عمويي كه زود تمام شد
از مجموعه داستان «ایاز مئرد و تو را ندید»
نميدانم اين بشقاب نَشُسته ميتواند آغاز اتفاقي باشد كه فكر ميكردم روزي خواهد افتاد. بعد از اينهمه مدت، حق دارم خوشبين باشم كه همهچيز دارد عوض ميشود، هرچند آرام و كُند، هرچند با يك بشقاب نَشُسته.
شبهاي زيادي به اين اتفاق فكر كردهام و آغازي بزرگ براي آن تصور كردهام: مثلاً اينكه عمو، در همان حالي كه من دراز كشيدهام، درِ اتاقم را بزند و اجازه بخواهد تا لحظهاي با من درددل كند و من بلند شوم تكيه بدهم به بالش، و او كنار پاهايم روي تخت بنشيند. حتا حرفهايي را كه بايد ميزد تصور كردهام: حتماً پرده از راز بزرگي برميداشت كه سالها است پنهان كرده، دربارهي افسانهاي كه بعد از گوشهگيري او سرِ زبانها افتاد. از همان زمان بود كه همه او را مثلِ يكي از لوازم كهنه و قديمي مادربزرگ پذیرفتند.
آلبوم عكسهاي كودكيام را كه ورق ميزنم، تا پنج سالگي، فقط در بغل او است كه ميخندم، نه مثل بقیه كه يا دارم مات نگاهشان ميكنم يا زدهام زير گريه.
هميشه فكر میكردم يك روز اين عموي ساكت و آرام را كشف خواهم كرد. به همين دليل، تمام سعيام را ميكنم تا مثل آتوآشغالهاي مادربزرگ، كه به هيچ دردي نميخورند، گوشهاي نمانم و از ياد نروم، بهخصوص وقتي عمو ساعت يازده شب، ساكت و آرام، سرش را مياندازد پايين و وارد خانه ميشود و جز يك ‘سلام’ چيزي نميگويد و بعد، طبق يك عادت چندين ساله روي مادربزرگ را ميبوسد ميآيد آشپزخانه و شامش را، كه سرد شده، برميدارد ميرود توي اتاقش، تا ساعت يازدهِ فردا كه صبحانهنخورده از خانه ميزند بيرون.
شلوغي خانهی خودمان و تنهايي مادربزرگ را بهانه كردهام تا بتوانم تا هر چهقدر که لازم باشد خانهی مادربزرگ بمانم. مادر دوست دارد هميشه دور و برش پر از كار باشد. شايد به همين خاطر، تنها عروس فامیل است كه چهار بچه دارد. هميشه كاري هست كه انجام دهد. بالاخره جايي بايد شسته شود، گردگيري لازم است، چیدمان مبلها برای هزارمین بار تغییر کند، و اگر كاري نباشد، ابتكارش به سراغش ميآيد و بعد: سبزي پاك ميكند، آش ميپزد، نذر ميكند ـ حالامهم نيست براي چه ـ سفره پهن ميكند. بعد از اینهمه کار، تازگیها مینشیند سرويس قلابدوزي جهيزيهي من را ميبافد. برخلاف مادر، مادربزرگ فقط كارهايی مشخصي انجام ميدهد، كارهايي ضروري كه زندگياش به آنها وابسته است: غذا پختن، بهندرت جارو كردن خانه، ظرف و لباس شستن، تازه، آن هم فقط لباس خودش، نه لباسهای ديگران.
پدر هر كاري بلد نباشد، لباسهايش را خوب ميشويد، هرچند مادر شاكي باشد و بگوید گند میزند. اين آخرين يادگار زندگي قبل از ازدواج پدر است كه هنوز با سماجت از آن در مقابل سعی مادر براي در اختیار گرفتن تمام كارهاي خانه دفاع ميكند.
از آن طرف، عمو، تمام كارهاي شخصياش را خودش انجام ميدهد. حريمِ خصوصي او اتاقي است كوچك و بسيار مرتب. با آنكه درش هيچوقت قفل نمیشود، مادربزرگ به ياد ندارد آخرین بار كي به آنجا سر زده است.
وقتي پرسيدم: «چرا؟»
گفت: «براي چه بايد ميرفتم؟ دلیلی ندارد بروم. همهچيزِ آنجا مرتب است، مرتبتر از بقيهي خانه. اینقدر نظم و ترتيب دارد كه نخواهم بروم آنجا.»
«كنجكاو هم نشدي؟»
«كنجكاوِ چي؟ من از اول هم حوصلهي اين كارها را نداشتم. بيخودي هم خودم را تا حالا قاطي مسائل پسرها نكردهام...»
«ولي نميشود كه رفتارهاي عمو برايت مهم نباشد؟»
«براي من اين مهم است كه او هنوز هست، كه هنوز ميتوانم حسش كنم.»
پدر معمولاً وقتي به حسابوكتابهاي عمو رسيدگي ميكند، تمام تلاشش را ميكند تا نشان دهد نگران عمو است. نمیتوانم بفهمم چرا پدر تنها كسي است كه فكر ميكند بايد نگران عمو باشد؟ نگراني اصلاً به پدر نميآيد. پدر در بدترين شرايط بهآرامي سرش را برميگرداند و از بالاي عينكش نگاه ميكند، يعني كه عصباني است؛ ولي همين كه پاي عمو به ميان ميآيد، نميتواند حركات سريع دستهایش را کنترل کند و درست در اوج عصبانيت، كه تكانهاي دستش نزديك است به فاجعهاي منجر شود، خسته ميشود و با گفتنِ ‘به جهنم!’ خودش را آرام ميكند و باز سرش را در ورقههاي سهام عمو فروميبرد تا به قول خودش: «وقتي سر عقل آمد، همهچيزش را از دست نداده باشد.»
كشف عمو بزرگترين تفريح من است. او كه از خانه ميزند بيرون، قلمرو كوچكش را به تصرف در ميآورم. ‘اتاق عمو’ نامي است كه اينجا دارد. بهعنوان يك كاشف، اولين ديدار دلسردم کرد. همهچيز به شكلي كاملاً عادي كنار هم چیده شده است. اتاقي بدون پنجره كه تنها منبع نور آن لامپي است كوچك. ميزِ چوبيِ سادهاي كنار در و كتابخانهي كوچكی بالاي آن. تختي مرتب گوشهي ديگر اتاق و كمدي براي لباسها. اينها تداعيكنندهي هيچچيز نبودند. بايد نشانهاي از چيزي غريب در اينجا باشد. اين چيزي نبود كه انتظارش را داشتم. اتاقي كاملاً مردانه با نظمي بهشدت احمقانه كه نميخواهد هیچ زني در آن حضور داشته باشد. تمام اتاق را به دنبال نشانهاي از عشقي ساده، كه حالا تقریباً یک افسانه شده است، گشتم. چيزی نبود. چيزي در آنجا نبود كه ارزش پنهان كردن داشته باشد و درست به همين خاطر هيچچيز در اينجا قفل ندارد. تمام قواي ذهنيام را به كمك ميطلبم تا بتوانم بر فضاي آنجا چيره شوم. دور اتاق قدم ميزنم، روي تخت دراز ميكشم، رديف كتابهاي او را نگاه ميكنم كه به ترتيبِ قد كنار هم جا خوش كردهاند، با تنوع موضوعاتي كه سرگيجه ميآورد.
بايد بهشكلي حضور خود را در آنجا اعلام ميكردم. كتاب ‘گزیدهی اشعار فروغ’ را به اتاق منتقل ميكنم و با سماجتِ تمام ميان كتابهاي عمو جا ميدهم. در سكوت آزار دهندهي اتاق، شعر ميخوانم تا آستانهي تحملم را بالا ببرم و مدت حضورم را در آنجا بيشتر كنم.
منتظر واکنش عمو ميمانم. اولين حركت را كردهام. اجزاي اتاق بهحدي با هم همخواني دارند كه غيرممكن است حضور كتاب را حس نكند.
از خواندن شعر كه خسته ميشوم، در تصورات خود لوازم ديگري به اتاق اضافه ميكنم: آباژوري بر روي يك ميز كوچك كنار تخت، ميز توالتي نقلي، ضبطصوتي كوچك با قفسهاي از نوارهاي جورواجور، و گاهي باغچهاي با حوض كوچكِ وسط آن، تمام اتاق را ميگيرد. ولي اتفاقي نميافتد. عمو نميخواهد بازي كند. از خيالبافيهاي بيپاياني كه آخرشان ختم ميشود به همان اتاق و كتاب شعري كه بايد برگردد به قفسه و منتظر بماند تا فردا دوباره آن را بردارم، خسته شدهام.
اتاق جاي زيادي ندارد براي كنجكاويهاي من دربارهیجستوجوی نشانهاي از عشقي افسانهاي كه زنان فاميل در معدود دفعاتي كه حرف عمو به ميان آمده با حسرت از آن ياد كردهاند و مردان با بياعتنايي؛ عشقي بدون هيچ نشانهای. هر کس نام دختر را یکجور به یاد میآورد. برخي او را دختر سرمايهداري ميدانند كه عمو در خلال معاملاتي كه انجام ميداده با او آشنا شده و برخي او را از آن دخترهايي ميدانند كه يك جا بند نميشوند تا شوهر كنند و بشوند زن خانه. حتا دربارهی زیباییاش اختلاف دارند. ولي همهی مردان معتقدند: «هيچ زني ارزش آن را ندارد كه بهخاطرش خودت را اينقدر زجر بدهي.»
اينها اطلاعاتي است كه به مرورِ زمان دربارهي عمو به دست آوردهام. كسي كه به قول پدر: «ميتوانست يكي از موفقترين تجار تبریز شود.»
پدر نميتواند فراموش كند که با عمو چهقدر ميتوانستند كارشان را توسعه دهند و بازارهاي جديدي را تجربه كنند؛ ميتوانستند شركت را به يكي از معتبرترين مراكز معاملات بازرگاني تبديل كنند. عمو استعدادش را داشت و پدر روابطش را. پدر تمام اين آرزوها را هميشه تكرار ميكند و در همهي موارد تأكيد میکند كه اين بيشتر به نفع خودِ عمو بود.
«ولي نخواست. مثل احمقها از صبح ميرود خیابانهاي شهر را گز ميكند، انگار آنجا خبر مرگش حلوا خيرات ميكنند. بعدش هم سلانهسلانه برميگردد خانه و ميچپد توي اتاقش. اصلاً نميدانم چرا اينطور شد. مثل احمقها... احمق...»
و باز ‘به جهنم’ گفتن و آرام شدن.
اینجاها چشمان مادر برق ميزند و هر كاري دستش باشد ول ميكند و با شوق و ذوق پدر را تماشا ميكند. وقتي تكانهاي دست پدر آرام ميشود، با دلخوري ميرود دنبال كارش. انگار از تماشاي فيلمي جذاب بازمانده باشد.
مادر هيچوقت دربارهي عمو صحبت نميكند. هر وقت حرف او به ميان ميآيد تنها به گفتنِ ‘نميدانم والله’ اكتفا ميكند. تمام لباسهاي عمو را او انتخاب ميكند و برايش ميفرستد. اين تنها كاري است كه عمو به انحصار خود درنياورده است.
رابطهي اعضاي خانواده با عمو مشخص است: مادربزرگ راضي است، پدر عصباني است، مادر هم خوشحال است كه توانسته وظيفهي انتخاب لباسهاي عمو را به ليست كارهايش اضافه كند. پسرها، هيچیك، تصوير درستي از او ندارند؛ نداشتن عمو را بهتر از داشتن عمويي مجهول ميدانند. همه قبول كردهاند كه او اينطوری است. هرچند در طي اين ده سال نشنيدهام كسی سعي كرده باشد تغييري در اين وضعيت ايجاد كند.
عمو استعداد عجيبي در تكرار رفتارهاي خود دارد. هميشه در مسيري مشخص راه ميرود. زاويهي چرخش بدنش هميشه يكسان است. هميشه به يك اندازه كمرش را خم ميكند تا مادربزرگ را ببوسد. رفتارش چنان دقيق برنامهريزي شده است كه ميترسي با كوچكترين تغيير فرو بريزد، درست عين خانههايي كه با قوطي كبريت ميسازند؛ قوطيهاي خالي كبريت را بايد با دقت روي هم قرار بدهي و مواظب باشي دستت نلرزد. مشكل اينجاست كه پس از تمام شدن كار ديگر نميتواني به آن دست بزني، مگر اينكه بخواهي خرابش كني. ترس از ريختن و خراب شدن، ترسي كه وقتي با عمو روبهرو ميشوي به تو دست ميدهد، ترسي كه هميشه او را احاطه كرده است و نميگذارد به او نزديك شوي چون ميترسي باعث فرو ريختنش شوي.
نميدانم چرا بايد عمو را با مثال تعريف كنم. مثلاً هيچگاه نميتواني صداي راه رفتن، نفس كشيدن يا حتا ظرف شستنش را بشنوي. فكر ميكنم عمو اگر آرام و بيصدا نباشد، به چشم ميآيد و ديده ميشود و اين يعني از دست دادن همهي آن چيزي كه بهخاطرش تلاش كرده است، همان چيزي كه من ميخواهم در آن سهيم باشم. چرا؟ چون من نميتوانم ديده نشوم. من هميشه مورد توجه بودهام: در خانه بهخاطر تنها دختر بودن، در مدرسه بهخاطر نمرات، در بين دوستان بهخاطر شيطنتهايم. ولي عمو هيچگاه من را نديده، بيتوجه از كنارم گذشته. لجم ميگيرد وقتي نميخواهد قبول كند من هستم. نميخواهم او را ناديده بگيرم، چون او نميخواهد من را باور كند. او يكي از افرادي است كه دوست داشتم دربارهي من حرف بزند، عمويي كه زود تمام شد.
ديشب تولدم بود. بيتوجهي عمو را بهعنوان یک واکنش قبول كرده بودم. به همين دليل، تصميم گرفتم دومين حركت را انجام دهم و از آنجايي كه بردن كتاب به اتاق عمو حركتي بچگانه بود، حركت بعدي را بايد طوری انجام میدادم كه او مجبور به واکنش باشد، يعني حتا سكوت او هم واقعاً یک حركت به شمار آيد. احتياج به يك پاسخ معنادار داشتم. مقدمات تولد با استادي بينظير مادر طي زمانبندي يك هفتهاي آماده ميشد.
به خانواده گفتم تصمیم دارم از عمو بخواهم به جشن تولدم بیاید. واكنشهايشان دلسردكننده بود. پدر اخم كرد، مادر لبخند مأيوسانهاي زد و مادربزرگ چیزی دربارهي كيك تولد پرسيد و بعد، همه با دقت تمام دربارهي كيكي حرف زدند كه قرار بود پانزده سالگيام را اعلام كند.
شب، عمو سرش را انداخت پايين و سلام كرد. روي مادربزرگ را بوسيد، چرخيد به طرف آشپزخانه و آمد تو. بشقاب روي ميز نبود. ايستاد. انگار در مكاني ناآشنا دنبال چيزي بگردد. تمام آشپزخانه را نگاه كرد تا آنجا كه ناچار شد من را هم با شامش در دستهایم ببیند. تمام مدتي كه داشت آنجا را وارسي ميكرد من به ضربان قلبم گوش ميدادم كه مانند ساعتديواري مادربزرگ سروصدا ميكرد.
عمو ايستاده بود روبهروي من. داشتم انگشتم را ميجويدم و دلم پيچ ميخورد. درست نميدانم كجا را نگاه ميكرد چون سرم را پايين انداخته بودم ولي حدس ميزنم داشت نگاهم ميكرد. چه مدت در مقابلم مكث كرد، نميدانم. چون در آن لحظات دركي از گذشت زمان نداشتم. فقط ميخواستم سريع بگذرد، در عين حال طول بكشد و به پايان نرسد. توي مغزم همهچيز پخش و پلا بود. همه ميآمدند و ميرفتند: مادر، پدر، مادربزرگ، همهي فاميل، دوستهایم، فروغ و عمو. سرم را كه بلند كردم، عمو رفته بود.
از آشپزخانه سرك كشيدم. مادربزرگ دستي به دامنش كشيد و با سر اشاره كرد به طرف اتاق و گفت: «نتوانستي دعوتش كني؟ شامش را هم كه نبرد. گرسنه ميماند.»
بشقاب توي دستم بود. راهم را كشيدم طرف اتاق. مادربزرگ را ديدم که ميخواست حرفي بزند ولي منصرف شد. در زدم، سه ضربه پشت سر هم. باز دو ضربه، و در را باز كردم.
عمو روي تختش به پشت دراز كشيده بود و زل زده بود به سقف. فضاي اتاق آدم را جذب ميكرد. انگار حضور او تمام سنگيني اتاق را گرفته بود. نميتوانستم حركت كنم چون نميدانستم با حركت من چه اتفاقي خواهد افتاد، باز همان ترس، ترس فرو ريختن.
«اگر قرار باشد چيزي فرو بريزد، شايد بهترين وقت همين حالا باشد.»
اين را آنقدر بلند گفتم كه مادربزرگ هم ميتوانست بشنود. جلو رفتم و بشقاب را روي ميز گذاشتم. سريع به قفسهي كتابها نگاه كردم و ‘گزیدهی اشعار فروغ’ را از ميان کتابها برداشتم. نگاهي به عمو انداختم. چشمانم را بستم و گفتم: «فردا شب، جشن تولدم است. حتماً منتظر شُ... تو هستم.»
از در خارج شدم. حتا برنگشت نگاهم كند. خودم را رساندم به مادربزرگ و شنيدم كه ميگويد: «گريه كن! گريه كن!»
بعد از مدرسه، ميروم خانه. مادربزرگ هم آمده. هميشه خوشم میآید كه مادربزرگ قسمتي از كارهاي جشن را انجام میدهد. مادر بهصورت غريزي تمام مقدماتي را كه لازم باشد فراهم ميكند، مقدماتي كه نياز به حافظهاي قوي دارند تا فراموش نشوند و از قلم نيفتند. مادر از آشپزخانه زمام امور را در دست دارد و از آنجا جُم نميخورد، مگر براي گرفتن عكس يادگاري. عكسها را كه میگیرند، برميگردد آشپزخانه تا روند عادي جشن طبق برنامهاي كه تنظيم كرده، ادامه يابد. و درست در همينجا است كه نقش مادربزرگ پُررنگ ميشود. در ميان مهمانان، با چابكيیی كه از سن و سالش بعيد است، ميلولد و با همه گرم ميگيرد. افراد را با سليقهاي خاص در گروههايي متناسب با سن و خلقياتشان دور هم جمع ميكند تا در مدتي كه جشن ادامه دارد، راحت باشند. طوري رفتوآمدها را تنظيم ميكند تا هر یك از دوستانم بهاندازهي كافي در كنارم باشند و در عين حال دور و برم شلوغ نباشد و بتوانم به تبريكهاي بزرگترها با احترام پاسخ دهم. اين عمليات چنان با ظرافت انجام ميگيرد كه هيچيك از مهمانان متوجه نمیشوند كه در طول جشن، درست به مسيري هدايت شدهاند كه مادر و مادربزرگ برنامهریزی کرده بودهاند.
ديشب همهی اين صحنههاي تكراري را تماشا كردم. مطمئنام اگر عمو اينجا بود هر دو با هم به اين وضعيت ميخنديديم. ولي حيف كه نیامد. اين را خيلي خوب ميدانستم. پاسخ صريحي را كه ميخواستم، گرفته بودم. حالا رسيدهام درست جايي كه مادربزرگ رسيده بود. هيچ دليلي نداشتم كه برگردم خانهي مادربزرگ و وارد اتاق او شوم. اگر مادربزرگْ مادر بودن را دليلي كافي براي رفتن به اتاق او نميداند، من هم نميتوانم برادرزاده بودن را بهانه كنم. بايد دليلي باشد.
جشن تمام شد. همه رفتهاند. همه خستهاند. مادر مرتب كردن خانه را به فردا موكول ميكند. از تنها كار كردن لذت ميبرد. شايد به همين دليل با رفتنم به خانهي مادربزرگ مخالفت نكرد. خانه كه بودم نميتوانست بيكار بگذاردم. ولي حالا تنهايي همهي كارها را انجام ميدهد و راضيتر است. هيچوقت سليقهام را نپسنديده است.
همه ساكتاند. عمو نيامد و سكوت آنها يعني ما ميدانستيم. سريع رفتم اتاق و دراز كشيدم. مادربزرگ بلافاصله آمد تو و نشست روي لبهي تخت. دستش را بر سرم كشيد و تا نوك موهايم پايين آورد و موهايم را ميان انگشتش پيچاند. گفت: «امشب، ميخواهم اينجا بمانم. او هم ميتواند يك شب بيشام بخوابد. حالا ميتوانم پيش تو بخوابم؟»
برگشتم طرفش. مادربزرگ عينك نميزند و به هيچيك از دردهايي كه همسنوسالهايش دارند، مبتلا نيست. پوستش به غير از چند چروك عادي، كشيده و نرم است. همانطور كه خم شده و روي آرنجش تكيه داده، لبخند ميزند. نميشود به صورت خندان او نگاه كني و آرام نشوي. كنار كشيدم تا او هم بتواند دراز بكشد. آنقدر خسته بود كه نخواهد حرف بزند ولي گفت: «ديگه برنميگردي؟ نميدانم. ولي شايد اگر اين را بگويم، بهتر باشد، حداقل براي خودم. از وقتي تو آمدي پيش ما بماني، اميدوار شدم كه او عوض ميشود. ميداني چرا؟ وقتي هر روز ميبينم كه از مدرسه ميآيي و ميروي توي اتاق او، فكر ميكنم، شايد يك روزي اتفاق بيفتد. نميشود كه اين رفتوآمدها بيحكمت باشد. شايد...»
حرفش را تمام نكرد و من هم نخواستم ادامه دهم. خوابيدم.
صبح، ميدانستم كه برنمیگردم پيش آنها. عمو ديگر برایم جاذبهاي نداشت. دوست دارم مثل برادرهايم نبودنش را باوركنم و بيخود فكرم را به او مشغول نكنم. گاهي ميشود كه با وجودِ تلاش تو بعضيها از كنارت بيتفاوت ميگذرند، انگار اصلاً وجود نداري، او هم يكي از آنها. همینطور که برمیگشتم خانه، همهي اينها را در ذهنم مرور ميكردم.
جلو در ايستادم، كليدم را درآوردم و وارد خانهي مادربزرگ شدم. برگشته بودم بدون اينكه بدانم چرا؟ مادربزرگ گفته بود: «حكمتي بايد باشد...»
و حالا اينجا هستم با بشقابي نَشُسته در دست، در مقابل اتاقي كه درش قفل شده.
تبریز ـ بیستوپنجم آبان 1384