یادداشتهاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / يك: تنها راه افتادم!
یادداشتهاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / يك
تنها راه افتادم!

تنها سفر كردن عادتي قديمي بود مال زماني كه هنوز شور و شر جوانيام به سي سالگي ختم نشده بود. كولهام را برميداشتم و ميرفتم ترمينال. مينشستم روي نيمكت روبهروي سكوها و به صداي شاگردشوفرها گوش ميدادم و هر كدام را ميپسنديدم ميپريد توي اتوبوسش و ميرفتم. هر جا شد. چه فرقي ميكرد. همين شد كه سر از شهرهاي مختلف و جورواجور درآوردم و يك نيمه ايرانگردي را تجربه كردم. بدون اين كه هدفي جز دور شدن از تبريز داشته باشم. خوبي اين سفرها اين بود كه پر بود از چيزهاي تازه و تو هميشه چشمت دنبال اتفاقي نو بود و همه چيز در عين عادي بودن، ميتوانست برايت شگفتآور و عجيب باشد.
حس عجيبي بود اين تنهايي تو و كولهات. كولهي كوچك سياهي كه هنوز دارمش و خيلي درب و داغان است ولي هنوز ميتواند وسعت سفر يكي مثل من را در خود جا دهد. از آن كولههايي كه فقط ميتواني دو تا لباس زير و يك شلوار و يك حوله تويش بذاري. همين. آن قدر مختصر است كه به اجبار همين اختصارش سبكبال باشي و نخواهي رهتوشهي سفرت را پر و پيمان ببندي. از واجبات سفر به حداقلش قانعات ميكند و از مستحباتش بينياز.
ولي اواخر دههي سوم زندگانيام اين سفرها تعطيل شد. شايد چون خوردم به ديوار معلمي و مجبور شدم سر يك ساعت پاشم و بروم توي كلاس و سر يك ساعت مشخص زنگ را بزنند و بيايم بيرون. شدم تابع زنگ اخباري كه به ديوار مدرسه ميخكوب شده بود. درست مانند پيشخدمتي كه به زنگ روي ميز مشتري، حاضر به خدمت است.
شايد هم دليل ديگرش اين بود كه از اين سفرهاي آني و بيبرنامه چيز خاصي دستگيرم نميشد. عايداتش برايم خيلي كم بود. يعني بيشتر جنبهي فرار داشتند و قرار نبود همهي عمرم را مشغول سفرهايي باشم كه از غليان احساسي سرچشمه ميگرفت. از آن موقع تصميم گرفتم سفرهايم دليل داشته باشند و براي خاطر چيزي مشخص باشند با مقصدي مشخص. و اين طوري نباشند كه اللهبختكي راه بيفتم و بروم تا ببينم چه پيش ميآيد.
همين طور كه به مرور سفرهايم كم شده و هرازگاهي كه سفري پيش آمده با كوله و باري سنگين همراه بوده. حالا ديگر بيشتر طبيعتگردي ميكنم و توي دشت و دمن و كوه و دره به تفرج ميپردازم. اگر شد با دوستان راهي ميشوم و با چادري در جايي بكر و دوستداشتني از آذربايجان عزيزم شبي را صبح ميكنيم. از كوهي بالا ميرويم و به درهاي و جنگلي سري ميزنيم.
******
امسال تصميم گرفتم مثل چندين سال گذشته راهي تهران شوم براي ديدار از نمايشگاه كتاب. البته در طول سال براي موارد و كارهاي ديگر هم شده كه مسافر تهران باشم ولي هر سال ديدار از نمايشگاه كتاب حال و هوايش فرق ميكند. - البته براي ما. شايد پايتختنشينهاي محترم زياد در بند اين حال و هوا نباشند. - در تبريزي كه نزديك به سه ميليون جمعيت دارد، شايد تعداد كتابفروشيهايي كه كتابهاي جدي و ادبي ميفروشند به ده تا نرسد كه نميرسد. و معمولاً كتابهاي تازهچاپ شده و بروز هم يكي دو سال بعد سرو كلهشان اين جا پيدا ميشود. كتاب خود من به كتابفروشيهاي تبريز نرسيد چه برسد به كتاب ديگران. پس سنّت مسافرت ششصد، هفتصد كيلومتري از تبريز تا تهران، هر ساله در بين اهالي ادبيات تبريز شور و شوقي خاص برميانگيزد.
سابقهي ديدار من از نمايشگاه كتاب تهران به دوران دانشجويي برميگردد. از سال هشتاد هر سال آمدهام و نمايشگاه را ديدهام. چهار سال با دانشگاه و همقطاران دانشجو و مابقي را با ياران و دوستان ادبي و غيره. گاهي جمعي از دوستان باهم تصميم به ديدار از نمايشگاه گرفتهايم و گاهي يكي از نهادهاي فرهنگي اهالي فرهنگ و ادب تبريز را جمع كرده و روانهي تهران نموده. سه سال قبل را با جمعي از همين سنخ و به همت سازمان فرهنگي، هنري شهرداري تبريز به تهران آمدهام.
ولي امسال كار ديگري كردم. براي اولين بار تنها پا شدم و آمدم نمايشگاه كتاب. تصميم گرفتم بروم سراغ كولهي قديمي؛ يار سفرهاي تنهاييام و براي اولين بار تنها بيايم به ديدار نمايشگاه كتاب تهران. تك و تنها و صد البته سبكبال. حتا كولهام را تقريبا خالي گذاشتم تا اگر كتاب خريدم تويش جا دهم.
ذوق و شوق عجيبي براي اين مسافرت داشتم. تقريباً مطمئن بودم يكي از لذتبارترين ديدارهايم از مجمع كتاب ايران خواهد بود. دلم ميخواست تصور اين لذت را همان طور تا رسيدن به تهران مزمزه كنم و خوش باشم.
قرار شده بود ساعت دوازده نيمهشب روز چهارشنبه سيزدهم ارديبهشتماه نود و يك با اتوبوس عازم تهران باشم. حدوداي ساعت نه شب رسيدم خانه. دو ساعت وقت داشتم براي حاضر شدن و راه افتادن. چيز زيادي برنداشتم. فقط يك زير شلواري، همين. حمامي كردم و كاپشن برنداشتم. ميدانستم توي جاده سرد خواهد بود و تهران شايد باران ببارد ولي فقط تيشرتي پوشيدم و كولهام را انداختم روي شانه و راه افتادم سمت تهران.
:: موضوعات مرتبط:
يادداشت
:: برچسبها:
یادداشت سفر,
تهران,
نمایشگاه کتاب,
تبریز