شعر/من از اهالی عالم نمی شوم هرگز!
توصيح سطر اول:
خیلی وقت پیش (شاید سال ۸۱ یا ۸۲) بود که این غزل زیبای «عباس چشامی» را خواندم. از آن موقع برخی از بیت هایش ورد زبانم بود. امشب این غزل را در وبلاگم گذاشتم تا شاید زبانحال شما هم باشد.
من از اهالی عالم نمی شوم هرگز!
عباس چشامی
من از اهالی عالم نمیشوم هرگز
ذلیل این غم و آن غم نمیشوم هرگز
نگو بکن! نکن! آزاده مستی خویشم
به امر و نهی تو ملزم نمیشوم هرگز
از آن غریبهي شهرم، که پیش پای کسی
به جز جنون خودم، خم نمیشوم هرگز
من آن حرارت تندم، که آب دریا را
اگر دهند به من کم نمیشوم هرگز
و یا نه، آن کلماتم هماره آشفته
که جز به شعر، فراهم نمیشوم هرگز
دمی که مستم، رم میکند غم از پیشم
و گر غمم به تو خرّم نمیشوم هرگز
به ساعت دل خود، میتپم نه با تقویم
به سال، عید و محرم نمیشوم هرگز
همین ترانگی روح ماند از هستیم
نمیدهم به تو، حاتم نمیشوم هرگز
تو مردگی را آدم شدن لقب دادی
مرا ببخش که آدم نمیشوم هرگز
:: موضوعات مرتبط:
شعر