;




سطر اول
گاه‌نگاری‌های مهدی ابراهیم‌پور در اینترنت


سرگشتگی های یک نویسنده (1)
 

 صداهایی که مرا با خود می برند

 

در زندگي حرف‌هايي هست كه نبايد از آن‌ها گفت يا نوشت. حرف‌هايي مربوط به خود و يا ديگران. حرف‌هاي كاملا خصوصي كه به هيچ كس ديگري مربوط نيست جز خودت . نمي‌دانم اين نبايد از كجا پيدايش مي‌شود ولي چيزيست كه از درون تو را در ميان يك قانون نانوشته قرار مي دهد و هر روز بيش‌تر گريبانت را مي‌گيرد و بيش‌تر خفه‌ات مي‌كند تا جايي كه لجت مي گيرد كه قيد همه چيز را بزني و بگويي هر آنچه نگفتني است. مثل يك مبارزه است ميان خودت با خودت. يك جور مجاهده‌ي نفساني بين گفتن و نگفتن.

نوشتن درباره‌ي اين چيزها به اين مي‌ماند كه زير شكنجه مجبورت كنند نام‌هايي را لو بدهي كه نبايد فاش مي‌كردي. آدم با اين‌كه مجبور است باز احساس مي‌كند به كسي يا چيزي خيانت كرده و بايد تقاص پس بدهد. تقاص چه چيزي را؟ نمي‌دانم.

گاهي مواقع مي‌خواهم از صداهايي بگويم كه مرا به پيچ و خم محله‌اي تنگ و  قديمي در تبريز دعوت مي‌كنند تا براي هزارمين بار شاهد پنجره‌اي باشم كه در آستانه‌ي يك غروب كاملا ساده مثل تمامي پنجره‌ها رو به كوچه باز مي‌شود‌. هميشه نسيمي وجود دارد تا ماجرا را تكميل كند و موهايي كه شايد سياه باشند و اگر بخواهم درست‌تر بگويم قهوه‌اي تيره. موهايي بلند مثل تمام موهاي زناني كه در روياهايم وجود داشته‌اند. آن‌قدر بلند كه نسيم تبريز كه بيشتر به باد مي‌ماند هم نمي‌تواند آن را پس بزند تا صورتي كه در پشت آن پنهان است، آشكار شود. مي‌دانم اگر موها دست از لج بازي بردارند چهره‌ي پس آن را خواهم ديد. همه چيز به يك لحظه بسته است و در همين لحظه است جيغ بلند و كشدار سر آويزان از پنجره هر كدام صداها را به طرفي مي‌تاراند و من را در سكوتي آزار دهنده كه درونم را پوچ و خالي مي‌كند، رها مي‌كنند. مي‌دانم كه بايد يكي از اين صداها را دنبال كنم ولي نمي‌توانم. صداها بيش‌تر به توهمي مي‌مانند كه در هوايي مه‌آلود و سرد به سراغ آدم مي‌آيد. توهمي از سايه‌ها و نورهايي كه باعث مي‌شوند سايه‌ها جان بگيرند و حركت كنند. صداها كه دور مي‌شوند هر كدام قسمتي از تخيلات من را هم با خود مي‌برند. راه مي‌افتم و در مسيري قدم برمي‌دارم كه پر است از صداهاي بلند و كوتاه. صداهاي سرگرداني كه قرار نيست كاري بكنند. مردم صداها را مانند زباله‌ فقط توليد مي‌كنند و برايشان مهم نيست كه بعدا چه به سر اين صداها مي‌آيد. مردم همه تخيل خود را بدون آن‌كه بدانند سريع و بي‌وقفه مصرف مي‌كنند تا تبديل به صداهايي سرگردان و بي‌مصرف شوند. اين‌جاست كه ديگر هيچ صدايي من را به ياد آن كوچه تنگ و قديمي نمي‌اندازد. آن‌قدر در ميان اين صداهاي سرگردان مي‌مانم تا مطمئن شوم كه صداها تا مدتي نخواهند توانست كنارهم جمع شوند و دوباره موهاي قهوه‌اي و آن پنجره را به يادم بياورند. حالا بايد بروم به طرف اتاق كوچكي كه اجاره كرده‌ام و با خوابيدن، خستگيِ يك روز ديوانه‌كننده را جبران مي‌كنم.

من نوشته‌ام. اين را امروز صبح وقتي بيدار شدم فهميدم. من خيانت كرده‌ام و نبايدي را زير پا گذاشته‌ام. مي‌توانم اين كاغذها را پاره كنم و بعد بيندازمشان توي سطل آشغال و يا حتي مي‌توانم آتششان بزنم تا هيچ مدرك جرمي از من باقي نمامند ولي اين‌كار را نمي‌كنم. من نمي‌خواهم مثل افراد مجرمي رفتار كنم كه با دقت و ظرافت تمامي آثار جرمشان را پاك مي‌كنند و بعد مثل همه مردم عادي به زندگيشان ادامه مي‌دهند. من نمي‌توانم. من مثل يك مرد همين‌جا مي‌مانم تا به مكافات خيانتي كه كرده‌ام برسم. هر چند از عاقبت شوم و دردناكي كه خواهم داشت به شدت مي‌ترسم ولي هيچ كدام از اين‌ها باعث نمي‌شود كه نخواهم مجازات شوم.

 



:: موضوعات مرتبط: يادداشت
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در سه شنبه نوزدهم آذر ۱۳۸۷

.:: ::.





Powered By سطر اول Copyright © 2009 by mehdieb
This Template By سطر اول

منوی اصلی (Menu)
درباره (About)

مطالب خواندنی و مواد خام ادبی

همسایه های پیوندی (Links)

آرشیو زمانی (Archive)

آرشیو متنی (Previous)

موضوعات (Categories)

و چیزهای دیگر (Others)