مادربزرگ كه به هيچ دردي نمي­خورند، گوشه اي نمانم و از ياد نروم.» او انگار از سكون نفرت دارد. سكوني كه فراموشي مي­آورد. سكوني كه همه­ي اعضاي داستان را در جاي خود ميخكوب كرده است. البته در خانه­ي راوي به ظاهر اين­گونه نيست.

«مادر دوست دارد هميشه دور و برش پر از كار باشد ... هميشه كاري هست كه انجام دهد. بالاخره جايي بايد شسته شود، گردگيري لازم است، چيدمان مبل­ها براي هزارمين بار تغيير كند، و اگر كاري نباشد، ابتكار به سراغش مي­آيد ...» شخصيت مادر كه جزو شخصيت­هاي فرعي داستان است از تيپ زنان خانه­دار و مادران وظيفه شناس است. با توصيف­ها و اطلاعات كوتاه كه راوي در اختيار مخاطب مي­گذارد، شخصيت مادر آرام آرام شكل مي­گيرد. از آن شخصيت­هاي دم دستي و هميشگي سريال­هاي ايراني ست، كار مي­كند و ظرف مي­شويد و هميشه­ي خدا نگران خانواده­ي دوست داشتني خويش است و اينكه مبادا اتفاقي هر چند ناچيز باعث برهم زدن پيوند گرم خانواده باشد. مادر راوي به ظاهر شخصيتي فعال است. اما اكتيو نيست. يعني فعال بودن بيشتر شبيه همان سكون است و چيزي نيست كه در ذهن مخاطب ماندگار شود. به همين دليل هم خيلي زود از ياد خواهد رفت، درست مثل آت و آشغال­هاي مادربزرگ كه به هيچ دردي نمي­خورند. 

مادربزرگ داستان شخصيتي مبهم دارد. گاهي از جنس مادر راوي ست و گاهي از جنس عمو. او گاهي شبيه تمام مادربزرگ­هاي كليشه­اي داستان­ها مي­شود و گاهي شبيه هيچ كس نيست و شخصيتي مخصوص داستان «عمويي كه زود تمام شد» به خود مي­گيرد. «مادربزرگ فقط كارهايي مشخص انجام مي­دهد، كارهايي ضروري كه زندگي­اش به آنها وابسته است: غذا پختن، به ندرت جارو كردن خانه، ظرف و لباس شستن، تازه، آن هم فقط لباس خودش، نه لباس ديگران.»  اين دوگانگي شخصيت شايد به خاطر ترس نويسنده از طولاني شدن داستان به وجود آمده است. شخصيت مادربزرگ به تنهايي مي­توانست بعد سوم داستان باشد و برخي از تكه­هاي گمشده­ي شخصيتي عمو و راوي را در خود داشته باشد. «براي من اين مهم است كه او(عمو) هنوز هست، كه هنوز مي­توانم حسش كنم.» مادربزرگ چنان بودن عمو را مهم مي­پندارد كه گويي نبودنش را قبلا تجربه كرده بود، و اين همان تكه­هاي گمشده از پازل شخصيتي است كه تا آخر داستان پيدا نمي­شود.

پدر خانواده نيز شخصيتي است در حال سكون. پدر شخصيتي است كه مي­خواهد متفاوت و به ياد ماندني باشد. « پدر هر كاري بلد نباشد، لباس­هايش را خوب مي­شويد، هر چند مادر شاكي باشد و بگويد گند مي­زند. اين آخرين يادگار زندگي قبل از ازدواج پدر است كه هنوز با سماجت از آن در مقابل مادر براي در اختيار گرفتن تمام كارهاي خانه دفاع مي­كند.» پدر در ظاهر نگران عموست: «پدر معمولا وقتي به حساب و كتاب­هاي عمو رسيدگي مي­كند، تمام تلاشش را مي­كند تا نشان دهد نگران عموست» پدر با تمام شخصيتش در برابر عمو ايستاده است. او به ظاهر شخصيتي خونسرد دارد، اما وقتي پاي عمو در ميان باشد شرايط برايش متفاوت مي­شود و خونسردي­اش را از دست مي­دهد. او تمام سعي­اش را مي­كند تا در برابر كاريزماي عمو قد علم كند. اما از توانش خارج است. «اين جاها چشمان مادر برق مي­زند و هر كاري دستش باشد ول مي­كند و با ذوق پدر را تماشا مي­كند. (پدري كه در حال صحبت كردن درباره­ي عموست) وقتي تكان­هاي پدر آرام مي­شود، با دلخوري مي­رود دنبال كارش. انگار از تماشاي فيلمي جذاب مانده است.» تمام پتانسيل شخصيتي پدر در همين حد است كه زير سايه كاريزماي عمو از يادها رفته و فراموش شود.

بعد دوم داستان خود عموست. كسي كه بايد كشف شود، بايد با جرقه­اي آتش بگيرد و زواياي تاريك شخصيتي­اش روشن شوند، و البته باعث روشن شدن نقطه­هاي تاريك شخصيت راوي. شخصيت عمو انگار با شخصيت راوي به هم گره خورده است. شبيه يك پازل مشتركند كه با تكه‌هايي كه راوي از شخصيت عمو پيدا مي­كند باعث شكل گرفتن شخصيت خود نيز مي­شود. اين تمام آن چيزي است كه قرار است در داستان اتفاق بيافتد. عمو شخصي‌ست كه انگار طبق برنامه­اي معلوم و تكراري زندگي مي­كند. «ساعت يازده ساكت و آرام، سرش مي­اندزد پايين و وارد خانه مي­شود و جز يك سلام چيزي نمي­گويد و بعد طبق يك عادت چندين ساله روي مادربزرگ را مي­بوسد، مي­آيد آشپزخانه و شامش را، كه سرد شده، برمي­دارد، مي­رود توي اتاقش، تا ساعت يازده فردا كه صبحانه نخورده از خانه مي­زند بيرون.» او تمام برنامه­ي زندگي­اش را خود طراحي كرده و در ميان شخصيت­هاي اطرافش براي خود حريمي دست‌نيافتني ساخته است. شخصيت عمو باعث مي­شود ديگر شخصيت­ها تغيير شخصيتي بدهند. پدري خونسرد در برابر عمو رفتاري ديگرگون دارد و حتي مادر و مادربزرگ هم. راوي كه به قول خودش شخصيتي است كه شيطنت‌اش باعث به چشم آمدنش بوده، در برابر شخصيت عمو مجبور است كه آرام و با احتياط قدم بردارد و به شخصيتي كاملا برعكس شخصيت بيروني­اش تبديل مي­شود. عمو در درون شخصيت­اش حسي نيرومند دارد كه هر شخصيتي را مجبور به احتياط مي­كند. مانند بمبي­ست كه هر لحظه مي­تواند با كوچك­ترين تكان منفجر شود. «رفتارش چنان دقيق برنامه­ريزي شده كه مي‌ترسي با كوچك­ترين تغيير فرو بريزد.» اما ترس از فرو ريختن عمو در برابر شخصيت­ها بسيار ناچيزتر از ترس  از فرو ريختن شخصيت­ها در برابر عموست. «ترسي كه هميشه او را احاطه كرده است و نمي­گذارد به او نزديك شوي. چون مي­ترسي باعث فرو ريختنش شوي.» راوي به عمد كاملا ضد احساسش را بيان مي­كند، در واقع اين ديگر شخصيت­ها هستند كه در مقابل شخصيت عمو فرو مي­ريزند و تنها راوي ست كه بيش از حد نزديك او شده است.

زندگي عمو نيز درحال سكون است، درست نقطه­ي مقابل راوي؛ سكون در برابر حركت. اما اين سكون با سكون ديگر اعضاي داستان كاملا متفاوت است. اين سكون در واقع نوعي از حركت است. سكوني ست كه شخصيت را اكتيو كرده است. در واقع اين نوع از سكون به شخصيت عمو بعدي افزوده و باعث ماندگاري و جذابيت او شده است. سكوني كه عمو را در ميان ديگر شخصيت­ها منحصر به فرد كرده، درست مثل حركتي كه شخصيت راوي را منحصر به فرد كرده است. پس اين سكون و آن حركت به نوعي از يك جنس هستند، شايد از جنس نياز. نيازي كه قرار است عمو و راوي را در كنار هم قرار بدهد. داستان در پايان از زبان مادربزرگ چيزي را مي‌گويد كه مخاطب نياز دارد بشنود. «وقتي تو را هر روز مي­بينم كه از مدرسه مي­آيي و مي­روي توي اتاق او، فكر مي­كنم، شايد يك روزي اتفاق بيافتد. نمي­شود كه اين رفت و آمدها بي­حكمت باشد. شايد..» و دوباره داستان به آغاز خود باز مي­گردد. راوي با بشقابي نشسته روبروي در اتاق عمو كه برخلاف هميشه قفل شده است. به قول مادر بزرگ «شايد حكمتي باشد.»

 



:: موضوعات مرتبط: ایاز مرد و تو را ندید، كتاب، نقد و نظر، معرفي
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در جمعه پانزدهم بهمن ۱۳۸۹

.:: ::.





«ایاز مرد و تو را ندید» اؤیکوسونه بیر باخیش (نقدها و نظرات دوستان درباره‌ي داستان‌هاي كتاب من2)

 

 نقدها و نظرات دوستان درباره‌ي داستان‌هاي كتاب «اياز مُرد و تو را نديد»

 

«ایاز مرد و تو را ندید» اؤیکوسونه بیر باخیش

 مجید راستی          

 

اياز مُرد و تو را نديد

 

مهدی ابراهیم پور یازدیغی «ایاز مرد و تو را ندید» توپلوسونو، آلتی قیسا اؤیکو «عمویی که زود تمام شد»، «چراگاه»، «گلی خانم»، «ردیف های آجری مسجد کبود»، «ایاز مرد و تو را ندید»، «پدر» آدلاریلا اولوشدورور. بو کیتابی «افراز» یایین ائوی 1100 ساییمدا، 96 صحیفه ده تئهراندا باسیب و ایندی اوخوجولار اوندان فایدالانا بیلرلر.

بلکه ده یاخشی اولار اؤیکونون اورتاسیندان باشلاییب، لاپ ائله بیر دؤشه یاتان، آیدین و چالارلی قیسالتماغا چاتام. یانی اولده، امک سیزجه هر شئی یه چاتماغی هامی سئور. آنجاق یازیچی ذاتن قورتوم قورتوم سؤز وئرمه یی سئون، سادیست بیری دیر. اؤز باشینا دا دئییل ها، بیر پئشه کار اوخوجو دئیر: «منی اینجیت. دده می یاندیر. گؤزو یولدا قالماغین کئیفینی دادیزدیر منه». بو دورومدا اوخوجو مازوخیست رولونو داشییاراق یاشام داش اولور یازیچی یا.

بویونون یاشام داشی خاپدان قارشیسینا چیخان بیر شئی یی سئومه ییر هئچ. ایسته یی بنزه ییر بیر شبده چی نین اؤنونده اوتورماغا. شبده چی دئییر: «بؤرکومه باخین، ایندی بیر دووشان چیخاراجاغام». بو دورومدا هامی سؤز وئریلمیش دووشانین بؤرکدن ائشییه آتیلماسینی گؤزله ییر.

«ایاز مرد و تو را ندید» اؤیکوسوده ائله بو قدر ساده تاسلاغی(طرح) وار. بابانین اؤلومو عمی نین گلمه ییندن اؤنملی اولماماغینی اول سطیرده بیلیریک. ایکینجی سطیرده، بوز کوت شالوارلی اوچ مامور بیر آغ پئیکانلا قاپینین آغزینی کسدیکلرینی گؤروروک. دئییجی(رضا، اؤلنین اوغلو) دئییر، عمی دئییب گله جه یم، آنجاق قویسالار. بو آن تهلوکه یارانیر عمی نین گلمه سینه. گؤرسن عمی گله بیلر می؟.

یازیچی دئدییی دووشانی چیخاریر بؤرکدن، عمی ساغلام ائوه گلیر. تزه بوردان بویانا اوخوجونون قایغی سی باشلانیر. گؤرسن بو بوز کوت شالوارلی مامورلار، عمی نی بوراخاجاقلار می یاخود توتوب، آپاراجاقلار اونو؟. بو چکیم اؤیکونون سونونادک، سون قارشیلاشماغا دک وار و بیر آن عمی نین گئدیب، مامورلارین پئیکانیندا اوتورماغیلا قورتاریر.

هلبت منده سؤز وئردییمه گؤره دووشانی بؤرکدن چیخارمالی یام.

«دئییجی نین بؤیوک باباسی، آللاه لا اؤز آراسیندا دوغرودان باغلانتی قورماغی آماجلایان دینی دبی وار. بیر نئچه سینه باشچی اولاراق بیر ماغارایا ییغیشیب، ایستکلرینه چاتماق اساسینی سس سیزلیک قیلیبلار(سکوت معجزه ی رسیدن است!. کیتاب ص60). بؤیوک بابا ایکی آروادلی دیر و دئییجی بیرینی «بؤیوک آنا»، او بیرینی ده «خانم کوچیک» آدلاندیریر. ایاز بؤیوک آنانین، عمی ده(محمود) خانم کوچیک ین اوغلودور. آنالارینا باخمایاراق اوغلانلارین آراسی سازدیر. بیر گون بؤیوک بابا، «ایوب» ون گولشمه سینی آیی لا گؤرمه یه یولونو سالیر «گجیل» ه دوغرو. قووغانین آراسیندا باشینی توولاییب، اوزاقلاشیر. بو آندا ایوب ون گؤزو بؤیوک بابانین اوزاقلاشماسینا ساتاشارکن آیی بو باشی سویوقلوقدان فایدالانیب ایوب ون بئلینی قاتلاییر. تارمالاییر ایوب ون اوزونو، قان سیچراییب، توپراقلیق مئیدانین یئرینه سپیلیر. بؤیوک بابا قاییدیب، میللتی آرالایا آرالایا اؤزونو مئیدانا آتیب، باغیریر: «بوراخ اونو حئیوان، بوراخ».

آیی قرار تاپیب، گلیب باشینی قویور بؤیوک بابانین آیاغی اوسته. ایوب داوا دؤکتوردن قورتاراندان سونرا قیزی «لیلا» نی(دئییجی نین آناسی) گتیریر بؤیوک بابانین یانینا. دئییر بؤیوک بابانین آدامی(مرید) اولوب و لیلا اونا آرواد اولماغینی ایسته ییر. بؤیوک بابا، لیلانین اون اوچ یاشیندا اولدوغونو بیلرکن بو ایشی اونون اون دؤرد یاشینا بوراخیر. ائودن چؤله چیخاندا ایاز(دئییجی نین آتاسی) لیلانی گؤرور، بونلار دا هن دا، وورولورلار بیربیرینه. ائله گیزلیجه اؤپوشوب، قوجاقلاشماقلاریدا، عمی نین ده گودوکچولویو، فیشقا چالماسی بوردان بویانا باشلاییر. بیری کوچه یه گیرسه عمی باشلاییر فیشقا چالماغا، او آن لیلا قاپلارینین آغزیندان سوزولور ائولرینه، ایاز دا چئویکلیکله اکیلیر. بیر گون ایوب بوتون ایشی آنلاییب، بؤیوک بابانین قاپیسینی کسیر. بؤیوک بابا فیکیرله شندن سونرا بویرور ایاز لا لیلا ائولنیب، او ائودن چیخیب گئدسینلر. سونرا بؤیوک بابا یئددی گئجه قیریلمادان کابوس گؤرور. بو کابوسلاری آللاه دان بیر سیناق سانیب، عمی نین باشینی اوزمه یه قویولور. سحر ائرکن «مقصودیه» مچیدینین میناره سیندن ایوب دئدیی آذانی ائشیدندن سونرا نامارینی قیلیب، گئدیر آنباردان باباسیندان قالمیش پیچاغی چیخاریب، ایتیلدیر. یوخولو عمی نی سوروتلویه سوروتلویه حیطه دوغرو چکیر. یولدا عمی نین آیاغی پیلله لرین اوستوندکی گولدانا توخونوب، سالیب سیندیریر اونو. عمی نین باشینی اوزمک اوزره سینان گولدانین شیققیلدیسینا اویانان خانم کوچیک بویلانیر حیطه. اولایی گؤررکن باغیراراق قاچیر بؤیوک بابایا دوغرو. بؤیوک آنایلا قیزلاری دا قیشقیراراق حیطه تؤکولورلر. بؤیوک آنا یاردیم تاپماق اوچون قیزلارینی یوللاییر قونشولارین قاپیسینا. اؤزوده بؤیوک بابادان آسلانیر. یاردیم تاپماق اوچون کوچه یه تؤکولن ایکی قیز کوچه نین دؤنوشوندن گلن ایوبو گؤروب اونا دوغرو قاچیرلار. ایوب حیطه گیریب، هیزلی قاچیر. اللرینی بؤیوک بابانین بئلینه دولاییب، قووزاییر اونو. آروادلار، بؤیوک بابانی بوراخیرلار. ایوب اؤزونو ساخلایانماییب، اول بؤیوک بابا دالیسی دا ایوب حوووضا دوشورلر. پیچاق دیبجه سوخولور ایوب ون اوره یینه، بؤیوک بابا ایوب ون او زیرپی بدنینین آلتیندا قالیب، بوغولور. ائله بیل بو های دا های دا ایاز لا لیلا قاییدیر ائوه. بؤیوک آنایلا لیلانین آتیلیب دوشمه سی باشلاییر. لیلا اوشاغا قالانمیر، قوجا آروادیندا نوه گؤرمک ایسته یی وار. ائله بو یاخشی ماهانادیر بؤیوک آنایا باشقا بیر آروادی سالسین ایازین یاشامینا. لیلا دا گؤزله ییر بو قوجا آرواد باشینی قویوب، اؤلسون. لابود بو اوضاع احوالدا عمی تئهراندا درس اوخویور و بیردن بیره اونو اؤتورورلر ائشییه. مامورلار «محمود» ی تبریزده گؤرموشوک ماهاناسیلا تؤکولورلر ایازین ائوینه. هر یئری دئشیب داغیدیرلار. سونوندا بیر کارتون کیتابلا بروشور گؤرتوروب، قمیشلرینی چکیب گئدیرلر. ایرانلا عراق ین ووروشویلا برابر لیلا اوشاغا قالیب، بؤیوک آنا مئهریبانلاشیر. ایاز «حوله بافی برق لامع» کرخاناسیندان بازخرید پولونون اوستونه باباسیندان قالمیش ائوین ساتیش پولونو قویور کی عمی قاچاق چیخسین ایستانبولا.

عمی گئدیر، حتی بؤیوک آنانین یاسینا گلنمیر. دایانیر ایستانیبولدا و ائله اورادان «اؤزگور اوروپا رادیوسو» ندان بیر شئعر اوخوماغا کیفایت ائدیر. ایندی ایللر سونرا هامان عمی قارداشلیغینین قویلانماسینا گؤره گلیب، مامورلار دا قاپی قاباغیندا گؤزله یرک بیلمه ییرلر بو قوجالیغا دوغرو گئدن اورتا یاشلی کیشی ایله نه ائیله سینلر. ایازی گؤموب قورتاراندان سونرا عمی دئییجی دن ساغوللاشیب، گئدیر مینسین مامورلارین پئیکانینا».

سون

 

 



:: موضوعات مرتبط: ایاز مرد و تو را ندید، كتاب، نقد و نظر، معرفي
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در پنجشنبه سی ام دی ۱۳۸۹

.:: ::.





بايد با يك نفر صحبت كند (نقدها و نظرات دوستان در مورد داستان‌هاي كتابم1)
 

 نقدها و نظرات دوستان در مورد كتاب «اياز مُرد و تو را نديد» ۱

 

بايد با يك نفر صحبت كند.

نگاهي به داستان "گلي خانم"  سومين داستان از مجموعه داستان كوتاه" اياز مرد و تو را نديد" نوشته‌ي مهدي ابراهيم پور

وحيد آقاكرمي

 

اياز مُرد و تو را نديد

 

اين مجموعه توسط انتشارات افراز در سال 89 به تيراژ 1100جلد چاپ شده است.در اين مجموعه شش داستان به نام‌هاي "عمويي كه زود تمام شد" " چراگاه" " گلی‌خانم" " ردیف‌های آجری مسجد کبود" " ایاز مُرد و تو را ندید" و " پدر" چاپ شده است.تمام داستان‌هاي مجموعه داراي نثري روان و زباني گيرا و خوب هستند.

 

در شروع داستان خواننده با تصوير شلوغ و پر سروصداي هواداران شكست خورده ي تراكتور سازي روبرو مي‌شود و  همانجاست كه گلي خانم وارد بالكن شده و به گلدان‌هايش آب مي‌دهد. پارادوكسي عجيب، اما خوب و فوق‌العاده. بازي فوتبال با تماشاگران پرشور و پيرزني تنها.

در مقدمه‌ي داستان با آوردن  " گلی‌خانم هیچ‌چیز از فوتبال سر درنمی‌آورد ولی آن را مسبب بزرگ‌ترین اتفاق زندگی‌اش می‌دانست." و ربط دادن زندگي پيرزن به فوتبال خواننده كنجكاو شده و تعليق ايجاد مي‌شود.

خب اين اتفاق مهم چه چيزي مي‌تواند باشد؟ بزرگ‌ترين اتفاق زندگي يك پيرزن كه مسبب اش فوتبال است.داشتن طرح قوي و كامل و بكر در اين داستان به طوري كه خواننده نتواند اتفاقات داستان را حدس بزند، ارزش داستان را دوچندان مي كند.با جلوتر رفتن در داستان مي‌فهميم كه نويسنده نخواسته ذهن خواننده فقط معطوف اتفاقي بشود كه براي پيرزن افتاده بلكه درگير تنهايي شود كه در جان داستان ريخته  شده است.و با دادن پيش آگاهي در داستان از اتفاقي خبر مي‌دهد كه خواهد افتاد .

" تا نیمه‌های شب بیدار بود و فکر می‌کرد به این‌که شاید همه‌ی چیزهایی که امروز دیده بود نشانه‌ای باشد، نشانه‌ای از چیزی ناشناخته"

بايد گفت كه در ذهن خواننده اين اتفاق تبديل به سوال مي‌شود و گره مي خورد با اتفاق اول همان فوتبال و بزرگ‌ترين اتفاق زندگي گلي خانم.

گلي خانم به زندگي يكنواختي عادت كرده و شب ها براي اينكه خوابش بگيرد گذشته‌ها را مرور مي‌كند. اين مرور مقدمه‌ي فلاش بك و ورود به گذشته است. و شناساندن هرچه بيشتر گلي خانم براي خواننده " گلی دست تقدیر را از روزی که پدرش مرد، بالای سرش احساس کرده بود، درست از زمانی که برادر و خواهرهای ناتنی‌اش او و مادرش را از باغ پدری بیرون انداختند"

بيرون كردن مادر و او از خانه پدري و پيدا كردن كار در بيمارستان و آشنايي با عباس در آنجا." بیمارستان برایش جز کارهای سخت و کثیف، جایی بود که می‌توانست در حیاط بزرگ آن از بوی خوش گل‌ها و چمن لذت ببرد." نويسنده با زيركي تمام قبل از وارد كردن صحنه‌ي آشنا شدن گلي خانم و عباس ، اين تصوير را آورده. عباس مسول فضاي سبز بيمارستان است. همين آگاهي باعث مي‌شود خواننده به راحتي روابط ايجاد شده بين عباس و گلي خانم را بپذيرد و قبول كند.

" یک روز که داشت کف اورژانس را تِی می‌کشید، بوی سبزه و چمن توی دماغش پیچید. آرام‌آرام خودش را رساند جلو در اتاقی که بو از آن می‌آمد و عباس‌آقا را دید با سرِ باندپیچی‌شده که در جوابِ اصرار دکتر، که شب را باید بماند تا تحت مراقبت باشد، می‌گوید که نمی‌شود، باید هرس درختان باغ را تمام کند. او که همان‌جا ایستاده بود و صورت آفتاب‌زده و استخوانی عباس‌آقا را نگاه می‌کرد، بی‌اختیار گفت: «اؤزوزه گؤره دئییرلر. قالین.»

عباس نگاهی به او کرد و انگار خروارها خاک رویش ریخته باشند، وا رفت. گفت: «قالیرام.» "

علت اين فلاش بك ها در داستان وجود دارد . آشنا شدن خواننده با شخصيت گلي خانم و اينكه پيرزن آن‌قدر تنهاست كه از ترس فراموش كردن ،گذشته‌ها را مرور مي كند و اينكه اگر كمي دقيق شويم مي‌توانيم يادآوري مراسم خواستگاري و آشنا شدن با شوهرش عباس را ربط بدهيم  به اخر داستان و آشنا شدن حاج جعفر و باقي ماجرا.

اين طور دقيق و منظم تكه‌هاي پازل را كنار هم چيدن و مهم تر اينكه هر تكه‌اي را به آن يكي ربط دادن مهارتي مي خواهد كه اين روزها هر نويسنده‌اي حوصله‌ي چنين ريز كاري‌هايي را ندارد و زود از اتفاق‌ها و ماجراها مي‌گذرد.

در ادامه نويسنده با خارج شدن از گذشته و آوردن  " صبح با انرژی تازه‌ای از خواب بیدار شد. اتاقش را جارو کرد و زیر لب آرام، طوری که صغرا نشنود، ترانه‌های زمان جوانی‌اش را تا آن‌جایی که یادش بود، زمزمه کرد. از وقتی تنها شده، یاد گرفته چه‌طور به چشم نیاید. بیش‌ترِ روز را توی اتاق می‌ماند و منتظر می‌شود تا از پایین برای غذا صدایش کنند. ولی امروز کمی بی‌احتیاطی می‌کند. از جارو کردن اتاق که فارغ شد، رفت توی بالکن تا صحنه‌ای را که دیروز با چشمانش دیده بود، دوباره مرور کند. "  اين تغيير رفتار آغاز اتفاقي بزرگ را مي‌رساند كه گلي خانم باور كرده خواهد افتاد. و البته باز بايد بگوييم كه تنهايي همچنان وجود دارد و به چشم نخوردن.

" . معتقد بود که تماشای یک بازی فوتبال باعث شده تا سرطان پروستات عباس‌آقا، که هیچ‌کس تا آن‌موقع از آن خبر نداشته، عود کند و به شش‌ماه نرسیده اسیر خاکش کند."

 با اين كه علت مرگ عباس را گلي خانم به فوتبال ربط مي‌دهد ولي ديگر براي خواننده چيزي ديگري مهم شده است. تغيير رفتار و حس اتفاق مهمي كه خواهد افتاد.در شروع خواننده دوست داشت بفهمد چه اتفاق مهمي است در زندگي پيرزني تنها با فوتبال؟ ولي اينك دنبال اتفاق مهمتريست كه دارد مي‌افتد. يادآوري مرگ عباس هم نمي‌تواند گلي‌خانم را آرام كند. دنبال نوه اش مي‌گردد و اطمينان دارد چيزي را از قلم انداخته است. اين كشمكش در گلي خانم به وجود آمده و به خواننده هم منتقل مي‌شود . طوري كه بعد از خوردن صبحانه نمي‌خواهد به تنهايي اتاقش پناه ببرد و مي‌رود وپرچانه‌گي و دروغ هاي نرگس خانوم را تحمل مي‌كند تا نوه اش از مدرسه برگردد.

" آن‌ها با این مکالمه می‌توانند چند ساعتی از یک روز ملال‌آور را سپری کنند و از زبان یک‌دیگر آرزوهای‌شان را بشنوند و برای ساعتی هم شده فکر کنند، هنوز هم اختیار خیلی از کارهای خودشان و بچه‌های‌شان را دارند. آن‌قدر حرف می‌زنند تا دیگر نه قوای جسمی‌شان و نه حوصله‌ی سال‌خورده‌شان نشستن و حرف زدن را تحمل نمی‌کند. آن‌وقت به بهانه‌ای از هم جدا می‌شوند و منتظر فردا می‌مانند "

اين تغيير رفتار با آمدن نوه‌ي گلي خانم از مدرسه به اوج مي‌رسد. حس و احساسي كه از شروع داستان و با ديدن تماشاگران بي‌شمار تيم تراكتورسازي درونش دميده شده و اطمينان حاصل كرده كه حتما نشانه اي است از اتفاقي بزرگ در زندگي‌اش. بايد گفت نويسنده به خوبي توانسته خواننده را متقاعد كند كه اتفاقي خواهد افتاد.

" سریع می‌پرسد: «بهروز، اوغلوم، هارا گئدیسن؟»

بهروز جست‌زنان از کنارش گذشت و گفت: «توپا گئدیرم. بویون موسابقه‌میز وار.»

سریع گفت: «دایان بوردا گلیم. من گلمه‌میش گئتمیيه‌سن‌ها.»

و با عجله پله‌های خانه را بالا رفت.

.... گلی‌خانم وقتی وارد اتاق شد، نمی‌دانست برای چه آمده است بالا. می‌توانست از همان‌جا همراه بهروز برود ولی برای لحظه‌ای فکر کرد شاید بهتر باشد چادرش را عوض کند. سریع این کار را کرد و پایین آمد...."

گم كردن دست و پا خواننده را در آستانه‌ي اتفاق قرار مي‌دهد و گلي خانم را در ميسر درست حركت داستاني و انجام دادن كارها از روي دست پاچگي و ناخودآگاه هم آگاهي‌هايي به خواننده مي‌دهد مخصوصا عوض كردن چادر.در راه سعي مي‌كند تا نوه‌اش تمام اتفاق‌هاي بازي را بازگو كند تا بفهمد چه چيزي را از قلم انداخته كه مي‌رسند جلوي در ورودي ميدان بازي.

 

" رسیدند جلو ورودی میدان کوچکی که زمینش آسفالت بود و روی تنها سکوی آن بچه‌ها جمع شده بودند و داشتند لباس‌های‌شان را عوض می‌کردند. کمی آن طرف‌تر پیرمردی سیگار به دست، با یکی از بچه‌ها که قبل از بقیه آماده شده بود و با توپ بازی می‌کرد، حرف می‌زد.

گلی جلو در ایستاد و از بهروز پرسید: «او قوجا کیشی کیمدی؟» "

همه چيز زوم مي‌شود روي حاج جعفر و اتفاقي كه گلي خانم منتظر آن بود. بچه‌ها فوتبال بازي مي‌كنند و گلي خانم اصلا نمي‌فهمد كي بازيشان تمام شد و احساس مي‌كند كه خيلي زود گذشت و يادش نمي‌آيد با حاج جعفر چه حرف‌هايي زده است.احساس رضايت و بريدن از همه چيز حتي تنهايي.

" ولی این بار ترسش طور دیگری بود. می‌خواست از همان‌جا برگردد ولی میدان مانند آهن‌ربایی قوی او را به طرف خودش می‌کشید."

موقع برگشت به خانه از خودش بدش مي‌ايد از اينكه فكر كرده بود نوه‌اش مي‌تواند كمكش كند يك جورهايي ترسيده گلي خانم. ترس از هم صحبت شدن با جنس مخالف و ايجاد ترديد آن هم در ميدان فوتبال.

" قدم‌هایش را تندتر کرد تا هم از بوی عرق تن بهروز خلاص شود و هم این‌که زودتر برسد خانه و سریع بچپد توی اتاقش. از وقتی که تنها شده بود و آن اتاق شده بود تنها محل زندگی‌اش، این‌قدر به بودن در آن احتیاج نداشت. از پله‌هایی که چهار دختر و شش پسرش و همه‌ی نوه‌هایش وقتی چهار دست و پا راه می‌رفتند، چندین بار کله‌پا شده و افتاده بودند رفت بالا و در اتاق را از پشت بست. نگاهی به پنجره انداخت و یادش آمد امروز به گل‌هایش نرسیده است"

خواننده اين ترس را قبول مي‌كند چون گلي خانم كامل و خوب برايش شخصيت سازي شده است. زندگي گلي خانم دقيقا برنامه‌ريزي شده است ، عين كلاس درس و تنها چيزي كه در همه ي ساعات زندگي‌اش مشترك است و وجود دارد تنهائيست. رفتن به بالكن و تماشاي كوچه، آب دادن به گل‌ها و رفتن براي خوردن صبحانه و ناهار و شام.و در بيرون از اتاق هم صحبت شدن با نرگس خانم. بايد گفت كه دليل ترس، لعنت فرستادن و پناه بردن گلي خانم به اتاقش به هم خوردن اين تعادل است و فهميدن اينكه به كسي احتياج دارد غير از عباس كه خيلي وقت پيش مرده است.

" ، میان گلدان‌ها، جایی که هیچ‌کس از بیرون نبیندش، نشست و زانوهایش را بغل کرد و کوچه را پایید. هنوز به غروب خیلی مانده بود که برگشت به اتاق. وضو گرفت و ایستاد به نماز خواندن"

بايد گفت اين تصوير عالي‌ترين قسمت داستان است و بلاتكليفي پيرزني تنها را به خوبي نشان مي‌دهد كه چطور تنهايي بر همه چيزش غلبه كرده است.من از اين تصوير واقعا لذت مي‌برم.

گلي خانم نياز به هم صحبتي دارد اما نه از جنس خودش چرا كه در جاي جاي داستان اشاره شده به پرچانه و تقريبا قابل تحمل نبودن نرگس خانم و بعد رابطه‌ي سردي كه بين طغرا و گلي خانم است با اينكه در يك خانه زندگي مي‌كنند پس اين آهن ربا هم صحبت شدن با حاج جعفر است و اينجاست كه آوردن چگونگي آشنا شدن با عباس پررنگ تر مي شود.

" نماز را به هر زحمتی بود تمام کرد و دراز کشید و سریع‌تر از آن‌چه فکر می‌کرد، خوابش برد. "

بعد از سال‌ها توانست بدون آنكه مجبور شود به ذهنش فشار آورده  و گذشته ها را مرور كند وعباس آقا را به ياد بياورد ، خيلي سريع  و راحت خوابش برد.صبح سعي مي‌كند به فوتبال فكر كند و نقشي كه در زندگي‌اش بازي كرده و مي‌كند. به خيل تماشاگراني كه دارد. به مرگ شوهرش كه مسببش را فوتبال مي‌دانست و آشنايي با حاج جعفر كه باز مسببش فوتبال بود.

" از دیروز، می‌ترسید؛ از وقتی آن جمعیت را دیده بود، می‌ترسید. باید با یک نفر حرف می‌زد. یادش نمی‌آمد به حاج‌جعفر چیزی در این مورد گفته باشد. باید فکر کند. شاید گفته و یادش نیست. تقریباً هیچ‌چیز به‌خصوصی در حرف‌های‌شان نبود که بشود به‌خاطر آن هم شده، جزءبه‌جزء حرف‌ها را به خاطر آورد. نمی‌تواند افکارش را متمرکز کند. مثل یک تکه ‌کاه که اسیر بادی سمج شده باشد، افکارش چرخ می‌زنند و می‌چرخند و اوج می‌گیرند و پایین می‌آیند ولی هیچ‌گاه به آن جای نامعلومی که باید فرود بیایند، نزدیک نمی‌شوند. باید با یک نفر صحبت کند. این چیزی بود که به آن نیاز داشت: یک هم‌صحبت."

پايان داستان لبخندي از رضايت بر لب خواننده مي نشاند. خارج شدن گلي خانم از لاك تنهاي‌اش و خواستن براي ادامه دادن رابطه‌اي جديد.

بايد گفت در داستان " گلي خانم" نويسنده با زيركي تمام با قرار دادن  بازي فوتبال كه ورزش گروهي و پرشور است در يك كفه‌ي ترازو و گلي خانم و تنهايي در كفه‌ي ديگرش خواسته تعادل ايجاد كند. نشان داده كه چطور  تنهايي يك پيرزن مي‌تواند به شور و هيجان بازي فوتبال و تماشاگران چند صد هزار يا ميليوني اش بچربد و همين جاست كه داستان اتفاق مي‌افتد.

و اينكه بايد گفت ديالوگ ها در داستان گلي خانم ، با توجه به كوتاه و خلاصه بودن باري مهمي بردوش مي‌كشند.مي توان گفت تقريبا ديالوگ اضافه اي در داستان وجود ندارد و همه در جهت پيشبرد داستان بوده و اطلاعات لازم را به خواننده منتقل مي‌كند.

روايت داستان سوم شخص محدود به گلي خانم است.پس روايت فارسي است ولي آنجاهايي كه بايد كسي حرف بزند ، به همان زبان كه حرف مي‌زنند نوشته شده بي كم و كاست. اين تازگي است در نوع خودش . نويسنده نخواسته در شخصيت هاي داستاني‌اش دست كاري كند . نمي‌دانم اين براي داستان مي‌تواند امتياز حساب شود يا نه ولي خوب مي‌دانم كه اگر ديالوگ‌ها فارسي نوشته مي‌شد نمي‌توانست چنين ارتباطي با خواننده برقرار كند. شايد بشود ايراد است چون كل داستان بايد تركي نوشته مي‌شد.

 



:: موضوعات مرتبط: ایاز مرد و تو را ندید، كتاب، نقد و نظر، معرفي
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در پنجشنبه سی ام دی ۱۳۸۹

.:: ::.





اياز مرد و تو را نديد
 

 

اياز مرد و تو را نديد

 

بالاخره بعد از يك ماه حوصله كردم تصوير روي جلد كتابم را تو وبلاگم بگذارم.

حالا براي چي مهم نيست!

 

اياز مرد و تو را نديد

 

 



:: موضوعات مرتبط: ایاز مرد و تو را ندید، كتاب، معرفي
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در جمعه نوزدهم آذر ۱۳۸۹

.:: ::.





اين جا بوي جاودانگي مي‌دهد (گزارش سفر يك روزه به قلعه‌ي بابك)

 

اين جا بوي جاودانگي مي‌دهد

 

گزارش سفر يك روزه به قلعه‌ي بابك

 

 

اين هفتمين باري باشد كه اين كوه را بالا مي‌روم و چشم مي‌دوزم به باروي اين قلعه. از اين پايين كه سر بالا كني قلعه را آن چنان دور و دست‌نيافتني مي‌يابي كه عزمت براي رسيدن به او تحليل مي‌رود. دودل مي‌ماني باز هم بروي آن جا يا نه. با خودت مي‌گويي: «چه فرقي كرده؟ همان است كه بود. درست مثل قبل‌ها.» درست مثل شش دفعه‌اي كه آمده‌ام و از اين كوه بالا رفته‌ام. قلعه همان است. و من همه‌ي اين‌ها را از وقتي كه وحيد ساعت دوازده نصف شب از خواب پراندم و پشت تلفن گفت: «فردا، قلعه‌ي بابك» مي‌دانستم. مي‌دانستم و آمدم. دلايل خودم را داشتم.

يكي از مهمّ‌ترين‌شان جمعي بود كه مي‌آمد اين جا. كافي، وحيد، جعفر، فرّخ، حسن، ناصر، ممّد، مجيد، حسين، مهدي و خيلي‌ها كه تا آن روز نمي‌شناختم و شناختم. بابك (قرار بود ساز بزند. هر چند تا تنور گلويش گرم شود و زخمه‌ي انگشتانش ساز را به صدا درآورد، كشيد.)، نيما، نويد، و داوود.

 

طبيعت كليبر امسال طراوتي دو چندان دارد. از دل هر سنگي آبي جاري است و هوس چشمه شدن دارد. رحمت خدا بي‌منّت باريده است هر چند سال‌ها بود كه اين گونه نبود و نمي‌باريد. سبزه‌ها و گل‌ها قد كشيده‌اند و تو انگار مي‌كني حالاست كه جنگل، كليبر را در خود بپيچد و ببلعد. هواي نرم دامنه‌ي كوه فراخوان رفتن است به سمت قلعه. رديف مي‌شويم براي بالا رفتن. سازي را كه آورده‌ايم، برنمي‌داريم. توي قلعه كه غلغله‌ي آدم‌ها را مي‌بينيم و چشم‌هاي جست‌وجوگر ماموران انتظامي را، مي‌فهميم كه تصميم درستي گرفته‌ايم. نواي قوپوز بماند براي بازگشت‌مان.

 

 

وحيد و جعفر دست به كار جمع‌آوري زباله شده‌اند. هر آشغالي كه توي مسير به چشم‌شان مي‌خورد برمي‌دارند و تا توي اوّلين سطل زباله بريزند. اين دو دوستدار طبيعت، بقيّه را هم به ذوق آورده‌اند. كم‌كم همه‌ي بچّه‌ها مجهز به كيسه‌اي پلاستيكي مي‌شوند، پر از قوطي‌ها و بطري‌ها و آشغال‌هايي كه قاتل جان طبيعت‌اند.

 

دليل ديگر آمدنم خود اين جاست. يعني نه اين سنگ‌ها و ساروج‌ها و باروها و نه افسانه‌اي كه پشت اين بنا خوابيده. حتّي اگر درست‌تر بگويم نه خود بابك. –هر چند همه‌ي اين‌ها آن قدر بزرگ‌اند كه نشود به همين سادگي از كنارشان گذشت- دليلم چيز ديگري است.

قدم به دامنه‌ي اين كوه كه مي‌گذارم مرا حسّي در برمي‌گيرد. حسّ جاودانگي. آن گوهر نايابي كه دنيا جايگاهش نيست. تنها دو جا در درونم چنين حسّي برمي‌انگيزاند. اين جا؛ قلعه‌ي بابك و روستاي كندوان.

اين جا كه پا مي‌گذارم همه چيز ناميرا مي‌شود. ماندگاري مي‌شود جزو وجودم و همان طور كه اين كوه را بالا مي‌روم با من بالا مي‌آيد. سر برمي‌دارد و سرك مي‌كشد از درونم و سرايت مي‌كند به همه چيز. رسوخ مي‌كند در بُن ديوارهاي اين قلعه و پژواكش مي‌پيچد توي درّه‌ها و دشت‌هاي قراداغ. بي‌جست‌وجو يافتن آن چيز محال مرا بارها و بارها به اين جا كشانده است.

از اين بالا؛ درست بالاي قلعه‌ي بابكْ دنياي زير پايم عظيم مي‌شود. بر خلاف چشمانم كه همه چيز را كوچك و ناچيز مي‌بيند، درونم بزرگي چشم‌اندازهاي روبه‌رويم را شهادت مي‌دهد. آن موقع است كه اين قلعه، اين كوه، بابك و مردان سرخ جامه‌اي كه جان بر كف در كنار اين سردار ايستادند، مقابل چشمانم صف مي‌بندند و رژه مي‌روند و شكوه و جلالشان را به رُخم مي‌كشند. طعنه مي‌زنند بر من. بر من كه فرزند آنانم و پرورده‌ي همين خاك. به يادم مي‌آورند كه زندگي جاي قرار نيست و همه خواهندگذشت ولي جز معدودي هيچ كس جاودانه نخواهد شد. جاودانگي سهم هر كسي نخواهد شد.

جاودانگي! ... چه واژه‌ي غريبي! ... واژه‌اي كه مادر همه‌ي آرزوهاي محال انسان است!

 

در طول شش باري كه به اين جا آمده‌ايم، اين همه سبزي و خرّمي نديده‌ام. ساحره‌ي بهار، معجزه‌ي حيات را از آستين‌اش برآورده و بر دشت و دمن و كوه و صحرا پهن كرده است. همه چيز بوي تازگي مي‌دهد. پيراهن زمين نو شده است. من كه شيفته‌ي قراداغ و مغانم. هيچ وقت هم نتوانستم بين اين دو منطقه فرق بگذارم و هر دو برايم حكم يك چيز را داشته‌اند. حكم نمادي از زندگي. گاهي فكر مي‌كنم همه‌ي زندگي آذربايجان از اين جا برمي‌خيزد و به اين جا وابسته است.

 

امروز اين جا خيلي شلوغ است. فصلْ فصل گردش است و مردم بعد از باران‌هاي ممتد بهاري فرصتي يافته‌اند و از خانه بيرون زده‌اند. قلعه‌ي بابك هم جايي است كه خيلي‌ها دل‌شان مي‌خواهد سري به آن بزنند. هيچ كس آمار افرادي را كه هر ساله از اين جا ديدن مي‌كنند، نمي‌داند ولي مطمئناً قلعه‌ي بابك يكي از برترين جاذبه‌هاي گردشگري آذربايجان است.

 

پايين مي‌آييم. از ظهر گذشته و تا برسيم كنار ميني‌بوس نزديك سه، چهار عصر خواهد شد. امروز هم تمام شد. هيچ چيز از اين جا برايتان تعريف نكردم. ديدني است. فقط همين را مي‌توانم بگويم. برگشتني جايي براي ناهار اتراق كرديم و ساز نواختند و گوش داديم. فقط همين!



:: موضوعات مرتبط: يادداشت، معرفي
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در سه شنبه یکم تیر ۱۳۸۹

.:: ::.





یاد آر ز شمع مرده یاد آر

به بهانه هفتم اسفند ماه سالروز درگذشت «دخو»

گزیده زندگی علامه علی اکبر دهخدا


علی اكبر دهخدا در حدود سال 1297 هـ. ق (1257 خورشیدی) در تهران متولد شد. اگرچه اصلیت او قزوینی بود ولی پدرش خانباباخان كه از ملاكان متوسط قزوين بود، پيش از ولادت وی از قزوين به تهران آمد و در اين شهر اقامت گزيد. هنگامي كه او ده ساله بود. پدرش فوت كرد، و فردی به نام میرزا یوسف خان قیم او شد. دو سال بعد میرزا یوسف خان نیز درگذشت و اموال پدر دهخدا هم به فرزندان میرزا یوسف خان رسید.
در آن زمان يكي از فضلای عصر بنام شيخ غلامحسين بروجردی که از دوستان خانوادگی آنها بود کار تدریس دهخدا را به عهده گرفت و دهخدا تحصیلات قدیمی را در کنار او آموخت. وی حجره ای در مدرسه حاج شيخ هادی (در خيابان حاج شيخ هادی) داشت، وی مردی مجرد بود و بتدريس زبان عربي و علوم دينی مشغول بود. استاد دهخدا غالباً اظهار مي كردند كه هر چه دارند، بر اثر تعليم آن بزرگ مرد بوده است. بعدها كه مدرسه سياسی در تهران افتتاح شد، دهخدا در آن مدرسه مشغول تحصيل گرديد و با مبانی علوم جدید و زبان فرانسوی آشنا شد.
معلم ادبيات فارسی آن مدرسه محمد حسين فروغی مؤسس روزنامه تربيت و پدر ذكاءالملك فروغی بود، آن مرحوم گاه تدريس ادبيات كلاس را به عهده دهخدا مي گذاشت. چون منزل دهخدا در جوار منزل مرحوم آيه الله حاج شيخ هادی نجم آبادی بود، وي از اين حسن جوار استفاده كامل مي برد و با وجود صغر سن مانند اشخاص سالخورده از محضر آن بزرگوار بهره مند مي گشت. در همين ايام به تحصيل زبان فرانسه پرداخت و پس از درس خواندن در آن مدرسه به خدمت وزارت امور خارجه در آمد. بعداً در سال 1281 هنگامي كه 24 سال داشت معاون الدوله غفاری که به وزیر مختاری ايران در کشورهای بالكان منصوب شده بود، دهخدا را با خود به اروپا برد، و استاد حدود دو سال و نیم در اروپا و بيشتر در وين پايتخت اتريش اقامت داشت، و در آنجا زبان فرانسه و معلومات جديد را تكميل كرد.

بقیه در ادامه مطلب


 

 



:: موضوعات مرتبط: شعر، معرفي، مناسبت
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در سه شنبه نوزدهم آذر ۱۳۸۷

.:: ::.





آدونیس
 

آدونيس در سال ۱۹۳۰ با نام علي احمد سعيد در روستايي در شمال سوريه متولد شد. وي قبل از رفتن به مدرسه، به واسطه پدرش با شعر عربي پيش از اسلام و دوره عباسي آشنا شد. در دمشق فلسفه خواند اما در سال ۱۹۵۶ كشورش را به علت خفقان ترك كرد. در سال ۱۹۶۲ تبعه لبنان شد. از ۱۹۸۶ تا به امروز در پاريس زندگي و كار مي كند. از او به عنوان مهمترين نماد شعر مدرن عرب نام برده مي شود. آدونيس علاوه بر دستيابي به جوايز بي شمار ادبي و بين المللي، از جمله مدال گوته ۲۰۰۱، در سال۲۰۰۲ جزو چهار كانديداي نهايي جايزه نوبل بود. كتابهاي «اشعار منتخب ۱۹۵۸-۶۵»، «زير نور زمان» (زالتسبورگ ۲۰۰۱) ، «فرهنگ و دمكراسي» و« كتاب» از او به زبان آلماني منتشر شده اند.
وي علاوه بر ادبيات، در عرصه انديشه معاصر و كهن عربي نيز قلم زده و كتاب ها و مقاله هاي فراوان نوشته است. اشعار و آثار ادبي و فكري آدونيس به چندين زبان زنده دنيا ترجمه شده است.
هنرمندان و نويسندگاني كه مقيم دنياهاي متفاوتند، اغلب هاله اي از «عطر حيرت انگيز ندرت» با خود دارند. آدونيس كه يكي از مهمترين شاعران دنياي مدرن عرب به شمار مي رود، موفق شده است بين فرهنگ عربي و اروپايي پل بزند. اين مصاحبه اي ست با او در باره نقش روشنفكران در تبادل فرهنگي بين شرق و غرب كه در نشريه« تبادل فرهنگ» چاپ آلمان منتشر شده است

آدونيس، شاعر نامدار جهان عرب پس از تصميم دولت فرانسه در مورد ممنوعيت حجاب در مدارس و آموزشگاه‌هاي عمومي اين كشور، مقالات زيادي نوشت و سخنراني‌هاي فراواني را در مخالفت با اين تصميم انجام داد.



:: موضوعات مرتبط: شعر، معرفي
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در سه شنبه نوزدهم آذر ۱۳۸۷

.:: ::.





Powered By سطر اول Copyright © 2009 by mehdieb
This Template By سطر اول

منوی اصلی (Menu)
درباره (About)

مطالب خواندنی و مواد خام ادبی

همسایه های پیوندی (Links)

آرشیو زمانی (Archive)

آرشیو متنی (Previous)

موضوعات (Categories)

برچسب (Tag)
تبریز , زلزله آذربایجان , نمایشگاه کتاب , تدبیرفردا , تهران , تدبیر فردا , شعر , داستان , یادداشت سفر , دبیرستان طالقانی , جلال آل احمد , سفر , ادبیات , کتاب , تبريز , غلامحسین ساعدی , يادنامه , ادبیات آذربایجان , حسین منزوی , موسیقی , موسیقی آذربایجان , اصغر نوری , تاريخ آذربايجان , تدبيرفردا , داستان تبریز , مهدی ابراهیم پور , رمان , حافظ , قصه , شیراز , زلزله تبریز , مشروطه , شعر ترکی , زبان فارسي , آیریلیق , قاجاریه , قوپوز , هريس , ابراهیم یونسی , تقی زاده , ادبيات آذربايجان , روز خبرنگار , قطران تبریزی , فرهنگ و هنر تبریز , دبيرستان طالقاني , موسي هريسي نژاد , فريبا وفي , فرهنگ تبریز , فاطمه قنادی , نشست كتاب , همه افق , شعر معاصر , اورمو گؤلو , استان آذربایجان شرقی , عباس پژمان , ماهنامه , عرفاني , عزاداران بیل , چوب به دستهای ورزیل , گوهرمراد , جعفر مدرس صادقی , رمان ایرانی , سیمین دانشور , فیلم مستند , هزار و یک شب , توسعه شهری , حوزه هنری , فرهنگ و هنر , مدرک , حسن انوری , جبار باغچه بان , روباه و زاغ , نلسون ماندلا , محمود دولت آبادی , تراکتورسازی , روشنفكري , نگاران , درخت تبريزي پير , رضا براهني , صالح سجادي , ایرج میرزا , مدیرکل ارشاد , داستان نویسی , سووشون , گابریل گارسیا مارکز , ایرج بسطامی , حبیب , ساقي , تخیل , سخاوت عزتي , عباس بارز , امير قرباني عظمي , نهم دي 1290 , انديشه و منش سياسي , ثقه الاسلام تبريزي , ارسال اثر , سیدعلی صالحی , قره باغ , احمد شاملو ,

و چیزهای دیگر (Others)