تاملات چند ثانیهای (۲) / نوستالوژي داستان
تاملات چند ثانیهای (۲)
نوستالوژي داستان
وقتی برمیگردم به اوایل دهه هشتاد و روزهایی که داستان نوشتن تازه برایم جدی شده بود و دیگر سودای شعر در سر نداشتم، خيالهاي آشفتهاي در وجودم شكل ميگيرد. راستش آن روزها پر بود از آرماني غيرقابل توصيف و تعريف. داستان چيزي بود كه با آن ميتوانستي دست به كارهاي شگرفي بزني. عصاي جادويي بود پر از خلاقيت و از قِبَل همين آرمان غيرقابل توصيف هميشه در مسيري گام برميداشتي كه سرانجامش به خلاقيت منجر ميشد. انگار نشاني از سودازدگي با خود داشتيم، من و خيلي از همقطارها. لذت ميبرم از مزمزه كردن ياد آن روزها و به قول نيما: «من از یادت نمیکاهم.»
از آن همقطارها اكنون كسي باقي نيست. راستش را بخواهيد حداكثر گاهي داستانكي مينويسند يا نمينويسند. نميدانم ديگر واقعاً كتاب ميخوانند يا نه. چه برسد به آن كه داستان بخوانند به خاطر داستان. آن موقعها آن طور بوديم. هر چه ميخوانيدم داستان بود، هر چه ميديديم داستان بود و هر چه صحبت ميكرديم باز هم داستان بود.
اين روزها تنها هستم. حرف و حديثي از جنس نوشتن دور و برم نيست. خيلي چيزها هست ولي سخني از داستان نيست. دور شده و رفتهاند همقطارهايم و من در خلوتي لاجرم هنوز به داستان ميانديشم و براي داستان كتاب ميخوانم و براي داستان رويا ميبافم.
:: موضوعات مرتبط:
يادداشت
:: برچسبها:
داستان