;




سطر اول
گاه‌نگاری‌های مهدی ابراهیم‌پور در اینترنت


یادداشت‌هاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / شش (پایانی): بالاخره تمام شد

 

یادداشت‌هاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / شش (پایانی):

بالاخره تمام شد

 

سطر اول: چيز قابل عرضي نمانده تا از اين سفر بگويم. بالاخره تمام شد. تا عصر گشت زدم و كتاب گرفت. گل سرسبد خريدهايم يكي رمان «تريسترام شندي» نوشته‌ي «لارنس استرن» با ترجمه‌ي زنده‌ياد «ابراهيم يونسي» بود و ديگري رمان «دفتر بزرگ» نوشته‌ي «آكوتا كريستوف» با ترجمه‌ي «اصغر نوري».

حدودهاي ساعت سه ظهر، «مهديه فاطري» را ديدم. او هم رنج سفر از تبريز به تهران را بر خود هموار كرده بود به سوداي نمايشگاه كتاب. گشتي توي برخي غرفه‌ها زديم. چندتايي كتاب گرفت و از هم جدا شديم تا او برود سراغ غرفه‌هايي كه من ديده بودم و من هم باقي غرفه‌ها را ديد بزنم.

از ظهر نسيمي دل‌انگيز مرا در آغوش گرفته بود. اين نسيم بر من مي‌وزيد. هيچ كس ديگري هم از بودنش خبر نداشت. مي‌دانم خيلي رمانتيك است ولي بود و در هرم گرماي تهران اين نسيم عطر و بويي خاص داشت. توي سايه تكيه داده بود به ستوني خارج از شبستان عمومي. نشسته بر روي كارتني كه از يك غرفه‌ي خالي برداشته بود. نسيم آمد و مرا درربود. دلم خنك شد و هيچ كس نفهميد، چه شد. بگذريم.

حدوداي شش عصر «اصغري نوري» پيدايش شد. زياد دربند ديدن نمايشگاه نبود. برنامه‌ي ديدار از نمايشگاه را براي فردا چيده بود. جلوي غرفه‌ي نشر «نيلوفر» قرار گذاشتيم و همديگر را ديديم. نشر «نيلوفر» قرار بود، كتاب «نوشتن مادام بواري» را كه او ترجمه كرده بود، بياورد. ولي حواله شد به فردا. چند تا ناشر ديگر را ديديم و عازم منزل «اصغر» شديم تا شب را ميهمانم او باشم. پس با كوله‌باري از كتاب كه بخشي را داده بودم دست او، رفتيم مترو سواري.

شب هم كلي حرف و حديث از ادبيات داشتيم و بعد من گرفتم خوابيدم. از خستگي جانم درمي‌رفت.

ديگر چيز خاصي نيست غير از اين كه  همان روز حدوداي ظهر از سازمان فرهنگي، هنري شهرداري تبريز تماس گرفتند كه: «تو هم بيا برويم نمايشگاه.» گفتم: «من نتوانستم منتظر هيات مديره‌ي شما بمانم تا تصميم بگيرند هنرمندان و نويسندگان تبريز را به نمايشگاه بفرستند صلاح است يا نه. پس خودم راه افتادم و آمدم نمايشگاه.»

كاروان تبريز به سوي نمايشگاه كتاب تهران دو روز بعد از برگشتن من به تبريز يعني شب يكشنبه عازم شد. صبح خبر دادند تصادف كرده. راننده‌ي بيچاره در جا مرده بود ولي خوشبختانه از بچه‌هاي خودمان تلفات نداشتيم. چند تايي بدجور زخمي شدند كه حال يكي وخيم بود. حالا كه اين سطرها را مي‌نويسم الحمدا... او هم رسته از دام مرگ. نگو من نظر قربوني آن جمع بودم كه توي سه سال قبلي هيچ اتفاقي برايشان نيفتاده بود.

 

یادداشت‌هاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / يك: تنها راه افتادم!

یادداشت‌هاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / دو: نم‌نم باران بدرقه ام کرد!

یادداشت‌هاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / سه: رسیدن به تهران و «مدیریت پیکانی» 

یادداشت‌هاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / چهار: تهران و داستان و ... 

یادداشت‌هاي سفر به تهران (نمايشگاه كتاب) / پنج: تنهایی و هزارتويي پر از كتاب



:: موضوعات مرتبط: يادداشت
:: برچسب‌ها: یادداشت سفر, تهران, نمایشگاه کتاب, تبریز
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در سه شنبه ششم تیر ۱۳۹۱

.:: ::.





Powered By سطر اول Copyright © 2009 by mehdieb
This Template By سطر اول

منوی اصلی (Menu)
درباره (About)

مطالب خواندنی و مواد خام ادبی

همسایه های پیوندی (Links)

آرشیو زمانی (Archive)

آرشیو متنی (Previous)

موضوعات (Categories)

و چیزهای دیگر (Others)