تا بهار! /واگويهاي براي سي و يك سالگيام
بهاريه نوشتن آن هم درست در ابتداي نشريه هميشه كار سختيست. سخت از آن جهت كه قرار است مطلبي شخصي بنويسي و در عين حال حرفي بزني عمومي و ژورناليستي. ولي از آن جا كه نوشتن بايديست كه نميدانم كي و كجا بر اندام ناموزون من دوختهاند، دست به كار شدم. ماحصلش هم همين چند سطريست كه ميبينيد و ميخوانيد.
تا بهار!
واگويهاي براي سي و يك سالگيام

سطر اول: خيلي چيزها هست كه ميتوانم دربارهي سال نود بنويسم. از مسايل شخصي تا كارهايي كه انجام دادم و يا دلم ميخواست انجام دهم، ولي نشد.
سال نود را كه مرور ميكنم ميبينم پرتنشترين سال زندگي سي و يك سالهام را در تمامي ابعاد پشت سر گذاشتهام و حالا در واپسين روزهاي اولين سال دههي نود خورشيدي دستي بر موهاي چانهام ميكشم و ياد چند تار موي سفيدي ميافتم كه همان دور و برها درآمدهاند و از قضا يادگار همين سالي هستند كه در حال گذشتن و پيوستن به سنوات ماضيست.
سي و يك سالگي زمان عجيبيست. چيزي شبيه همين سال نود است. همان طور كه اين نود در اين روزهاي آخر به ما ميگويد كه از عمر سالي گذشت –- شبش پيشكش- و تو بيخبري، سي و يك سالگي هم در گوش آدمْ آرام ميخواند كه سنات از سي هم گذشت و تو هنوز كه هنوز است بيخبري. اين بيخبري از نوع «بيخبري، خوشخبري» نيست. واويلاي روح سرگردانيست كه نميداند چه شد كه قدم در سي و يك سالگي گذاشت. قدم به برزخ زندگي.
برزخي كه در آن ديگر نه آن چنان جواني كه به شور و سودايت بنازي و نه آن چنان وزن سنيات مناسب است كه آرام و ساكن بنشيني و گذر عمر را تماشاگر باشي. تا چهل سالگي راه درازي داري و صد افسوس كه ديرزمانيست از بيست سالگي گذشتهاي.
هر كسي چون من وارد اين برزخ شده، ميداند چه روزهاي سخت و دلگيري را تجربه ميكنم. من ميدانم و همه هم ميدانند كه اين سالها هم خواهند گذشت و اگر زنده باشم شايد در آستانهي بهاري ديگر مرثيهاي ديگر بسازم براي چهل سالگيام و بسوزم و بگدازم در حسرت اين سي و يك سالگيِ تازه را گرد راه رسيده. اصل نيز همين است. گذر عمر و حسرت روزهايي كه گذشتند. معمولاً هم آنان كه بهترين بهرهها را از اين عمر برداشتهاند، بيشترين حسرتها را براي گذشتنش خوردهاند چه گذر عمر گاهي آن قدر سريع است كه بسياري از كارهايي كه بايد ميكردي، زمين ميماند.
به دست تو نيست. هر چه قدر هم تلاش كني بالاخره در ظرف محدود زمانْ به ميزاني و قدري مشخص پيش ميتوان رفت و چنين است كه اكثر بزرگان گله كردهاند از گذر تند و تيز ايام و تعجيل بيمحاباي زمان.
وقت تنگ است و گوش چشم و حواس در كار تا بهاري از نو فرابرسد. با بيمها و اميدها و سختيها و تلخيهايش. مايهي چنداني از اميد در اطراف خود نميبينم. هر آن چه هست روايت دلخوريها و دلگيريهاست. حق هم دارند. مراد كم پيدا ميشود در اين وانفساي نامرادي. ولي چه ميشود كرد؟ به قول خواجهي فتنهانگيز شيراز:
«در كوي نيكنامي ما را گذر ندادند
گر تو نميپسندي تغيير كن قضا را»
آن چه هنوز هست كورسوي اميديست كه ناشيانه به دنبال روشن نگهداشتنش هستم. صد شكر كه اين كورسو هست و بادهاي موافق و مخالف هنوز نتوانستهاند از سوي ناچيز آن بكاهند.
الغرض اين كه اميد داريم به فردا. هر چند وجدي به امروزمان نيست ولي فردا را چه ديدهايد؟ چه كسي تعبير فرداهايي را ميداند كه از پس امروزمان سربرخواهد آورد؟ به قول محمدعلي بهمني:
«گلهاي كاغذي به وجدم نميكشند
رقصي در اين ميانه بماناند تا بهار»
پيداست كه بايستي چند نكته را هم منباب يادآوري خاطرهاي از سال نود در همين جا بگنجانم و تا شايد حسن ختامي باشد بر آخرين نوشتهام در تدبيرفردا به سال 90 خورشيدي:
دو، سه اتفاق برايم در اين سال برجستگي داشت. اين اتفاقها از يك جنس بودند و اتفاقهايياند كه كمك حال نوشتن و رشدم شدهاند:
اولي كنارهگيري از سمت معاونت و مديريت مدرسه و پرداختن به امر تدريس است. امسال كمي از اجراييات بريدهام و سرم را مشغول تدريس كردهام. ميروم كلاس و مستقيماً با دانشآموزان سر و كار دارم. از دغدغههاي بيمورد ذهنيام كاسته شده و تمركزم بر نوشتن و مطالعه افزون شده. از طرف ديگر دقيقتر از گذشته با مسايل و مشكلات عرصهي آموزش و پرورش آشنا شدهام و جزئيات بيشتري از آن برايم مكشوف شده.
ماجراي بعدي تمام شدن مجموعه داستان دومم است. هم فراغتي دست داده براي مطالعهي بيشتر و هم حوصلهاي يافتهام براي تهيهي مقدمات نگارش اولين رمانم. تا ببينم چه پيش ميايد.
سومين اتفاق اصلاً وجود ندارد. همين دو تا بود و فكر ميكنم دو اتفاق ميمون و مبارك براي من خيلي هم زياد است. گاهي ميشود كه سال به سال دريغ از يك لبخند نيمبند بر چهرهي مبارك روزگار كه مخاطبش تو باشي.
سرمقالهي شمارهي سي و ششم ماهنامهي تدبير فردا
:: موضوعات مرتبط:
يادداشت
:: برچسبها:
بهار,
سی و یک سالگی,
بهاریه