اين جا بوي جاودانگي ميدهد (گزارش سفر يك روزه به قلعهي بابك)
 
 
اين جا بوي جاودانگي ميدهد
 
گزارش سفر يك روزه به قلعهي بابك
 

 
اين هفتمين باري باشد كه اين كوه را بالا ميروم و چشم ميدوزم به باروي اين قلعه. از اين پايين كه سر بالا كني قلعه را آن چنان دور و دستنيافتني مييابي كه عزمت براي رسيدن به او تحليل ميرود. دودل ميماني باز هم بروي آن جا يا نه. با خودت ميگويي: «چه فرقي كرده؟ همان است كه بود. درست مثل قبلها.» درست مثل شش دفعهاي كه آمدهام و از اين كوه بالا رفتهام. قلعه همان است. و من همهي اينها را از وقتي كه وحيد ساعت دوازده نصف شب از خواب پراندم و پشت تلفن گفت: «فردا، قلعهي بابك» ميدانستم. ميدانستم و آمدم. دلايل خودم را داشتم. 
يكي از مهمّترينشان جمعي بود كه ميآمد اين جا. كافي، وحيد، جعفر، فرّخ، حسن، ناصر، ممّد، مجيد، حسين، مهدي و خيليها كه تا آن روز نميشناختم و شناختم. بابك (قرار بود ساز بزند. هر چند تا تنور گلويش گرم شود و زخمهي انگشتانش ساز را به صدا درآورد، كشيد.)، نيما، نويد، و داوود.
 
طبيعت كليبر امسال طراوتي دو چندان دارد. از دل هر سنگي آبي جاري است و هوس چشمه شدن دارد. رحمت خدا بيمنّت باريده است هر چند سالها بود كه اين گونه نبود و نميباريد. سبزهها و گلها قد كشيدهاند و تو انگار ميكني حالاست كه جنگل، كليبر را در خود بپيچد و ببلعد. هواي نرم دامنهي كوه فراخوان رفتن است به سمت قلعه. رديف ميشويم براي بالا رفتن. سازي را كه آوردهايم، برنميداريم. توي قلعه كه غلغلهي آدمها را ميبينيم و چشمهاي جستوجوگر ماموران انتظامي را، ميفهميم كه تصميم درستي گرفتهايم. نواي قوپوز بماند براي بازگشتمان.
 

 
وحيد و جعفر دست به كار جمعآوري زباله شدهاند. هر آشغالي كه توي مسير به چشمشان ميخورد برميدارند و تا توي اوّلين سطل زباله بريزند. اين دو دوستدار طبيعت، بقيّه را هم به ذوق آوردهاند. كمكم همهي بچّهها مجهز به كيسهاي پلاستيكي ميشوند، پر از قوطيها و بطريها و آشغالهايي كه قاتل جان طبيعتاند.
 
دليل ديگر آمدنم خود اين جاست. يعني نه اين سنگها و ساروجها و باروها و نه افسانهاي كه پشت اين بنا خوابيده. حتّي اگر درستتر بگويم نه خود بابك. –هر چند همهي اينها آن قدر بزرگاند كه نشود به همين سادگي از كنارشان گذشت- دليلم چيز ديگري است.
قدم به دامنهي اين كوه كه ميگذارم مرا حسّي در برميگيرد. حسّ جاودانگي. آن گوهر نايابي كه دنيا جايگاهش نيست. تنها دو جا در درونم چنين حسّي برميانگيزاند. اين جا؛ قلعهي بابك و روستاي كندوان.
اين جا كه پا ميگذارم همه چيز ناميرا ميشود. ماندگاري ميشود جزو وجودم و همان طور كه اين كوه را بالا ميروم با من بالا ميآيد. سر برميدارد و سرك ميكشد از درونم و سرايت ميكند به همه چيز. رسوخ ميكند در بُن ديوارهاي اين قلعه و پژواكش ميپيچد توي درّهها و دشتهاي قراداغ. بيجستوجو يافتن آن چيز محال مرا بارها و بارها به اين جا كشانده است.
از اين بالا؛ درست بالاي قلعهي بابكْ دنياي زير پايم عظيم ميشود. بر خلاف چشمانم كه همه چيز را كوچك و ناچيز ميبيند، درونم بزرگي چشماندازهاي روبهرويم را شهادت ميدهد. آن موقع است كه اين قلعه، اين كوه، بابك و مردان سرخ جامهاي كه جان بر كف در كنار اين سردار ايستادند، مقابل چشمانم صف ميبندند و رژه ميروند و شكوه و جلالشان را به رُخم ميكشند. طعنه ميزنند بر من. بر من كه فرزند آنانم و پروردهي همين خاك. به يادم ميآورند كه زندگي جاي قرار نيست و همه خواهندگذشت ولي جز معدودي هيچ كس جاودانه نخواهد شد. جاودانگي سهم هر كسي نخواهد شد.
جاودانگي! ... چه واژهي غريبي! ... واژهاي كه مادر همهي آرزوهاي محال انسان است!
 
در طول شش باري كه به اين جا آمدهايم، اين همه سبزي و خرّمي نديدهام. ساحرهي بهار، معجزهي حيات را از آستيناش برآورده و بر دشت و دمن و كوه و صحرا پهن كرده است. همه چيز بوي تازگي ميدهد. پيراهن زمين نو شده است. من كه شيفتهي قراداغ و مغانم. هيچ وقت هم نتوانستم بين اين دو منطقه فرق بگذارم و هر دو برايم حكم يك چيز را داشتهاند. حكم نمادي از زندگي. گاهي فكر ميكنم همهي زندگي آذربايجان از اين جا برميخيزد و به اين جا وابسته است.
 
امروز اين جا خيلي شلوغ است. فصلْ فصل گردش است و مردم بعد از بارانهاي ممتد بهاري فرصتي يافتهاند و از خانه بيرون زدهاند. قلعهي بابك هم جايي است كه خيليها دلشان ميخواهد سري به آن بزنند. هيچ كس آمار افرادي را كه هر ساله از اين جا ديدن ميكنند، نميداند ولي مطمئناً قلعهي بابك يكي از برترين جاذبههاي گردشگري آذربايجان است.
 
پايين ميآييم. از ظهر گذشته و تا برسيم كنار مينيبوس نزديك سه، چهار عصر خواهد شد. امروز هم تمام شد. هيچ چيز از اين جا برايتان تعريف نكردم. ديدني است. فقط همين را ميتوانم بگويم. برگشتني جايي براي ناهار اتراق كرديم و ساز نواختند و گوش داديم. فقط همين!
:: موضوعات مرتبط: 
يادداشت، 
معرفي