یادداشتهاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / سه؛ رسیدن به تهران و «مدیریت پیکانی»
یادداشتهاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / سه؛
رسیدن به تهران و «مدیریت پیکانی»
هر شهري محدودهاي دارد كه با تابلو مشخص ميشود. توي دفترچهي آموزشي راهنمايي و رانندگي شكل اين تابلو را گذاشتهاند. ولي براي من تهران از ساختمان آبي رنگ كارخانهي «ايرانخودرو» شروع ميشود. ابتداي تهران -از تبريز كه بيايي- كارخانهي «ايرانخورو» است. ايران خوردويي كه هنوز و از پس نزديك به پنجاه سال ماشينهايش خيابانهاي ايران را قرق كردهاند و به اين زوديها هم خيال ندارند، كنار بكشند. هر چند هميشه بحث ماشينهايش عجين بوده با ايراداتي جزئي مثل انفجار و ناايمني و پايين بودن كيفيت و گاهي قطعاتي كه قرار است اورژينال باشند ولي ساخت چين هستند. نميدانم چند درصد از حجم گورستانهاي ايران به لطف توليدات «ايرانخودرو» پر شده است ولي توليدات اين كارخانه چنان خيابانهاي ما را احاطه كرده كه گاهي با تمام نقايص و اشتباهات و كمكاريهايش فكر ميكنم جزو جداييناپذير فرهنگ ايرانيست، «ايران خودرو». –اين شعار تبليغاتي خيلي بهتر از شعار پيشين اين شركت است كه ميگفت: «خودرو ملي، افتخار ايراني» يا الان كه ميگويد: «راه تو را ميخواند... .»
چند سال پيش بنابه دلايلي در شهرك صنعتي «غرب تبريز» كه عمدهي كارخانههاي صنعتي اين شهر خصوصاً كارخانههاي قطعهسازي مانند «پيستون ايران»، «بلبرينگسازي»، «بنيان ديزل»، «چرخشگر»، «تراكتورسازي» و ... در آن جاي دارند، مدتي را سپري كردم. آن زماني بود كه خاتمي آخرين «پيكان» را روانهي موزه كرد. در همين دوران بود كه از زبان مديران ارشد كارخانهها و مهندسين به اصطلاحي برخوردم كه در صنعت ايران بسيار رايج است: «مديريت پيكاني»؛ يعني آن چه اكنون ايران را مديريت ميكند. چون نميخواهم سفرنامهام خستهكننده و صنعتي باشد، ميلي به توضيح اين اصطلاح ندارم و ميگذرم.
همچنان كه از مقابل كارخانهي «ايرانخودرو» ميگذريم، جادهي مخصوص كرج را به سمت تهران و نمايشگاه كتابش در مينورديم با ترافيكي كه هنوز آرام است و از شواهد امر پيداست ميل شديد به گره خوردن دارد.
حالا ديگه صبحِ صبح است و من نزديك تهرانم. تخمين زدهام هفت يا هفت ربع ترمينال آزادي خواهم بود. صبحانهاي سرپايي و همچنين چايي مفصل و سيگاري مفصلتر به خود وعده دادهام. البته اينها همه بعد از دستشويي مفصلانهتري است كه بايستي صورت بگيرد. چون به همين زودي فشار مثانه بالا رفته.
در تبريز كه پيگير خبرها بودم، خبرهاي چندان دلگرمكنندهاي از نمايشگاه به گوش نميرسيد. هر چند ديگر عادت كردهام كه هر سال بيايم و نمايشگاه را كمرونقتر از سال قبل ببينم. از دوران اصلاحات - كه سال به سال نمايشگاه رونق ميگرفت-، به اين ور هر سال از تعداد و كيفيت آثار منتشرشده، همين طور كاسته شده و هر سال كمتر از ديدن كتابهاي تازه و صد البته به درد بخور، ذوقزده ميشوم.
خبر راه ندادن انتشارات «چشمه» و «طرحنو» به نمايشگاه و اما و اگرهاي حضور برخي ديگر از ناشران با تعليق عدهاي از ناشران مطرح در حوزهي ادبيات و هنر و انديشه دورنماي نمايشگاه را در ذهنم غبارآلود كرده بود.
از طرفي ميدانستم كه «شبستان» كه محل ناشران عموميست –حالا اين ناشر عمومي ديگر چه صيغهايست كه ارشاد خلق كرده، نميدانم. ناشران زمينهي تخصصيشان مشخص است و بايد هر كدام در زمينهي تخصصي خودشان در سالني و يا بخشي از سالن تجميع شوند.- پر خواهد بود از نشرهاي بيمورد كه كتابهاي تكراري روانشناسيهاي دوزاري مثل قورباغههاي كه قورت داده ميشوند يا پنيرهايي كه جابهجا ميشوند و يا فقط راست كارشان مفاتيح و نهجالبلاغه و قرآن است همراه با گنجهاي معنوي و دعا براي درمان دردهاي مفصلي و ... و يادم نرود كتابهاي آشپزي و كدبانوبازي و الي ماشاا... . چه ميشود كرد. زودي ياد اصطلاح «مديريت پيكاني» افتادم كه توي فرهنگ ما هم خيلي كاربرد دارد.
با تمام اين تفاصيل هنوز اميدوار به ديگر ناشران جديِ كه تعليق نشدهاند و كارشان با ارشاد بيخ پيدا نكرده، راه افتادهام و الان رسيدهام تهران. ساعت هفت و نزديكاي بيست، كولهام را انداختم روي دوشم و توي ترمينال آزادي پياده شدم. روز پنجشنبه چهاردهم ارديبهشت ماه.
یادداشتهاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / يك: تنها راه افتادم!
یادداشتهاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / دو: نمنم باران بدرقه ام کرد!
:: موضوعات مرتبط:
يادداشت
:: برچسبها:
یادداشت سفر,
تهران,
نمایشگاه کتاب,
تبریز