;




سطر اول
گاه‌نگاری‌های مهدی ابراهیم‌پور در اینترنت


زادروز مرد پركار ادبيات ايران، سیروس طاهباز
 

زادروز مرد پركار ادبيات ايران، سیروس طاهباز


 
دوم دي ماه مصادف است با زادروز «سيروس طاهباز» نويسنده، مترجم و روزنامه‌نگار فقيد ايراني. او در سال 1318 در بندر انزلي متولد شد و تحصيلات ابتدايي و دبيرستان را در تهران و آبادان به پايان رساند و بعد براي تحصيل در رشته پزشكي به دانشگاه رفت، اما در سال ششم تحصيل خود را رها كرد و به سراغ ادبيات رفت. «طاهباز» با انتشار نشريه‌هاي ادبي كوشيد تا گامي در راه معرفي شاعران و نويسندگان نخبه ايران بردارد.

مجموعه با‌ارزش «دفترهاي زمانه» محصول اين تلاش است كه در آن پرونده‌هايي براي برخي از مهم‌ترين شاعران ايران از جمله «سهراب سپهري»، «احمد شاملو»، «فروغ فرخزاد» و «مهدي اخوان ثالث» تهيه شده و هنوز هم در زمره آثار مرجع تاريخ ادبيات معاصر به شمار مي‌روند. «سيروس طاهباز» از سال 1349 تا 1357 مدير نشر كانون پرورش فكري كودك و نوجوان بود و دوره فعاليت او در اين موسسه از درخشان‌ترين و پر‌بارترين ادوار كانون به حساب مي‌آيد.

او همچنين به گردآوري بيش از بيست هزار برگ از نسخ دست‌نويس نيمايوشيج همت گمارد و در طول 35 سال، با انتشار بيست و سه دفتر، توانست مجموعه‌ كامل شعرهاي نيما و آثار درباره او را منتشر سازد. هر‌چند كه بعدها «شراگيم»-پسر نيما يوشيج- مدعي شد كه سيروس طاهباز براي انتشار اشعار و دست‌نوشته‌هاي نيما به دليل اينكه قادر به خواندن دست خط نيما نبود به همراه رضا براهني كه با هم رفاقتي داشتند و همسايه بودند، جاي كلماتي كه از پس خواندنش بر نمي‌آمدند، كلمه جايگزين گذاشتند و به نوعي در شعر نيما دست بردند. او در گفت‌وگويي با خبر آنلاين علاوه بر اين اظهار داشته: «بخش ديگري از دست‌نوشته‌هاي نيما نيز دست «سيروس طاهباز» به جاي مانده كه هرگز تحويل من داده نشد و در سال‌هاي گذشته بارها شنيدم كه اين دست‌نوشته‌ها توسط همسر و وراث او فروخته مي‌شود. به تازگي نيز خبري خواندم مبني بر واگذاري اين نوشته‌ها توسط همسر سيروس طاهباز به مركز اسناد ملي كشور.

سازمان مركز اسناد ملي در سال 1376 در زماني كه آقاي شهرستاني رياست آنجا را به عهده داشت كتابي را به نام «سفرنامه بارفروش و رشت» از طاهباز مي‌خرد و بدون اجازه من يعني بدون مجوز قانوني چاپ و منتشر مي‌كنند».

در صحت و سقم اين ادعا هم البته نمي‌توان با قطعيت داوري كرد. «طاهباز» در كارنامه خود ترجمه‌ برخي آثار برجسته ادبيات جهان را نيز دارد و از نويسندگاني چون: جان اشتاين بك، ارنست همينگوي، آرتور ميلر و ساموئل بكت آثاري را به فارسي برگردانده است. سيروس طاهباز در طول زندگي خود چند بار جوايز مختلف ادبي را از آن خود كرد كه جايزه‌ سيب طلايي دوسالانه‌ براتيسلاوا براي كتاب «باز هم زندگي كنيم» از آن جمله‌اند.

«طاهباز» بيش از 70 اثر تاليف، ترجمه و گرد‌آوري كرد كه از آن جمله‌اند: شاعر و آفتاب، بچه‌ها و كبوترها، باغ هميشه بهار، پيروزي بر شب، يادگار دوست، تك‌نگاري يوش و... سيروس طاهباز در 25 اسفند 1377 چشم از جهان فرو‌بست و پيكرش را در يوش و در جوار مزار نيما به خاك سپردند.


منبع: اعتماد



:: موضوعات مرتبط: يادداشت، مناسبت
:: برچسب‌ها: سیروس طاهباز
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در شنبه دوم دی ۱۳۹۱

.:: ::.





زندگی و زمانه‌ی سردبیر جوانِ «توفیق» / فیروزه خطیبی
 

زندگی و زمانه‌ی سردبیر جوانِ «توفیق»

فیروزه خطیبی؛ بی‌بی‌سی فارسی:

اول ماه اوت مصادف بود با آغاز بیستمین سال درگذشت پرویز خطیبی، نویسنده و روزنامه نگاری که در هفده سالگی سردبیر مجله فکاهی "توفیق" بود.

پرویز خطیبی

این طنزپرداز، نمایشنامه نویس، برنامه ساز رادیویی، ترانه سرا و روزنامه نگار که کار طنزنویسی را از ١٣ سالگی با سرودن دوبیتی هایی که در نشریه فکاهی "امید" به چاپ می رسید آغاز کرد، در ١٧ سالگی به سردبیری توفیق برگزیده شد.

آقای خطیبی به مدت ۵۵ سال در عرصه های روزنامه نگاری، تئاتر، موسیقی، سینما، رادیو و تلویزیون ایران فعالیت کرد. او از پایه گذاران پیش پرده های طنز سیاسی در اوج دوران شکوفایی تئاترهای لاله زار و نویسنده و مسئول اجرای نمایشنامه ها و ترانه های فکاهی رادیوی نوپای تهران بود و نخستین فیلم کمدی تاریخ سینمای ایران "واریته بهاری" را نوشت و کارگردانی کرد.

او در ترانه سرایی نیز دست داشت و برخی از آشنا ترین ترانه های معاصر ایران ازجمله "بردی از یادم" دلکش و "عاشق و شیدا من" با صدای مرضیه، از اثار او هستند.

زندگی درکنار مردم

آغاز فعالیت های مطبوعاتی پرویز خطیبی هم زمان با دوران کوتاه آزادی مطبوعات دهه ۱۳۲۰ بود. دورانی که نویسندگان و روشنفکران ایرانی تلاش زیادی برای روشنگری و آگاهی کردن مردم از مسائل سیاسی و اجتماعی داشتند.

او از پیشگامان ترانه - نمایش هایی که به عنوان "پیش پرده" درفاصله طولانی تعویض دکور بین پرده های یک نمایش توسط یک کمدین اجرا می شد، بود. پرویز خطیبی درطول دوران محبوبیت این هنر درسال های ۱۳۲۲ تا ۱۳۲۷ بیش از ۵۰۰ پیش پرده طنز سیاسی و اجتماعی نوشت.

پرویزخطیبی در مقدمه کتاب "مجموعه تصنیف های فکاهی" (چاپ ۱۳۲۵- انتشارات خو دکار ایران) می نویسد: اگر آرزومند آینده خوبی هستیم باید در بیداری طبقات مختلف اجتماع بکوشیم چون بیداری آنها تنها کلیدی است که درهای آینده بهتری را به رویمان باز می کند.

آقای خطیبی از سال ۱۳۲۰ که تئاتر مدرن در ایران رونق پیدا کرد، با نوشتن نمایشنامه‌ و پیش پرده های فکاهی و سرودن طنزهایی که بیشتر درونمایه سیاسی داشت با تئاترهای معتبر آن زمان از جمله تماشاخانه تهران و تئاتر فرهنگ به سرپرستی عبدالحسین نوشین همکاری داشت.

پرویز خطیبی نشریات بهرام، علی بابا و هم چنین یکی از پرتیراژ ترین نشریات طنز سیاسی آن زمان ،"حاجی بابا" را منتشر کرد که به خاطر انتقاد از سیاست های دولت بارها توقیف و سرانجام با وقایع کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و زندانی شدن پرویز خطیبی برای همیشه تعطیل شد.

همزمان با تاسیس رادیو در ایران در سال ۱۳۱۹ از پرویز خطیبی دعوت شد تا در روزهای تعطیل برنامه های پیش پرده و ترانه های فکاهی خود را به طور زنده از رادیو اجرا کند.

درکتاب "طنزسرایان ایران از مشروطه تا انقلاب" (چاپ دیانت ۱۳۷۰) از قول پرویزخطیبی آمده است که: از سال ۱۳۲۲ تا ۱۳۲۵ در رادیو تهران مفت و مجانی کار می کردم. کار من نوشتن و اجرای نمایشنامه ها و ترانه های کمدی از جمله نمایشنامه رادیویی قوام السلطنه و اکبرخان و ملی شدن صنعت نفت بود. از سال ۱۳۲۵ به عنوان کارمند روز مزد استخدام شدم . پس از حوادث آذربایجان در آذر ماه ۱۳۲۵ ترانه های سیاسی - فکاهی غلام یحیی و پیشه وری من از رادیو تهران پخش شد.

آقای خطیبی درادامه می نویسد: بعد از کودتای ۲۸ مرداد مرا به مدت ۸ سال به اتهام مصدقی بودن به رادیو راه نمی دادند تا بالاخره در سال ۱۳۴۰ به علت احتیاج مبرم به عنوان نویسنده و تنظیم کننده برنامه های صبح جمعه به رادیو بازگشتم و به مدت ۱۴ سال متوالی این برنامه را اداره کردم که به وسیله شخص هویدا از ادامه آن جلوگیری به عمل آمد.

خطیبی درکتاب "خاطراتی از هنرمندان" (انتشارات معین – تهران - ۱۳۸۰) درباره روزهای آغاز کار رادیو در ایران می نویسد: رادیو تهران یکی از بهترین ساعات روز جمعه را به پخش ترانه های فکاهی من اختصاص داده بود. هر اتفاق تازه ای که می افتاد چه اجتماعی و چه سیاسی بلافاصله درقالب یک پیش پرده جلوی صحنه تئاتر و یا پشت میکروفون رادیو خوانده می شد. جالب این که روز جمعه تا ساعت ۱۱ صبح هیچ کس نمی دانست که اشعار فکاهی آن روز که بایستی به طور زنده از رادیو پخش شود براساس چه موضوعی خواهد بود. حتی خود من هم نمی دانستم. فقط وقتی پشت فرمان ماشین می نشستم تا از تجریش به بی سیم قصر رادیو بروم یکی از آهنگ های محبوب روز را انتخاب می کردم و به محض رسیدن به باغ بی سیم نام آهنگ را به مسئول ارکستر، صدری می گفتم و خودم برای ساختن شعر روی نیمکت نزدیک حوض می نشستم. اعضای ارکستر و حمید قنبری مشغول تمرین آهنگ می شدند. آهنگی که هنوز شعر نداشت.

خطیبی می نویسد: حدود نیم ساعت بعد من شعر را به دست حمید قنبری می دادم. فرصت زیادی برای تمرین شعر و آهنگ نبود و اغلب با عجله خودمان را به استودیو می رساندیم. یک روز که شعر ساختن من بیش از حد معمول طول کشید چون فقط پنج دقیقه به وقت اجرای برنامه باقی مانده بود قسمت اول شعر را به قنبری دادم و او در استودیو مشغول خواندن آن شد و من درست در لحظاتی که قنبری بند اول شعر را تمام کرده بود بند دوم را ساختم و به دست او دادم.

اردشیرصالح پور در کتاب "ترانه نمایش های پیش پرده خوانی در ایران" (انتشارات نمایش- ۱۳۸۸) ضمن آن که پرویز خطیبی را "هنرمندی تمام عیار، باذوق، مبتکر و خلاق" و "چهره ممتاز هنر پیش پرده سرایی" خوانده است می نویسد: این هنر{پیش پرده} بالیده از روح و جان مردم، با شاخ و برگ های گسترده و برافراشته، قد کشید و بوستان هنر تئاتر از هیبت و شکوه آن تجلی تازه ای یافت. پیدایش هنر پیش پرده خوانی بر اساس یک ضرورت فیزیکی صحنه ای شکل گرفت تا نمایش اصلی بدون مشکل به حیات خود ادامه دهد و فضای باز سیاسی و استقبال مردم از یک سو و ظرفیت های جوهری این هنر از سوی دیگر بود که با کمترین هزینه و حداقل امکانات ، جریانی تاثیر گذار در تئاتر پدید آورد تا به زبان مردم وبرای مردم چون رسانه ای زنده سخن بگوید و بغض فرو خورده ملت را که همواره در گلو مانده بود در این دوره به صحنه بکشاند.

زمانه پرویز خطیبی

پرویز خطیبی در دوم اردیبهشت سال ١٣٠٢ در گرماگرم مشروطه طلبی به دنیا آمد. شیوه آشنایی او با تئاتر و سینمای نوپای ایران هم در زمینه همین حرکت در مسیر طبیعی راه بری سنت به مدرنیته در تهران بیش از نود سال پیش اتفاق افتاد. او در قلب این حرکت، کودک خردسالی بود که در خانه مسکونی خود در لاله زار زندگی مرفهی داشت. او تنها پسر خانواده پس از شش دختر بود. پدرش تاجری موفق و سرشناس بود و مادرش تنها دختر بازمانده از میرزا رضا کرمانی قاتل ناصرالدین شاه قاجار.

پرویز به مدرسه سن لوئی می رفت. او در کوچه پس کوچه های لاله زار که قلب تپنده تهران آن روزها به شمار می رفت، از نزدیک شاهد جریان حرکت های اجتماعی زمانه خود بود و از همان اوان کودکی پیوندی بین او و مردم کوچه و بازار و آداب و سنن ایرانی به وجود آمد. پیوندی که بعدها در دوران ایجاد ارتباط میان ایران و جهان مدرن به آن به جای اراده ای برای حفظ فرهنگ مردمی و هنر سنتی، به صورت کهنه پرستی نگاه شد.

در بازگشت به دوران کودکی آقای خطیبی می بینیم که او در سالن گراند هتل کمی پائین تر از خانه مسکونی خود در لاله زار با تماشای نمایشنامه های معزالدیوان فکری به نمایشنامه نویسی علاقمند شده است و در یکی از سینماهای محله بیش از ۴۰ بار به تماشای فیلم دختر لر آقای سپنتا می رود و در ٩ سالگی سپنتا را که جمعیت کثیری از استقبال کنندگان جلوی در سینما مایاک او را محاصره کرده اند ملاقات می کند و حتی با او دست می دهد.

در همان روزها او پشت بام خانه شان را تبدیل به صحنه تئاتر کرد و به تقلید از حسین خیرخواه، یکی از محبوب ترین هنرپیشه های آن زمان، حسین، پسر دلاک حمام محله را در نقش مشتی عباد در مقابل لنگ های برافراشته حمام به بازیگری واداشت.

بعدها که خواهر زاده او سالن تئاتری را در خیابان لاله زار به معز الدیوان فکری کرایه داد ، پرویز خطیبی هم در نقش یک شاگرد مدرسه در یکی از نمایش های او بازی کرد.

در کلاس ششم ابتدایی اولین نمایشنامه خطیبی به نام جوان گمراه در جشن فارغ التحصیلی مدرسه به نمایش در آمد و در همان روزها با بهترین دوستش مجید محسنی هنرپیشه نقش اول این نمایش، به محلی رفتند که قرار بوده به دستور رضا شاه ، آلمان ها در آن سالن تئاتر و اپرایی بسازند که وقتی مهمان های خارجی به تهران دعوت می شوند به رسم پایتخت های پیشرفته جهان به تئاتر و اپرا بروند. البته این بنا بعدها به دلایلی نیمه تمام ماند.

پس از شهریور بیست و خروج رضا شاه از ایران بنای نیمه ساز اپرای شهرداری را خراب کردند و به جایش بنای بانک رهنی را ساختند. پرویز خطیبی در کتاب خاطراتی از هنرمندان در این مورد نوشته است: پیش از آنکه بنای اپرا خراب شود – من و مجید محسنی اغلب به داخل آن می رفتیم و خیالبافی می کردیم. مجید برای من شرح می داد که صحنه در کجا قرار می گیرد و درهای ورودی و خروجی در کدام سمت خواهند بود. گاه روی بام بلند آن قدم می گذاشتیم، یک سقف مدور آهنین داشت، بالکن و لژهای مخصوص و خیلی چیزها که تا آن زمان در تئاترهای ما مرسوم نبود، و روزی که بنا را خراب کردند من و مجید ساعت ها ایستادیم و اشک ریختیم. شاید برای آرزوهای خاک شده خودمان.

در دوران وقایع شهریور بیست و زمان اشغال ایران توسط قوای روس و انگلیس، پرویز خطیبی سردبیر و جوان ترین عضو تحریریه توفیق با نام مستعار دارکوب با این نشریه همکاری داشت. در آن زمان، حسین توفیق به زندان مختاری افتاد و از آن به بعد بیشتر همکاران آن دوران توفیق از ترس حکومت به نوشتن درباره مسائل پیش پا افتاده اجتماعی قناعت کردند.

در آن زمان هرچند نشریه توفیق نقش پایگاه پرواز را برای نویسندگان جوان داشت اما در حرکت عرضی خود بنا بر نوشته جمشید وحیدی، کاریکاتوریست و طنزنویس در مقدمه کتاب "خاطراتی از هنرمندان"(انتشارات بنیاد فرهنگی پرویز خطیبی – ۱۹۹۳)،«در حد یک "شوخی نامه" دور و بر مشکلاتی نظیر زن گرفتن و کمی انگشت زدن به تخلفات اداری آن هم در سطح پائین کارمندان و کسبه باقی می ماند.

در این دوران که مردم کم کم سیاسی می شدند، توفیق و سطح نوشته هایش عطش سیاسی پرویز خطیبی را فرو نمی نشاند و او در نهایت با انتشار روزنامه فکاهی - سیاسی علی بابا به عنوان پیشتازی در طنز سیاسی آن زمان راه خود را از توفیق برای همیشه جدا کرد.

جمشید وحیدی از نخستین همکاران پرویز خطیبی در روزنامه سیاسی – فکاهی حاجی بابا می نویسد: نوعی تجزیه و تحلیل درباره شیوه کار پرویز خطیبی در کار طنز و روزنامه نگاری می رساند که خطیبی ابتدا مانند دیگر طنزنویسان کار خود را با طنز اجتماعی آغاز کرد کما اینکه در نویسندگی نمایشنامه های رادیویی و پیش پرده هایی که در تئاترهای تهران توسط مجید محسنی – عزت انتظامی – حمید قنبری – جمشید شیبانی و مرتضی احمدی اجرا می شد نیز از موضوعات اجتماعی روز الهام می گرفت ولی با انتشار روزنامه حاجی بابا، پیشگام طنز سیاسی گردید.

وحیدی می نویسد:کار خطیبی نسبت به کار علی اکبر دهخدا در طنز سیاسی بسیار متفاوت بود. دهخدا به اقتضا و شرایط زمان به قول معروف با پنبه سر می برید ولی خطیبی در نهایت ذوق و شایستگی به وضوح و بدون ترس و واهمه، و به همین جهت جزو روزنامه نگارانی بود که مدام مورد بی مهری دستگاه سانسورشهربانی (محرمعلی خان معروف) و فرمانداری حکومت نظامی بود و هر شماره حاجی بابا که چاپ می شد دو سه روز اول مشکلاتی را برای خطیبی از پی داشت و مقادیری هول و نگرانی. روزنامه های فکاهی آن زمان تا قبل از انتشار حاجی بابا – بیشتر به انتقاد و شوخی با بقال و عطار و گرانفروش و کر و لال و شل و چلاق (که واقعا جای تاسف است) می پرداختند ولی حاجی بابا به انتقاد از دولت ومجلس و سیاست پرداخت.

جمشید وحیدی در ادامه می نویسد: خطیبی رفت و رفت تا رسید به آن حرکت ملی بزرگ و پیدایش دوباره دکتر محمد مصدق در صحنه سیاست ایران که حاجی بابا در صف اول و دوشادوش دیگر روزنامه های سیاسی چون باختر امروز از مطرح ترین و پرفروش ترین نشریات روز بود و فراموش نمی کنم که وقتی سپهبد رزم آرا کودتا وار زمام امور کشور را در دست گرفت حاجی بابا شمشیر را از رو بست و با حربه قلم طنز و کاریکاتور با سپهبد رزم آرا تا به اصطلاح دندان مسلح در افتاد.

عزت الله انتظامی، بازیگر تئاتر و سینمای ایران که برای نخستین بار با خواندن پیش پرده "کارمند دولت" پرویز خطیبی با آهنگ اسماعیل مهرتاش به روی صحنه تئاتر رفت در کتاب زندگینامه خود "آقای بازیگر" (انتشارات روزنه کار تهران- ۱۳۷۶) می نویسد: موضوع پیش پرده ها، بدبختی ها و مشکلات مردم بود. مثلا درباره نان سیلو می خواندند، همان نانی که زمان جنگ می پختند و تویش همه چیز پیدا می شد.

انتظامی از مشکلاتی که در آن دوران برای گرفتن مجوز برای اجرای پیش پرده های سیاسی پرویز خطیبی وجود داشته می نویسد: در آن زمان خانمی آمریکایی بود به نام میس کوک که در ابتدای ورود به ایران چند کلاس رقص دایر کرد و ما هم سر کلاس هایش رفتیم دیدیم فایده ای ندارد. همین خانم آمریکایی مسئول بررسی نمایش ها در وزارت کشور شد. من خودم می رفتم پیش او چند ورق سفید کاغذ هم می بردم و هنگام پیش پرده خواندن در مقابل او آنقدر اذیتش می کردم تا بلند شود و از اتاق بیرون برود. بعد مهرش را بر می داشتم و پای ورق های سفید می زدم که بعد می بردیم و رویشان {پیش پرده ها را} می نوشتیم.

آقای انتظامی می نویسد: از جمله این پیش پرده ها یکی بود به نام "قاسم کوری" که پرویز خطیبی ساخته بود و در دوره نخست وزیری قوام در تئاتر پارس خواندم. می گفت: ز سعی دولت دگر مملکت آباد شود و آخرش هم بود: شکر خدا مملکت گشته بهشت برین، خلاصه تمامش ظاهرا در تعریف از دولت بود اما در واقع نعل وارونه می زد. آخرش هم بر وزن آی بری باخ ترکی گروه کر از پشت صحنه می خواندند قاسم کوریه – قاسم کوریه من هم روی صحنه با چشم هایم بازی می کردم و چشمک می زدم ....

انتظامی در ادامه این مطلب می نویسد: همان موقع فهمیدند که مجوز این پیش پرده قلابی است و از وزارت کشور آمدند و بعد سپهبد احمدی آمد با عصبانیت و تهدیدمان کرد. بعد هم یک افسری آمد روی صحنه که سرگرد شهربانی و مامور اجرای حکم من بود و جلوی جمعیت سیلی محکمی به گوش من زد که با فریاد تماشاگران همراه شد و تئاتر را تعطیل کردند و مرا به زندان بردند.

این دومین باری بود که انتظامی از روی صحنه به زندان برده می شد، بار اول هم پس از خواندن پیش پرده تهران مصور پرویز خطیبی، آقای انتظامی را دستگیر کردند.

بعدها انتظامی با پیش پرده مصدر سرهنگ چنان شهرتی به دست آورد که تئاتر پارس اجرای پیش پرده را هم جزو برنامه های همیشگی خود قرار داد.

سال ها بعد عزت الله انتظامی در حاشیه کتاب تصنیف های فکاهی برای پرویز خطیبی می نویسد: عزیزم پرویز – گذشت زمان عظمت و بزرگی ترا ثابت خواهد کرد. نبوع ترا نسل آینده کشف خواهد کرد. تو آئینه زمان بودی. تو با اشعارت درون کثیف و لجنزار اجتماع را بررسی می کردی. افتخار می کنم که قطره کوچکی در این ماجرا بودم. -عزت انتظامی مهرماه ۵۱

درتاریخ ۱۱ اسفندماه ۱۳۵۳ حزب رستاخیز به دستور محمدرضاشاه پهلوی تشکیل شد و دولت اعلام کرد که "هرکسی باید جزو این حزب بشود و تکلیف خود را روشن بکند" و "برای هرایرانی که خواستار شرکت در حزب نیست گذرنامه صادر می شود."

پرویز خطیبی هم در اواسط سال ۱۳۵۴ به آمریکا، نیویورک مهاجرت کرد. او پس از انقلاب به ایران بازگشت و در دوره ای کوتاه پس از ۲۵ سال توقیف در زمان شاه، حاجی بابا را منتشر ساخت و پس از چاپ تنها ۱۶ شماره هفتگی یک باردیگر این نشریه توقیف شد و خطیبی تحت تعقیب قرار گرفت.

خطیبی که نام اصلی او در پاسپورتش محمد جعفرخطیبی نوری بود توانست به نیویورک بازگردد و درآنجا روزنامه "حاجی بابا درتبعید" را منتشر کرد و پس از نقل مکان به لس آنجلس در ادامه فعالیت های هنری به اجرای نمایشنامه های طنز سیاسی در این شهر و شهرهای دیگر آمریکا پرداخت.

پرویز خطیبی در ۷۱ سالگی به علت ایست قلبی در بیمارستان سیدارسینای لس آنجلس درگذشت.

منبع



:: موضوعات مرتبط: يادداشت، مناسبت
:: برچسب‌ها: مجله فکاهی توفیق, پرویز خطیبی
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در شنبه چهاردهم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





مشروطه به زبان ساده: راه آزادی / مسعود بُربُر

 

مشروطه به زبان ساده: راه آزادی

مسعود بُربُر

 

«بدون هیچ دلیل تازه ما همه به اشک خونین اعتراف می‌کنیم که امروز در کره زمین هیچ دولتی نیست که به قدر دولت ایران بی‌نظم و پریشان و غرق مذلت باشد.»

چهاردهم مرداد ماه روزی است که سرنوشت ساکنین مرزهای ایران‌زمین و شاید حتی همسایگان آن را برای همیشه دگرگون کرد. روزی که جنبش مشروطه به موفقیت رسید و «شاه» فرمان مشروطه را امضا کرد. اما به زبان ساده جنبش مشروطه چه بود؟ چه اتفاقاتی افتاد؟ سرانجام آن چه شد؟ مخاطب این نوشته خوانندگانی هستند که پاسخ این پرسش‌ها را نمی‌دانند، اما خواندن کتاب‌ها و مقالات مفصل در حوصله یا زمان‌شان نمی‌گنجد.

 

پیش‌قراولان مشروطه

ایرانیان که روزگاری ابرقدرت بی‌رقیب جهان بودند در باب چرایی علل عقب‌ماندگی خود، همواره با یک «چرا»ی ذهنی درگیر بودند. فساد و انحطاط دوران قاجاری درکنار آن‌چه روسیه به سر ایران آورد و بخش‌هایی از خاک ایران را نیز از آنان گرفت، علامت‌های سوال را بزرگ‌تر کرد و دانشجویانی که برای تحصیل مهندسی و فنون نظامی به فرنگ رفته بودند، هنگام بازگشت، از «محدودیت قدرت حاکم»، «حرمت جان و مال مردم» و «حاکمیت قانون» سخن گفتند.

آشنایی تدریجی ایرانیان با تغییرات و تحولات جهانی، اندیشه لزوم حکومت قانون و احقاق حقوق مردم و پایان حکومت استبدادی را نیرو بخشید. نوشته‌های روشنفکرانی مثل حاجی زین‌العابدین مراغه‌ای که در روایتی داستانی همچون آینه‌ای، تمام زشتی‌های زندگی ایرانیان را پیش رویشان نهاده بود و عبدالرحیم طالبوف و میرزا فتحعلی آخوندزاده که در قالب‌های گوناگون از رساله‌ها گرفته تا نمایشنامه‌ها تیره‌بختی ایرانیان را به رخشان می‌کشیدند، همراه شد با روزنامه قانون که میرزا ملکم خان منتشر می‌کرد و علیرغم مخالفت حاکمان دست به دست می‌چرخید و در هر شماره آن از «وضع ملت ایران» گفته می‌شد و از ضرورت تاسیس دستگاه وضع قانون و دستگاه اجرای قانون و دستگاه عدلیه.

ملکم در شماره دوم قانون نوشت: «خدا خلق ایران را از برای زندگی آفریده است. و از برای این که یک طایفه بتواند به آسودگی زندگی بکند باید لامحاله صاحب یک خانه باشد. ایران خانه ماست و تا این خانه نظم نداشته باشد بدیهی است که آسایش اهل خانه خیال محال خواهد بود. بدون هیچ دلیل تازه ما همه به اشک خونین اعتراف می‌کنیم که امروز در کره زمین هیچ دولتی نیست که به قدر دولت ایران بی‌نظم و پریشان و غرق مذلت باشد.»

علاوه بر قانون، روزنامه‌ها و نشریات گوناگونی مانند حبل‌المتین و چهره‌نما و حکمت که همه در خارج از ایران منتشر می‌شدند نیز در گسترش آزادی خواهی و مخالفت با استبداد نقش مهمی داشتند. کمی بعد ملانصرالدین نیز، تلخک‌گونه، در شعرها و یادداشت‌های کوتاه به تمسخر سیاه‌روزی ایرانیان پرداخت و شعرهایش ورد زبان مردم شد.

میرزا آقاخان کرمانی نیز از وضع فاسد و مخرب اندیشه‌ها و خرافات حاکم بر جامعه زمان خویش نوشت و جان در این راه نهاد و سخنرانیهای سیدجمال واعظ و ملک المتکلمین، توده‌های مردم مذهبی را با اندیشه آزادی و مشروطه آشنا کرد.

با تشکیل انجمن‌هایی مانند فراموش‌خانه و جامع آدمیت، آنچه به شکلی کلی در نشریات نوشته شده بود، در جلسات این انجمن‌ها برای مردم توضیح داده می‌شد و مردم درس مشروطه‌خواهی می‌دیدند و مشروطه‌خواه می‌شدند. شاه و دستگاه مستبد حاکم به درستی دشمن شماره یک خود را این انجمن‌ها می‌دیدند و به هر بهانه، تندترین برخوردها با انجمنی‌ها را در دستور کار قرار می‌دادند.

سرانجام، کشته شدن ناصرالدین شاه به دست میرزا رضای کرمانی که آشکارا انگیزه خود را قطع ریشه ظلم و نتیجه تعلیمات سیدجمال الدین دانسته بود، فصلی تازه در روند مشروطه خواهی را آغاز کرد.

 

مردم عدالت‌خانه می‌خواهند، مشروطه راه نجات از بردگی است

علاءالدوله حاکم تهران هفده نفر از بازرگانان و دونفر سید را به جرم گران کردن قند به چوب بست. این کار که با تائید عین الدوله صدراعظم انجام شد، روحانیان و بازاریان را به اعتراضاتی پیوست که تاکنون جنبه روشنفکری داشتند. اینان در مجالس و در مسجدها به سخنرانی ضد استبداد و هواداری از مشروطه و تأسیس عدالتخانه یا دیوان مظالم پرداختند. خواست برکناری عین الدوله و عزل مسیو نوز بلژیکی و حاکم تهران به اعتصاب فراگیر در تهران رسید و مظفرالدین شاه وعده برکناری صدراعظم و تشکیل عدالتخانه را داد. هنگامی که به وعده خود عمل نکرد علما از جمله آقا سید محمد طباطبائی و آقا سیدعبدالله بهبهانی به قم رفتند و تهدید کردند که کشور را ترک می‌کنند و به عتبات عالیات خواهند رفت. بازاریان و عده زیادی از مردم به تحصن در سفارت انگلیس اقدام کرده و خواهان آزادی علما و تشکیل عدالتخانه شدند. عین الدوله با گسترش ناآرامیها در شهرهای دیگر استعفا کرد و میرزا نصرالله خان مشیرالدوله صدراعظم شد.

آزادی و برادری و برابری شعار مشروطه‌خواهان، مورد تایید مردم و بازاریان و روحانیان و افراد مذهبی شد، چنان که محمد حسین نائینی غروی در تنبیه الامه و تنزیه المله نوشت: «آزادی و برابری که در رژیم مشروطه مورد توجه‌است از هدف‌های اصلی پیامبران بشمار می‌رفته، پیامبر ما هرگز فراموش نکرد که همه مردم آزاد و برابر هستند. رهبران مذهب شیعه می‌خواستند مسلمانان را از بردگی نجات داده حقوق از دست رفته شان را باز گردانند.»

سرانجام اعتصاب‌ها و استعفاها بدانجا رسید که مظفرالدین شاه فرمان مشروطیت را در ۱۴ امردادماه ۱۲۸۵ امضا کرد. تحصن در سفارت انگلیس پایان یافت و مردم صدور فرمان مشروطیت را جشن گرفتند.

مجلس اول روز ۱۴ مهر ۱۲۸۵‏ در تهران گشایش یافت. نمایندگان به تدوین قانون اساسی پرداختند و در آخرین روزهای زندگی مظفرالدین شاه روز هشتم دی ماه 1285 این قانون به امضای او رسید و تا سال 1357 نیز قانون اساسی ایران بود.

این قانون ۵۱ ماده داشت که بیشتر به طرز کار مجلس شورای ملی و مجلس سنا مربوط می‌شد، به همین دلیل در آغاز به «نظامنامه» مشهور بود. از آنجایی که این قانون با عجله تهیه شده بود و در آن ذکری از حقوق ملت و سایر ترتیبات مربوط به رابطه اختیارات حکومت و حقوق ملت نبود، کمیسیون تکمیل قانون اساسی (سعدالدوله، تقی‌زاده، مشاورالملک، حاجی‌امین‌الضرب، حاجی سیدنصرالله تقوی و مستشارالدوله) تشکیل شد و ظرف دو ماه «متمم قانون اساسی» را بر مبنای قانون‌اساسی بلژیک و فرانسه تهیه کردند. این متمم روز ۱۴ مهر ۱۲۸۶ خورشیدی به تایید محمدعلی شاه رسید و رسمیت پیدا کرد، اما...

 

آنان که مشروطه را نخواستند

محمدعلی‌شاه از همان ابتدا به مخالفت با مشروطه و مجلس پرداخت و در مراسم تاجگذاری خود نیز نمایندگان مجلس را دعوت نکرد. علاوه بر این روسیه که حامی اصلی محمدعلی شاه بود و وابستگی هرچه تمام‌تر او را به دست آورده بود، از اوضاع ایران راضی نبود. کلنل لیاخوف در راپرت‌های محرمانه‌اش به فعالیت‌هایی برای تهدید و تطمیع شاه جهت تضعیف و تعطیل مشروطه اشاره کرده است. سرانجام روس‌ها دشمنی شاه تازه با مجلس و مشروطه را به جایی رساندند که مشیرالدوله را از صدارت برکنار کرد و امین السلطان (اتابک اعظم) را که سالها صدراعظم دوره استبداد بود از اروپا به ایران فراخواند و او را صدراعظم کرد. به این ترتیب علیرغم دستخط شاه در تایید مشروطه، دشمنی شاه و صدراعظم با مشروطه عیان شد.

روزنامه یا درواقع نشریه هفتگی صوراسرافیل که جهانگیرمیرزا شیرازی آن را در این دوران منتشر می‌کرد نقش مهمی در تشویق مردم به آزادیخواهی و مقابله با شاه و درباریان طرفدارش داشت.

در سوی مقابل حزب اجتماعیون عامیون (سوسیال دموکرات‌های ایران) به رهبری حیدرخان عمواوغلی با تشکیل هیأت مدهشه (کمیته ترور) و فعالیت‌های تروریستی، مشروطه‌خواهی را رادیکالیزه کردند و عملا تنش میان حاکمیت و مشروطه‌خواهان را به سویی کشاندند که به نفع ملت ایران نبود. با بمبی که یاران حیدرخان عمواوغلی به کالسکه حامل محمدعلیشاه انداختند، شاه بهانه لازم را پیدا کرد و به مقابله جدی با مجلس پرداخت و با تحریک لیاخوف (آنچنان که از نامه‌های او پیداست) به باغشاه رفت و بریگاد قزاق را برای مقابله با مجلس آماده کرد.

شاه از لیاخوف خواهش کرد «که هر قدر ممکن است خونریزی کمتر باشد» اما لیاخوف او را تهدید کرد که «اگر شما قبول نکنید دولت روسیه دیگر بهیچوجه از شما حمایت نخواهد کرد». در راپرت محرمانه‌ای که لیاخوف در تاریخ 13 ژوئن 1908 نوشته است آمده: «شاه مانند یک ایرانی بسیار تردید کرد میترسید از اینکه خونریزی خواهد شد بناکرد بعضی تصورات بیجا کردن یعنی صلح و غیره چون اینرا دیدیم مجبور شدیم که وسیله قطعی و آخری خود را بکار ببریم که این ترتیبات از طرف دولت روسیه قبول و بهترین ترتیبات برای حال حاضر ملاحظه شده است.»

کلنل لیاخوف فرمانده بریگاد قزاق روز سه‌شنبه دوم تیرماه 1287حمله به مجلس را آغاز کرد. او «فرمان داد دسته‌های دیگر قزاق که ۲۵۰ سواره و ۲۵ پیاده و ۴ توپ می‌بود، آهنگ مجلس کردند و در ساعت ۷ بود که این‌ها به جلو مجلس رسیدند. از چهار توپ یکی را در خیابان دروازه دولت، دیگری را در خیابان روبروی آن و سوم و چهارم را در خیابان شاه آباد نهادند و دهانه همه توپ‌ها را بسوی مجلس گردانیدند، و گرداگرد هر توپی دسته قزاق، از سواره و  پیاده جادادند.»

آنگونه که در «تاریخ مشروطه ایران» آمده «قزاقان و سربازان نمیگذاردند کسی از مجلس بیرون رود. سپس سختگیری را بیشتر گردانیده کسی را بدرون هم راه نمی‌دادند ولی تا این هنگام کسانیکه آمدن می‌خواستند آمده بودند و ما از آنان نامهای بهبهانی و طباطبایی و حاجی امام جمعه خویی و حاجی میرزا ابراهیم آقا و مستشارالدوله و میرزا محمد صادق طباطبایی حکیم الملک را می‌شناسیم.[…] از آنسوی یکدسته از سران آزادی از جهانگیرخان و ملک المتکلمین و[…] خود درآنجا می‌بودند. در آنجا انبوهی می‌بود در بیرون نیز مردم هواخواهی بمجلس می‌نمودند و دسته‌هایی برای آمدن بمجلس آماده می‌شدند.»

از آن سوی لیاخوف چون چگونگی را دید فرمان داد همه توپها از چپ و راست گلوله افشانی کنند و کسانی را بباغشاه دوانید تا توپهای دیگری نیز بیاورند.

بدین سان جنگ میرفت و در همان هنگام توپهای دیگر همچنان مجلس را بمباران می‌کردند و هرگونه ویرانی پدید می‌آوردند. نیمساعت به نیمروز جنگ بیکباره پایان پذیرفت. در میدان جلو مجلس نزدیک بیست لاشه اسب افتاده بود. دریای خون موج می‌زد و هنوز بزمین فرو نرفته بود. یک مرده پهلوی قراولخانه افتاده، و از گیجگاه شکسته آن خون سرخ و سیاهی روان بود.

خانه‌هایی که نگهداران مجلس از آنها تیرانداخته بودند پرده غم‌انگیزی را نشان می‌داد. پاره‌ای دیوارها افتاده و پاره‌ای شکاف برداشته بود، یک شیشه در پنجره‌ها دیده نمی‌شد. درها از جا کنده شده پشت بامها از تکه‌های گلوله‌های سوزان و افشان سوراخ سوراخ شده بود.

ملک المتکلمین و میرزا جهانگیرخان را که با سخنرانی‌ها و نوشته‌های خود در آگاهی مردم نقشی به سزا داشتند و از اعضای فعال انجمن‌ها نیز بودند، به باغشاه بردند و در برابر محمدعلی شاه «پهلوی فواره نگاه داشتند. دو دژخیم طناب بگردن ایشان انداخته از دو سو کشیدند. خون از دهان ایشان آمد و اینزمان دژخیم سومی خنجر بدلهای ایشان فروکرد.»

لیاخوف چون فیروز درآمده بنیاد مشروطه را برانداخته بود رشته همه کارها در دست او می‌بود. روز چهارشنبه سوم تیرماه در تهران فرمانداری نظامی برپاگردید. آگهی در این باره با دست لیاخوف نوشته شده و بچاپخانه رفته بود و در شهر پراکنده گردید: «مردم نمی‌بایست در خیابانها در یکجایی گرد آیند. اگر کسانی نافرمانی نمودندی سپاهیان بایستی با شلیک تفنگ پراکنده شان گردانند. آنانکه با سپاه ستیزیدندی سپاهیان یارستندی آنانرا بزنند.»

امروز جارکشیدند که بازارها باز شود، و بازاریان از ترس فرمان بردند و بازارها را باز کردند. همه نشانه‌های مشروطه از میان برخاسته، نه روزنامه‌ای، نه انجمنی، نه گفتاری ولی کارها بسامان و آرامش پدیدار می‌بود.

منبع: قانون



:: موضوعات مرتبط: مقاله، مناسبت
:: برچسب‌ها: مشروطه
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در شنبه چهاردهم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





به مناسبت 29 ژوئن، سالروز تولد اوريانا فالاچي / معترض ستيزه‌جو

 

به مناسبت 29 ژوئن، سالروز تولد اوريانا فالاچي

معترض ستيزه‌جو

مارگارت تالبوت /ترجمه: نائيريكا اميني

 اوريانا فالاچي

اوريانا فالاچي، روزنامه‌نگار ايتاليايي (1929-2006)، تقريبا به اندازه رهبران سياسي جهان ستيزه‌گر بود. فالاچي به دليل لحن معترضش در مصاحبه‌هايش شهرت داشت و اين خصلت او را در حرفه‌اش بسيار توانا و متمايز مي‌كرد.

آوازه فالاچي در دهه‌هاي 1960 و 1970 ميلادي به خاطر مصاحبه‌هاي پرتوان و نافذش با چهره‌هاي سياسي مهم دنياست. او با شجاعت تمام‌نشدني‌اش و غالبا بي‌پروا سران دولت و رهبران انقلابي را در افكار و تاكتيك‌هايشان به چالش مي‌كشيد.

اوريانا فالاچي در 29 ژوئن 1929 در شهر فلورانس ايتاليا متولد شد. او يكي از سه فرزند دختر يك كابينت‌ساز بود. از هر دوطرف در خانواده‌اش فعاليت‌هاي سياسي را به طور عميق دنبال مي‌كردند. پدربزرگش عضوي از جنبش آنارشيستي در ايتاليا بود كه در سال‌هاي بعد از جنگ جهاني اول در حال وقوع بود و اين در صورتي بود كه پدر فالاچي در همان زمان به عنوان يك فعال ضدفاشيستي عليه ديكتاتوري موسوليني مقاومت مي‌كرد. سرنوشت سياسي فالاچي در جنگ جهاني دوم شكل گرفت؛ زماني كه به عنوان يك نوجوان او مبدل به يك فعال در جنبش‌هاي زيرزميني بر ضد نازي‌هاي اشغالگر در ايتاليا شد. سال‌هاي جنگ همچنان از او موجودي بسيار سرسخت ساخت. زادگاه او زماني زير بمباران‌هاي سنگين هوايي بود. به مدت دو دهه از اواسط دهه 60 تا اواسط دهه 80 ميلادي، اوريانا فالاچي يكي از خبره‌ترين مصاحبه‌گران سياسي جهان محسوب مي‌شود. او بيشتر با معروف‌ترين چهره‌هاي سياسي دنيا از جمله ياسر عرفات، اينديــرا گاندي، آيت‌الله ( امام) خميني، مهندس بازرگان، محمدرضاشاه پهلوي مصاحبه مي‌كرد. هنري كسينجر بعد از گفت‌وگويي كه با فالاچي در سال 1972 داشت، ادعا كرد: مصاحبه او با فالاچي در سال 1972 يكي از مهلك‌ترين گفت‌وگوهايي بوده كه با مطبوعات داشته است.

روش مصاحبه فالاچي به طور عمد بسيار مغشوش‌كننده بود. برخوردهاي او در مصاحبه‌هايش به طور تعمدي بسيار پرخاشجويانه بود.

همان‌طور كه فالاچي در پيشگفتار در كتاب (مصاحبه با تاريخ) ذكر كرده، هيچ فرقي نمي‌كند چه يك پادشاه مستبد باشي چه يك رييس‌جمهور منتخب مردم، چه يك ژنرال قاتل، چه يك رهبر مردمي و دوست داشتني، قدرت يك پديده غيرانساني و منزجر‌كننده است. تنها راه استفاده از معجزه تولد، نافرماني در برابر ظلم است.

فالاچي در مصاحبه‌اش با كسينجر خطاب به او گفت كه او به عنوان دايه نيكسون شهرت پيدا كرده است و اين موضوع را به رخ او كشيد كه امريكايي‌ها او را دوست دارند زيرا او هميشه خودش را به تنهايي مي‌زند. اما قابل توجه‌ترين قسمت مصاحبه او با كسينجر لحظه‌يي بود كه او از كسينجر در رابطه با جنگ ويتنام پرسيد: دكتر كسينجر آيا شما فكر نمي‌كنيد اين جنگ بسيار بي‌فايده بود؟ و كسينجر در جواب گفت: بايد اعتراف كنم كه در اين زمينه با شما موافقم.

يكي ديگر از مصاحبه‌هاي مهم اوريانا فالاچي، گفت‌وگوي او با آيت‌الله( امام) خميني در تاريخ 7 اكتبر 1979، دقيقا بعد از به وقوع پيوستن انقلاب اسلامي بود. فالاچي براي اين مصاحبه به قم مسافرت كرد و 10 روز در آنجا براي مصاحبه با آيت‌الله خميني منتظر شد.

كتاب نامه به كودكي كه هرگز ‌زاده نشد (1975) كه در حقيقت شرح حال خودش است، اعتراف نااميد‌كننده يك زن آزاد است به دمدمي‌مزاجي‌اش براي تحمل يك كودك. كتاب يك مرد (1979) داستاني است تخيلي درباره مردي كه او دوستش دارد. يك جنگجوي مقاوم يوناني به نام الكساندروس پاناگوليس كه سه سال بعد از آشنايي‌شان در يك سانحه رانندگي به طور مشكوك در آتن فوت كرد. پاناگوليس زنداني شد و مورد شكنجه قرار گرفت براي اينكه اقدام به كشتن يك رهبر حزبي يوناني به نام پاپادوپاولوس در سال 1968 كرد. او در مصاحبه‌اش به فالاچي گفت: من نمي‌خواستم كسي را بكشم. من قادر به كشتن كسي نيستم. من مي‌خواستم يك حاكم مستبد را بكشم.

در كتاب خشم و غرور، فالاچي داستاني را تعريف مي‌كند درباره متفقين كه فلورانس را در 25 سپتامبر 1953 بمباران كرده بودند.

اوريانا فالاچي

فالاچي و خانواده‌اش گروگان‌ها را در كليسا پناه دادند، در همان زمان بمباران شروع شد و ديوارها شروع به لرزيدن كردند، كشيش فرياد زد: عيسي، مسيح كمك‌مان كن! و اوريانا كه در آن زمان 14 سال داشت شروع به گريه كرد. «در سكوت، بدون هيچ ناله‌يي، بدون هيچ سكسكه‌يي. اما پدر براي كمك به من، براي آرام كردن من، پدر بيچاره، راه اشتباه را انتخاب كرد. او سيلي محكمي به گوشم زد و گفت: يك دختر، نبايد... هرگز نبايد، گريه كنه.» فالاچي گفت بعد از آن او هرگز گريه نكرد حتي زماني كه پاناگوليس فوت كرد.

سال 2005 يك كميته پشتيباني براي اوريانا فالاچي تعدادي نامه از سراسر ايتاليا دريافت كردند. نامه‌هايي كه مانند تقديرنامه بود. يك زوج فلورانسي نوشته بودند: آفرين اوريانا. تو شجاعت و افتخار اين را داشتي كه به جاي ايتاليايي‌ها صحبت كني (كساني كه اكثرا بسيار خاموشند)؛ كسي كه ارزش‌هاي اجتماعي، اخلاقي و مذهبي‌اي را كه به ما تعلق دارد نفروخته است. يك نفر ديگر نوشته بود: در اين لحظه تاريخي تنها يك صدا براي صحبت كردن براي وجدان غربي‌ها بلند شد. اين دليلي است براي اينكه ما شاهدان ناتواني هستيم براي مشاهده سقوط و قبول نكردن تمدن. مردماني كه امروزه ارزش‌هايشان به تمسخر گرفته شده توسط كساني كه آنها را حمايت مي‌كنند.

متشكريم اوريانا...

منبع: بازخواني از نيويوركر

منبع: روزنامه اعتماد



:: موضوعات مرتبط: مقاله، مناسبت
:: برچسب‌ها: اوریانا فالاچی
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در یکشنبه یازدهم تیر ۱۳۹۱

.:: ::.





یادمان روز معلم
 

 

یادمان روز معلم

منبع: شرق



:: موضوعات مرتبط: عكس، مناسبت
:: برچسب‌ها: معلم
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در سه شنبه دوازدهم اردیبهشت ۱۳۹۱

.:: ::.





میانه‌روی بر دار!
 

توضيح سطر اول:

نهم دي يكصدمين سال به دار آويخته شدن شهيد ثقه الاسلام تبريزي بود. مردي بزرگ كه جان بر سر آرمان‌هاي مشروطه و آزاديخواهي گذاشت. بسياري در شرح احوال او قلم‌فرسايي كرده‌اند. ولي تاكنون مطلبي درخور كه به تبيين زندگي اجتماعي و ديدگاه‌هاي او بپردازد، نگاشته نشده است.

آن چه پيش رو داريد مقاله‌ايست به قلم دوست بسيار عزيزم «امير قرباني عظمي» كه نگاهي گذرا به ديدگاه‌ها و منش اجتماعي و سياسي ثقه الاسلام تبريزي دارد.

 

میانه‌روی بر دار!

امیر قربانی عظمی

 

مشروطه خواهی که صاحب عقیده و مسلک بود و در زمانه ای که در اوج افراط و تفریط ها  افراد خود را در منتهی الیه دو جبهه آشتی ناپذیر می بینند میانه روی را سرمشق حرکت خود قرار داد. میانه روی او کوتاه آمدن از اصول نبود بلکه تحول و تطور را در مسیری عقلانی جستجو می کرد و نمی خواست دگرگونی و تغییر وضع چنان ناگهانی و برق آسا  و نیندیشیده باشد که ترمیم و جبرانش ممکن نشود. و از میانه روی بود که پی در خاموش کردن اختلافات مذهبی بود. او میانه رویی که جان بر سر اعتدالش داد و بر دار شد و او کسی نیست جز «ثقه الاسلام تبریزی»

                                                               ***

 

 1)

ثقه الاسلام تبریزی از مشروطه خواهان و آزادی خواهان به نام دوره بحران مشروطیت ایران است. صراحت لهجه، حسن نیت و فداکاری های  او را می توان پاس داشت و بر وطن خواهی اش و تلاش دردناکش برای سربلندی ایران آفرین ها گفت. به شهادت «مجموعه آثار قلمی» اش از معدود کسانی است که در آن دروه بحرانی تاریخ ما که شور ویرانگر جایگزین شعور سازنده می شد، از تعادل بازنایستاد و با شهامت و بردباری حرف هایش را زد. او از جناح روحانیون مشروطه خواهی بود که برداشت هایش از مشروطه و شیوه تبیین اش، همان مفهوم عامی را منعکس می کرد که در فضای جامعه اسلامی آن زمان از معنای مشروطیت وجود داشت، یا می شد به شیوه علنی از سخن گفت.  



:: موضوعات مرتبط: مقاله، مناسبت
:: برچسب‌ها: ثقه الاسلام تبريزي, امير قرباني عظمي, انديشه و منش سياسي, نهم دي 1290
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در یکشنبه هجدهم دی ۱۳۹۰

.:: ::.





به بهانه پنجاه و چهارمین سالمرگ استاد ابوالحسن صبا/«شهريار» و «صبا»
 

به بهانه پنجاه و چهارمین سالمرگ استاد ابوالحسن صبا

«شهريار» و «صبا» 

 

سطر اول: "استاد صبا با شهريار خيلي صميمي بود. شايد بتوان عشق اين دو را پيوند شعر و موسيقي تعريف كرد. آن دو در جواني دست برادري به هم داده بودند. حتي يك روز هم جدا نشدند . "
اين جملات كوتاه، بخشي از خاطرات مرحوم خانم منتخب اسفندياري همسر استاد صباست كه به اندازه كافي، گوياي علاقه دو چهره ممتاز شعر و موسيقي معاصر ایران است. البته آشنايي شهريار با موسيقي به دوران كودكي اش بازمي گردد و به گفته خودش اولين معلم او در شعر و موسيقي مادرش بوده است . شهريار با بسياري از هنرمندان عصر خود نظير اقبال آذر، احمد عبادي، ابوالحسن صبا، حسين تهراني و... دمخور بود. در اين ميان، صبا براي شهريار چيز ديگري بود. به طوري كه هر جا محفلي بود و صبا نبود، شهريار چنين زبان مي گشود:
شهریارا ! نه تويي بس همه با ياد صبا
هر كه دل داشت، در اين شهر صبايي دارد

منتخب اسفندياري همسر استاد صبا در خاطراتش از علاقه شهريار به صبا و خانواده اش چنین مي گويد: او عاشق فرزندانم بود و با تولد هر كدام از آنها، شهريار غزلي مي سرود. در مرگ صبا، غزلي با اين مطلع براي من نوشت: "اي منتخب تو بعد صبا جون چه مي كني؟ او آن قدر ما را دوست داشت. كه تا قبل از مرگ صبا با ما در يك كوچه زندگي مي كرد."

اگر چه شهريار به عنوان يك موسيقي دان مشهور نيست، ولي علاقه به موسيقي و مجالست با اهل آن، دانش موسيقايي اش را بالا برده بود . شهريار سه تار را به نيكي مي نواخت و چه استادي بهتر از صبا كه سرآمد سه تار نوازان روزگار بود. اما علاقه اين دو بزرگ شعر و موسيقي، به يكديگر نمي توانست به رابطه ساده استاد و شاگردي محدود شود. شايد بتوان گفت علاوه بر هنر، ويژگي هاي اخلاقي استاد صبا، نظر شهريار را اين چنين به خود جلب كرده بود كه پس از مرگ استاد مي سرايد:

 

ای صبا با توچه گفتند که خاموش شدی
چه شرابی به تو دادند که مدهوش شدی
تو که آتشکده عشق و محبت بودی
چه بلا رفت که خاکستر خاموش شدی
به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را
که خود از رقت آن بیخود و بی هوش شدی
تو به صد نغمه زبان بودی و دلها همه گوش
چه شنفتی که زبان بستی و خود گوش شدی
خلق را گر چه وفا نیست و لیکن گل من
نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی
تا ابد خاطر ما خونی و رنگین از تست
تو هم آمیخته با خون سیاوش شدی
ناز می کرد به پیراهن نازک تن تو
نازنینا چه خبر شد که کفن پوش شدی
چنگی معبد گردون شوی ای رشگ ملک
که به ناهید فلک همسر و همدوش شدی
شمع شبهای سیه بودی و لبخند زنان
با نسیم دم اسحار هم آغوش شدی
شب مگر حور بهشتیت به بالین آمد
که تواش شیفته زلف و بناگوش شدی
باز در خواب شب دوش ترا می دیدم
وای بر من که توام خواب شب دوش شدی
ای مزاری که صبا خفته به زیر سنگت
به چه گنجینه اسرار که سرپوش شدی
ای سرشگ اینهمه لبریز شدن آن تو نیت
آتشی بود در این سینه که در جوش شدی
شهریارا به جگر نیش زند تشنگیم
که چرا دور از آن چشمه پرنوش شدی

 

مطالب مرتبط:

ويژه نامه‌ي روزنامه‌ي «شرق» براي پنجاه و چهارمين سالمرگ استاد ابوالحسن صبا: مرگ روي پوزيسيون هفتم ...

 



:: موضوعات مرتبط: شعر، مناسبت
:: برچسب‌ها: ابوالحسن خان صبا, شهریار, موسیقی, ادبیات آذربایجان
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در یکشنبه هجدهم دی ۱۳۹۰

.:: ::.





دی ماه یکصد سال پيش در آذربايجان چه گذشت؟/زمستان سرد و خونريز در تبريز
 

دی ماه یکصد سال پيش در آذربايجان چه گذشت؟

زمستان سرد و خونريز در تبريز

 

تمثال شهيد ثقه الاسلام

 

حكايت جنگ پنج روزه تبريز، حكايت تلخي است؛ حكايتي كه با كشتارهاي قزاقان و سالدات‌هاي روسيه آغاز مي‌شود، با مقاومت مجاهدان مشروطه‌خواه و غلبه آنان بر قواي روسيه ادامه پيدا مي‌كند و با رسيدن نيروهاي تازه‌نفس روس و بدون حمايت ماندن مجاهدان و خروج آنان از تبريز به پايان مي‌رسد. اما تلخ‌ترين بخش اين رويدادها زماني رقم ‌خورد كه تبريز به دست نيروهاي روس افتاد و كشتار در شهر شروع ‌شد. غير از مردم كوچه و بازار كه به خونخواهي قزاقان كشته شده و در جريان جنگ به قتل رسيدند، چند نفر از چهره‌هاي سرشناس مشروطه‌خ

حالا مگر چه مي‌شد شما هم مي‌رفتيد؟ شما هم جمع مي‌كرديد هر چه را داشتيد و نداشتيد و همراه ديگراني كه از تبريز بيرون رفتند، در آن اولين روزهاي زمستان 100 سال پيش، راهتان را مي‌كشيديد و مي‌رفتيد جايي ديگر. اما نه، شايد باز هم فرقي نمي‌كرد. از آن همه آدمي كه پيش از سپيده‌دم پنجم دي 1290 شمسي سوار اسب‌هايشان شدند و دزدانه از شهر بيرون رفتند مگر چند نفر زنده بازگشتند؟ چند نفر خانه و خانواده خود را يكبار ديگر ديدند؟ زمستان سختي بود در تبريز؛ سرد و خونريز.

ثقه‌‌الاسلام از اين خانه به آن خانه مي‌رفت. از خانه حاج سيدالمحققين كه نمايندگان انجمن تبريز در آن جلسه داشتند به كنسولگري روسيه مي‌رفت، از آنجا راهي عالي‌قاپو مي‌شد تا با اميرحشمت و ديگر سردستگان مجاهدان تبريز ديدار كند تا آنان دل به بيرون رفتن از شهر بدهند و ساعتي ديگر به ديدن ضياءالدوله مي‌رفت تا شايد بتواند جلوي كشتارهاي سربازان روس را در شهر بگيرد. در همين حال سه لشكر روسيه از ايروان و تفليس به سوي تبريز در حركت بودند تا كار تبريز را يكسره كنند. تبريز در آستانه سقوط بود اما انگار كسي نمي‌خواست باور كند.

از روز جمعه 30 آذر، جنگ در تبريز شروع شد اما تهران به جاي آنكه به داد تبريزيان برسد، آنقدر گرفتار پاسخ دادن به اولتيماتوم روس‌ بود كه فقط مي‌توانست به تبريزيان تلگراف بزند و از آنان بخواهد دست از جنگ بردارند. از همان روز شروع جنگ تبريز، اوضاع تهران هم تغيير كرد. نمايندگان مجلس دوم مشروطه تا آن زمان در برابر پذيرفتن اولتيماتوم روسيه مقاومت كرده بودند. روس‌ها هم نيروهاي خود را تا قزوين جلو آوردند و رشت و تبريز را عملا تسخير كردند. بالاخره ناظم‌الملك نايب‌السلطنه و هيات وزرا كه از همان ابتدا در فكر مصالحه با دولت روس بودند، روز دوم دي ماه مجلس را منحل كردند. يپرم‌خان ارمني هم با آنان همراهي كرد. او از فرماندهان سپاه مشروطه‌طلبان در زمان فتح تهران و فرار محمدعلي‌شاه بود اما اين بار به جاي حمايت از مجلس مشروطه، سربازان خود را براي خالي كردن مجلس از نمايندگان و تخته كردن درهاي آن فرستاد. در تبريز هم دسته‌هايي از مجاهدان ارمني كه در شهر بودند به دستور او بيرون رفتند و در يكي از روستاهاي اطراف ماندند. تبريز باز هم بدون ‌دفاع مانده بود و تهران هم يكبار ديگر، بدون مجلس مشروطه.

حكايت جنگ پنج روزه تبريز، حكايت تلخي است؛ حكايتي كه با كشتارهاي قزاقان و سالدات‌هاي روسيه آغاز مي‌شود، با مقاومت مجاهدان مشروطه‌خواه و غلبه آنان بر قواي روسيه ادامه پيدا مي‌كند و با رسيدن نيروهاي تازه‌نفس روس و بدون حمايت ماندن مجاهدان و خروج آنان از تبريز به پايان مي‌رسد. اما تلخ‌ترين بخش اين رويدادها زماني رقم ‌خورد كه تبريز به دست نيروهاي روس افتاد و كشتار در شهر شروع ‌شد. غير از مردم كوچه و بازار كه به خونخواهي قزاقان كشته شده و در جريان جنگ به قتل رسيدند، چند نفر از چهره‌هاي سرشناس مشروطه‌خواه شهر، پايان زندگي خود را پاي چوبه‌داري ديدند كه به دست روس‌ها در زادگاهشان برپا شده بود. فقط پنج روز از سقوط تبريز گذشته بود كه چوبه‌هاي دار برپا شد. برپا كردن چوبه‌هاي دار فقط پنج روز طول كشيد اما مدت‌ها وقت لازم بود تا اين بساط قتل‌عام جمع شود و سال‌ها طول كشيد تا قزاقان روس از خاك ايران بيرون بروند. روز عاشوراي سال 1290 شمسي، اولين نفر قدم روي سكوي اعدام گذاشت و گردن به طنابي نهاد كه مرگ را زمزمه مي‌كرد. اول از همه رگ‌هاي گردن «شيخ سليم» با سردي و زبري طناب اعدام آشنا شد و بعد يكي‌يكي نوبت به هشت نفر ديگر رسيد كه روز پيش از آن دستگير شده بودند.

روز نهم دي 1290 همزمان بود با نهم محرم و قزاقان كه كنترل تمام تبريز را در دست داشتند به‌دنبال قربانيان خود كوچه و خيابان‌هاي شهر را جست‌و‌جو مي‌كردند. ثقه‌الاسلام را از مقابل خانه‌اش بردند. يك نفر از كنسولگري روسيه با كالسكه سراغ ثقه‌الاسلام رفت و به او گفت جلسه‌اي در كنسولگري برپا شده كه او هم بايد در آن شركت كند. او مي‌دانست روس‌ها از خون او نمي‌گذرند، با اين حال سوار كالسكه شد و به كنسولگري رفت اما ديگر هيچ وقت به خانه‌اش بازنگشت. ثقه‌الاسلام در تمام دوران استبداد صغير و مقاومت تبريز در برابر نيروهاي محمدعلي‌شاه از جنگ‌ها و درگيري‌هاي بسياري جان سالم به در برده بود و به‌عنوان يكي از مغزهاي متفكر مشروطه‌خواهان در آذربايجان شناخته مي‌شد ولي در آن روز به دست افسران روس به اسارت درآمد.

ضياءالعلما يكي ديگر از اسراي تاسوعاي 1290 شمسي در تبريز بود. هنگام بازداشت ضياءالعلما، دايي او با نام حاج محمد قليخان همراهش بود و براي آنكه از سرنوشت اين جوان خبري براي مادرش ببرد با او همراه ‌شد و به اين ترتيب دايي و خواهرزاده با هم به اسارت گرفته شدند.

ضياءالعلما از مشروطه‌خواهان جوان تبريزي بود و در دوره‌اي به چاپ نشريه «جريده اسلاميه» پرداخت، همين‌گناه‌ها براي ريخته شدن خونش كافي بود.

آقا محمد ابراهيم قفقايچي را قزاقان در كوچه دستگير كردند. او از تاجران بنام شهر بود كه پس از به توپ بسته شدن مجلس و مقاومت تبريز در كنار مجاهدان مي‌جنگيد اما در جنگ عليه روس‌ها شركت نداشت، با اين حال او هم بازداشت و به باغ شمال فرستاده شد.

دو نفر ديگر از بازداشت‌شدگان، فرزندان علي مسيو بودند. در آن زمان علي مسيو كه يكي از چهره‌هاي سرشناس مشروطه‌خواهان و جنگ عليه محمدعليشاه بود ديگر خودش زنده نبود اما پسر بزرگترش حاجي‌خان در جنگ با روس‌ها نقش داشت و به همين دليل همراه گروه مجاهداني كه از تبريز خارج شده بودند از شهر رفته بود. با اين حال قزاقان دست از انتقام برنداشتند و وقتي دست‌شان به خود علي‌مسيو و حاجي خان نرسيد به سراغ دو پسر كوچكش حسن و قدير رفتند و آنان را به اسارت بردند. هر دو فرزند علي مسيو نوجوان بودند و هنوز سن و سالي نداشتند كه بتوانند در جنگ عليه روس شركت كنند. آنان از وحشت افتادن به دست قزاقان به خانه حاج مرتضي كه از دوستان پدرشان بود مي‌گريزند. اما دريغ كه حاج مرتضي خودش آنان را به دست قزاقان مي‌دهد.

شيخ سليم هم در همان روز به باغ شمال برده شد. او از نمايندگان انجمن تبريز بود كه در روز آغاز جنگ وقتي ديدند روس‌ها دست از كشتار مردم كوچه و بازار برنمي‌دارند به همراه ثقه‌الاسلام و چند نفر ديگر از نمايندگان به مجاهدان دستور دادند از مردم و شهر دفاع كنند و به اين ترتيب جنگ شروع شد. يكي ديگر از بازداشت‌شدگان بي‌گناه نهم دي، برادر شيخ سليم بود. او نه مشروطه‌خواه بود و نه مرد سياست،‌ جرم او فقط برادري با شيخ سليم بود. البته فرداي آن روز او سرنوشتي جدا از ديگران پيدا كرد. صادق‌الملك آخرين زنداني آن روز بود كه او هم جرمش عضويت در انجمن ايالتي بود.

«باغ شمال» تبريز در سال 1290 انگار همان «باغ شاه» تهران در سال 1287 بود. بعد از به توپ بستن مجلس، محمدعلي‌شاه زندانيان خود را در باغ شاه به بند كشيد و از آنان عكس گرفت، چند نفرشان را كشت، چند نفر را تبعيد كرد و چند نفر را به زندان انداخت. روس‌ها هم زندانيانشان را به باغ شمال بردند و آنان را به استنطاق كشيدند كه چرا با قزاقان روس به جنگ برخاستند اما روس‌ها خيلي سريع‌تر از محمدعلي‌شاه براي اسراي خود تصميم گرفتند و همه آنان را غير از برادر شيخ‌سليم، به مرگ محكوم كردند. تنها عكسي كه از آن اسرا باقي مانده است، تصويري است كه هشت بدن آويزان از چوبه‌هاي دار را نشان مي‌دهد.

دهم دي‌ماه، اولين چوبه‌هاي دار داخل سربازخانه‌تبريز كه به تصرف روس‌ها درآمده بود برپا شد. اسرا را با ارابه به سربازخانه بردند و آنان را يكي پس از ديگري از طناب انتقام حلق‌آويز كردند. معروف است كه مي‌گويند قدير پسر 16ساله علي مسيو، در آن لحظه‌ها بسيار بي‌تاب بود و ثقه‌الاسلام براي دلداری دادن به او مي‌گفت: «اين بي‌تابي بهر چيست؟ ما را چه بهتر از اينكه در چنين روزي در دست دشمنان دين كشته شويم. رنج ما دو دقيقه بيش نيست پس از آن به يكباره خوش و آسوده خواهيم بود.»

وقتي آن هشت تن جان دادند، درهاي سربازخانه را باز كردند و مردم را براي تماشاي جنازه‌هاي معلق در فضا به درون راه دادند.

آن هشت نفر مردند و پس از آن خوش و آسوده شدند اما مرگ آنان، تازه آغاز دوراني بود كه هر روز چند نفر از آزاديخواهان تبريز را دستگير مي‌كردند و به چوبه دار مي‌سپردند. چند روز پس از قتل عام عاشورا، صمدخان كه از دشمنان نامي آزادي بود به شهر وارد شد و در كنار قزاقان روس، كشتارهاي تازه‌اي را آغاز كرد.

 

منبع: تهران امروز

 



:: موضوعات مرتبط: مقاله، مناسبت
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در شنبه بیست و ششم آذر ۱۳۹۰

.:: ::.





خرگاه  زین  جهان  زده  بیرون
 

خرگاه  زین  جهان  زده  بیرون

بخشي از تركيب‌بند عاشورایي محتشم كاشاني

 

 

این  کشته‌ی  فتاده  به  هامون حسین توست 

و ین صید دست و پا زده در خون حسین توست

این  نخلِ  تـر  کــز  آتش  جــان  سوز  تشنگی 

دود از زمین  رسانده به  گردون حسین توست

این ماهی  فتاده  به  دریای  خـون  که هست 

زخم  از ستاره بر تنش  افزون حسـین توست

این  غرقه   محیط  شهـادت  کـه  روی  دشت 

از  موج  خون  او شده  گلگون  حسین توست

این  خـشـک  لب   فتــاده‌ي  دور   از  لب  فرات 

کز خون او زمین شده  جیحون حسین توست

این  شاه   کم  سپا ه که  با  خیل اشک و آه 

خرگاه  زین  جهان  زده  بیرون حسین توست

این  قالب   تپان  که  چنین  مانده  بر  زمین 

شاه  شهید  ناشده  مدفون  حسیـن توست

 



:: موضوعات مرتبط: شعر، مناسبت
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در چهارشنبه نهم آذر ۱۳۹۰

.:: ::.





براي «جلال آل­احمد»؛ به ميراث «آل‌احمد» بپردازيم!
 

 براي «جلال آل­احمد»

به ميراث «آل‌احمد» بپردازيم!

 

 

چند وقتي‌ست كه نمي‌خواهم زياد دور و بر «آل‌احمد» بگردم. دليلش هم اين كه به هر كسي از دوران او برمي‌خورم يك نسبتي با اين مرد دارد. يا دوست است يا دشمن. يا تعريفش را كرده و يا خواسته حالش را بگيرد. حتا «شميم بهار» آرام و سر به زير هم نتوانسته در مورد او ننويسد. هر چند خود «آل‌احمد» هم نمي‌توانست آرام بنشيند. وير داشت و به همه گير مي‌داد حتي به پيرمرد در فرنگ مانده‌اي مثل «جمالزاده» كه خطا كرده و مطلبي درباره‌ي «مدير مدرسه» نوشته بود و نظراتي داشت در اين باره.

بعدترها هم همه در مورد او يك نظري دارند و مي‌خواهند نسبتي بين خود و «آل‌احمد»–دارم بدجور تلاش مي‌كنم «جلال» ننويسم- برقرار كنند. حالا يكي از روي بغض و كينه‌اي كه نسبت به روشنفكري دارد، چسبيده به «غربزدگي» و «در خدمت و خيانت روشنفكران». حالا بماند كه آن نوشته‌ها از طرف به قول آيدين آغداشلو «قطب اعظم جامعه روشنفكري ايران» بيش‌تر نقد درون روشنفكري بود و در جهت اصلاح  نه نفي روشنفكري كه در تاريخ معاصر ايران تنها حركت عميق و اصيل فكري ايران است.

بعضي‌ها هم كه ديدند «آل‌احمد» تصاحب شده و خيلي نامربوط‌ها به نامش جايزه هم راه انداخته‌اند عزم‌شان جزم شد كه بايستي از «آل‌احمد» – هنوز هم دارم بدجور تلاش مي‌كنم «جلال» ننويسم- گذشت. اصلاً اين مرد گزك به دست آن‌ها داده كه اين طور او را «پيرهن عثمان» كرده‌اند و «آل‌احمد» تاثير بد گذاشته روي «ساعدي» و «بهرنگي» و «براهني» و خيلي‌هاي ديگر. اين گونه شد كه «آل‌احمد» گوشت قرباني شد. هر كسي سهمي خواست و يكي به خيال خود برداشت و ديگري برنداشت.

ولي باز قصه همان بود. هنوز از «آل‌احمد» نوشتن مهم بود و الان هم هست. نمي‌شود در حوزه‌ي ادبيات و روشنفكري باشي و چيزي درباره‌ي «آل‌احمد» ننويسي. حتي اگر مثل خيلي‌ها، «جشن فرخنده»اش را نخوانده باشي و يا اصلاً چشمت به «تات‌نشين‌هاي بلوك زهرا» نیفتاده باشد.

مي‌دانيد من هر كسي درباره‌ي «آل‌احمد» بنويسد با ولع مي‌خوانم. دليل آن كه چند وقتي‌ست كه نمي‌خواهم زياد دور و بر «آل‌احمد» بگردم هم همين است كه همه درباره‌ي او مي‌نويسند. نوعي مد است انگار؛ مدي كه از مد بودن نمي‌افتد. ولي باز هم مد است. هر چند سال‌ها ادامه داشته باشد. «آل‌احمد» واقعي چندان مهم نيست انگار اين وسط. مهم اين‌ست كه همه از «آل‌احمد» بنويسيم.

من نمي‌دانم كي اين نوشتن‌ها تمام خواهد شد و كي «آل‌احمد» به درستي و تمام قد جلوي چشم‌مان ظاهر خواهد شد تا بنشينيم به قضاوت درباره‌اش. سبك، سنگين كنيم ميراث گرانبهايش را براي ادبيات و همچنين جريان روشنفكري ايران و از غربال نقد عالمانه‌مان رد كنيم. «آل‌احمد» خود آغازگر اين راه بود. راه نقد خود، نقد از درون. آن مسير كه او آغازيد چرا ادامه نيافت؟ بگذريم از نوشتن درباره‌ي «آل‌احمد». به ميراثش بپردازيم و آن چه از آن براي ما باقي مانده است.

 

مطالبي كه شايد مرتبط باشند:

گفت‌وگو با آيدين آغداشلو درباره ژورناليسم ادبي: نسل من سهراب‌كشي كرده است

 

پيرهاي استخوان‌دار! استخوان‌هاي لاي زخم! (نامه‌ي «جلال آل‌احمد» به «محمدعلي جمال‌زاده»)

 



:: موضوعات مرتبط: يادداشت، مناسبت
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در جمعه چهارم آذر ۱۳۹۰

.:: ::.





به بهانه 25 آبان ، سالروز درگذشت ستارخان سردار ملی ایران؛ ستارخان که بود؟
 

به بهانه 25 آبان ، سالروز درگذشت ستارخان سردار ملی ایران؛ 
  
ستارخان که بود؟

   

اگر کلمه ستارخان را به زبان فارسی یا انگلیسی در اینترنت جستجو کنیم نتایج متفاوت و فراوانی بدست می آوریم.بطور مثال در مطلبی که اخیرا در برخی سایت ها منتشر شده بود ستارخان را اهل مهاباد! ومهاباد که در غرب کشور می باشد را در قره داغ معرفی کرده اند!    

 


            
  ستار قره داغی سومین پسر حاج حسن قره داغی در سال ۱۲۸۵ق به دنیا آمد. او از اهالی ارسباران تبریز بود  که در مقابل قشون عظیم محمد علی شاه پس از به توپ بستن مجلس شورای ملی و تعطیلی آن كه برای طرد و دستگیر كردن مشروطه خواهان تبریز به آذربایجان گسیل شده بود ایستادگی كرد و بنای مقاومت گذارد. وی مردم را بر ضد اردوی دولتی فرا خواند و خود رهبری آن را بر عهده گرفت و به همراه سایر مجاهدین و باقرخان سالار ملی مدت یك سال در برابر قوای دولتی ایستادگی كرد و نگذاشت شهر تبریز به دست طرفداران محمد علی شاه بیفتد. اختلاف او با شاهان قاجار و اعتراض به ظلم و ستم آنان، به زمان كودكی اش بر می گشت. او و دو برادر بزرگترش اسماعیل و غفار از كودكی علاقه وافری به تیراندازی و اسب سواری
داشتند، اما اسماعیل فرزند ارشد خانواده در این امر پیشی گرفته بود و شب و روزش به اسب تازی، تیراندازی و نشست و برخاست با خوانین و بزرگان سپری می شد، سرانجام او در پی اعتراض به حاكم وقت دستگیر و محكوم به اعدام شد. این امر كینه ای در دل ستار ایجاد كرد و نسبت به ظلم درباریان و حكام قاجاری خشمگین شد.
ستار در جوانی به جرگه لوطیان (جوانمردان، یا اهل فتوت) محله امیرخیز تبریز درآمد و در همین باب در حالی كه به دفاع از حقوق طبقات زحمتكش بر می خاست با مأمورین محمدعلی شاه درافتاد و به ناچار از شهر گریخت و مدتی به راهزنی مشغول شد، اما از ثروتمندان می گرفت و به فقرا می داد. سپس با میانجیگری پاره ای از بزرگان به شهر آمد و چون در جوانی به درستی و امانتداری در تبریز شهرت داشت به همین دلیل مالكان حفاظت از املاك خود را به او می سپردند. او هیچ گاه درس نخواند و سواد خواندن و نوشتن نداشت، اما هوش آمیخته به شجاعتش و مهارت در فنون جنگی و اعتقادات مذهبی و وطن دوستی اش، او را در صف فرهیختگان عصر قرار می داد.
او در مدت یازده ماه از ۲۰ جمادی الاول ۱۳۲۶ق تا هشتم ربیع الثانی ۱۳۲۷ق رهبری  مجاهدین تبریز و ارامنه و قفقازی ها را بر عهده داشت و مقاومت شدید و طاقت فرسای اهالی تبریز در مقابل سی و پنج الی چهل هزار نفر قشون دولتی، با راهنمایی و رهبریت او انجام گرفت، به طوری كه شهرت او به خارج از مرزهای كشور رسید و در غالب جراید اروپایی و امریكایی هر روز نام او با خط درشت ذكر می شد و درباره مقاومت های سرسختانه وی مطالبی انتشار می یافت.
در اواخر كارِ محاصره تبریز قوای روس با موافقت دولت انگلیس به سوی تبریز آمد و راه جلفا را باز كرد. قوای دولتی با دیدن قوای روس به تهران بازگشت و محاصره تبریز پایان گرفت، اما ستارخان حاضر به اطاعت از دولت روس نشد و در اواخر جمادی الثانی ۱۳۲۷ق (اواخر ماه مه ۱۹۰۹م) به ناچار با همراهانش به قنسول خانه عثمانی در تبریز پناهنده شد. در منابع ذكر شده است كه ستارخان به كنسول روس (پاختیانوف) كه می خواست بیرقی از كنسول خانه خود به سر در خانه ستارخان زند و او را در زینهار دولت روس قرار دهد گفت: "ژنرال كنسول، من می خواهم كه هفت دولت به زیر بیرق امیرالمومنین علی (ع) بیایند من زیر بیرق بیگانه نمی روم."
پس از عقب نشینی قوای روس مردم شهر به رهبری ستارخان در برابر حاكم مستبد تبریز رحیم خان قد علم كردند و او را از شهر بیرون راندند، اما اندكی بعد ستارخان در زیر فشار دولت روس، دعوت تلگرافی ِ آخوند ملا محمدكاظم خراسانی و جمعی از ملیون را پذیرفت و با لقب سردار ملی به سوی تهران حركت كرد. در این سفر باقرخان سالار ملی نیز همراه او بود.
هدف دولت مشروطه از این اقدام كه به بهانه تجلیل از ستارخان و باقرخان صورت گرفته بود در واقع كنترل آذربایجان و خلع سلاح مجاهدین تبریز بود. روز شنبه ۷ ربیع الاول سال ۱۳۲۸ق در شب عید نوروز، جمعیت زیادی از مردم و رجال شهر از جمله یپرم خان ارمنی برای وداع با ستارخان و باقرخان جمع شدند و آنان درمیان هلهله جمعیت از منزل خود بیرون آمدند و به سوی تهران حركت كردند. در بین راه نیز در شهرهای میانه، زنجان، قزوین و كرج استقبال باشكوهی از این دو مجاهد راستین آزادی به عمل آمد و هنگام ورود به تهران نیمی از شهر برای استقبال به مهرآباد شتافتند و در طول مسیر چادرهای پذیرایی آراسته با انواع تزیینات، و طاق نصرت های زیبا و قالی های گران قیمت و چلچراغ های رنگارنگ گستردند. در
سرتاسر خیابان های ورودی شهر، تابلوهای زنده باد ستارخان و زنده باد باقرخان مشاهده می شد. تهران آن روز سرتاسر جشن و سرور بود. ستارخان پس از صرف ناهار مفصلی كه در چادر آذربایجانی های مقیم تهران تدارك دیده شده بود به سوی محلی كه برای اقامتش در منزل صاحب اختیار (محلی در خیابان سعدی كنونی) در نظر گرفته بودند رفت. او مدت یك ماه مهمان دولت بود، اما به دلیل وجود سربازان و كمی جا
دولت، محل باغ اتابك (محل فعلی سفارت روسیه) را به اسكان ستارخان و یارانش و محل عشرت آباد را به باقرخان و یارانش اختصاص داد. پس از چند روزی كه نیروهای هر دو طرف در محل های تعیین شده اسكان یافتند مجلس طرحی را تصویب نمود كه به موجب آن تمامی مجاهدین و مبارزین غیرنظامی از جمله افراد ستارخان و خود او می بایست سلاح های خود را تحویل دهند. این تصمیم به دلیل بروز حوادث ناگوار و
ترور مرحوم سید عبدالله بهبهانی و میرزاعلی محمدخان تربیت از سران مشروطه گرفته شده بود.، اما یاران ستارخان از پذیرفتن این امر خودداری كردند. به تدریج مجاهدین دیگری كه با این طرح مخالف بودند به ستارخان و یارانش پیوستند و این امر موجب هراس دولت مركزی شد. سردار اسعد به ستارخان پیغام داد كه "به سوگندی كه در مجلس خوردید وفادار باشید و از عواقب وخیم عدم خلع سلاح عمومی بپرهیزید."، اما باز یاران ستارخان راضی به تحویل سلاح نشدند.

 

بعدازظهر اول شعبان ۱۳۲۸ق قوای دولتی به فرماندهی یپرم خان، یار قدیمی ستارخان در تبریز و رئیس نظمیه فعلی كه جمعا سه هزار نفر می شدند باغ اتابك را محاصره كردند و پس از چندبار پیغام، هجوم نظامیان به باغ صورت گرفت و جنگ بین قوای دولتی و مجاهدین آغاز گشت. در این جنگ قوای دولتی از چند عراده توپ و پانصد مسلسل شصت تیر استفاده كردند و به فاصله ۴ ساعت ۳۰۰ نفر از افراد حاضر در باغ كشته شدند. ستارخان راه پشت بام را در پیش گرفت، اما در مسیر پله ها در یكی از راهروهای عمارت تیری به پایش اصابت كرد و مجروح شد و قادر به حركت نبود. اندكی بعد قوای دولتی او را دستگیر كردند و به منزل صحصام السلطنه بردند و خود و اتباعش ناچار به خلع سلاح شدند (۳۰ رجب ۱۳۲۸ق).
بعد از این وقایع، ستارخان خانه نشین شد و پزشكان حاذق برای مداوای پای او تمام تلاش خود را كردند، اما معالجات به جایی نرسید و در تاریخ ۲۸ ذی الحجه ۱۳۳۲هـ. ق (۲۵ آبان ۱۲۹۳ش/ ۱۶ نوامبر ۱۹۱۴م) در تهران دار فانی را وداع گفت و در باغ طوطی در جوار بقعه حضرت عبدالعظیم حسنی در شهرری درحالی كه هزاران هزار تهرانی با چشمانی گریان جنازه او را تشییع می كردند به خاك سپرده شد. او هنگام
فوت حدود ۵۳ سال داشت.
سامی سردارملی - نواده ستارخان

............................................................................
منابع
تاریخ انقلاب مشروطه: مهدی ملك زاده
قیام آذربایجان و ستارخان: اسماعیل امیرخیزی
حماسه ستارخان: عباس پناهی ماكویی
دو مبارز انقلاب مشروطه، ستارخان و شیخ محمد خیابانی: رحیم رئیس نیا
تاریخ مشروطیت ایران: احمد كسروی
دیدار همرزم ستارخان: نصرت الله فتحی
سالنامه دنیا سال هشتم مقاله ستارخان قهرمان نامی مشروطیت ایران: مرحوم دكتر
عبدالحسین نوایی

 منبع نصر نیوز


 



:: موضوعات مرتبط: يادداشت، مقاله، مناسبت
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در جمعه بیست و هفتم آبان ۱۳۹۰

.:: ::.





غزل عاشورايي
 

 یک

غزلي ناتمام  از من ...

 

 

سكّه‌ي مردانگي

 

امشب، اين جا، پشت پرچين تكلّم طور بر سر مي‌زند

مرغ دل بي‌بال و پر در حسرتي پر مي‌زند

در سكوت وهم‌انگيز دلي خانه خراب

كودك احساس من بيهوده بر در مي‌زند

گويي از دشت بلا بانگ اذان آخر است

كز لبان تشنه‌اي الله اكبر مي‌زند

يا صداي ضرب گيتي در ميان شعله‌ها

سكّه‌ي مردانگي بر نام اصغر مي‌زند

روح هستي در ميان گريه هاي دختران

بوسه ي تبدار بر چشمان خواهر مي زند

.....

 

دو

غزلي از مولانا جلال الدّين رومي

 

 

كجاييد؟

 

كجاييد؟ اي شهيدان خدايي!

بلا جويان دشت كربلايي

كجاييد؟ اي سبك‌روحان عاشق!

پرنده‌تر ز مرغان هوايي

كجاييد؟ اي شهان آسماني!

بدانسته-فلك را درگشايي

كجاييد؟ اي در زندان شكسته!

بداده وامداران را رهايي

كجاييد؟ اي در مخزن گشاده!

كجاييد؟ اي نواي بي‌نوايي!

در آن بحريد كاين عالم كف اوست

زماني بيش داريد آشنايي

دلم كف كرد، كاين نقش سخن شد

بهل نقش و به دل رو گر ز مايي

برآ –اي «شمس تبريزي»! ز مشرق

كه اصلِ اصلِ اصلِ هر ضيايي

 

 

و سه

غزلی از حجت الاسلام نیر تبریزی

 

گریسته

 

ای در غم تو ارض و سما خون گریسته

ماهی در آب و وحش به هامون گریسته

وی روز و شب به یاد لبت چشم روزگار

نیل و فرات و دجله و جیحون گریسته

از تابش سرت به سنان چشم آفتاب

اشک شفق به دامن گردون گریسته

در آسمان ز دود خیام عفاف تو

چشم مسیح اشک جگر خون گریسته

با درد اشتیاق تو در وادی جنون

لیلی بهانه کرده و مجنون گریسته

تنها نه چشم دوست به حال تو اشکبار

خنجر به دست دشمن تو خون گریسته

آدم پی عزای تو از روضه بهشت

خرگاه درد و غم، زده بیرون گریسته

 

 



:: موضوعات مرتبط: شعر، مناسبت
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در شنبه بیستم آذر ۱۳۸۹

.:: ::.





سال مرگ ژوزه ساراماگو

 

سال مرگ ژوزه ساراماگو

 

 

پيرمرد هم مُرد. خيلي وقت بود كه بي‌خبر بوديم از او. با مرگ «ساراماگو» برگي از دفتر قطور رمان‌نويسي جهان ورق خورد.

امسال يعني سال 2010 ميلادي درست در بحبوحه‌ي جام‌جهاني در حالي كه «تيم ملّي پرتغال» يكي از تيم‌هاي پر اميد جام‌جهاني است و ستاره‌ي اين تيم؛ «كريستيانو رونالدو» با هنرنمايي‌هايش چشم همه را خيره خواهد كرد، «ژوزه ساراماگو» تنها نويسنده‌اي كه از كشور كوچك و فقير اروپا؛ «پرتغال» مي‌شناسم، مُرد.

«كوري» -شاهكاري كه همه ژوزه را با آن مي‌شناسند.-، «دخمه»، «بينايي» -رماني كه هنوز نخوانده‌ام و منتظرم تا يكي از دوستان تمامش كند و نوبت خوانش من برسد.- و «سال مرگ ريكاردو رِيش». اين‌ها اثاري است كه از او مي‌شناسم. و در اين بين براي من رمان «سال مرگ ريكاردو رِيش» بيش از همه دلچسب بود. نمي‌دانم اين رمان را خوانده‌اي يا نه. اگر نخوانده‌ايد، مهمّ نيست. اگر دوست داشتيد، به راحتي مي‌توانيد پيدايش كنيد و بخوانيد.

اين رمان به خوش‌خواني «كوري» نيست. براي من خواندن رمان‌هايي كه همراه با تجربه‌ي روحي، رنجي جسمي را نيز به خواننده تحميل مي‌كنند و خوراك حاضر و آماده‌اي براي كتاب‌خوان‌ها نيستند، لذّت‌بخش‌تر است. پس «سال مرگ ريكاردو رِيش» را براي هيچ كتاب‌خوان كم‌حوصله و كم‌طاقتي توصيه نمي‌كنم.

ولي اگر خوانديد به احتمال زياد، بار ديگر به احترام بزرگي ادبيّات ساراماگو تمام قدّ خواهيد ايستاد و درود خواهيد فرست.



:: موضوعات مرتبط: يادداشت، خبر، مناسبت
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در سه شنبه یکم تیر ۱۳۸۹

.:: ::.





بازي انسان‌هايي كه درجا مي‌زنند! (بهاريّه‌اي براي بهاري كه در پيش روست، شايد)

بازي انسان‌هايي كه درجا مي‌زنند!

 

بهاريّه‌اي براي بهاري كه در پيش روست، شايد

 

من هميشه از بهاريّه نوشتن فرار كرده‌ام. كار سختي است چشم دوختن به افق‌هايي كه قرار است، پيش بيايند. گفتن از آن چه در درون‌ات مي‌گذرد و آن چه دوست داري، قبول كنيد كه كار سختي است. خصوصاً اگر قرار باشد صادق باشي و ملاحظه كاري نكني و چرتكه نيندازي كه اين حرف را بزنم يا نزنم. اين حرفم به آن جناب برمي‌خورد و اين حرفم به آن عاليجناب.

الغرض اين كه از آن جايي كه سال هشتاد و هشت عجيب و غريب‌ترين سالي است كه من در زندگي سي ساله‌ام ديده‌ام، پس چه بهتر كه من هم دست به كاري عجيب و غريب بزنم و سرمقاله‌ي آخرين شماره‌ي اين سال را بهاريّه‌نگاري كنم.

آدم كه اسم بهار را مي‌شنود ياد »ننه سرما« و كوچ غريبانه‌اش مي‌افتد. همه خوشحال‌اند از رفتن اين پيرزن بابركت ولي سخت‌گير. همه كف و سوت مي‌زنند تا »خانم بهار« بيايد و دامن پر از لاله، سنبل‌اش را پهن كند توي دشت و دمن و برقصد به وزش نسيم و پيچ و تاب بدهد كم باريكش را و جويبارها و رودها را پر آب نمايد. هلهله و شادي است كه مي‌بارد از دل انسان‌ها و دشت و طبيعت و صحرا و گلستان.

چه تصوير زيبايي!

خودم هم مجذوب آن چيزي شدم كه نوشته‌ام و از قضا هيچ اعتقادي به آن ندارم. چه »نوروز« بيايد و چه نيايد، سرما ميهمان ماست. حقيقت همين است و چيزي ديگر نيست.

گفتم بهاريّه نوشتن، كار من نيست. من قرار باشد سفره‌ي دلم را باز كنم هميني مي‌شود كه ديديد. ولي چون شروع كرده‌ام، پس بايد تمامش هم بكنم.

هر چه باداباد!

حتماً يك جاي كار ايراد دارد كه نمي‌تواني به راحتي از كنار دست‌فروش پيري كه نشسته نه گوشه‌اي كز كرده و نگاهت مي‌كند، بگذري. حتماً آن پسر بچّه را مي‌بيني كه زير دست و پاي عابرها مي‌لولد و دستمال كاغذي مي‌فروشد. عيد است ديگر. همه دست به كارند. پابرهنه‌گان قرار است جمع شوند. تا سه سال ديگر هيچ كس حق ندارد توي اين مملكت پابرهنه باشد. هر كس بود گناهش گردن خودش.

بهار است. يعني قرار است هر طور شده حس كنيم تازگي را و تغيير را و تحوّل را. زورچپان مي‌كنند، شادي را. هر كس سهميّه‌اي دارد و خوشه‌اي. هر كه دردش بيش‌تر سهمش از خنده و ريسه و قاه‌قاه كردن بيش‌تر. هيچ كس حق ندارد، نخندد.

خبرهاي خوشي در راه است!

به قول محمد علي بهمني:

»گل‌هاي كاغذي به وجدم نمي‌كشند

رقصي در اين ميانه بماناد تا بهار!«

شايد كلّ حرفي كه من مي‌خواهم به هزاران لطايف الحيل بگويم در همين بيت گفته شده باشد. حرف همين است. هيمن. همين كه نمي‌شود همين طور دلخوشكونك درست كرد براي مردم و براي خود و غافل بود از واقعيّت‌ها. انسان كه كبك نيست سرش را زير برف قايم كند و از دُمش خبر نداشته باشد.

حالا اين خوب است!

بدتر اين كه بخواهند به زور سرت را بكنند زير برف و بگويند: »كبك باش.« هر چه قدر هم بگويي من حالي مي‌شود چه خبر است، انكار كنند و وقتي صدايت آن قدر بالا رفت كه شايد به گوش كس ديگري برسد، خفه‌ات كنند و بعد بگويند آنفلونزاي پرندگان داشته بدبخت و مرده.

اين قصّه سر دراز دارد.

سقراط گفت: »اي مردم آتن! من از شما داناترم. نه بدان خاطر كه بيش‌تر مي‌دانم. نه! بدان خاطر كه آگاهم كه هيچ نمي‌دانم و شما نادانيد، چون بر ناداني خود آگاه نيستيد.«

شوكران!

(سيركان = شيكران) گياهي است علفي و دو ساله از تيره‌ي چتريان به ارتفاع 0/8 تا 1/5 متر كه به حد وفور در اماكن سايه‌دار و در كنار رودخانه‌هاي نقط مي‌رويد.

ساقه‌اش راست و بدون كرك است و بر روي ساقه و دمبرگ لكّه‌هايي به رنگ قهوه‌اي قرمز ديده مي‌شود.

برگ‌هايش متناوب و بزرگ و شفاف و داراي بريدگي‌هايي بسيار است ولي وضع متناوب برگ‌ها به تدريج كه به انتهاي ساقه مي‌رسد، بهم خورده، به صورت متقابل درمي‌آيد. رنگ برگ‌ها در قسمت فوقاني پهنك سبز شفاف و در سطح تحتاني سبز كم‌رنگ است.

گل‌هايش كوچك و سفيدرنگ‌اند.

در شوكران پنج آلكالوييد يافت مي‌شود. ميوه‌ي شوكران در استعمال داخلي داراي اثر آرام كننده و ضد تشنّج است.

اين گياه در اكثر نقاط آسيا و اروپا و آفريقا به فراواني مي‌رويد و در تمام نقاط ايران نيز (خصوصاً خراسان و فارس) به وفور ديده مي‌شود. (فرهنگ فارسي معين)

بازي تمام است!

من از اوّل داخل بازي نبودم. اين بازي را هم بلد نيستم. هر چند هر كه اين بازي را بلد نباشد بدجوري از مرحله پرت است. چون همه دارند بازي مي‌كنند پس تو هم چه بلد باشي و چه نباشي، بازي. اين بازي بي‌انتها و بي‌سرانجام سال‌هاست كه در اين كشور آغاز شده. از سال‌هايي كه من نبودم. پدرم هم نبود. حتّي پدربزرگم و پدرِ پدربزرگم. اصلاً معلوم نيست كِي و كي اين بازي احمقانه را شروع كرد.... بازي انسان‌هايي كه درجا مي‌زنند و فكر مي‌كنند تا خطّ پايان تنها دو قدم مانده است.



:: موضوعات مرتبط: يادداشت، مقاله، مناسبت
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در پنجشنبه بیست و هفتم اسفند ۱۳۸۸

.:: ::.





و اینک هشتاد و هشت!

 

و اینک هشتاد وهشت!

آن چه من درباره­ی سال یک هزار و سیصد و هشتاد و هشت می­اندیشم

 

سال یک هزار و سیصد و هشتاد و هشت رسید. سالی که با نشان «گاو» آمد و جای «موشی» را تنگ کرد که هزاران اتفاق و حادثه را پشت سر گذاشته بود.

سال هشتاد و هشت چگونه سالی خواهد بود؟ جواب دادن به این سوال خیلی سخت است. اصلاً هر روز که می­گذرد کارها سخت­تر می­شود چه برسد به سال. آن قدر مسایل و اتفاقات هردمبیلی است که نمی­شود حساب و کتاب کرد.

وضعیت ما بیش­تر شبیه جوک است که این روزها به مدد مخابرات و ایرانسل بسیار در دسترس است و همین طور با اس­ام­اس­های جورواجور می­ریزد روی سرمان. اصلاً همان بهتر که ماجرا را را از همین جا شروع کنیم.

 



:: موضوعات مرتبط: يادداشت، مقاله، مناسبت
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در شنبه پنجم اردیبهشت ۱۳۸۸

.:: ::.





به ياد نهضت ملي شدن صنعت نفت و دكتر مصدق
 

تاريخ ايران بسيار ماجرا دارد . ماجراهايي از دوران‌هاي طلايي و يا تاریک. هيچ ملتي نيست كه طعم شكست را نچشيده باشد و يا نچشانده باشد. دور گردون همه وقت بر مدار استيلا و مستولي گذشته است. چه بزرگي‌ها كه به طرفه‌العيني به باد رفته و چه آشنايي‌ها كه به دشمني بدل گشته است. تاريخ بازيگر زيركي است كه خود را در گردش اين مدار بيگناه جلوه مي‌دهد. بازيگري هولناك در انتظار ثبت شدن با نقابي از مظلوميت. ميل ذاتي تاريخ براي ثبت شدن و ماندن از نياز ما به جاودانگي سيراب مي‌شود. ما انسان‌ها بي‌نهايت مشتاق آنيم كه باقي بمانيم و ادامه بيابيم. تلاش براي ادامه‌ي نسل و به قولي ابتر نمادن. چيزي كه گفتن آن در مورد پيامبر نيز جرمي سنگين را مي‌ماند. جرمي كه جزاي آن ابتر ماندن ناقل آن است به همراه لعني دائمي. و يا تمثل به اين نوع از اشعار كه:

« سعديا مرد نكو نام نميرد هرگز

مرده آن است كه نامش به نكويي نبرند»

راستي چه منفعتي اين نام براي ما دارد. آيا در يك بازي بچه‌گانه براي تصاحب چيزي موهوم كه بودن و نبودن آن دردي را از ما دوا نمي‌كند، گرفتار نيامده‌ايم؟ آيا به نفعي كه تاريخ از ماندن نام ما و نسل ما مي‌برد، آگاهيم؟

در اين ميان خنده‌دارتر كار آن كساني است كه سعي مي‌كنند تاريخ را بتراشند و به نفع نام خود نيك گردانند. ابلهاني كه مانند كبك سر خود را در زير خاك كرده‌اند به هواي آن‌كه ديده نمي‌شوند. باور كنيد انسان مي‌تواند سر هر چيز را كلاه بگذارد – حتي خودش – ولي نمي‌توان تقدير تاريخ را باژگونه كرد. تاريخ هر آن‌چه خود بخواهد و به صلاح روند ثبت شدنش باشد ( ادامه‌ي حياتش ) در درونش حفظ خواهد كرد. نمي‌توان از مكر او در امان بود.

با اين مقدمه مي‌رسيم به تارخ خودمان كه بيشتر شبيه جگر زليخاست تا تاريخ. هر كسي آمده به فراخور خواست مستبدانه‌اش چيزي بر آن افزوده و يا كاسته است. و در اين ميان تلاشي ريشه‌دار براي كمرنگ كردن چهره‌هاي صالح و مبارز صورت گرفته است. چهره‌هايي كه اكثر بزرگي‌ها و شادي‌هاي اين ملت را همت آنان رقم زده است.

يكي از اين چهره‌هاي بزرگ بي‌شك مرحوم دكتر مصدق است. چهره‌اي ملي كه رهبري نهضت بزرگ ملي شدن صنعت نفت را عهده‌دار شد و به سر‌منزل مقصود رساند. ارزش حقيقي مصدق نه در پيروزي او بر استعمار و جلوگيري از تاراج سرمايه‌ي ملي اين كشور كه به زعم من در آن است كه او تنها فرد انقلابي قرن بيستم است كه در راه مبارزه هيچ‌گاه از اصول دموكراتيك عدول نكرد. آن هم در زماني كه بسياري از انقلاب‌ها با حركت‌هاي خشونت‌آميز به اهداف خود مي‌رسيدند. توجه دلسوزانه‌ي مصدق به حفظ شئون دموكراسي از او مزدي بزرگ ساخت تا يكي از بزرگ‌ترين تجارب دموكراسي را در خاورميانه‌ي دهه‌ي بيست شمسي رهبري كند .  



:: موضوعات مرتبط: يادداشت، مقاله، مناسبت
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در سه شنبه نوزدهم آذر ۱۳۸۷

.:: ::.





یاد آر ز شمع مرده یاد آر

به بهانه هفتم اسفند ماه سالروز درگذشت «دخو»

گزیده زندگی علامه علی اکبر دهخدا


علی اكبر دهخدا در حدود سال 1297 هـ. ق (1257 خورشیدی) در تهران متولد شد. اگرچه اصلیت او قزوینی بود ولی پدرش خانباباخان كه از ملاكان متوسط قزوين بود، پيش از ولادت وی از قزوين به تهران آمد و در اين شهر اقامت گزيد. هنگامي كه او ده ساله بود. پدرش فوت كرد، و فردی به نام میرزا یوسف خان قیم او شد. دو سال بعد میرزا یوسف خان نیز درگذشت و اموال پدر دهخدا هم به فرزندان میرزا یوسف خان رسید.
در آن زمان يكي از فضلای عصر بنام شيخ غلامحسين بروجردی که از دوستان خانوادگی آنها بود کار تدریس دهخدا را به عهده گرفت و دهخدا تحصیلات قدیمی را در کنار او آموخت. وی حجره ای در مدرسه حاج شيخ هادی (در خيابان حاج شيخ هادی) داشت، وی مردی مجرد بود و بتدريس زبان عربي و علوم دينی مشغول بود. استاد دهخدا غالباً اظهار مي كردند كه هر چه دارند، بر اثر تعليم آن بزرگ مرد بوده است. بعدها كه مدرسه سياسی در تهران افتتاح شد، دهخدا در آن مدرسه مشغول تحصيل گرديد و با مبانی علوم جدید و زبان فرانسوی آشنا شد.
معلم ادبيات فارسی آن مدرسه محمد حسين فروغی مؤسس روزنامه تربيت و پدر ذكاءالملك فروغی بود، آن مرحوم گاه تدريس ادبيات كلاس را به عهده دهخدا مي گذاشت. چون منزل دهخدا در جوار منزل مرحوم آيه الله حاج شيخ هادی نجم آبادی بود، وي از اين حسن جوار استفاده كامل مي برد و با وجود صغر سن مانند اشخاص سالخورده از محضر آن بزرگوار بهره مند مي گشت. در همين ايام به تحصيل زبان فرانسه پرداخت و پس از درس خواندن در آن مدرسه به خدمت وزارت امور خارجه در آمد. بعداً در سال 1281 هنگامي كه 24 سال داشت معاون الدوله غفاری که به وزیر مختاری ايران در کشورهای بالكان منصوب شده بود، دهخدا را با خود به اروپا برد، و استاد حدود دو سال و نیم در اروپا و بيشتر در وين پايتخت اتريش اقامت داشت، و در آنجا زبان فرانسه و معلومات جديد را تكميل كرد.

بقیه در ادامه مطلب


 

 



:: موضوعات مرتبط: شعر، معرفي، مناسبت
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در سه شنبه نوزدهم آذر ۱۳۸۷

.:: ::.





دست و مَشك و عَلَم
 

براي تو اي ساقي تشنه‌لب. براي تو و همه زيبايي‌هايي كه برايشان ايستادي. براي غربت و غيرتي كه تو را خالق بين‌الحرمين كرد. بين‌الحرمين مسافتي است كه تنها براي تو مي‌توان در آن گريست. اگر به حساب اين دنيا به‌شماري چند قدمي بيش نيست ولي به حساب بزرگي تو و برادرت حسين هر قدم در آن روايتي است كه هيچ‌گاه به شرح هيچ قلمي نخواهد آمد مگر آن‌كه به سِر دل بنويسي و بخواني‌اش.

سلام برتو و برادرت حسين و بين الحرميني كه تو خالق آن بوده‌اي.



:: موضوعات مرتبط: شعر، مناسبت
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در سه شنبه نوزدهم آذر ۱۳۸۷

.:: ::.





Powered By سطر اول Copyright © 2009 by mehdieb
This Template By سطر اول

منوی اصلی (Menu)
درباره (About)

مطالب خواندنی و مواد خام ادبی

همسایه های پیوندی (Links)

آرشیو زمانی (Archive)

آرشیو متنی (Previous)

موضوعات (Categories)

برچسب (Tag)
تبریز , زلزله آذربایجان , نمایشگاه کتاب , تدبیرفردا , تهران , تدبیر فردا , شعر , داستان , یادداشت سفر , دبیرستان طالقانی , جلال آل احمد , سفر , ادبیات , کتاب , تبريز , غلامحسین ساعدی , يادنامه , ادبیات آذربایجان , حسین منزوی , موسیقی , موسیقی آذربایجان , اصغر نوری , تاريخ آذربايجان , تدبيرفردا , داستان تبریز , مهدی ابراهیم پور , رمان , حافظ , قصه , شیراز , زلزله تبریز , مشروطه , شعر ترکی , زبان فارسي , آیریلیق , قاجاریه , قوپوز , هريس , ابراهیم یونسی , تقی زاده , ادبيات آذربايجان , روز خبرنگار , قطران تبریزی , فرهنگ و هنر تبریز , دبيرستان طالقاني , موسي هريسي نژاد , فريبا وفي , فرهنگ تبریز , فاطمه قنادی , نشست كتاب , همه افق , شعر معاصر , اورمو گؤلو , استان آذربایجان شرقی , عباس پژمان , ماهنامه , عرفاني , عزاداران بیل , چوب به دستهای ورزیل , گوهرمراد , جعفر مدرس صادقی , رمان ایرانی , سیمین دانشور , فیلم مستند , هزار و یک شب , توسعه شهری , حوزه هنری , فرهنگ و هنر , مدرک , حسن انوری , جبار باغچه بان , روباه و زاغ , نلسون ماندلا , محمود دولت آبادی , تراکتورسازی , روشنفكري , نگاران , درخت تبريزي پير , رضا براهني , صالح سجادي , ایرج میرزا , مدیرکل ارشاد , داستان نویسی , سووشون , گابریل گارسیا مارکز , ایرج بسطامی , حبیب , ساقي , تخیل , سخاوت عزتي , عباس بارز , امير قرباني عظمي , نهم دي 1290 , انديشه و منش سياسي , ثقه الاسلام تبريزي , ارسال اثر , سیدعلی صالحی , قره باغ , احمد شاملو ,

و چیزهای دیگر (Others)