نقدها و نظرات دوستان در مورد كتاب «اياز مُرد و تو را نديد» ۱
بايد با يك نفر صحبت كند.
نگاهي به داستان "گلي خانم" سومين داستان از مجموعه داستان كوتاه" اياز مرد و تو را نديد" نوشتهي مهدي ابراهيم پور
وحيد آقاكرمي

اين مجموعه توسط انتشارات افراز در سال 89 به تيراژ 1100جلد چاپ شده است.در اين مجموعه شش داستان به نامهاي "عمويي كه زود تمام شد" " چراگاه" " گلیخانم" " ردیفهای آجری مسجد کبود" " ایاز مُرد و تو را ندید" و " پدر" چاپ شده است.تمام داستانهاي مجموعه داراي نثري روان و زباني گيرا و خوب هستند.
در شروع داستان خواننده با تصوير شلوغ و پر سروصداي هواداران شكست خورده ي تراكتور سازي روبرو ميشود و همانجاست كه گلي خانم وارد بالكن شده و به گلدانهايش آب ميدهد. پارادوكسي عجيب، اما خوب و فوقالعاده. بازي فوتبال با تماشاگران پرشور و پيرزني تنها.
در مقدمهي داستان با آوردن " گلیخانم هیچچیز از فوتبال سر درنمیآورد ولی آن را مسبب بزرگترین اتفاق زندگیاش میدانست." و ربط دادن زندگي پيرزن به فوتبال خواننده كنجكاو شده و تعليق ايجاد ميشود.
خب اين اتفاق مهم چه چيزي ميتواند باشد؟ بزرگترين اتفاق زندگي يك پيرزن كه مسبب اش فوتبال است.داشتن طرح قوي و كامل و بكر در اين داستان به طوري كه خواننده نتواند اتفاقات داستان را حدس بزند، ارزش داستان را دوچندان مي كند.با جلوتر رفتن در داستان ميفهميم كه نويسنده نخواسته ذهن خواننده فقط معطوف اتفاقي بشود كه براي پيرزن افتاده بلكه درگير تنهايي شود كه در جان داستان ريخته شده است.و با دادن پيش آگاهي در داستان از اتفاقي خبر ميدهد كه خواهد افتاد .
" تا نیمههای شب بیدار بود و فکر میکرد به اینکه شاید همهی چیزهایی که امروز دیده بود نشانهای باشد، نشانهای از چیزی ناشناخته"
بايد گفت كه در ذهن خواننده اين اتفاق تبديل به سوال ميشود و گره مي خورد با اتفاق اول همان فوتبال و بزرگترين اتفاق زندگي گلي خانم.
گلي خانم به زندگي يكنواختي عادت كرده و شب ها براي اينكه خوابش بگيرد گذشتهها را مرور ميكند. اين مرور مقدمهي فلاش بك و ورود به گذشته است. و شناساندن هرچه بيشتر گلي خانم براي خواننده " گلی دست تقدیر را از روزی که پدرش مرد، بالای سرش احساس کرده بود، درست از زمانی که برادر و خواهرهای ناتنیاش او و مادرش را از باغ پدری بیرون انداختند"
بيرون كردن مادر و او از خانه پدري و پيدا كردن كار در بيمارستان و آشنايي با عباس در آنجا." بیمارستان برایش جز کارهای سخت و کثیف، جایی بود که میتوانست در حیاط بزرگ آن از بوی خوش گلها و چمن لذت ببرد." نويسنده با زيركي تمام قبل از وارد كردن صحنهي آشنا شدن گلي خانم و عباس ، اين تصوير را آورده. عباس مسول فضاي سبز بيمارستان است. همين آگاهي باعث ميشود خواننده به راحتي روابط ايجاد شده بين عباس و گلي خانم را بپذيرد و قبول كند.
" یک روز که داشت کف اورژانس را تِی میکشید، بوی سبزه و چمن توی دماغش پیچید. آرامآرام خودش را رساند جلو در اتاقی که بو از آن میآمد و عباسآقا را دید با سرِ باندپیچیشده که در جوابِ اصرار دکتر، که شب را باید بماند تا تحت مراقبت باشد، میگوید که نمیشود، باید هرس درختان باغ را تمام کند. او که همانجا ایستاده بود و صورت آفتابزده و استخوانی عباسآقا را نگاه میکرد، بیاختیار گفت: «اؤزوزه گؤره دئییرلر. قالین.»
عباس نگاهی به او کرد و انگار خروارها خاک رویش ریخته باشند، وا رفت. گفت: «قالیرام.» "
علت اين فلاش بك ها در داستان وجود دارد . آشنا شدن خواننده با شخصيت گلي خانم و اينكه پيرزن آنقدر تنهاست كه از ترس فراموش كردن ،گذشتهها را مرور مي كند و اينكه اگر كمي دقيق شويم ميتوانيم يادآوري مراسم خواستگاري و آشنا شدن با شوهرش عباس را ربط بدهيم به اخر داستان و آشنا شدن حاج جعفر و باقي ماجرا.
اين طور دقيق و منظم تكههاي پازل را كنار هم چيدن و مهم تر اينكه هر تكهاي را به آن يكي ربط دادن مهارتي مي خواهد كه اين روزها هر نويسندهاي حوصلهي چنين ريز كاريهايي را ندارد و زود از اتفاقها و ماجراها ميگذرد.
در ادامه نويسنده با خارج شدن از گذشته و آوردن " صبح با انرژی تازهای از خواب بیدار شد. اتاقش را جارو کرد و زیر لب آرام، طوری که صغرا نشنود، ترانههای زمان جوانیاش را تا آنجایی که یادش بود، زمزمه کرد. از وقتی تنها شده، یاد گرفته چهطور به چشم نیاید. بیشترِ روز را توی اتاق میماند و منتظر میشود تا از پایین برای غذا صدایش کنند. ولی امروز کمی بیاحتیاطی میکند. از جارو کردن اتاق که فارغ شد، رفت توی بالکن تا صحنهای را که دیروز با چشمانش دیده بود، دوباره مرور کند. " اين تغيير رفتار آغاز اتفاقي بزرگ را ميرساند كه گلي خانم باور كرده خواهد افتاد. و البته باز بايد بگوييم كه تنهايي همچنان وجود دارد و به چشم نخوردن.
" . معتقد بود که تماشای یک بازی فوتبال باعث شده تا سرطان پروستات عباسآقا، که هیچکس تا آنموقع از آن خبر نداشته، عود کند و به ششماه نرسیده اسیر خاکش کند."
با اين كه علت مرگ عباس را گلي خانم به فوتبال ربط ميدهد ولي ديگر براي خواننده چيزي ديگري مهم شده است. تغيير رفتار و حس اتفاق مهمي كه خواهد افتاد.در شروع خواننده دوست داشت بفهمد چه اتفاق مهمي است در زندگي پيرزني تنها با فوتبال؟ ولي اينك دنبال اتفاق مهمتريست كه دارد ميافتد. يادآوري مرگ عباس هم نميتواند گليخانم را آرام كند. دنبال نوه اش ميگردد و اطمينان دارد چيزي را از قلم انداخته است. اين كشمكش در گلي خانم به وجود آمده و به خواننده هم منتقل ميشود . طوري كه بعد از خوردن صبحانه نميخواهد به تنهايي اتاقش پناه ببرد و ميرود وپرچانهگي و دروغ هاي نرگس خانوم را تحمل ميكند تا نوه اش از مدرسه برگردد.
" آنها با این مکالمه میتوانند چند ساعتی از یک روز ملالآور را سپری کنند و از زبان یکدیگر آرزوهایشان را بشنوند و برای ساعتی هم شده فکر کنند، هنوز هم اختیار خیلی از کارهای خودشان و بچههایشان را دارند. آنقدر حرف میزنند تا دیگر نه قوای جسمیشان و نه حوصلهی سالخوردهشان نشستن و حرف زدن را تحمل نمیکند. آنوقت به بهانهای از هم جدا میشوند و منتظر فردا میمانند "
اين تغيير رفتار با آمدن نوهي گلي خانم از مدرسه به اوج ميرسد. حس و احساسي كه از شروع داستان و با ديدن تماشاگران بيشمار تيم تراكتورسازي درونش دميده شده و اطمينان حاصل كرده كه حتما نشانه اي است از اتفاقي بزرگ در زندگياش. بايد گفت نويسنده به خوبي توانسته خواننده را متقاعد كند كه اتفاقي خواهد افتاد.
" سریع میپرسد: «بهروز، اوغلوم، هارا گئدیسن؟»
بهروز جستزنان از کنارش گذشت و گفت: «توپا گئدیرم. بویون موسابقهمیز وار.»
سریع گفت: «دایان بوردا گلیم. من گلمهمیش گئتمیيهسنها.»
و با عجله پلههای خانه را بالا رفت.
.... گلیخانم وقتی وارد اتاق شد، نمیدانست برای چه آمده است بالا. میتوانست از همانجا همراه بهروز برود ولی برای لحظهای فکر کرد شاید بهتر باشد چادرش را عوض کند. سریع این کار را کرد و پایین آمد...."
گم كردن دست و پا خواننده را در آستانهي اتفاق قرار ميدهد و گلي خانم را در ميسر درست حركت داستاني و انجام دادن كارها از روي دست پاچگي و ناخودآگاه هم آگاهيهايي به خواننده ميدهد مخصوصا عوض كردن چادر.در راه سعي ميكند تا نوهاش تمام اتفاقهاي بازي را بازگو كند تا بفهمد چه چيزي را از قلم انداخته كه ميرسند جلوي در ورودي ميدان بازي.
" رسیدند جلو ورودی میدان کوچکی که زمینش آسفالت بود و روی تنها سکوی آن بچهها جمع شده بودند و داشتند لباسهایشان را عوض میکردند. کمی آن طرفتر پیرمردی سیگار به دست، با یکی از بچهها که قبل از بقیه آماده شده بود و با توپ بازی میکرد، حرف میزد.
گلی جلو در ایستاد و از بهروز پرسید: «او قوجا کیشی کیمدی؟» "
همه چيز زوم ميشود روي حاج جعفر و اتفاقي كه گلي خانم منتظر آن بود. بچهها فوتبال بازي ميكنند و گلي خانم اصلا نميفهمد كي بازيشان تمام شد و احساس ميكند كه خيلي زود گذشت و يادش نميآيد با حاج جعفر چه حرفهايي زده است.احساس رضايت و بريدن از همه چيز حتي تنهايي.
" ولی این بار ترسش طور دیگری بود. میخواست از همانجا برگردد ولی میدان مانند آهنربایی قوی او را به طرف خودش میکشید."
موقع برگشت به خانه از خودش بدش ميايد از اينكه فكر كرده بود نوهاش ميتواند كمكش كند يك جورهايي ترسيده گلي خانم. ترس از هم صحبت شدن با جنس مخالف و ايجاد ترديد آن هم در ميدان فوتبال.
" قدمهایش را تندتر کرد تا هم از بوی عرق تن بهروز خلاص شود و هم اینکه زودتر برسد خانه و سریع بچپد توی اتاقش. از وقتی که تنها شده بود و آن اتاق شده بود تنها محل زندگیاش، اینقدر به بودن در آن احتیاج نداشت. از پلههایی که چهار دختر و شش پسرش و همهی نوههایش وقتی چهار دست و پا راه میرفتند، چندین بار کلهپا شده و افتاده بودند رفت بالا و در اتاق را از پشت بست. نگاهی به پنجره انداخت و یادش آمد امروز به گلهایش نرسیده است"
خواننده اين ترس را قبول ميكند چون گلي خانم كامل و خوب برايش شخصيت سازي شده است. زندگي گلي خانم دقيقا برنامهريزي شده است ، عين كلاس درس و تنها چيزي كه در همه ي ساعات زندگياش مشترك است و وجود دارد تنهائيست. رفتن به بالكن و تماشاي كوچه، آب دادن به گلها و رفتن براي خوردن صبحانه و ناهار و شام.و در بيرون از اتاق هم صحبت شدن با نرگس خانم. بايد گفت كه دليل ترس، لعنت فرستادن و پناه بردن گلي خانم به اتاقش به هم خوردن اين تعادل است و فهميدن اينكه به كسي احتياج دارد غير از عباس كه خيلي وقت پيش مرده است.
" ، میان گلدانها، جایی که هیچکس از بیرون نبیندش، نشست و زانوهایش را بغل کرد و کوچه را پایید. هنوز به غروب خیلی مانده بود که برگشت به اتاق. وضو گرفت و ایستاد به نماز خواندن"
بايد گفت اين تصوير عاليترين قسمت داستان است و بلاتكليفي پيرزني تنها را به خوبي نشان ميدهد كه چطور تنهايي بر همه چيزش غلبه كرده است.من از اين تصوير واقعا لذت ميبرم.
گلي خانم نياز به هم صحبتي دارد اما نه از جنس خودش چرا كه در جاي جاي داستان اشاره شده به پرچانه و تقريبا قابل تحمل نبودن نرگس خانم و بعد رابطهي سردي كه بين طغرا و گلي خانم است با اينكه در يك خانه زندگي ميكنند پس اين آهن ربا هم صحبت شدن با حاج جعفر است و اينجاست كه آوردن چگونگي آشنا شدن با عباس پررنگ تر مي شود.
" نماز را به هر زحمتی بود تمام کرد و دراز کشید و سریعتر از آنچه فکر میکرد، خوابش برد. "
بعد از سالها توانست بدون آنكه مجبور شود به ذهنش فشار آورده و گذشته ها را مرور كند وعباس آقا را به ياد بياورد ، خيلي سريع و راحت خوابش برد.صبح سعي ميكند به فوتبال فكر كند و نقشي كه در زندگياش بازي كرده و ميكند. به خيل تماشاگراني كه دارد. به مرگ شوهرش كه مسببش را فوتبال ميدانست و آشنايي با حاج جعفر كه باز مسببش فوتبال بود.
" از دیروز، میترسید؛ از وقتی آن جمعیت را دیده بود، میترسید. باید با یک نفر حرف میزد. یادش نمیآمد به حاججعفر چیزی در این مورد گفته باشد. باید فکر کند. شاید گفته و یادش نیست. تقریباً هیچچیز بهخصوصی در حرفهایشان نبود که بشود بهخاطر آن هم شده، جزءبهجزء حرفها را به خاطر آورد. نمیتواند افکارش را متمرکز کند. مثل یک تکه کاه که اسیر بادی سمج شده باشد، افکارش چرخ میزنند و میچرخند و اوج میگیرند و پایین میآیند ولی هیچگاه به آن جای نامعلومی که باید فرود بیایند، نزدیک نمیشوند. باید با یک نفر صحبت کند. این چیزی بود که به آن نیاز داشت: یک همصحبت."
پايان داستان لبخندي از رضايت بر لب خواننده مي نشاند. خارج شدن گلي خانم از لاك تنهاياش و خواستن براي ادامه دادن رابطهاي جديد.
بايد گفت در داستان " گلي خانم" نويسنده با زيركي تمام با قرار دادن بازي فوتبال كه ورزش گروهي و پرشور است در يك كفهي ترازو و گلي خانم و تنهايي در كفهي ديگرش خواسته تعادل ايجاد كند. نشان داده كه چطور تنهايي يك پيرزن ميتواند به شور و هيجان بازي فوتبال و تماشاگران چند صد هزار يا ميليوني اش بچربد و همين جاست كه داستان اتفاق ميافتد.
و اينكه بايد گفت ديالوگ ها در داستان گلي خانم ، با توجه به كوتاه و خلاصه بودن باري مهمي بردوش ميكشند.مي توان گفت تقريبا ديالوگ اضافه اي در داستان وجود ندارد و همه در جهت پيشبرد داستان بوده و اطلاعات لازم را به خواننده منتقل ميكند.
روايت داستان سوم شخص محدود به گلي خانم است.پس روايت فارسي است ولي آنجاهايي كه بايد كسي حرف بزند ، به همان زبان كه حرف ميزنند نوشته شده بي كم و كاست. اين تازگي است در نوع خودش . نويسنده نخواسته در شخصيت هاي داستانياش دست كاري كند . نميدانم اين براي داستان ميتواند امتياز حساب شود يا نه ولي خوب ميدانم كه اگر ديالوگها فارسي نوشته ميشد نميتوانست چنين ارتباطي با خواننده برقرار كند. شايد بشود ايراد است چون كل داستان بايد تركي نوشته ميشد.
:: موضوعات مرتبط:
ایاز مرد و تو را ندید،
كتاب،
نقد و نظر،
معرفي