بهانه نوشته ای برای رفتن «احسان نراقی» / در رفتن جان از بدن!
در رفتن جان از بدن!
بهانه نوشته ای برای رفتن «احسان نراقی»

سطر اول: این روزها رفتن زیاد شده. دم به ساعت می شنوی که فلانی هم رفت. دیروز احسان نراقی بود، یک هفته قبل فهمیه راستکار و سیمین دانشور و که و که و که. همین طور پشت سر هم، قطار قطار.
رفتن ها گاهی ساده است و گاهی پیچیده. مثلاً گلشیری رفتنش خیلی پیچیده بود. جوری که هنوز برای من حل نشده چطور رفت. بحث سر شکل رفتنش نیست و این حرف ها. می خواهم بگویم که رفتنش یه جورهایی به آدم بر می خورد و اگر دستش برسد از یقه اش
می گیرد و می گوید: «جانم! کجا با این عجله؟»
برخی وقتی می روند، ساده و آرام می روند. انگار نگاهت کنند و بگویند: «خب دیگه وقت رفتنه.» و تو باور داشته باشی که واقعاً وقت رفتن است. و لبخندی بزنی و بگویی: «به امان خدا!» حتا یادت باشد که سفارش کنی: «مراقب خوذت باش!» فهمیه راستکار چنین رفتنی را پیشواز کرد.
اما وقتی برخی می روند، دلت می سوزد. دلت می سوزد که او بود ولی به اصرار و جبر زمانه و سیاست و حکومت و هزار کوفت و زهرمار جامعه ات، بودنش غریبانه بود. احسان نراقی چنین رفت. غریب!
:: موضوعات مرتبط:
يادداشت
:: برچسبها:
احسان نراقی