سطر اول: شعر
گم شدهام
گم شدهام
در پيچ كوچهاي خالي
و نميدانم اين كوچه
زماني قدمهاي كودكيام را
در آغوش ميگرفت.
فراموش نكردهام
ميدانم اين چنين است
راهْ رفتن و نرسيدن
و بدتر از آن باز نگشتن.
صدايي گفت:
«بيا برگرديم!»
من لبخندي زدم و دستم را
دراز كردم.
دست در دست هم
بازگشتيم.
قدم به قدم
عقبتر رفتيم.
صدا، آوازي ميخواند
الان يادم نيست چه آوازي
هر چه بود به نوايش
چشمانم را بستم
و گم شدم در
پيچ اين كوچهي خلوت.
ديگر هيچ صدايي فرانميخواندم.
بايد راه بيفتم.
غروب نزديك است
و بچهگيهايم
ميترسد از تاريكي
از شكلكهايي كه
از درون تاريكي
زاده ميشوند، ميترسد.
غروب نزديك است
و من
ميترسم از گم شدن
گم شدن در تاريكي كوچهاي
كه ميپيچد
سمت كودكيهاي ناآسودهام.
دست ميسايم به ديوار
چشمهايم هنوز بستهاند
و من بسان كوران بيعصا
دست ميسايم به ديوار
به اين ديوار سيماني كه
قد كشيده
و بنبست كرده
هواي داغ درونم را
و مرا گم كرده
ميان حجم ناآشنايي كه
ميگويد:
«ديروز همين جا بودي.»
من هيچ چيز يادم نميآيد.
كاش روزنهاي بود!
سوراخي
و يا جرزي
تا از آن ديد ميزدم رعنا را
دخترك زردموي همسايه را
و ميپنداشتم روزي
او را خواهم گرفت.
رعنا شوهر كرده است
درست پشت همين ديوار
شوهرش اولين كام را از او گرفت
و من بزرگ نشدم
و من آن شوهر نبودم
ماندهام در ده سالگي
بيسرانجامي
كه ديوارها دنبالش كردهاند.
و گم شدهام
در پيچهاي كوچههاي خلوت دم غروب
با ترس تاريكي
و شكلكهايي كه از درونش زاده ميشود.
صدايي ميآيد.
شايد صداي نسيمي است
كه ناخواسته
در اين پيچهاي تو در تو
و كوچههاي پيچ در پيچ
گرفتار آمده
كجا ميتواند برود؟
بيچاره خودش را
به در و ديوار ميزند.
«هي!»
من گفتم.
اسمش را كه نميدانم.
جوابي نداد.
باز گفتم:
«ديوانگي بس است.
يك جايي پيدا كن و بنشين!»
نايستاد.
آمد و از مقابلم رد شد.
دستي به صورتم كشيد.
دورم چرخيد و وزيد.
چشمهايم را بستم
دستم را گرفت
وزيديم.
به جايي كه پر بود از كوچه
پر بود از پيچ
پر بود از تاريكي
و شكلكهايي كه از درون آن زاده ميشوند.
:: موضوعات مرتبط:
شعر
:: برچسبها:
شعر