;




سطر اول
گاه‌نگاری‌های مهدی ابراهیم‌پور در اینترنت


بخشي از گفت‌وگوي پاريس ريويو با آلن رب گريه: من از تكه‌هاي مختلفي تشكيل شده‌ام

 

بخشي از گفت‌وگوي پاريس ريويو با آلن رب گريه

من از تكه‌هاي مختلفي تشكيل شده‌ام

گفت‌وگويي كه در پي مي‌آيد بخشي از يك مصاحبه مفصل است كه توسط «شوشا گاپي» انجام گرفته و در بهار سال 1986 در شماره 99 نشريه «پاريس ريويو» منتشر شده است. انگيزه اصلي انجام اين گفت‌وگو، انتشار كتاب اتوبيوگرافي «آلن رب‌گريه» بوده است.


شما به تازگي زندگينامه خودنوشت‌تان را منتشر كرده‌ايد با عنوان «آينه‌ها برمي‌گردند». آيا از بازخورد اين اثر راضي بوديد؟

بازخوردي كه نصيب اين اثر شد، از ساير كتاب‌هايم بهتر بود، به طوري كه تبديل به يك اثر پر‌فروش شده است. معمولا مدت زيادي صرف فروش كتاب‌هاي من مي‌شود و اگرچه ممكن است نهايتا فروشي همپاي آثار پر‌فروش داشته باشند، اما اين فروش در يك بازه زماني طولاني رخ مي‌دهد. اما اين يكي به سرعت فروش رفت. در نتيجه ارزيابي اين كتاب برايم دردسرساز شده چون نقدهايي سرشار از تناقض درباره‌اش نوشته‌اند. بعضي‌ها آن بخش زندگينامه‌يي را مي‌پسندند كه توصيفي تلخيص ‌شده بود از زندگي خانوادگي من. بعضي‌ها هم شيوه روايت من از دوران اشغالگري آلمان و ارتباط ملت فرانسه با اشغالگران را مي‌پسندند كه ساده و بي‌ارائه است. والدين من «ژرمانوفيل» (هوادار آلمان) بودند.

خب، بودند كه بودند... كه چي؟ من اين قضيه را پنهان نمي‌كنم. سعي نمي‌كنم كه اين طرز فكرشان را تخطئه كنم... من قصه‌ام را مي‌گويم و اين كار هرگز سابقه نداشته است.

برخي علاوه بر اينها از نظريه ادبي مندرج در اين كتاب بيش از هر چيز خوش‌شان آمده است.

البته! اين تئوري ادامه آن چيزي است كه در رمان‌ها و كارهاي تئوريك ديگرم نوشته‌ام. هيچ‌يك از اين نكات تفاوتي با من ندارند، در عين حال هيچ‌ كدام‌شان در واقع برايم جالب نيستند.

چيزي كه برايم جالب است در هم تنيدن تمامي اين المان‌هاي متفاوت در قالب يك كتاب است؛ شيوه‌يي كه با هم تلفيق مي‌شوند، حركت مي‌كنند، به طور مداوم جا عوض مي‌كنند و متحول مي‌شوند، انگار كه تكه‌هايي از من بوده‌اند. وقتي به خودم مي‌انديشم، حس مي‌كنم از تكه‌هايي تشكيل شده‌ام كه برساخته‌ شده‌اند از خاطرات كودكي، كاراكترهاي داستاني خاصي كه به طور خاص برايم اهميت داشته‌اند- از جمله هنري دو كورينت- و حتي كاراكترهايي كه متعلق به ادبيات هستند و با آنها انس داشته‌ام.

«استاورژين» در رمان «شياطين» و مادام بواري دقيقا برايم حكم پدربزرگ و عمه را دارند. خب، اين شيوه‌يي است كه تمامي اين اشكال حركت مي‌كنند و به ثبات تن نمي‌دهند و همين باعث هيجان من مي‌شود. خب، لا‌اقل اين چيزي است كه امروز مي‌توانم بگويم. شايد روزي ديگر چيزي ديگر بگويم!

«هنري دو كورينت» در چند رمان شما ظاهر مي‌شود و حالا هم در اتوبيوگرافي‌تان آمده كه او يكي از دوستان خانوادگي‌تان بوده. آيا او بر اساس شخصيتي است كه مي‌شناختيد؟

گمان مي‌كنم او را در زندگي واقعي‌ام مي‌شناخته‌ام. در عين حال مي‌توانم ايمان داشته ‌باشم كه پدربزرگم شخصيتي بوده كه خودم ابداعش كرده‌ام. تمامي اين شخصيت‌ها، خواه حقيقي باشند و خواه تخيلي، برسازنده مضمون جهان‌واره تخيلي من هستند. مهم نيست كه حقيقتا تجربه زيستي داشته‌اند يا ‌زاده خيال هستند. غمگين خواهم شد اگر مجبور باشم فرقي بين آنها قائل شوم- از اين كار خوشم نمي‌آيد.

اما مي‌توانم به شما بگويم كه من به اين نام خاص رسيدم. «گوته» سروده‌يي دارد با نام «نامزد كورينت». اين سروده بر اساس يك افسانه مشهور يوناني است كه طي آن مردي عاشق يك دختر باريك‌اندام مي‌شود اما نمي‌تواند به او نزديك شود.

دختر به او مي‌گويد: «اول بايد از پدرم رخصت بگيري». خب، آن مرد به «كورينت» سفر مي‌كند كه شهر زادگاهش هم هست، خانه پدر دختر را مي‌يابد و در مي‌زند. اما مادر دختر به او خبر مي‌دهد كه دخترشان سال‌ها پيش از دنيا رفته.

به هر حال، شبي است تاريك و سرد و والدين دختر به او پناه مي‌دهند و اتاق دخترشان را در اختيارش مي‌گذارند. در طول شب دختر مي‌آيد و از خون مرد مي‌نوشد.

به وقت بامداد او را مي‌بينند با زخمي روي گردنش. سروده «گوته» توسط «ميشله» در رمان «جادوگر» در فصلي با عنوان «نامزد كورينت» به كار گرفته شده است. در اينجا عدم قطعيتي وجود دارد: «نامزد كورينت» مي‌تواند هم به معناي دختري باشد كه اهل كورينت است و هم به اين معنا كه او نامزد «كورينت» است.

شخصيت من، «هنري دو كورينت» از دل همين عدم قطعيت‌زاده مي‌شود. من غالبا مي‌گويم خاطراتم به شكل گراور مجسم مي‌شوند، و اين نقل قولي است از «انوره دوميه». من صحنه‌يي را در ذهنم مي‌بينم كه مدام تكرار مي‌شود و تلاش مي‌كنم آن را تجسم بخشم و در عين حال گراور شدن آن را نيز شاهد هستم:

اتاقي با يك تخت بزرگ مدل ناپلئون سوم، و زني جوان كه كنار كودكي لم داده است. حالا در «آينه‌ها بر‌مي‌گردند» مي‌نويسم: «مادرم غالبا كنار يك چراغ پارافيني روشن بالاي سرم بود و از من مراقبت مي‌كرد، چرا كه بسيار بد‌خواب بودم.» مطمئن هستم يك رمان‌نويس كسي است كه مي‌كوشد تا ارزشي متفاوت به واقعيت وجودي كاراكترها و رويدادهاي داستانش بدهد. رمان‌نويس كسي است كه زندگي خودش را با اين كاراكترها تلفيق كند.

منبع: اعتماد



:: موضوعات مرتبط: گفت و گو
:: برچسب‌ها: ادبیات فرانسه, رمان نو, آلن روب گریه
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در سه شنبه سی و یکم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





امروز شنبه نقد می شود




جلسۀ نقد کتاب «امروز شنبه» نوشتۀ یوسف انصاری

زمان: یکم شهریورماه 1391 - ساعت 16-19

مکان: تبریز- میدان قونقا- چهار راه نادر- 100متر به طرف کوچه باغ- سازمان ملی جوانان- سالن کنفرانس 



:: موضوعات مرتبط: خبر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در سه شنبه سی و یکم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





دعوت فعالان فرهنگی-اجتماعی، خبرنگاران و روزنامه‌نگاران به یاری و مشارکت عمومی برای بازسازی مناطق زلز

 

دعوت فعالان فرهنگی-اجتماعی، خبرنگاران و روزنامه‌نگاران

به یاری و مشارکت عمومی برای بازسازی مناطق زلزله‌زده

 

سازمان‌های مردم‌نهاد، فعالان فرهنگی-اجتماعی، خبرنگاران و روزنامه‌نگاران پیام همدردی و تسلیت به بازماندگان زلزله‌زده و هم‌میهنان در «آذربایجان شرقی» فرستادند و دعوت به یاری و مشارکت عمومی برای بازسازی مناطق زلزله‌زده کردند.

 10 روز از زمین‌لرزه در شمال غربی میهنمان گذشته است. اغلب روزهای نخست پس از زلزله کمک‌های مردمی به مناطق آسیب‌دیده سرازیر می‌شود و موج رسانه‌ای خوبی نیز به پوشش اخبار زلزله اختصاص می‌یابد؛ اما پس از نجات جان آسیب‌دیدگان و اسکان موقت آن‌ها که مرحله دوم نیازها، یعنی نیاز به بازسازی روانی و بازسازی زندگی عادی آغاز می‌شود، تنها با گذشت یک هفته کم‌کم موج رسانه‌ای فروکش و مردم نیز بحران و ضرورت یاری‌رسانی به آسیب‌دیدگان را پایان‌یافته تلقی می‌کنند.

جمعی از سازمان‌های مردم‌نهاد، فعالان فرهنگی-اجتماعی و خبرنگاران و روزنامه‌نگاران ضمن جلب توجه به این مورد، در پیامی به بازماندگان زلزله و هم‌میهنانمان در شمال غربی کشور تسلیت گفته‌ و ابراز همدردی کرده‌اند. نویسندگان این پیام از دیگر هم‌میهنان دعوت کرده‌اند که یاری‌رسانی و مشارکت عمومی جهت بازسازی مناطق زلزله‌زده را متوقف نکنند.

متن پیام و فهرست امضاکنندگان آن به شرح زیر است:

با شنیدن خبر زلزله در استان‌های آذری کشورمان درد و تاثری عمیق بر جان و دلمان نشست. آمرزش برای رفتگان آرزومندیم و ضمن هم‌دردی با خانواده‌های بازماندگان و مردم خوب آذربایجان، مراتب تسلیت خود را به همه مردم ایران ابراز می‌داریم. سازمان‌های غیردولتی، خبرنگاران و فعالان فرهنگی اجتماعی امضاءکننده، بر خود لازم می‌دانند که نکاتی را درباره این زلزله یادآور شوند.

سازمان‌های غیردولتی و مردم‌نهاد مانند همیشه می‌توانند نقش مهمی را ایفاء نمایند. انعطاف‌پذیری و توانایی ارتباط دو ویژگی اصلی این سازمان‌هاست که به آن‌ها امکان می‌دهد که در این شرایط بحرانی بتوانند راحت‌تر در اقدام‌های مربوط به یاری‌رسانی حضور یابند. امیدواریم که همه سازمان‌های غیردولتی متوجه مسوولیت خود باشند و بتوانند نهایت تلاش خود را برای کمک‌رسانی انجام دهند.

خبرنگاران و رسانه‌های مستقل و به واقع مردمی در پوشش خبری موارد مربوط به قسمت‌های زلزله‌زده، تاثیر مهمی داشته و هم‌چنین نقش فعالان فرهنگی اجتماعی در افزایش مشارکت‌های مردمی و امدادرسانی و بازسازی مناطق مهم است.

کمک‌رسانی در لحظه‌های اولیه زلزله بسیار اهمیت دارد و آنچه بسیار مهم‌تر است، دوران پس از ‌زلزله و بازسازی منطقه‌ها و توانبخشی بازماندگان از زلزله است. امیدواریم که ارگان‌های دولتی و انجمن‌های غیردولتی مرتبط با این موضوع به اهمیت این موضوع پی برده و بتوانند با سرمایه‌گذاری و تخصیص منابع کافی کمک کنند تا به سرعت بازماندگان بتوانند به زندگی عادی خود بازگردند و نیز فرآیند بازسازی منطقه‌های آسیب‌دیده به بهترین شکل خود به پایان برسد.

هم‌چنین لازم است که از زلزله رودبار، بم و اینک آذربایجان شرقی درس گرفته شود و موضوع زلزله را موضوع کم‌اهمیتی تلقی نکنیم. آمادگی لازم برای کمک‌رسانی در این زلزله‌ها، مقاوم‌سازی ساختمان‌ها و آموزش مردم برای رفتارهای درست در هنگام بروز چنین بحران‌هایی، بخشی از وظایفی است که در همه سطح‌های دولت تا انجمن‌های محلی باید پی‌گیری شود.

فراموش نکنیم که این زلزله پس از ظهر اتفاق افتاد؛ یعنی در زمانی که مردم بیدار بودند،  اگر این زلزله در نیمه‌شب رخ می‌داد، شاید هزاران نفر کشته می‌شدند، چنانکه زلزله بم نیز با شدت شش و نیم ریشتر بود و هزاران کشته بر جای گذاشت در این صورت این هشداری جدی برای همه ماست که با یک رویکرد جامع و همه‌جانبه، میزان آمادگی خود را بیشتر و بیشتر کنیم. هر گروه از مردم گرفته تا دولت، وظایفی دارند که اهمال‌کاری در آن ممکن است باعث خسارت‌های جبران‌ناپذیری باشد.

هم‌دلی و کنار هم بودن، یاری‌رسانی و یاری همدیگر، بخشی جدایی‌ناپذیر از فرهنگ ایرانی است. این روحیه را در این دوره تقویت کنیم و به یاری هم‌میهنان خود بشتابیم.

به هم اعتماد کنیم و این اعتماد را گسترش دهیم.

امضاءکنندگان

سازمان‌های مردم نهاد: انجمن دوستداران و حافظان خشت خام، انجمن دوستداران میراث فرهنگی افراز، انجمن تاریانا خوزستان، انجمن بوم آب و آفتاب، بنیاد فردوسی، انجمن پاسداشت مفاخر ایران، انجمن راهنمایان تور، انجمن مهرپادین مهریز، انجمن فکر برتر، انجمن دکتر چمران، انجمن کهن‌دژ همدان، انجمن میراث هزار کرمان، شبکه انجمن‌های دوستدار میراث فرهنگی استان یزد، خانه ایران‌شناسی عصر باستان فارس، بنیاد میبدی، کمیته پیگیری خانه‌های قدیمی تهران، انجمن دوستداران میراث فرهنگی میبد، انجمن مهرگان فارس، انجمن صنفی مهندسان صنعت آب خوزستان، انجمن اعضای هیات علمی مؤسسه تحقیقات جنگل‌ها و مراتع کشور

فعالان فرهنگی-اجتماعی، خبرنگاران و روزنامه‌نگاران: سعید نشاط، علیرضاصادقی، علیرضا افشاری، احسان عزت‌پور، محمد خیام، فرهاد رهبری، مجتبی گهستونی، آزاده ساسانی، یاسر موحدفر، میثم موحدفر، بابک مغازه‌ای، کاوش ساعی، مسعود بُربُر، سجاد اصغری، نیلوفر پرزیوند، سیاوش آریا، حسین زندی، بهنام صابرنعمتی، مهدی خرمدل، حمیدرضا خدابخشی، حمیدرضا طهماسبی‌پور، مصطفی مسجدی آرانی، زهرا اژئر، محمد درویش، کیوان وارثی، میترا فردوسی، مسعود لقمان

 

منبع: قانون



:: موضوعات مرتبط: خبر
:: برچسب‌ها: زلزله آذربایجان
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در سه شنبه سی و یکم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





مستند زلزله آذربایجان
 

مستند زلزله آذربایجان

قسمت هایی از مستند زلزله آذربایجان/ کاری از میلاد رنجبر دل آسایی. اسم این مستند فعلا انتخاب نشده و تصویر برداریش ادامه دارد...

از این لینک دانلود کنید:
http://uplod.ir/gzt1rb7l9icp/New_-_anoonss.mp4.htm



:: موضوعات مرتبط: خبر
:: برچسب‌ها: زلزله آذربایجان
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در دوشنبه سی ام مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





در برخورد آمبولانس اورژانس اجتماعی با یک دستگاه پژو / جاده مرگ 7 کشته و 6 مصدوم بر جای گذاشت  


در برخورد آمبولانس اورژانس اجتماعی با یک دستگاه پژو

جاده مرگ 7 کشته و 6 مصدوم بر جای گذاشت


مقارن ساعت دوی ظهر برخورد یک دستگاه آمبولانس «اورژانس اجتماعی» با پژو در محور «خواجه» به سمت «اهر»، هفت کشته و شش زخمی بر جای گذاشت.

متاسفانه به علت شدت برخورد، پنج تن در دم جان باخته و هشت تن دیگر نیز به بیمارستان «امام رضا تبریز» منتقل شدند. دو تن از مصدومین نیز به علت شدت جراحات وارده، در بیمارستان جان خود را از دست دادند.

به گفته­ی شاهدان عینی، علت تصادف سبقت غیرمجاز یک دستگاه پراید از آمبولانس «اورژانس اجتماعی» بود. به دنبال این سبقت غیرمجاز راننده آمبولانس نیز به علت عدم کنترل خودرو، با پژو برخورد می­کند.

متاسفانه در این سانحه دکتر «امیرمحمد رحمان­پور کوچه»؛ دکترای روانپزشکی از دانشگاه «ازمیر» و مولف چند کتاب و فعال شناخته شده­ی تبریزی، که روزهای اخیر برای کمک به زلزله­زدگان در مناطق زلزله­زده­ی «قاراداغ» حضور داشت، جان خود را از دست داد.

وی جهت مرحم گذاشتن بر زخم کودکان آذربایجانی عازم این سفر بود و تا آن جا که توانست به وظیفه خود عمل کرد.عکس پیوست این خبر مربوط به آخرین ساعات زندگی وی در روستای «عباس­آباد خواجه» می باشد.

روحش شاد و قرین رحمت باد.



:: موضوعات مرتبط: خبر
:: برچسب‌ها: زلزله آذربایجان
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در دوشنبه سی ام مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





تاملات چند ثانیه­ای (4) / زلزله برخاست و من بنشستم

 

تاملات چند ثانیه­ای (4)

زلزله برخاست و من بنشستم

یک هفته گذشت و سرم آن چنان مشغول بود که نه خودم را به یاد می­آورم و نه «داستان» و «ادبیات» را. مقهور پستی و بلندی طبیعتی شده­ام که مادر همه­ی ماست. این زلزله چه بود و از ما چه می­خواست؟ این یک هفته­ی طاقت­فرسا! یک هفته­ی شوم و بی­فرجام! این یک هفته بدجور خسته­ام کرده. دو بار سر زده­ام به مناطق زلزله­زده. باقی وقت­ها هم در فکر تدارکات این سرزدن­ها بوده­ام. گریه­ها دیده­ام و ضجه­ها شنیده­ام. سختی­های مردمی را مزمزه کرده­ام که زمینِ زیر پایشان، جایی که بر آن سالیان دراز و نسل به نسل پا گرفته­اند، بی­وفایی پیشه کرده و لرزیده.

سختم می­آید که در این میانه گم شده­ام. انگار زلزله برخاسته و من را زمین­گیر کرده. تمام این یک هفته را روزها به پا دویده­ام و شب­ها به رویا تا بلکه گوشه­ای از دلی شکسته را بندی بزنم. در این یک هفته و در رفتن و برگشتن­هایم «انسان» را دیده­ام و ندیده­ام. پیدا بوده و ناپیدا و هر آن به یاد شیخ چراغ به دستی بودم که «انسانش» آرزو بود. زمین لرزیده و وحشت در چهره­ی تک­تک مردمان «قاراداغ» تکثیر شده چونان تصویری که در اتاق آینه­ی «قجری» تکثیر شود و بی­نهایت را به سخره بگیرد.

محتاج نوشتنم. «ادبیات» کجاست؟  «داستان» کی رمید از من؟ چرا این یک هفته را نبود در کنارم و نجوای دل­انگیزش را در گوشم زمزمه نکرد؟ فقط می­دانم؛ «زلزله برخاست و من بنشستم!» 



:: موضوعات مرتبط: يادداشت
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در یکشنبه بیست و نهم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





در پناه چادرها! (2) / شش روز پس از زلزله‌ي آذربايجان / گزارش دومین سفر به مناطق زلزله زده قاراداغ


در پناه چادرها! (2)

جمعه؛ بيست و هفتم مردادماه / شش روز پس از زلزله‌ي آذربايجان

گزارش دومین سفر به مناطق زلزله زده «قاراداغ»

 

سطر اول: صبح زود درآمديم. هدف‌مان رساندن مقداري وسايل تهيه شده بود و ديدار از روستاهايي ديگر. از جمع دوستاني كه روز سه‌شنبه همراهم بودند فقط «ميلاد دل‌آسا» آمده بود و همراهان ديگري هم داشتيم. گمان‌مان اين بود كه چون صبح زود درآمده‌ايم، با جاده‌اي خلوت روبه‌رو خواهيم شد. ولي اين طور نبود. ماشين‌هاي زيادي قبل از ما راه افتاده بودند و جاده‌ي «تبريزاهر» را به سمت روستاهاي زلزله‌زده طي مي‌كردند. مردم همچنان راغبند خودشان كمك‌ها را به دست زلزله‌زدگان برسانند و پرسان پرسان روستاهاي آسيب‌ديده را پيدا مي‌كنند.

دو نفر از دوستان كه در ماشين كنار من نشسته بودند، عرق قوميتي‌شان تيز بود و بالطبع تنور داغ شعار دادن هم بدجور گرم. بحث‌هايي ميان‌مان درگرفت كه در اين مجال نمي‌گنجد. الغرض كه ديدم آب من كمافي‌السابق با اين عزيزان توي يك جوب نمي‌رود، همان طور كه با «پان‌ايرانيست»ها و باقي عزيزان. بگذريم.

 

روستای «دغلیان»

قصدمان را گذاشتيم روستاي «دغليان» كه با مسيري فرعي به جاده‌ي «اهر-ورزقان» وصل مي‌شد. روستايي كوچك كه بخشي از آن بعد از زلزله آتش گرفته و سوخته. هيچ چيز براي اهالي باقي نمانده تا از زیر آوار دربیاورند. جاده‌ي فرعي از جايي، ديگر آسفالت نبود و ناهمواري جاده‌اي مالرو در مقابل‌مان تن به آفتاب صبحگاهي داده بود.

از پیچ و خم­ها گذشتیم و رسیدیم روستای «دغلیان». این جا از پس زلزله، آتش­سوزی شده. داشته و نداشته­ی اهالی را لهیب آتش با خود برده. اتصالی برق همان و سوختن همه چیز همان. حتا احشامی که زیر آوار نمانده بودند، جزغاله شده­اند. صحنه­ی دلخراشیست. ماشین آتش­نشانی رسیده ولی آب تمام شده. تا برود مخزن را پر کند و برگردد، دیگر کار از کار گذشته. «دغلیان» از توابع شهرستان «اهر» است و پرت بودنش از جاده­ی اصلی کار را برای اهالی سخت کرده.

اوضاع و احوال مردم نسبت به روز سه­شنبه بهتر است. امدادرسانی­ها منظم­تر و بهتر صورت می­گیرد و کمک­های مردمی هم هدف­دارتر شده و روستاهای دورافتاده­تر را هم شامل شده. تامین احتیاجات اولیه تقریباً روند بهتری یافته و کم­کم مسایل دیگری رخ می­نماید. بهداشت مهم­ترین این مسایل است و وسایل گرمایشی و لباس گرم برای روزهایی که در پی خواهد آمد و سرما را با خود خواهد آورد. هر چند سوز شب­های تابستان «قاراداغ» خودش کم چیزی نیست.

از وسایل­مان هر چه را به درد اهالی «دغلیان» می­خورد، دادیم و با اهالی هم صحبت شدیم. گله داشتند از کم­کاری­ها و می­پرسیدند؛ چطور خواهند توانست این خسارت­ها را جبران کنند؟ آتش هنوز کاملاً خاموش نشده بود و از ته ویرانه­ها و زیر آوار، دود سیاه هنوز بالا می­آمد.

 

روستای «اورنگ»

از «دغلیان» درآمدیم و جاده­ی «ورزقان-اهر» را ادامه دادیم. از جاده­ای خاکی که سربالایی تیزی داشت رفتیم سمت روستای «اورنگ». با این که روستا جاده­ی مناسبی نداشت ولی باز هم امدادهای مردمی رسیده بود. چند ماشین دیگر هم از پی ما سربالایی را گرفتند و به روستا رسیدند. همه چیز تقریباً توی روستا مساعد بود. اقلام مورد نیازشان را چادر به چادر توزیع کردیم. بیش­تر با خودمان لوازم بهداشتی و شوینده برده بودیم. بتادین، پنبه، پوشک، شامپو، ریکا، کیسه­ی زباله و چیزهای دیگر. البته کنسرو و مواد خوراکی را فراموش نکرده بودیم.

حالا که شش روز از آن اتفاق گذشته، سیمای رنج­دیده­ی مردم هم آرام­تر شده و به شرایط غیرعادی کنونی، عادت کرده­اند. ولی نمی­شود که تا ابد همین طور توی چادرها ماند. وقتی داشتم این گزارش را می­نوشتم، خبری خواندم که آواربرداری برای بازسازی روستای «اورنگ» با حضور وزیر راه و شهرسازی آغاز شده و ایشان قول معاون اول رییس­جمهور را مبنی بر بازسازی دو ماهه­ی مناطق زلزله­زده­ی «قاراداغ» تکرار نموده است. ا... اعلم

 

روستای «باجا باش»

از «اورنگ» درآمدیم و مسیر برگشت به سمت تبریز را در پیش گرفتیم. هدف­مان رفتن به روستای «باجا باش» از توابع «هریس» بود. روستایی که در صدر خبرها بود و با تخریب صددرصدی و بیست و چند کشته و کلی مجروح، یکی از آسیب­دیده­ترین روستاهای زلزله­ی اخیر به شمار می­رود. شب قبل خبری از این روستا مخابره شده بود مبنی بر این که؛ هنوز جسد شش نفر در زیر آوار مانده و بیرون آورده نشده است.

رسیدیم روستا. چه روستایی؟ دیگر اثری از روستا باقی نمانده. حفره­ای از خاک و چوب و آهن. زمین دهن باز کرده و خانه­ها مانند سنگ غلتیده­اند روی هم و این آوار شده روی آن یکی و آن یکی روی دیگری و همین طور رفته پایین. هیچ چیز نمانده تا گواهی باشد بر این که این جا زمانی روستا بوده.

از ابتدای ورود بوی تعفن دماغ­مان را زد. نیروهای امدادی و انتظامی این جا حضور بیش­تری دارند. ماسک در اختیارمان گذاشتند. جویای اوضاع و احوال شدم. گفتند؛ احشامِ مرده در حال گندیدن هستند و هنوز آواربرداری به صورت کامل اتفاق نیفتاده تا لاشه­ها را دفن کنند. خبری از آن شش جسد باقی مانده، نداشتند و می­گفتند؛ دیگر جسدی باقی نمانده. ماموری انتظامی که کارت خبرنگاری ما را دید، گفت: «شب­ها جانوارن وحشی می­آیند توی ده. به مردم توصیه کرده­ایم شب زیاد از چادرها دور نشوند.»

پیرمردی را یافتیم که با پسرانش در حال درآوردن وسایل زندگیش از زیر آوار بود. نیازی بپرسیدن نبود. شروع کرد به تعریف کردن:

«بیز چولده ایشلیردوق، حاصیل گؤتوروردیق. ته جه آرواد ائودیدی. زلزله کی گلدی، بیزی گوتدو، ویردی یئره. بیز دئدیق به بوغاناغدی. گلدیق کنده، ائله بورانی بوجور گوردوق. آرواد قالمیشدی دام آلتیندا. بئلی سینیب. آپاریبلار تبریزده بیمارستانا.»

(ما خودش و پسرها و عروس­ها- روی زمین کار می­کردیم. محصولات­مان را برمی­داشتیم. این اطراف گندم و جو و عدس و برخی محصولات دیمی دیگر می­کارند.- فقط زنم توی خانه بود. زلزله که آمد، زدمان زمین. فکر کردیم گردباد است. آمدیم و ده را همین طور دیدیم. زنم مانده بود زیر آوار. کمرش شکسته و بردنش تبریز.)

 

فاجعه­ی تمام عیار

روزهای سخت زلزله­زدگان هنوز نیامده. از مصیبت رسته­اند ولی فردا و فرداها هنوز ماجراهای بسیاری با خود دارد. زمین هنوز از رقص ویرانگرش دست برنداشته و نزدیک به هزار لرزه و پس­لرزه اتفاق افتاده است و به قول امروزی­ها؛ «زمین هنوز روی ویبره است.» هنوز هول فعال شدن گسل «تبریزم است. تجربه­ی فاجعه­ی «قاراداغ» اثبات کرد که مدیریت بحران هنوز توان مدیریت قابل قبولی ندارد و عملکردش نگرانی بسیاری برای مردم ایجاد کرده است.

زلزله­ی «قاراداغ» یک فاجعه­ی تمام عیار است. جای خوشوقتی آن جا بود که این زلزله در روز اتفاق افتاد و تعداد کشته­ها و زخمی­ها به مراتب کم­تر از نمونه­های مشابه دیگر در ایران شد. ولی ابعاد تخریب و جمعیت آسیب­دیده­ی آن بسیار وسیع است. منطقه­ی وسیعی از سه شهرستان «اهر»، «هریس» و «ورزقان» دچار آسیب جدی شده و بخشی از صنعت کشاورزی استان نیز به تبع آن از بین رفته است. نزدیک به یکصد هزار تن بی­خانمان و آسیب­دیده که نیاز به حمایت­های جدی دارند، روزهای سختی را برای آذربایجان و مردمش نوید می­دهد.

هماکنون آن چه مردم زلزله­زده بدان نیاز مبرم دارد را می­توان به چند دسته تقسیم کرد:

1. ملزومات بهداشتی

2. حمام و سرویس­های بهداشتی سیار

3. امدادهای روانی

4. پوشاک

5. وسایل گرمایشی

6. وسایل روشنایی مانند چراغ قوه و فانوس

7. تبدیل اسکان از چادر به کانکس تا آماده شدن خانه­های دایمی

 

مطلب مرتبط:

در پناه چادرها (1)



:: موضوعات مرتبط: گزارش
:: برچسب‌ها: زلزله آذربایجان
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در یکشنبه بیست و نهم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





این نوزاد دقایقی بعد از زلزله به دنیا آمد

 

این نوزاد دقایقی بعد از زلزله به دنیا آمد


مديرروابط عمومي سازمان امداد ونجات جمعيت هلال احمر حال عمومي مادر و نوزادي را كه پس از زمين لرزه ورزقان در بيمارستان صحرايي به دنيا آمد را مساعد اعلام كرد.

حسين درخشان با اعلام اين خبر كه حال مادر 25 ساله و نوزاد پسرش مساعد است، گفت: ساعاتي پس از وقوع زمين لرزه، زني 25 ساله به نام «مریم شاسی» با حضور در درمانگاه موقت هلال احمر استان آذربایجان شرقی که در ساعات اولیه پس از زلزله برپا شده بود، از درد زايمان خود خبر داد.
وي با بيان اينكه اين مادر 25 ساله، به كمك امدادگران و تيم پزشكي مستقر در محل كه شامل پزشک و پرستار و ماما بود، فرزند دوم خود را به دنيا آورد، گفت: حال عمومي اين مادر و پسر مساعد گزارش شده است.





:: موضوعات مرتبط: خبر
:: برچسب‌ها: زلزله آذبایجان
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





يك نبرد تراژيك! / نگاهي به منظومه‌ي «تراژدي اورمان» سروده‌ي «صالح سجادي«

 

يك نبرد تراژيك!

نگاهي به منظومه‌ي «تراژدي اورمان» سروده‌ي «صالح سجادي«

احسان محمدی

چرا و چگونگي خلق آثار ادبي همواره يكي از مهم‌ترين بحث‌هايي‌ست كه منتقدان و هنرمندان را به فكر وادار مي‌كند.

از ديدگاه كلاسيك، شاعر زبان جامعه‌ي خويش است و بايد در كلامش آينه‌اي از زمان و شراط موجود در جامعه‌ متجلي باشد.بخشي از ادبيات معاصر نيز شعر اجتماعي را شامل مي‌شود.

«تراژدي اورمان» مجموعه‌ايست كه «صالح سجادي» به تازگي توسط انتشارات افراز منتشر كرده است و در حقيقت دفتري‌ست متشكل از شعر و داستان. منظومه‌اي كه در جنگل‌هاي ارسباران اتفاق مي‌افتد و شامل شش اپيزود است.

به ترتيب اين شش اپيزود را مورد بررسي قرار مي‌دهيم و و با راويان داستان پيش ميرويم.

 

اپيزود اول

ابتداي اپيزود اول در واقع توضيح کل روايت است در بياني که مکان و زمان و شرايط را بازگو مي‌کند و در نهايت مي‌رسد به اوج روايت.

درست در وسط جنگل بلوطي از نفس افتاده

و دو جنازه در اطرافش که خيره اند به هم، حيران

صفحه‌ي 6

بعد از اين بيت باز هم برمي‌گرديم به توضيح شرايط و شايد  بيشتر به جنبه ي شعري روايت و نه روايت شعر.

شاعر براي بيان تصوير نيز از روايت کمک مي گيرد و تصاوير صرفاً شاعرانه نيستند بلکه در روايت هم حل مي شوند.

که برف سقف کبودي بر ستون زرد درختان بود

و بيشه غار مهيبي که نبرده راه به آن انسان

در آن سياهي غار انگار درخت ها همه قنديل اند

که واژگونه درآورده اند سر از تنازع يخبندان

صفحه‌ي6

مخاطب شاهد روايتي خسته کننده نيست و در واقع شاعر روايتش را طوري پيش مي برد که خرده روايت هايي در کنار روايت اصلي زاده مي‌شود. شايد اين خرده روايات شامل فلش بک يا فلش فوروارد باشد يا شاعر با تغيير زاويه ديد، مخاطب را وادار به دنبال کردن اين خرده روايت‌ها در حال ادامه‌ي روايت اصلي مي کند. اين خرده روايت ها بعضاً نقاط اوجي هم دارند.

به خود نهيب زد و برخاست، دولول حادثه را برداشت

به ماشه گفت سر انگشتش »اشاره کردم اگر بچکان«

صفحه ي‌8

گاهي ما شاهد يک گزارش از کل زندگي قهرمان داستان فقط در يک بيت هستيم که خود يکي از همان خرده روايت هاييست که شاعر به‌جا و باقوت درون منظومه ي خود تعبيه کرده است.

چقدر زخم تبر خورده است، چقدر خون که ز رگ‌هايش

به تشنگي ارسباران گهي «ارس»  شده  گه «باران»

صفحه‌ي 9

اين روايت گاه رئال مي نمايد و گاه سورئال و اين قضيه در مشت شاعر پنهان مي ماند و اگر اراده کرد آن سوي قضيه را براي مخاطب فاش مي کند و آن را هم با ارجاعي به ابتداي ماجرا رو مي کند.

زمان اوايل سر گيجه، مکان حوالي بي جايي

درون کلبه ي خود از خواب پريد حضرت جنگل بان

صفحه‌ي12

بيت هاي پاياني اپيزود اول باز هم با ارجاع انجام مي گيرد. ارجاعي به اوج روايت که يک بار توسط راوي نفي شده و باز هم در حال وقوع است.

 

اپيزود  دوم

با شروع و دنبال کردن اپيزود دوم شاعر سعي دارد مخاطب را ضمن تغيير وزن و قافيه مطمئن کند که روايت تغييري نکرده است اما با يک اتفاق که آن هم تغيير راوي و زاويه ديد است.

انگار شخصيت خاکستري مرد جنگل بان تجزيه مي شود و زاويه ديد تغيير مي کند به «سايه» و «نور». شايد در نگاه اول اين تغيير کليشه اي بنمايد ولي شاعر به خوبي توانسته است ديدگاه خود را از زبان همين کليشه بيان کند.

اما در حقيقت همين «سايه» و «نور» هستند که روايت را مي سازند و به زعم مخاطب، قهرمان داستان يعني حضرت جنگلبان يک بازيچه در دست راويان است.

در ضمن يادت بماند حالا که گرم قماريم

با اين جناب نگهبان بعداً کمي کار داريم

صفحه‌ي 17

ابتداي سخن «سايه» در قالب مثنوي است که لحن مناسبي دارد اما در ادامه «سايه» نيز در قالب غزل سخن مي‌گويد. براي شکل گيري يک فرم و ايجاد هارموني، مناسب تر بود که «سايه» در همان قالب مثنوي روايت کند که منحصر به فرد باشد و خط و انديشه‌ي »سايه« در قالبي غير از قالب کل روايت اصلي بيان شود.

گاه شاعر با اشارات کوچکي مي خواهد ثابت کند که جنگل همان جامعه ي خودمان است اما از زاويه اي ديگر.

يک سرو ذاتش رهاييست حتي اگر هم بيفتد

هر بند بند وجودش دارند با خود ثمرها

صفحه‌ي 19

»نور« و »سايه« طبيعتاً متضاد هم هستند و وقتي سايه از قطع شدن سرو سخن مي گويد پاسخ نور نشان گر بعد جديدي است.

اين کنده ي سر بريده يک صندلي مي‌شود تا

بر روي آن جان بگيرند گم گشته ها دربه در ها

صفحه‌ي 19

ويا

آري همين سرو شايد، کاغذ شود تا به رويش

روزي جرايد زنند از تخريب جنگل خبرها

   صفحه‌ي 21

اين گفتگو بين خير و شر اين بار کمي دور از کليشه بيان مي شود و در ظاهر «سايه» مي خواهد از ديدگاه خود حقيقت را بيان کند و گاهي اوقات جنگل (جامعه) را نقد مي کند و از بدي ها مي نالد اما ذات باز همان است.

و اين نيز از همان خرده روايت هاييست که قوت بخش روايت تنه مي شود اما «نور» هم  شکايت مي کند و از ديدگاه خويش به جنگل نگاه مي کند.

ديدم که چندين قناري قفل قفس را شکستند

و زير چنگال گربه خواندند «مرغ سحر»ها

صفحه‌ي 23

 و از اينجا جرقه يک اپيزود زيبا زده مي شود.

ترفند خوبيست باشد اين دست را بردي از من

شايد که حق با تو باشد، اما رکب خوردي از من

اين دست مال تو هرچند اين کار دشمن نوازيست

در پيش طرحي که دارم اين بردها بچه بازيست

صفحه‌ي24‌

 

اپيزود سوم

با شروع اين بخش مي‌بينيم با بازگشت زاويه ديد جنگلبان وزن عروضي اپيزود اول هم که از زبان جنگلبان اتفاق مي‌افتد بر‌مي‌گردد. اينجا شاهد سخن هايي هستيم که جنگل بان با خودش مي راند و گوياي افتادن اتفاقي است که در ظاهر سايه را برنده خواهد کرد و اين يک تراژدي است.

آه! از آن بيشه ي فرو در هم، غير از اين شاخه نيست در دستم

غير از اين شاخه که همين را هم دوست دارم فقط بسوزانم

صفحه‌ي 27

شاهد هستيم که گاه پيرمرد دچار هذيان مي‌شود و بيت ها بدون قافيه و گاهي حتي بدون وزن عروضي بيان مي‌شوند که واقعاً به درستي گوياي شرايط ماوقع است.

چشم بستم که...

        عذر مي خواهم اختيار کلام دستم نيست

                      هر چه يادم مي آيد ان لحظات ...!

صفحه‌ي 29

اين بخش پر است از فلش بک‌ها و نکات ظريف شعري. هر دو بخش اثر يعني هم شعر، هم داستان در اوج اتفاق مي افتد. حتي رد پاي «سايه» و «نور» و نزاع بين اين دو را در نهاد جنگلبان مي توان يافت.

تو بگو جرم من چه بود آقا من که راضي شدم به مردن هم

من فقط لحظه اي کم آوردم که »چگونه، چرا« نمي دانم

صفحه‌ي 38

و يا

همه را زنده زنده سوزاندم تا مگر لحظه اي سکوت کنند

ولي آن ها هنوز مي‌گفتند روح من دوزخي است حيوانم

صفحه‌ي 41

 

اپيزود چهارم

باز هم ديالوگ «سايه» و «نور» بر اثر اتفاقات رخ داده در بخش قبل را شاهد هستيم اما با زباني نزديك به امروز و لحني آشناي روزمرگي‌ها .

لحظات پر مخاطره بيشتر جلب توجه ميكنند و انگار اين دو راوي هر چه عصبي تر باشند لحنشان امروزي تر مي‌شود

پس كه اين طور، خل شده بد بخت جگرم سوخت مرد بيچاره

سرور جنگل ارسباران شده پيري ذليل و آواره

راستي مدرك پزشكي را كي گرفتي كه ما نفهميديم؟

چقدر هم تخصصت بالاست ما كه با چشم‌هاي خود ديديم

صفحه‌ي 43

نور كم حرف شده و «سايه» جولان مي‌دهد و همان بيت ‌هايي را كه در پشت جلد كتاب كه به نوعي معرفي كتاب نيز محسوب مي‌شوند را مي‌بينيم. «سايه» به ظاهر منطقي سخن مي‌گويد اما باطن قضيه شايد طور ديگري باشد.

بار‌ها ديده‌ام در اين بيشه طعمه‌هايي بزرگ و كوچك را

كه به گرگي گرسنه برخوردند بي دفاع و بريده و تنها

ابتدا با تمام قدرتشان مي‌گريزند از كمين خطر

ميسپارند تن به پنجه‌ي گرگ تا شوند از عذاب آسوده

به خداوندي خدا سوگند بارها ديده‌ام در آن پرده

گرگ بعد از شكستن كمرش طعمه را نيمه جان رها كرده

چه عذاب آور است وقتي كه گرگ رفته و او نمي‌ميرد

در خودش پيچ و تاب مي‌خورد و چشم از آسمان نمي‌گيرد

جنگل آنقدر پست و بي‌رحم است كه از اين لحظه ميبرد لذت

نيست در هيچ اصل قانونش اعتنايي به مرگ با عزت

صفحه‌ي 45

 

اپيزود پنجم

اينبار سايه از شهوت جنگلبان استفاده مي‌كند و او را به امتحان مي‌كشد. شيطان و فرشته هر دو در نهاد جنگلبان وجود دارند اما بايد كدام برنده باشد؟

شبيه خارش پيشاني و زخمي از پس سر تا سقف

عذاب اينكه خودت باشي هم اين فرشته هم آن شيطان

صفحه‌ي 56

منولوگ‌هاي جنگلبان از ديد داناي كل بيان مي‌شوند ولي گه گاه راوي همان جنگلبان است و اين قضيه اپيزودهاي فرد را از نظر زاويه ديد دچار دوگانگي مي‌كند ولي خط روايت پوشش مناسبي بر اين دوگانگي‌ست.

حافظ خواني ها توسط پيرمرد تمام شده اند و «قلعه حيوانات» هم به كلمه «پايان» مي‌رسد كه جنگلبان :

دو ساعت است ستون كرده به زير چانه دولولش را

و خيره مانده ته جنگل به خلسه‌ي مه كوهستان

صفحه 58

پوچي در ذهن و دنياي اطراف جنگلبان موج ميزند كه آخرين پرده آغاز مي‌شود

 

اپيزود ششم

در اين بخش ما به عينه مي‌بينيم كه اپيزود‌هاي فرد، شرح روايت از ديد جنگلبان در شرايط مختلف است و اپيزود‌هاي زوج شرح روايت از زبان «سايه» و «نور».

شروع اپيزود ششم درست همانند اپيزود دوم است از نظر تم و فضا، با اين تفاوت كه شب دومين پرده تمام شده و روز آمده است.

روزي كه شاعر مشت خود را باز مي‌كند و مي‌بينيم كه تراژدي واقعي همان اتفاقات روزمره خود ماست در اورمان (جامعه).

نور :

جنگل پر است از تناقض از دوستي‌ از خيانت

چنگل پر است از تفاهم از سرو‌ها از تبر‌ها

غريد سايه كه : اي نور حالا به حرفم رسيدي؟

من از تو روشن‌ترم چون ديدم هر آن‌چه نديدي

در چينشي ماهرانه اين دست را از تو بردم

اين برد يك شاه برد است من فاتح اين نبردم

صفحه‌ي 60

و يا :

نور :

هر جا  كه رفتيم آن‌جا بازي تلخي شد آغاز

لج‌بازي ما جهان را پر كرد از چِندِش راز

صفحه‌ي 61

اما بيت‌هاي پاياني اين تراژدي به ما از سرنوشت پيرمرد مي‌گويد. پيرمردي كه نمونه‌اي از انسان معاصر است.

چون سر ستون چانه مرد بر لوله‌هاي دولول است

خون مي‌كند چكه از سقف بر سقف جاي گلوله است

صفحه 62

»سايه« باز هم شروع به سخن مي‌كند اما شايد اينبار هم در اشتباه است.

ما مهره‌ي اين نبرديم بازيگران ديگرانند

بازيچه‌هاييم نزد آنان كه بازيگران‌اند

صفحه 62

 

در پايان اين روايت منظوم شاهد تاريخ آفرينشش هستيم كه صالح سجادي «تراژدي اورمان»اش را در زماني قريب به 20 ماه سروده است و اين قابل تقدير است.

صالح سجادي شايد مي‌خواهد احياگر سبك آذربايجاني باشد. شايد سبك آذربايجاني مدرن با اِلمان‌هاي به روز چيزي‌ست كه شاهد آن هستيم. موفقيت اين مجموعه مي‌تواند جرقه‌ي خوبي باشد براي بازيابي توان سبك آذربايجاني.

در انتها مي‌خواهم بگويم كه اورمان و تراژدي آن ما را از فلسفه‌ي جبر و اختيار فراتر مي‌برد و بعد جديدي از روزمرگي‌ها را به رخمان مي‌كشد و مي‌خواهد ثابت كند «نور» در نهاد ما «سايه» را از بين خواهد برد اگر مرد ميدان باشيم. 

منتشر شده در سی و هشتمین شماره ماهنامه تدبیر فردا 



:: موضوعات مرتبط: كتاب
:: برچسب‌ها: کتاب
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





افسون تبریز! / پرسشی در باب این که تبریز چگونه شهریست؟
 

افسون تبریز!

پرسشی در باب این که تبریز چگونه شهریست؟

 

سطر اول: «تبريز» چگونه شهريست؟ چه كسي مي‌داند يا مي‌تواند بنشيند و تعريف كند و حدود و ثغور مفهومي «تبريز» را براي ما آشكار سازد؟ من فكر مي‌كنم حتا سرحدات جغرافيايي «تبريز» هم هنوز درست مساحي و اندازه‌گيري نشده چه برسد به سرحدات مفهومي و فرهنگي آن.

مثلاً شهردار «تبريز» يا فرماندار يا چه مي‌دانم فلان مسئولي كه كارش مربوط مي‌شود به «تبريز» نشسته است حساب و كتاب كند و يا از آن همه مشاور و معاون رنگ‌ووارنگش بپرسد كه اين شهري كه من مسئول فلان چيز و بهمان جايش هستم، يعني چه؟

راستش را بخواهيد شناخت «تبريز» و اين كه بدانيم چگونه شهريست به زعم من كار مهمي‌ست. «تبريزِ» معاصر مفهومي ناشناس است و آگاهي ما نسبت به آن اندك. تقريباً هيچ آگاهي از طرز فكر مردمان «تبريز» -كه خودمان هستيم- نداريم و نمي‌دانيم بر اساس چه الگويي، رفتار اجتماعي مردم شهرمان پايه‌ريزي شده است و مبناي عمل اجتماعي ما چيست؟

اين عدم شناخت تنها به ناتواني ما از شناخت خود محدود نمي‌شود. ديگران نيز تصوير و تصوري واقعي و رئاليستيك از «تبريز» و مردمانش ندارند و بيش‌تر پاره‌اي از اوهام، خيالات و شايعات را جايگزين شناختي واقعي از ما و شهرمان كرده‌اند. در سفرهايي كه به شهرهاي مختلف ايران كرده‌ام هر گاه كسي فهميده كه من از اهالي «تبريز»م باب گفت‌وگويي باز شده و من افسوني را ديده‌ام كه از نام «تبريز» بر زبان اين غريبگان جاريست. افسون «تبريز» پر است از افسانه‌هايي كه سراسر ايران را دربرگرفته و عجيب آن كه چنين تصوير و تصوري افسون­گونه تقريباً در مورد دیگر شهرهاي بزرگ ايران وجود ندارد.

اين افسون‌وارگي حتا در مورد اهال اين شهر نيز مشهود و هويداست. اين شهر به شكلي عجيب و غريب ناشناخته مانده و حتا ساكنين و افراد تاثيرگذار آن نيز نمي‌توانند به سوال نخستيني كه مطرح كردم پاسخ دهند. «تبريز» چگونه شهريست؟

چگونه مي‌توان براي شهري كه از شناختنش عاجزيم برنامه‌ريزي كرد؟ در چنين شهري چگونه مي‌توان دست به كاري زد، سرمايه‌گذاري كرد، صنعتي ساخت و یا هنري آفريد؟

چند سال قبل با فردي از بلاد فارس آشنا شدم كه در «تبريز» نمايندگي فروش محصولات پيشرفته‌ي مهندسي را داشت. در ضمن صحبتي كه با او داشتم به طعنه و طنز مي‌گفت: «بايستي براي تجارت در «تبريز» كتاب جداگانه‌اي نوشت چون با هيچ عيارِ تجربه‌شده‌ي ديگري همخواني ندارد، اوضاع و احوال اين شهر.» و من نيز به طنزي كه تنه به جدي بود مي‌زد به اين دوست كه تجربه‌ي تجارت در شهرهاي ديگر ايران را هم داشت، پيشنهاد دادم؛ خود او پيشقدم شود و اين كتاب را تاليف كند. پيشنهاد من به خنده برگزار شد و فراموش گرديد ولي حقيقت آن است كه معيارهاي «تبريز» هيچ گاه به مقياش و اندازه در نيامده‌اند و دليل اصليش هم اين است كه هيچ كس نمي‌داند اين شهر چگونه شهريست.

 جالب است بدانيم كه تاكنون از ميان اين همه مورخ و «تبريزنگار» يك نفر پيدا نشده است كه تاريخ «تبريز» را مدوّن كند و كتاب جامعي درباره‌ي تاريخ اين شهر عرضه كند. گاه‌گداري به فراخوري و موضوعي كتابي درآمده كه يا بيش‌تر وجهه‌ي جغرافيايي داشته و محلات و ابنيه‌هاي «تبريز» را در برگرفته يا به شخصيتي تاريخي توجه داشته و حالات او را بررسي نموده است. جز كتاب «تاريخ مشروطه‌ي ايران» و «تاريخ هيجده ساله‌ي آذربايجان» به قلم «احمد كسروي» كه آن هم اختصاص به برهه‌اي از تاريخ اين شهر دارد، كتاب تاريخي ديگري در مورد «تبريز» نگاشته نشده است.

با اين اوصاف چگونه مي‌توان بدون دسترسي به پيشينه‌ي «تبريز» به قضاوت نشست و گفت كه اين شهر چگونه شهريست؟ نمي‌شود. تاريخ جامع «تبريز» بايستي نگاشته شود. اكتفا كردن به چند كتاب جسته و گريخته كه به قول «صائب تبريزی» بيش‌تر به «كهنه كتابي» مي‌مانند كه «اول و آخرش افتاده» چشمان ما را به شناخت «تبريز» باز نمي‌كند.

از سوي ديگر غير از آمارهاي خام و بلااستفاده كه هرازگاهي از دل نهادهاي دولتي و انتظامي و قضايي بيرون مي‌آيد، هيچ تحقيق مشخص و جامعي در مورد زندگي اجتماعي «تبريز»، تنوع زيستي و انساني آن و همچنين آسيب‌هاي پيش رويش صورت نگرفته است.

ناشناس ماندن «تبريز» بزرگ‌ترين اجحافيست كه در حق اين شهر صورت گرفته است. شهري كه از تاريخ بهره‌ي زيادي دارد ولي هيچ گاه، هيچ كسي -جزمعدودي- به سراغ تاريخش نرفته. این شهر بازشناخته نشده و به دنبالش بازتعريفي نبوده. هر كسي آمده به فراخور تصور و ذهنيتي انتزاعي و كم‌تر واقعي که از این شهر داشته، كاري كرده و راهي رفته در حق اين شهر -جالب آن كه در نيت خير هيچ كدامشان جاي ذره‌اي سوءظن نيست- ولي چون تيري كه در تاريكي انداخته شود، گاهي به ندرت بر هدف نشسته و عموماً راه خطا پيموده.

مگر مي‌شود براي شهري برنامه‌ريزي كرد ولي براي نمونه يك تحقيق و پژوهش جهت محك و معيار در دست نداشت. چند درصد از مشاوران و معاونانِ مديران ارشد استاني ما را جامعه‌شناسان و روانشناسان و برنامه‌ريزان اجتماعي تشكيل مي‌‌دهند؟ بيش تر پست‌هاي كارشناسي بر اساس سليقه تقسيم مي‌شود و مديران راغبند تا افرادي از حلقه‌ي نزديكان خود را بدين مشاغل منصوب كنند تا فردي آگاه و خبره را.

از همين جاست كه افسوني شكل مي‌گيرد از ناشناخته‌ها و «تبريز» شهري مي‌شود كه مديرانش تنها بلدند جابه­جا درباره‌اش بگويند: «اولين‌ها ...!» ولي توجه نكنند كه عاجزند از اين كه بگويند چه تعريفي از اين شهر دارند، غير از خواب و خيال‌هاي دور و دراز و صد البته غير قابل دسترس.

آگاهي آن چراغيست كه «ديوژن» در روز روشن برداشته بود و به دنبال انسان مي‌گشت. يافتن هر چيزي در گرو داشتن آگاهيست. براي بازيابي «تبريز» و گذشتن از افسون و شيفتگي‌هاي بي‌حاصل و براي آن كه اين شهر بتواند راه درست را در عرصه‌هاي مختلف بپيمايد، ما نيازمند آگاهي هستيم. آگاهي بر گذشته و همچنين حال اين شهر.

«تبريز» امروزين نيازمند بازشناسي‌ست. چه بخواهم و چه نخواهيم نمي‌تواينم در پس خرده افتخارات گذشته‌مان پنهان شويم. -كاري كه به عبث ساليان سال است انجام داده­ایم و مي‌دهيم.- گذشته مي‌تواند به ما يادآوري كند چه بوده‌ايم ولي آينده و اين كه چه خواهيم بود، نيازمند آگاهي ماست بر چند و چون زندگي امروزين در شهر «تبريز». «تبريز» معاصر ذهن و انديشه‌ي معاصر نيز مي‌طلبد.

نه تنها مديران، بلكه صنعتگران، انديشمندان و هنرمندان «تبريز» اگر سوداي زندگي در اين شهر را دارند بايستي به «تبريز» نگاهي دوباره بياندازند. نمي‌شود در ظلماتي مه‌گرفته به دنبال يافتن حقيقت بود. به زير نور آفتاب چراغ بايستي در دست گرفت و دنبال حقيقت گشت.

 

منتشر شده به عنوان سرمقاله در سی و هشتمین شماره ماهنامه تدبیر فردا 



:: موضوعات مرتبط: يادداشت
:: برچسب‌ها: تدبیر فردا, تبریز معاصر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





سی و هشتمین شماره (مرداد) ماهنامه تدبیر فردا منتشر شد
 

سی و هشتمین (مرداد) شماره ی ماهنامه تدبیر فردا منتشر شد

 



:: موضوعات مرتبط: خبر
:: برچسب‌ها: تدبیر فردا
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





در پناه چادرها /  بیایید، این جا نیازمند همه­ی ماست

 

توضیح سطر اول:

سه­شنبه به همراه عده­ای از دوستان عازم مناطق زلزله­زده شدم. تجربه­ی تلخ و جانکاهیست نظاره­گر آوارگی مردمی بودن که بی­حامی و بی­یاور گرفتار قهر طبیعت شده­اند.

مردم من؛ مردم آذربایجان، مردمی بی­نظریند. چه آن مردمی که به مصیبتی گرفتارند و چه آنان که در کنار مصیب­دیدگان می­ایستند و می­مانند.

گزارش این دیدار را در وبلاگم می­گذارم، گزارشی برای مردمم!

 

در پناه چادرها

بیایید، این جا نیازمند همه­ی ماست

 

تبریز، ساعت دوازده ظهر

راه افتادیم. اکیپ خبری ماهنامه آماده شده بود برای رفتن به مناطق زلزله­زده. کمک­های جمع­آوری شده بعداز ظهر راه می­افتاد. ما پیشترک حرکت کردیم تا وقت کافی برای عکاسی و تهیه گزارش داشته باشیم و همچنین پیگیر اوضاع باشیم و ببینیم کجا نیاز بیش­تری دارد و کجا ندارد. توی «تبریز» آب معدنی و کنسرو نایاب شده. مردم شروع کرده­اند به جمع­آوری وسایل.

این جا چندان اعتمادی به نهادهای امدادرسان نیست. آن­هایی که رفته­اند خبر آورده­اند که امدادرسانی وضعیت خوبی ندارد. پس مردم خودشان دست به کار شده­اند. هر چی دستشان آمده برداشته و عازم شده­اند برای کمک. از دیروز به هر کسی گفتیم کمک جمع­آوری می­کنیم برای زلزله­زدگان اول پرسیده: «خودتان می­برید یا می­دهید دست دولت؟» و ما اطمینان داده­ایم که خودمان خواهیم برد تا راضی شده برای کمک کردن. آن هم چه دست و دلبازانه و راحت.

آن­هایی که دیروز رفته­اند آمار وسایل مورد نیاز زلزله­زده­ها را آورده­اند و این آمار همین طور دهان به دهان گشته و امروز شده وسایلی که دیروز نبود و جمع شده پشت وانت­ها و کامیونت­ها و ماشین­ها تا راهی «اهر»، «هریس» و «ورزقان» شود. امروز هم آمار کمبودها برای فردا جمع خواهد شد. «تبریز» تب و تاب عجیبی را پشت سر می­گذارد و عجیب نیست چنین تب و تابی برای شهری که «مادر شهرهای آذربایجان» است و داغ عزیزانش را بر دل دارد.

 

یک ساعت بعد جاده­ی «تبریز-اهر»، «تبریز-ورزقان»

جاده­ی «اهر-تبریز» و «ورزقان-تبریز» جاده­ی باریکی­ست. سال­هاست این گونه است و طبق آمار این جاده خطرناک­ترین جاده­ی استان است و هر روز تلفات بسیاری می­گیرد. ولی امروز این جاده معنای دیگری غیر از مرگ دارد. جاده پر است از ماشین؛ وانت و کامیون و سواری­هایی که پر شده­اند از کمک­های مردمی. از همه جای آذربایجان. پلاک­ها را نگاه می­کنم، همه هستند. یعنی همه­ی «آذربایجان» خودش راه افتاده برای کمک.

آرام جلو می­رویم. خبر رسیده بود که دیروز «ارتش» نگذاشته ماشین­ها از «سه­راهی اهر» عبور کنند. البته ما اکیپ خبری بود و راهمان باز، ولی بقیه مردم چی؟ هنوز تصمیم نگرفته­ بودیم سمت «اهر» برویم یا «ورزقان» ولی کمی جلوتر، جایی که راه «اهر» و «ورزقان» از هم جدا می­شوند، پیچیدیم سمت «ورزقان» و روستاهایی که مال «هریس» و «ورزقان»ند و بیش­ترین خسارت­ها را از این حادثه دیده­اند.

 

خبرها گویا نبودند

همه چیز در وهمی از شایعه پنهان است. هیچ خبر درستی از اوضاع نداریم. «رسانه­ی ملی» و مسئولین هیچ چیز به دردبخوری نگفته­اند. به تجربه دست­مان آمده که وقتی چنین ابهام رسانه­ای از طرف «دولت» و «صدا و سیما» اعمال می­شود، حتماً اوضاع وخیم است و رشته­ی کار از دست حضرات درآمده و به اصطلاح «لاپوشانی» می­کنند. دل نگران بودیم و هنوز هستیم ولی ته دل­مان امیدوار که شاید کارها روبه­راه است و امدادرسان­ها علی­رغم خبرهای مردمی وظایف­شان را درست انجام داده­اند و «ستاد مدیریت بحران» واقعاً مدیریت بحران کرده نه ...

 

«چای کندی»

از جاده فرعی که می­رفت سمت «سرند» گذشتیم. هدف­مان در نهایت رسیدن به «ورزقان» بود پس از جاده­ی «ورزقان» خارج نشدیم. توی منطقه­ی «سرند» روستاهای زیادی ویران شده و تقریباً دیگر وجود ندارند. «باجاباش»، «هفتدران»، «گیویج» و ... از این قسم روستاهاست. کمی جلوتر رسیدیم به روستای «چای کندی». روستا سمت چپ مسیر حرکت ما قرار داشت ولی کمپ را این طرف جاده و روی گورستان ده بر پا کرده بودند. گروهی از امدادرسان­های مردمی هم با وانت­ها و ماشین­هایشان پشت سر ما وارد کمپ روستای «چای کندی» شدند.

بچه­ها شروع کردن به عکاسی و فیلمبرداری و من هم گشتی میان چادرها زدم. باید کمی می­گشتم تا هم محیط را بشناسم و بدانم از چه چیزی خواهم پرسید و هم باید کاری می­کردم تا حضور خودم و دوستان در میان این مردم مصیبت­زده عادی جلوه کند و راغب شوند به گفت­وگو.

چادرهای سفید منقوش به آرم «هلال احمر» را صبح فردای زلزله آورده­اند و توی گورستان ده برپا کرده­اند. آن قدری نیست که بشود گفت به همه رسیده چون در برخی چادرها دو، سه خانواده با هم ساکن شده­اند ولی بالاخره فعلاً سرپناهیست فارغ از آوار و رهایشان می­کند از آوارگی.

این روستا درست کنار جاده است و طبیعی­ست که دسترسی به آن راحت­تر است و امدادرسانی هم زحمت زیادی ندارد. از کل جمعیت روستا تنها دو نفر مجروح شده­اند. مدرسه و مسجد و درمانگاه این طرف هستند و کل جمعیت ده منتقل شده­اند این جا.

از روستا دیگر چیزی نمانده جز خاطره­ای که بعدها گفته خواهد از خانه­ی فلانی و فلان کوچه -به قول ما «تنگه»- و فلان اتفاق. کمک­های مردمی را می­برند سمت مدرسه تا شورای ده میان مردم پخش کند. کسی از روستاییان می­گوید: «این طور نمی­شود که. شورا همه­ی وسایل را جمع می­کند و بعد بین فک و فامیل خودش توزیع می­کند.»

گشتی می­زنم و یکی از افرادی را که زیاد این­ور و آن­ور می­رود و ماشین­های کمک­رسان را هدایت می­کند به حرف می­گیرم. زودی صدایش همه را جمع می­کند دور و برمان: «ما که از دولت فقط همین چادرها را دیده­ایم. باز هم مردم. هیچ چیز نداریم. فقط یک چادر که آن هم به همه نرسیده. کل وسایل­مان مانده زیر آوار. ...»

تعجب می­کنم. چهار روز از زلزله می­گذرد. و این روستا درست کنار جاده است. این منطقه، روستاهایی دارد که حتا جاده­ی آسفالته هم ندارند و خیلی از جاده­ی اصلی دورند. چه بر سر این روستاها خواهد آمد؟

 

«میرزعلی کندی»

از «چای کندی» جدا شدیم و در به سمت «ورزقان» جلوتر رفتیم. کمی آن طرف­تر دورنمای ویران دهی پیدا بود. «میرزعلی کندی» یکی از روستاهایی­ست که از روز اول اسمش را زیاد شنیده­ایم.

شش نفر از اهالی آن زیر آوار مانده­اند و همه­شان هم زن و کودکند. این جا هم چادرها توی گورستان ده برپا شده. این جا بهت زلزله سنگین­تر است. یکی از کشته­ها را تازه دفن کرده­اند و برسر قبرش مویه­های فراق و جدایی روان است. هنوز زمین می­لرزد و آوار باز آوار می­شود.

می­روم توی ده. عده­ای دارند راه باز می­کنند سمت طویله­ای. می­روم روی تل خاک­ها. دو گاو توی طویله گیر کرده­اند، صحیح و سالم و راهی برای خروج ندارند. نگاه می­کنم به پشته­ی خاک و سنگی که سر راهشان هست و فکر می­کنم شاید نتوانند این گاوها را از پس­لرزها نجات دهند.

این جا هم وضع به همان منوال قبلی­ست. چادرها برقرار است ولی انگار برای امدادرسانی بعدی برنامه­ای در دست نیست. کنجکاو شده­ام تا در «ورزقان» بفهمم وقتی «هلال احمر» توانسته چادرها را پخش کند، دیگر نهادهای امدادرسان نتوانسته­اند ملزومات زندگی مردم را تامین کنند؟

در یک ساعتی که گشتیم توی «میرزعلی کندی» و شاهد تلاش مردم برای نجات وسایل­شان از زیر آواری بودیم که هر لحظه ممکن بود در اثر پس­لرزه­ای فرو بریزد و صفیر مرگشان شود، به خبرهایی که در رسانه­ها و روزنامه­های دولتی و شبه دولتی در مورد امدادرسانی می­دادند، فکر کردم و دیدم هیچ کدام با آن چیزی که من می­بینم و شاهدش هستم، همخوانی ندارد.

یکی از اهالی ما را برد به خانه­ای. گفت: «دو نفر از کشته­شده­ها این جا بودند. توی زلزله­ی اول –مرکزش اهر بود- خانه­شان ویران شد، ولی نمرده بودند. صدایشان را می­شنیدیم. رفتیم کمک ولی زلزله­ی دوم آمد و بقیه­ی خانه آوار شد روی سرشان.»

 

«چراغلی»

نشانی «چراغلی» را اهالی روستای «میرزعلی کندی» دادند. از یک جاده­ی فرعی راهی شدیم. کمی جلوتر به دوراهی رسیدیم. راه سمت راست را گرفتیم و افتادیم توی جاده­ای خاکی و مالرو. سربالای و سرپایینی­های تیز و خطرناک. پیچیدیم توی دل جاده و گرد و خاک­کنان خودمان را رساندیم «چراغلی».

وضعیت این جا وخیم است. سیزده کشته ثمره­ی لرزیدن زمین و قهر طبیعت است برای اهالی آن. مردم هم رسیده­اند و وسایل مورد نیاز آسیب­دیدگان را با خود آورده­اند. این جا ماشین­ها پلاک «اردبیل» دارند و از «مشکین­شهر» آمده­اند. همه­ی آذربایجان دست به دست هم داده­اند.

این جا دیگر روستا معنایی ندارد. فقط تلی بزرگ از خاک و خل. «چراغلی» ویرانه­ای تمام و کمال است. هر چند با این راه و مسیر ارتباطی که دارد، فکر نمی­کنم قبلاً هم از آباد بودن بهره­ی سرخوشانه­ای داشته باشد. هنوز در این کشور روستاهایی وجود دارد که راه­شان خاکیست، کم­ترین دسترسی به امکانات ندارند و سختی زندگی سنگینی بارش را همچنان روی دوش مردمانش می­گذارد. این روستا با «تبریز» که مرکز استان است کمی نزدیک دو ساعت فاصله دارد. آن قدرها هم دور نیست. ولی چه فایده؟

 

«رییس مجلس» رسیده بود

حضور کمرنگ نیروهای امدادی به یک باره در روستا افزایش می­یابد. ما عکس­هایمان را گرفته­ایم و راهی هستیم. توی دلم می­گویم حتماً به فکر این جا هم افتاده­اند. به جاده­ی اصلی که می­رسیم، یک نفر را می­بینم که کاور «ستاد مدیریت بحران» بر تن دارد و دارد از کنار جاده، از روستای «میرزعلی کندی» را عکس می­گیرد. می­پرسم: «چند روستای دیگر همین نزدیکی­ها می­شناسد که نیاز به کمک دارند.» می­گوید: «نمی­دانم.» می­پرسم: «بالاخره شما باید آمار داشته باشید.» اعتنایی نمی­کند. سماجت می­کنم: «از چه چیز عکس می­گیرید؟» می­گوید: «دکتر لاریجانی آمده توی روستاست.» «دکتر» را جوری می­گوید انگار دکترای آقای «لاریجانی» را او اعطا کرده و چیز خیلی خیلی باارزشی­ست. دو زاری­ام می­افتد که چرا نیروهای امدادی یک دفعه­ای سر و کله­شان پیدا شده و جاده­ای که تا نیم ساعت پیش قرق مردم و ماشین­های کمک­رسان مردمی بود، الان پر شده از ماشین­های پلاک دولتی و نهادهای امدادی.

 

«ورزقان»

ساعت نزدیک­های پنج است. معطل نشدیم. راندیم سمت «ورزقان». «ورزقان بنا به اخبار رسمی چیزیش نشده ولی دیگر شنیده­هایم بی­اعتبارند. هر چه دیده­ام خلاف شنیده­هایم است. اولین چیزی که توی «ورزقان» توجهم را جلب می­کند، ساختمان آسیب­دیده­ی فرمانداریست. ساختمان جدیدالاحداثیست و مطمئناً مرکز مدیریت بحران منطقه هم هست. با مامور جلوی در هماهنگ کردیم و داخل حیاط فرمانداری شدیم. چند نفر دور میزی در سایه­سار درختی نشسته بودند. خیلی زود مطلع شدیم که خود «ورزقان» هم آسیب دیده و نیازمند کمک­رسانی­ست. کاملاً مشخص بود که اختیار از دست «فرمانداری ورزقان» خارج شده و عملاً مدیریتی برای بحران نباید متصور بود. آشفتگی همه­گیر شده بود و این میان نمی­شد فهمید چه کسی و یا کسانی عهده­دار هدایت امورات و امدادرسانی هستند. شهر «ورزقان» شهری آسیب­دیده و بی­پناه بود. مردم جلوی مقر سپاه که انگار دیگر مسئولیت امدادرسانی را به طور کامل برعهده گرفته است، ایستاده­اند به امید چادری و یا پتویی.

 

هنوز می­لرزد این خاک

از فرمانداری آمدیم بیرون. ساعت تقریباً شش و نیم بود که زیر پایمان لرزید. بدجور هم لرزید. زلزله که گذشت، فکر کردم اگر آن گاوهای توی ده «میرزعلی کندی» را درنیاورده باشند، الان دیگر زیر آوار مانده­اند و تمام. راهمان را گرفتیم تا برگردیم. تازه از کنار روستای «چای کندی» رد شده بودیم که خبر آوردند پلی توی مسیر بر اثر زلزله­ی یک ساعت قبل نشست کرده و قابل رفت و آمد نیست. برگشتیم سمت «ورزقان» تا از مسیر «اهر» به «تبریز» برسیم. جاده شلوغ بود. پر بود از ماشین. خسته بودیم.

 

بیایید، این جا نیازمند همه­ی ماست

روز تمام شده بود و شب چادرش را کشیده بود روی سر خلق خدا. سفیدی چادرها گاهی پیدا بود و گاهی ناپیدا و مردمان من در پناه این چادرها قرار است، روزهای آینده را سر کنند. روزهایی که عزم سرما دارند و به استقبال پاییزی می­روند که به دنبالش زمستانی هم دارد.

زلزله­زدگان آذربایجان همچنان نیازمند کمک هستند. نیازمند مهربانی­اند. هیچ چیز هم نیاورید، دل­تان را پر کنید از محبت و برایشان بیاورید. تشنه­ی حرف زدن و شنیده شدن­اند. بیایید و کاری نداشته باشید که رسانه­ها چه می­گویند، این جا نیازمند همه­ی ماست.

 

مطلب مرتبط:

در پناه چادرها (2)



:: موضوعات مرتبط: گزارش، خبر
:: برچسب‌ها: زلزله آذربایجان
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





چهار نیاز اصلی زلزله زدگان چیست؟  

چهار نیاز اصلی زلزله زدگان چیست؟


کمک های مردمی همچنان در حد زیادی به سمت این مناطق روانه است. بسیاری از این کمک ها توسط خود مردم و با خودروهای شخصی به دست آوارگان می رسد. با این حال در نحوه توزیع کمک ها مشکلاتی وجود دارد.

هلال احمر در همه مناطق زلزله زده چادر زده و افراد بی خانمان را عمدتاً اسکان داده است. همچنین با کمک وزارت بهداشت، نیازهای دارویی مردم نیز در حد مناسبی تأمین شده است.

با این حال، یکی از مسائلی که مردم را به شدت می آزارد، فقدان یا کمبود شدید سرویس های بهداشتی صحرایی است. این معضل به ویژه در روستاهایی مانند زغن آباد که آسیب صد در صدی دیده اند، بیش از بقیه جاها مشکل زاست. 


کودکان نیازمند ترند

کودکان بازمانده از حادثه زلزله، به شدت آسیب روحی دیده اند و نیاز به امداد روانی دارند؛ از جمله یک کودک که 9 نفر از اعضای خانواده اش را از دست داده، از روز حادثه تا کنون قدرت تکلم خود را از دست داده است و برغم تلاش روستاییان، حتی یک کلمه هم حرف نمی زند.

در چنین شرایطی نیاز مبرم به اعزام روانشناسان و مشاوران به مناطق زلزله زده وجود دارد تا بتوانند در کنار نیروهای امدادی، آلام روحی بازماندگان و مخصوصاً کودکان را کاهش دهند.


پتو و لوازم گرم کننده بفرستید

در حالی که در بسیاری از مناطق کشور در این موقع از سال، کولر روشن است، شب های مناطق زلزله زده بسیار سرد است و مردم که در چادرها به سر می برند، ناگزیرند برای گرم شدن، از چند پتو استفاده کنند.

با توجه به این که پاییز نیز در راه است، مردم که از نظر مواد غذایی و آب، مشکل حادی ندارند، نیاز شدیدی به پتو، لباس گرم و لوازم گرمایشی دارند.


سرقت کامیون حامل چادر

در شرایطی که امنیت نسبی در مناطق زلزله زده وجود دارد اما به نظر می رسد برخی افراد یا باندهای تبهکار آرام آرام به سمت این مناطق راه افتاده اند و با رویکردی غیرانسانی، از شرایط سوء استفاده می کنند. 

یک امدادگر هلال احمر که نخواست نامش فاش شود به خبرنگار عصرایران گفت که روز چهارشنبه، یک کامیون حامل چادرهای گرانقیمت که برای زلزله زدگان ارسال شده بود، توسط افراد ناشناس در ورزقان به سرقت رفت. تا لحطه مخابره این خبر، اطلاعی از این که نیروهای امنیتی توانسته اند این کامیون را پیدا کند یا خیر، در دست نیست.


با توجه به این گزارش، به طور خلاصه زلزله زدگان چهار نیاز فوری دارند:

-تقویت ضریب امنیتی

-پتو، لباس گرم و لوازم گرمایشی 

-مشاوران و روانشناسان 

-سرویس های بهداشتی صحرایی




:: موضوعات مرتبط: خبر
:: برچسب‌ها: زلزله آذربایجان, نیازها
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در جمعه بیست و هفتم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





ابراز همدردي محمود دولت‌آبادي با هموطنان زلزله‌زده در مراسم نكوداشت 72سالگي‌اش در برنامه‌ي «عصر روشن

ابراز همدردي محمود دولت‌آبادي با هموطنان زلزله‌زده

در مراسم نكوداشت 72سالگي‌اش در برنامه‌ي «عصر روشن»

«اشك حافظ خرد و صبر به دريا انداخت

چه كند سوز غم عشق نيارست نهفت!

آسيب‌ديدگانِ ما، در آذربايجان

رنج‌هاي‌تان را عميقا حس و درك مي‌توان كرد،

طاقت و تحمل شما در تلخ‌ترين روزگاران، همواره ستودني بوده است و هست؛ چنان‌چه هم‌اكنون در موقعيتي چنين تلخ و سخت.

اميدوارم مسؤولان مربوطه به وظايف خود عمل خواهند كرد؛ و يقين دارم كه هم‌ميهنان از جاي جاي كشور، شما مردمان كارآ و پرزحمت را تنها نخواهند گذاشت.

شخصا در هر چنين سانحه‌اي اداي دين كرده‌ام و همين انتظار از ديگر آدميان نيز مي‌رود.»

«ديروز و امروز از برگزار‌كنندگان خواهش كردم مقوله‌ي تولد را عنوان نكنند ـ چنان‌چه خود ايشان هم‌ چنين نظري داشتند. پس اگر اكنون اين‌جا هستم، از جهت قولي‌ است كه پيش از اين پذيرفته‌ام، و قطعه‌اي كه مي‌خوانم، اميدوارم همچون نشاني از همدلي و همدردي انگاشته بشود ـ اندوهگين؛ به حرمت آن آدمياني كه هم‌اكنون از دل تجربه‌هايي چنان سرد و سنگين در گذر هستند.»



:: موضوعات مرتبط: خبر
:: برچسب‌ها: زلزله آذربایجان, محمود دولت آبادی
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در جمعه بیست و هفتم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





سروده‌هایی برای زلزله‌ی دلخراش «آذربایجان»

 

سروده‌هایی برای زلزله‌ی دلخراش «آذربایجان»

سطر اول: هر شعر تازه ای به دستم برسد این جا برایتان می گذارم. با تشکر از وبلاگ دوشنبه که مبتکر چنین پستی بود و یکی مثل این را در ابتدای وبلاگ قرار داده.

 

////////////////////////////////////////////////////////////////

 

نيستي خاطره‌ها

برای مردمم؛ و رویاهایی که گذشت به زلزله­ای

بهانه­سروده­ای برای زلزله­ی آذربایجان

 

پريد و رفت

          به هنگامه‌ي لرزشي

و در زير آوار اين زندگي

                       تو بودي و من؛ زندگي

جراحت نبود، درد بود

                 عذابي شديد و جهنم نبود

و من اين چنين دست در دست تو

تقلاي باران و

              خاك و

                     درو

و فصلي رسيده پر از سيب كال

ميان درختان بی­برگ، بی­بهار

همين واژه­ها شاهدند

                    از كجا

رسيده پرستو به ويرانه‌ها

نمي‌شد شبي خواب من، خواب من

تو بودي نشسته به روياي من

تو رويا شدي،

              عشق كابوسمان

و رقص زمين معركه­گيرمان

به خرناسه­اي خواب، من را ربود

تو ماندي و

           يك خاطره

                    ديگر چه سود؟ 

 

مهدی ابراهیم پور

 

////////////////////////////////////////////////////////////////

به یاد مردمانی از اهر و ورزقان

 «برای صادق اهری و همشهریانش»

 

زمین بازی‌اش گرفته

و از آسمان سقف می‌بارد

 

خاک بر سرِ ما

خاک بر سرِ خاک

... می‌بارد

 

هی... آسمان!

هنوز آن بالایی؟

این سو...

آن سو...

هر سو به دنبال تو گشتم

به دنبال سوسوی تو

از لای خاک‌ها

آجرها

تیرهای چوبی

تنِ له شده‌ی عروسکش

 

زمین؟... نه!

...دیگر نه!

او را به تو می‌سپارم

از همه‌ی او همین عروسک من را بس

به تو می‌سپارمش اگر نباری

نبار!

یک امشبی را دیگر نبار

آسمان

 

احمد ابوالفتحی- 21 مرداد 1391

 

برای دیدن باقی اشعار به  ادامه مطلب مراجعه کنید.



:: موضوعات مرتبط: شعر
:: برچسب‌ها: زلزله آذربایجان
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در پنجشنبه بیست و ششم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





شعر / نيستي خاطره‌ها
 

سطر اول / شعر

نيستي خاطره‌ها

برای مردمم؛ و رویاهایی که گذشت به زلزله­ای

بهانه­سروده­ای برای زلزله­ی آذربایجان

 

پريد و رفت

          به هنگامه‌ي لرزشي

و در زير آوار اين زندگي

                       تو بودي و من؛ زندگي

جراحت نبود، درد بود

                 عذابي شديد و جهنم نبود

و من اين چنين دست در دست تو

تقلاي باران و

              خاك و

                     درو

و فصلي رسيده پر از سيب كال

ميان درختان بی­برگ، بی­بهار

همين واژه­ها شاهدند

                    از كجا

رسيده پرستو به ويرانه‌ها

نمي‌شد شبي خواب من، خواب من

تو بودي نشسته به روياي من

تو رويا شدي،

              عشق كابوسمان

و رقص زمين معركه­گيرمان

به خرناسه­اي خواب، من را ربود

تو ماندي و

           يك خاطره

                    ديگر چه سود؟ 



:: موضوعات مرتبط: شعر
:: برچسب‌ها: زلزله آذربایجان
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در سه شنبه بیست و چهارم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





چهره‌هاي ماندگار ادبيات مشروطه
 

چهره‌هاي ماندگار ادبيات مشروطه

 

اديب‌الممالك فراهاني (1295-1239)

اديب‌الممالك اگر‌چه در سخن‌سرايي سياقي كهن ‌در پيش‌گرفته ‌بود، اما از نخستين شعرايي بود كه در گير و ‌دار مشروطه مضامين سياسي و اجتماعي تازه‌يي را به شعر خود راه داد و نقدهاي آتشيني عليه نظام حكومتي آن دوران ارائه كرد. او معمولا اين نقدها را در ساحتي تمثيلي و استعاري مطرح مي‌كرد. از مشهورترين آثار او مي‌توان به مسمطي با مطلع «برخيز شتربانا، بربند كجاوه». و باز غزلي مشهور با مطلع «روزگار است آنكه گه عزت دهد، گه خوار دارد». اديب‌الممالك يكي از نخستين روزنامه‌نگاران حرفه‌يي تاريخ ايران نيز به شمار مي‌آيد.

 محمد‌تقي بهار (1330- 1265)


آخرين ملك‌الشعراي ادبيات فارسي، عاقبت‌به‌خيرتر از بسياري شعراي هم‌دوره خود بود. او كه از قبل از مشروطه‌خواهي وارد سياست شد، به نمايندگي مجلس و وزارت در كابينه قوام نيز رسيد. «بهار» اديبي بسيار دانشمند بود و شاعري ماهر در سبك خراساني و علي‌الخصوص در قصيده‌سرايي. او توانست در دوران فعاليت ادبي خود ايده‌هاي بزرگي چون تاليف كتاب ارزشمند «سبك‌شناسي» و نيز تاسيس «دانشكده ادبيات فارسي» را تحقق بخشد. كارنامه ادبي «بهار» بسيار پربار است، اما در اين ميان قصيده «دماونديه» و ترانه «مرغ سحر» او از همه آثارش نزد عموم مشهورتر و محبوب‌ترند.

ايرج‌ميرزا (1304-1251)

او يكي از نخستين شاعراني بود كه كوشيد تجدد را در ساختار ادبيات ايران تجربه كند. «ايرج» شاعري طناز و فرهيخته بود، و از سويي در تجربه‌هاي مضموني و ساختاري جسارت بسيار زيادي داشت. به رغم ظاهر هزال اشعارش، او مردي بود بسيار مبادي آداب و اخلاقگرا كه ريشه بحران‌هاي سياسي و اجتماعي كشور را در فقر فرهنگي توده مردم مي‌دانست و معتقد بود بايد كمر به اصلاح فرهنگي ملت بست. «عارف‌نامه»، «زهره و منوچهر»، «مادر» و نيز قطعه مشهوري كه براي سنگ مزارش سروده ‌است، در زمره مشهورترين آثار او به شمار مي‌روند.

 عارف قزويني (1259- 1312)


«عــارف» به واســـطه تصنيف‌هايش، يكي از بزرگ‌ترين گام‌هاي ادبيات مشروطه را در راه ارتباط با توده مردم برداشت. آهنگ‌ها و ترانه‌هاي او تماما رنگ و بويي ملي‌گرايانه و ستم‌ستيز دارند و هنوز هم از با‌ارزش‌ترين آثار ميراث موسيقي سنتي ايران هستند. مشهورترين تصنيف‌هاي او «از خون جوانان وطن لاله دميده»، «آمان»و «دل هوس سبزه و صحرا ندارد» هستند كه بارها و بارها توسط بهترين خوانندگان ايراني در ادوار مختلف باز‌خواني شده‌اند.


 ميرزاده عشقي (1303- 1273)


«ميرزاده» علاوه بر آنكه روزنامه‌نگاري حرفه‌يي و جسور بود، شاعري بود بسيار نو‌گرا و مستعد. او كه مرامي آنارشيستي داشت، بي‌پروا به سياست‌هاي نظام حاكم يورش مي‌برد و عاقبت نيز جان خود را در اين راه از دست داد. «ميرزاده» نخستين كسي بود كه ارزش كار «نيما» را درك و شعر «افسانه» را در روزنامه خود منتشر كرد. از مشهورترين آثار «ميرزاده» شعر «سه تابلوي مريم» است كه هم از لحاظ ساختار دراماتيك و هم از منظر گفتمان‌هاي مطروحه در آن، اثري نو در روزگار خود به شمار مي‌رفت.

 علي‌اكبر دهخدا (1334-1257)


«دهخدا» روزنامه‌نگار و طنز‌نويسي توانا و سياستمداري برجسته و شجاع بود. بخش عمده‌يي از عمر او صرف مبارزه در راه مشروطه شد. وي چندين سال ادامه‌دهنده راه «ميرزا‌جهانگيرخان» و گرداننده روزنامه «صور اسرافيل» بود. «دهخدا» چنان مقبول جامعه روشن‌انديش دوران خود بود كه از وي به عنوان رييس‌جمهور آتي ايران ياد مي‌شد، اما اين امر هرگز محقق نشد و او بعد از به سلطنت رسيدن رضا‌خان، از سياست كناره گرفت و كار ارزشمند تاليف «لغتنامه» را آغاز كرد. «دهخدا» دستي هم در شعر داشت و از نوآوري‌هايش، بهره‌گيري از زبان عاميانه در سرايش شعر بود.

 زين‌العابدين مراغه‌يي (1328-1255ه ق)


زين‌العابدين مراغه‌يي از آزاديخواهان دوره مشروطه ايران و نويسنده كتاب سياحتنامه ابراهيم‌بيگ است. وي به اعتراف خود «معاني و بيان و منطق برهان نخوانده و علوم و ادبيات نديده» ولي به هر حال مردي باسواد، كتاب‌خوانده و آشنا به اوضاع زمان و عصر آزاديخواهي بود. علاوه بر كتاب سياحتنامه، مقالات سودمندي در آن روزنامه و نيز در روزنامه حبل‌المتين كلكته مي‌نوشت. او را بايد از نخستين بنيانگذاران داستان‌نويسي مدرن فارسي دانست.



ميرزا عبدالرحيم طالبوف تبريزي (1328-1250ه. ق)

او در دوره تحرك فرهنگي و سياسي قفقاز پرورش يافت و از دانش و فرهنگ سياسي جديد تاثير پذيرفت و از 55 سالگي به نوشتن آثار خود پرداخت و اعتبار و احترام بسيار يافت تا آنجا كه به علت نوشتن مقالاتي در ترويج افكار اجتماعي و سياسي جديد و تبليغ آزادي و حكومت قانون و همچنين نشر علوم طبيعي به زبان ساده فارسي در ايران نزد رجال ترقي‌خواه و روشنفكران زمانه محبوبيت بسيار حاصل كرد.

 

 

منبع: اعتماد



:: موضوعات مرتبط: كتاب
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در دوشنبه بیست و سوم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





تلويزيون خودش را ضربه فني كرد! / موج انتقادات به عملكرد صداوسيما در زلزله اخير ادامه دارد
 

توضیح سطر اول:

تنها یک خبر کوتاه از زلزله ای که مناطق وسیعی از آذربایجان را لرزاند در صدا و سیما پخش شد و به جایش مدت زمان قابل توجهی از خبر به این اختصاص یافت که «هوگو چاوز» در «ونزوئلا» اعلام کرده یک آمریکایی را دستگیر کرده اند. خبرنگار صدا و سیما با حقوقی که به «دلار امریکا» دریافت می کند از مردم مصاحبه گرفته بود که آمریکا نباید در امور داخلی ونزوئلا دخالت کند.

همین طور گذشت. هیچ خبر دقیقی در دسترس نبود و صدا و سیما بی خبرترین جا بود در مورد زلزله آذربایجان.

شبکه استانی سیما هم در زمان پس از زلزله برنامه ی کودک پخش می کرد. شبکه خبر هم همچنان داشت از المپیک می گفت.

انگار کن که آذربایجان تکه ی جدا افتاده ی این مملکت است و شاید هم هست.

یادمان نرفته داد و بی دادهای بی وقفه ی همین صدا و سیما را در ماجرای طوفان «کاترینا» و کم کاری دولت امریکا در امدادرسانی به مصیبت زدگان.


تلويزيون خودش را ضربه فني كرد!

موج انتقادات به عملكرد صداوسيما در زلزله اخير ادامه دارد


سازمان صدا و سيما كه سعي داشت با پوشش خوب المپيك، مخاطبان را راضي نگه دارد، با پوشش ضعيف اخبار مربوط به زلزله‌ي شمال‌غرب كشور، موجي از انتقادات را عليه خود به راه انداخت.

به گزارش خبرنگار سرويس تلويزيون ايسنا، انتقادها در يك روز بعد از حادثه‌ي زلزله و در حالي كه صداوسيما تلاش مي‌كند، اين نقطه ضعف خود را با ارائه‌ي خبرهاي لحظه به لحظه از زلزله پوشش دهد، همچنان ادامه دارد؛ زلزله‌زدگان، نمايندگان مجلس و قشرهاي مختلفي از مردم از جمله كساني هستند كه تاكنون عملكرد صدا و سيما در جريان حادثه‌ي زلزله را مورد نقد قرار داده‌اند.

عليرضا منادي سفيدان ـ نماينده مردم تبريز ـ از جمله معترضاني است كه به ايسنا مي‌گويد: مردم از انعكاس خبري صدا و سيما در خصوص زلزله روز شنبه بسيار گله‌مند بودند و علي‌رغم اينكه شب گذشته صدها نفر زير آوار بودند، در برنامه‌هاي تلويزيوني و سحرگاهي اشاره‌اي به وقوع اين فاجعه نشد و از مردم خواسته نشد كه در دعاهاي خود، زلزله‌زدگان را مد نظر داشته باشند.

اما اين انتقادها در حالي صورت مي‌گيرد كه در حوادثي غيرمترقبه مانند زلزله، اطلاع‌رساني به موقع سازمان صداوسيما براي كمك بهتر و سريع‌تر، مي‌تواند بسيار موثر باشد.

تلويزيون همچنين بلافاصله پس از اين اتفاق آماري دقيق از تعداد كشته‌شدگان و مجروحان زلزله ارائه نداد، تا كساني كه اين حادثه را تنها از طريق تلويزيون‌ و راديو پيگيري مي‌كردند، متوجه عمق فاجعه اتفاق افتاده در شمال‌غرب كشور نشوند.

صداوسيما در حالي نتوانست به توقعات مخاطبان در ارائه آخرين اخبار زلزله اخير پاسخ منطقي دهد كه خبر زلزله شمال‌غرب ايران به يكي از مهم‌ترين اخبار تلويزيون‌هاي جهان تبديل شده بود؛ تا در حالي كه تلويزيون مي‌رفت با عملكرد موفقيت‌آميزش در پوشش المپيك به مردم نزديك‌تر شود، خودش را ضربه فني كند و در پاسخگويي به انتقادات به‌جاي مردم و مسؤولان، بي‌پاسخ بماند. 

منبع: ایسنا



:: موضوعات مرتبط: گزارش
:: برچسب‌ها: زلزله آذربایجان
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در یکشنبه بیست و دوم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





دزد باور ...؟
 

دزد باور ...؟

گویند روزی دزدی در راهی، بسته­ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند.

او را گفتند: «چرا این همه مال را از دست دادی؟»

گفت: «صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می­کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین. اگر آن را پس نمی­دادم و عقیده صاحب آن مال، خللی می­یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از  انصاف است.»
 
کشف الاسرار

 



:: موضوعات مرتبط: يادداشت
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در یکشنبه بیست و دوم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





تبریز ترس­خورده

 

تبریز ترس­خورده

 

سطر اول: توی رمان­ها و داستان­ها خوانده بودیم و فیلم­های رنگارنگ هالیوودی برایمان فرم به فرم تصویر کرده بودند شهرهای وحشت­زده از بحران و ویرانی را. تصاویر گوناگون و متنوعی از ترسی حاکم بر جمعی از انسان­ها.

«تبریزِ» امروز عصر شهری «ترس­خورده» بود. «وحشت­زده» کلمه­ی درستی نیست. «شهر ترس­خورده» عنوان درست­تریست.

توی دفتر نشسته بودم که زمین نغمه­ی هراسناک نخستین­اش را ساز کرد. کمی بعد نوبت دومین خرناسه­ی نابهنگام زمین بود. خط­های تلفن و موبایل مشغول بود. هیچ کس از هیچ کس دیگری خبر نداشت. هیچ کس نمی­دانست این اژدها که دُمش را در «تبریز» بر زمین کوبیده کجا تنوره­ی ویرانگرش را با دهان­درّه­ای بیرون فرستاده و ویرانی به بار آورده.

به هر جان کندنی بود خانه را از میان خطوط تلفن جستم و جویای حالی شدم، سریع. بعد هم راه افتادم. توی مسیر چشم چرخاندم و تماشا کردم تبریز ترس­خورده را. همه با موبایل ورمی­رفتند و بیرون از خانه­­ها و پاساژها و ساختمان­های مرکز «تبریز» و اطراف «بازار» بزرگ آن در حرکت بودند. عجیب بود. هراس مرگی جمعی چنان گذار و استوار بر سینه­ی مردم این شهر میلیونی نشسته بود که چهره­ها نشانی از هیچ حس با خود نداشتند.

به همین دلیل است که نمی­گویم «وحشت­زده». چهره­ی شهر «وحشت­زده» نبود. آرام بود ولی آرامِ «ترس­خورده». بهت­زده در برابر وهمی حقیقی به نام «مرگ» که از کنارش گذشته بود، دست بر سرش کشیده بود و چون گربه­ای که موشی را به بازی پیش از مرگ بگیرد، بازیش داده بود.

«تبریز ترس­خورده» دیدن داشت. دیدنی که هیچ رمانی و فیلمی توان بازسازیش را نخواهد داشت. «تبریز ترس­خورده» نه زبانش لکنت گرفته بود، نه رنگش پریده بود و نه از حرکت ایستاده بود ولی مات و بی­رنگ بود تمام حرکات و گفتار و وجناتش.  



:: موضوعات مرتبط: يادداشت
:: برچسب‌ها: تبریز
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در شنبه بیست و یکم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





فرماندار ورزقان احتياجات اصلي زلزله‌زدگان منطقه را اعلام كرد

گزارش ایسنا از وضعیت زندگی زلزله‌زدگان آذربايجان شرقي/

فرماندار ورزقان احتياجات اصلي زلزله‌زدگان منطقه را اعلام كرد

» سرویس: استان ها - آذربايجان شرقي
isna-2-113.jpg

با آن كه پس از زلزله 6.2 ریشتری در آذربايجان شرقي تعدادي از مسئولان نظام براي بررسي و رسيدگي به وضعيت آنها به سرعت در منطقه حاضر شدند و كمك‌ها از سراسر كشور در اين مناطق توزيع شد، اما به خاطر عمق و گستردگي فاجعه، زندگی روستاییان مصیبت‌زده این منطقه هنوز با مشکلاتی مواجه است و البته زلزله عصر روز سه‌شنبه نيز بر مشكلات قبلي افزود.

فرماندار ورزقان در زمينه خسارات زلزله روز سه‌شنبه در ورزقان گفت: علي‌رغم اين‌كه اعلام شد كه در اثر زلزله 5.3 ريشتري عصر روز سه‌‌شنبه در شهرستان ورزقان خسارتي به شهرها و روستاها ايجاد نشده، ولي در شهرها و روستاهاي شهرستان ورزقان شاهد تلفات مالي هستيم.

فروغي در گفت‌وگو با ايسنا منطقه آذربايجان شرقي، يادآور شد: در روستاي جوشون علاوه بر تخريب ساختمان‌ها چند نفر نيز زخمي شدند.

وي با اشاره به اين‌كه تا كنون سرويس بهداشتي سيار در دسترس زلزله‌زدگان نبود، گفت: كارخانه سرويس‌ بهداشتي سيار از امروز در شهرستان ورزقان مستقر خواهد شد و ساخت 1200 دستگاه سرويس بهداشتي سيار را تعهد كرده است.

فرماندار ورزقان لوازم بهداشتي، فانوس،‌ شوينده و كلمن را از احتياجات اصلي زلزله‌زدگان در منطقه ورزقان عنوان كرد.

وي با اشاره به تعهد دولت مبني بر فنس‌كشي روستاها براي نگهداري احشام يادآور شد: طبق پيش‌بيني‌هاي صورت گرفته 55 هزار متر فنس براي نگهداري احشام در روستاهاي ورزقان مورد نياز است.

وي با يادآوري اين‌كه در حال حاضر احشام روستاييان در كنار چادرها استقرار يافته‌اند، گفت: با اين وجود امكان انتقال بيماري‌هاي عفوني و مشترك بين انسان و دام وجود دارد و بايد هرچه سريع‌تر نسبت به جداسازي احشام از محل زندگي زلزله‌زدگان اقدام شود.

فرماندار ورزقان با اشاره به تخريب‌هاي صورت گرفته براساس زلزله 5.3 ريشتري عصر روز سه‌شنبه گفت:‌ علي‌رغم اين‌كه به تمامي روستاها چادر داده بوديم، ولي نيازهاي جديدي براي روستاييان ايجاد شد.

به گزارش خبرنگار ايسنا، زلزله‌زدگان در مقابل ساختمان فرمانداري براي چادر ثبت‌نام كرده‌اند، و هنوز منتظرند. هم‌چنين ساختمان فرمانداري ورزقان كاملا تخريب شده و تشكيلات اداري در حيات فرمانداري برپا شده است. قريب به بالاي 50 درصد ساختمان ادارات در اين شهرستان تخريب شده‌اند.

به گزارش ايسنا، با وجودي كه تا عصر روز سه‌شنبه برق تمامي روستاها وصل شده بود و فقط سيم‌كشي پنج روستا در حال مرمت بود، به دليل زلزله ديروز كار سيم‌كشي متوقف شد.

هم‌چنين برق، گاز و آب تمامي شهرها وصل شده‌ است.

به گزارش خبرنگار ايسنا، معدن مس منطقه و سپاه در 10 كيلومتري ورزقان دو كمپ براي دريافت كمك و توزيع اقلام در بين زلزله زدگان ايجاد كرده است تا امدادرساني خودجوش مردم را مديريت كند.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا)، منطقه آذربایجان‌شرقی از وضعیت روستاییان مصیبت‌زده شهرستانهای اهر، هریس و ورزقان و نحوه امداد رسانی به این روستاییان، حکایت از این دارد که به دليل ترک خوردگی در جاده‌ها، ترافیک سنگینی در مسیرهای منتهی به شهرستان‌های زلزله زده مشاهده می‌شود.

در مسیرهای منتهی به مناطق زلزله‌زده، سیل عظیم کمک‌های دولتي و مردمی از ادارات، سازمان‌ها و موسسات خیریه از نقاط مختلف استان مشهود است.

مردم مصیبت‌زده این منطقه از کشور، به عملکرد صدا و سیما نيز به خاطر پخش همزمان خنده بازار همزمان با اعلام عزای عمومی در آذربایجان‌شرقی انتقاد دارند.

به گزارش ایسنا، امنیت روانی نسبی در منطقه برقرار است، با این حال برخی از زلزله‌زدگان به نحوه توزیع برخي امکانات در بین حادثه دیدگان انتقاد دارند.

بر اساس اين گزارش برخی از روستاهایی که در مسیرهای اصلی واقع شده‌اند، از نظر توزیع مواد غذایی اشباع شده‌اند، در حالی که به برخی روستاهای دور افتاده و صعب‌العبور که بیشترین خسارات نیز به این روستاها وارد شده، توجه چندان زیادی صورت نگرفته است.

به گزارش ایسنا، زلزله‌زدگان از نظر مواد خوراکی اشباع شده‌اند و هم اکنون چادر، پتو و مواد شوینده و بهداشتی بیشترین اقلام مورد نیاز برای زلزله‌زدگان اعلام شده است.

با توجه به احتمال شیوع بیماری‌های عفونی در منطقه و کمبود امکانات بهداشتی و پوشاک، مشارکت مردم در کمک به این منطقه همچنان ضروري است.

به گزارش ایسنا، در برخی مناطق زلزله‌زده، روستاییان از حمله گرگها و دزدها به اموال و جان‌شان در هراسند.

به گزارش ایسنا، بعضا نحوه برخورد زلزله‌زدگان با توزیع کنندگان اقلام اولیه نیز به مدیریت نادرست دامن می‌زند، به طوری که برخی از خانواده‌ها تا 10 تخته چادر از گروههای امدادی دریافت کرده‌اند؛ حال آن‌که در بعضی از روستاها بعضا برای هر 100 خانوار 10 چادر توزیع شده است.

به گزارش ایسنا، روستاهای خنچلو، چراغلو، ایشقلی، خلف انصار، گل عنبر، زغن آباد، زنگ آباد، علی بی کندی، شخملو و مهتر کندی از روستاهایی هستند که نیاز مبرم به مواد اولیه بهداشتی و شوینده دارند.

انتهاي پيام



:: موضوعات مرتبط: خبر
:: برچسب‌ها: زلزله آذربایجان
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در شنبه بیست و یکم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





تصویر «اشرف نیا»؛ معاون عمرانی استاندار آذربایجان شرقی به جای تصویر شاعر تازه در گذشته
 

تصویر «اشرف نیا»؛ معاون عمرانی استاندار آذربایجان شرقی

به جای تصویر شاعر تازه در گذشته

این کجا و آن کجا؟!

 خبرگزاری ایسنا در خبری که برای درگذشت «صمد تيمورلو»؛ شاعر روی تلکس خود فرستاده است، به جای تصویر این شاعر فقید، تصویر «اشرف نیا»؛ معاون عمرانی استاندار آذربایجان شرقی را قرار داده است.

حالا سوال این است که خبرگزاری ایسنا چگونه از زنده یاد «تیمورلو» رسیده به جناب «اشرف نیا»؟

عین خبر ایسنا را همین جا آورده ام.

يك شاعر از دنيا رفت

» سرویس: فرهنگي و هنري - ادبيات و نشر
321.bmp

پيكر صمد تيمورلو ـ شاعر ـ كه ساعتي قبل در سن 44 سالگي درگذشت، شنبه ـ 21 مرداد ماه ـ تشييع مي‌شود.

به گزارش خبرنگار بخش ادبيات خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، به گفته تيموري ـ از بستگان صمد تيمورلو ـ ساعاتي قبل 20 مرداد ماه اين شاعر كه يك هفته در كما به سر مي‌برد از دنيا رفت.

او افزود: تيمورلو از چهارشنبه ـ 11 تير ماه ـ به علت حمله قلبي پس از اينكه عمل جراحي را پشت سرگذاشت، وضع جسمي‌اش حاد شد و به كما رفت.

تيموري يادآور شد: صمد تيمورلو سه ماه پيش به خاطر سرطان كليه مورد عمل جراحي قرار گرفت و بخشي از كليه او برداشته شد.

به گزارش ايسنا، يكر اين شاعر شنبه ـ 21 مرداد ماه ـ ساعت 10 صبح از مقابل غسالخانه بهشت زهرا (س) تشييع مي‌شود.

از صمد تیمورلو كه متولد سال 1347 است تاکنون مجموعه‌‌هاي شعر‌ «بیرون تعریف نشده است»، «از کلاغ سفید به کلاغ سیاه»، «به نام کسی که در تاریکی‌ست»، «قله‌ات آن‌جا نیست» و «خروس مرده برمی‌خیزد» منتشر شده است.

انتهاي پيام


توی اینترنت گشتم و دیدم این خبر باعث شده که عکس جناب «اشرف نیا» را اشتباهی در آن خبر بگنجانند.



این هم تصویر زنده یاد «تیمورلو» با ادای احترام به او. هر چند شاعری بود که نمی شناختمش و شعری از او نخوانده بودم.



:: موضوعات مرتبط: خبر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در جمعه بیستم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





پس از روز خبرنگار! / برای سی و دو سالگی خودم و نزدیکی شش سالگی تدبیرفردا

 

پس از روز خبرنگار!

برای سی و دو سالگی خودم و نزدیکی شش سالگی تدبیرفردا

 

سطر اول: من داستان­نویسم، همین. و نمی­دانم چطور شد افتادم وسط کار مطبوعاتی آن هم توی این ناکجاآباد که از قدیم­الایام «تبریز»ش نامیده­اند.

فوئنتس می­گوید: «نويسنده چاره‌اي نداشت جز اين كه حرف‌هايي را كه امكان بيان پيدا نمي­كردند، خود بيان كند چون اگر او آن حرف‌ها را نمي‌زد، هيچ كس ديگر مطرح­شان نمي كرد. «پابلو نرودا» يك بار گفته بود؛ آيا مي‌دانيد همه ما داريم پيكر كشورمان را بر پشت خود حمل مي‌كنيم؟ ما داريم وزن سنگيني را تحمل مي‌كنيم.»

معنای این حرف برای نویسنده­ای در کشوری جهان سومی یعنی آن که بار تمامی مسئولیت­های یک ملت بر دوش اومی­افتد. نویسنده بایستی مبارز، مصلح اجتماعی، اندیشمند و فیلسوف، ایدئولوگ، هنرمند و بسیاری از چیزهای دیگر باشد. کارهایی انجام دهد و حرف­هایی بزند و بنویسد که قرار است دیگرانی باشند و برعهده بگیرند ولی نیستند. پس بایستی وزن سنگین کشور و سرزمین خود را بر دوش کشید. از همین روست که می­بینیم «ساعدی» نازنین مقالات سیاسی آتشین می­نویسد و داغ زندان را بر روح نزار خود می­بیند، یا «آل­احمد» بزرگ مانیفست «غربزدگی» و «در خدمت و خیانت روشنفکران» ارایه می­کند و ... . آنان بار سنگین سرزمین خود را بر دوش می­کشیدند.

همین طورها بود که در میان زعمای روزنامه­نگاری و مطبوعات این شهر که هیچ­کدامشان برای نمونه سابقه­ی انتشار یک برگ مطبوعه­ی مستقل را نداشته­اند و سال­هاست در کنج دفاترشان سرپرستی فلان روزنامه­ی سراسری یا بهمان خبرگزاری را دکان سپری کردن دنیایشان کرده­اند، دیدم که مسئولیت ماهنامه­ای مستقل که نمی­خواهد حنجره­ی هیچ طیف و گروه و مسئول و رییسی باشد غیر از نویسندگان و صاحبان قلم، روی دوش من و دوستانم سنگینی می­کند.

پنجمین سال انتشار ماهنامه­ی «تدبیرفردا» رو به اتمام است، شهریور می­شود شش سال. نمی­خواهم حرفی بزنم از آن چه بر ما در این سال­ها گذشته و گله­ای هم ندارم. آن موقع 26 سالم بود و همین امروز 32 سال را تمام کردم. اوایل کار افتخار می­کردم که متوسط سن گردانندگان و نویسندگان «تدبیرفردا» به 25 سال هم نمی­رسد، حالا دیگر از سی سال گذشته­ایم. مدتی­ست کنار کشیده­ام و گذاشته­ام ماهنامه بیفتد روی غلتک روتین بودن درست عین بقیه نشریات تبریز. گاهی شماره­های سه سال اول فعالیت ماهنامه را توی خلوت ورق می­زنم و لذت می­برم از همتی که کردیم و نشریه­ای که درآوردیم. بعد هم شماره­های ماضی را جمع می­کنم و در جواب دوستانی که می­گویند: «تدبیرفردا آن زمان خواندنی بود و اصلا یک اتفاق بود.» فقط لبخندی تلخ تحویل می­دهد که گفته­اند: «العاقل یکفی بالاشاره!»

هنوز بار سنگین شهرم را روی دوشم احساس می­کنم، حتا بار سنگین ملتم را. ولی چه می­شود کرد؟! تبریز است و سخت است سر بلند کردنش از آن خواب سنگین و رنگین. کاش کابوسی، چیزی بر رویاهایش می­تاخت و آن را مشوش می­کرد. تبریز سخت گران خواب است. سر بر دوش من گذاشته و خیال بیدار شدن ندارد. چرا بیدار شود و بار خود را خودش بر دوش بکشد وقتی می­داند من از زیر بارش شانی خالی نخواهم کرد هر چقدر هم که سنگین باشد؟ 



:: موضوعات مرتبط: يادداشت
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در پنجشنبه نوزدهم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





چند اتفاقی که در این یک ماه و چند روز افتاده
 

چند اتفاقی که در این یک ماه و چند روز افتاده

 

سطر اول:

 

۱

بدجور برای نوشتن به دفتر نشریه (ماهنامه تدبیرفردا) عادت کرده­ام. تو این یک ماه و چند روز که دفتر رو هوا بود و مونده بودیم چه کار کنیم، دستم به نوشتن نمی­رفت. دیروز تو محل جدید جاگیر شدیم بالاخره. شاید باز نوشتنم بشکفد. هیچ مطلب به درد بخوری تو این مدت ننوشتم. امیدوارم دفتر جدید جای مناسبی برای نوشتن باشد. فعلاً خوشحالم برای رهایی از آوارگی. خدایا هیچ کس را بی­سرپناه نگذار خصوصاً نویسنده­ی تنبلی چون من را!

***********

۲

امروز را گفته­اند «روز خبرنگار». از دیشب هم کرور اس ام اس می­آید که «آقا تبریک!» دستتان درد نکند، ممنون. ولی حضرت امیر حدیثی دارند:

«کُلُّ یَومٍ لا یُعصَی­ا... فیهِ فَهُوَ یَومُ عیدٍ» یعنی «هر روزی که در آن بر خدا عصیان نشود همان روز، عید است

می­خواهم از همین حدیث استفاده کنم و بگویم: «ضمن تشکر از همه­ی عزیزانی که «روز خبرنگار» را تبریک گفتند، یادمان نرود: «روزی که در آن دل هیچ قلمی و صاحب قلمی از سانسور، تبعیض، زندان و تعزیر و تهدید و الی ماشاءا... نگیرد، آن روز مطمئناً «روز خبرنگار» و «روز قلم» است.»

تا آن روز ...!

***********

۳

این وسط­ها از تبریز دررفتم. چهار روز آخر تیر بود. دفتر که بسته بود، نوشتن هم تعطیل شده بود، بعد هم ماه رمضان می­رسید و خمودی و غیره. زدم بیرون. یهویی به سرم زد و رفتم شیراز. اون کوله­ی سیاهم که معرف حضورتان هست، برداشتم و سبک و راحت عازم شدم. جای شما خالی. نه سال پیش رفته بودم شیراز. آن موقع با جمعی از دوستان ولی این دفعه خودم بودم و خودم. یادداشت­هایی هم از این سفر نوشته­ام. حوصله کنم و تنظیم بشود، حتماً می­گذارم روی وبلاگ.

***********

۴

هفته­ی گذشته بنا به یک دلیل کاری دو بار راهم افتاد به مجتمع بهزیستی «فیاض­بخش». می­دانید کجاست؟: توی «آبادنی مسکن»، پشت دانشکده­ی پزشکی و حقوق دانشگاه آزاد و جنب شیرخوارگاه احسان.

در این مرکز همه جور مددجو هست. سالمند زن و مرد، معلولین ذهنی حاد، معلولین و ناتوانان ذهنی آموزش­پذیر و سه، چهار تا دختر معلول جسمی و حرکتی.

بار دوم که می­رفتم «فیاض­بخش» همین طوری از کتابخانه­ام چند تا کتاب شعر و داستان بردم برای دخترها. می­گفتند رمان دوست دارند. به هر کی دیدم سپردم، این جا هم اعلام می­کنم هر کس کتاب رمان و داستان بلند و کوتاه داشت و خواست به دست این دخترها برساند، من را خبر کند.

***********

۵

با تمام تلاش­ها و نامه­ها و تحصن­ها و عجز و لابه­ها آموزش و پروش استان کار خودش را کرد و «دبیرستان طالقانی» را به تاریخ سپرد و در اقدامی تاریخی این بنای مهم آموزشی و فرهنگی را تخریب کرد.

امروز که از مقابل دبیرستان طالقانی می­گذشتم، دیدم اولین جایی که زده­اند خراب شده، همان قسمتی­ست که دوران پیش­دانشگاهی من در آن گذشته بود. نمی­خواهم ملودارمش کنم. می­دانستم که این اتفاق خواهد افتاد و  مرغ این آقایان یک پا دارد -آن هم مرغی که این روزها این قدر گران و نایاب است.

ما هم خودمان را به این دلخوش کنیم که زورمان را زدیم و مامور به تکلیف بودیم نه نتیجه و از این حرف­ها.

***********

۶

وبلاگ «یوسف انصاری»؛ «پاراگراف» در بلاگفا فیلتر شده.

«پاراگراف» در طی این مدت تبدیل شده بود به وبلاگی مرجع درباره­ی ادبیات خصوصاً داستان. حیف شد. ولی خوشبختانه «پاراگراف نو» دوباره توی یک وبلاگ­دهنده­ی خارجی بر پا شده. یوسف در مطلب کوتاهی در مورد وبلاگ جدیدش نوشته:

«فعلن این­جا هستم تا چه پیش آید. بعد از فیلتر شدن «پاراگراف» خواستم وبلاگ دیگری از وبلاگ­دهی­های ایرانی باز كنم ولی خواندن شرط و شروط آن­ها بیش­تر مرا ترساند. این وبلاگ­دهی­های خارجی و مخصوصن همینی كه من الان «پاراگراف» را كوچانده­ام این­جا هم امكانات بیش­تری دارند و هم  ضدسانسور هستند. فعلن همین جا هستم و خواهم بود تا چه پیش آید.»

در بخش همسایه­های پیوندی لینک «پارگراف نو» را گذاشته­ام. اینجا هم کلیک کنید یکراست، می­روید توی وبلاگ جدید یوسف انصاری.

***********

۷

یک خبر پیشکی هم بدهم. انگار باز هم جلسات خانه داستان تبریز که هر هفته دوشنبه در ساختمان سازمان فرهنگی، هنری برگزار می­شد و قرار بود بعد از تعطیلی ماه رمضان باز ادامه پیدا کند ، دیگر برگزار نخواهد شد. نپرسید چرا که این بار دیگر دست من نبود.

 



:: موضوعات مرتبط: يادداشت
:: برچسب‌ها: نوشتن, روز خبرنگار, سفر, فیاض بخش
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در سه شنبه هفدهم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





سخت‌ترين كتاب‌هاي دنيا را بشناسيد: عرق‌ريزان در كتابخانه

 

سخت‌ترين كتاب‌هاي دنيا را بشناسيد

عرق‌ريزان در كتابخانه


بر اساس يك تحقيق 10 كتاب به عنوان سخت‌ترين كتاب‌هاي منتشر شده در جهان شناخته‌شده‌اند. به گزارش خبرآنلاين، از سال 2009 كه سايت «ميليونز» با راي‌گيري از كتابخوانان شروع به انتشار اسامي سخت‌ترين كتاب‌هايي كرد كه تاكنون در دنيا نوشته شده‌اند، اميلي كولت ويلكينسون و گرت ريسك هالبرگ نيز همين هدف را دنبال كردند تا سخت‌ترين كتاب‌هاي دنيا را انتخاب كنند و به ما درباره 10 كتاب ادبي كه سخت‌خوان‌ترين كتاب‌ها هستند، بگويند.

 

 

«نايت وود»، نوشته جونا بارنز

ديلان توماس «نايت وود» را يكي از سه كتاب بزرگ نثر كه تاكنون توسط يك نويسنده زن نوشته شده است، خوانده بود، اما براي مشاهده عظمت اين شاهكار شما بايد استاد سبك پر پيچ و خم و نثر گوتيك بارنز باشيد. تي‌اس‌اليوت در مقدمه‌يي كه بر اين كتاب نوشته «نايت وود» را در بردارنده نثري ناميده كه «در تركيب با كل زنده است» اما در عين حال «چيزي طاقت‌فرسا براي خواننده‌يي است كه رمان‌خوان معمولي محسوب مي‌شود و آمادگي درك آن را ندارد». «نايت وود» رماني سرشار از ايده‌هاست، مجوعه‌يي رها، مركب از تك‌گويي‌ها و توصيف‌ها.

 

«قصه يك لاوك» نوشته جاناتان سوييفت

نخستين مشكل: ارجاع‌هاي بسيار زياد به فرهنگي مهجور موجب جر و بحث مي‌شود (آنقدر گنگ كه حتي براي انگليس قرن هجدهمي سوييفت هم مبهم است) و يك شخصيت روايتگر،يك مرد ديوانه بي‌خاصيت كه برش‌هايي از دست‌نويس‌هايش را جدا مي‌كند و به شهروندان بي‌رحمانه حمله مي‌كند. ترقي‌خواهي اجباري او در اهانت عمدي‌اش خلاصه مي‌شود، اما اهانت بيشتر خود اين هجونامه است كه هدفش «سوء رفتار و انحراف در يادگيري و امور مذهبي است» كه توسط يك كشيش محافظه‌كار كليساي آنگليكن نوشته شده و در انتها هيچ چيز روحاني نيز به دست نمي‌دهد.

 

«پديدار‌شناسي روح» نوشته جي‌اف‌هگل

آيا تاكنون از اثر روشنفكرانه‌يي كه آدم را انگشت به دهان كند لذت برده‌ايد؟ اگر چنين است، هگل كسي است كه مي‌خواهيد و اين كتابش، كتابي كلاسيك از ايده‌آليسم آلماني و قطعا يكي از مهم‌ترين آثار فلسفه مدرن، جايي مناسب براي شروع چنين آثاري است. رد استدلال ايده‌آليسم كانتي از سوي هگل، تاريخ بيداري و بيان جوهري فرآيند ديالكتيك كه دركش سخت است و حفظ آن سخت‌تر (و به قول يكي از استادان استنفورد به سختي مي‌توان هضمش كرد) بيش از همه ناشي از گستردگي موضوع آن و اصطلاحات علمي‌اش است.

 

«به سوي فانوس دريايي» نوشته ويرجينيا وولف

با توجه به درهم آميختگي خودآگاهي‌هاي جداگانه، داستان ويرجينيا وولف هم از نظر روشنفكرانه و هم از نظر فيزيكي دشوار است. نه تنها سخت است كه بگويي چه كسي، چه كسي است و چه كسي دارد درباره چه چيزي حرف مي‌زند يا فكر مي‌كند، بلكه متني تكه‌تكه - و حتي دل آشوب‌كننده- است و با ريتم‌هاي فردي و طرح‌هاي شركت پذيرش، ذهن خواننده را مشوش و سرگردان مي‌كند. اين اثر بار‌ها، احساس تصرف شدن توسط آگاهي بيگانگان را ايجاد مي‌كند. برخي خوانندگان در هر حال حس تعادل كشتي را با وولف درك نمي‌كنند.

 

«كلاريسا، يا داستان يك بانوي جوان» نوشته ساموئل ريچاردسون

«كلاريسا»ي ريچاردسون از هر نظر سنگين است. سنگيني فيزيكي رمان بخشي از دشواري آن است (وزن اين كتاب حدود 5/1 كيلو است)، به ويژه اينكه اين متن 1500 صفحه‌يي پلات ساده‌يي دارد (ساموئل جانسون گفته بود اگر پلات كلاريسا را بخوانيد خودتان را حلق‌آويز مي‌كنيد). اما آنچه با وجود پلات اين رمان، آن را شكل مي‌دهد عمق روانشناختي آن است. ريچاردسون نخستين استاد رمان‌هاي روانشناختي بود و از آن زمان كسي از او سبقت نگرفته است. اين اعماق اما تاريك هم هستند و پيچ و خم‌هاي تند رواني دارند.

 

«بيداري فينيگان‌ها»، نوشته جيمز جويس

«بيداري فيلنيگان‌ها» طولاني، انبوه و از نظر زباني غامض است و بسيار ارزنده خواهد بود، اگر بخواهيد ابتدا ياد بگيريد كه چطور آن را بخوانيد. قصد ندارم به وادي تفاسير غليظ دانشگاهي بيفتم. حداقل اينجا نه. (به گفته‌يي از جويس اشاره مي‌كنم درباره تله‌هايي كه براي خوانندگانش مي‌گذاشت وقتي از تولد خصمانه در دوره عقيم‌سازي صحبت مي‌كرد.) بيشتر منظورم اين است كه خود را تسليم موسيقي كلام جويس كنيم. معني در اين كتاب بيشتر پرسشي درباره تاثير است تا كدگشايي؛ به اين ترتيب مي‌بينيد اين كتاب دشوار بيش از آنكه كلي باشد، نمونه‌يي از ادبيات بزرگ خواهد بود.

 

«وجود و زمان»، نوشته مارتين هايدگر

«وجود و زمان» احتمالا سخت‌ترين كتابي است كه تاكنون خوانده‌ام. من اينجا همه‌ چيزهايي را كه درباره جويس گفتم رد مي‌كنم، به عنوان خواننده آثار هايدگر نمي‌توانم احساس راحتي كنم كه اجازه بدهم چيز‌ها مرا غسل دهند و از من بگذرند. معني ادبي و معني فلسفي دو چيز كاملا متفاوت هستند و «وجود و زمان» با بيان جديد مزاحم و تعمدي‌اش، شبيه رويا‌پردازي نيست. و به جاي آن اين هدف را دارد كه در ميان چيزهاي ديگر، يك علم باشد، يا حداقل بنياني باشد براي ساخت علم روي آن، دركي از آنچه «بودن» است. هايدگر بسياري از مسائل را به صورت تعجب‌برانگيزي صحيح بررسي مي‌كند، اما با اين وجود انتزاعي و سخت بودن كتابش بيانگر اين نكته است كه بيشتر كشف‌هايش از ما پنهانند.

 

«ملكه پريان»، نوشته ادموند اسپنسر

سختي‌ها و لذت‌هاي خواندن شاهكار اسپنسر همه از يك منبع مشترك نشات مي‌گيرند: رها بودن رمزگونه‌اش. اين كتاب خود تمثيلي است براي قدرت تمثيل يا شايد هم تمثيلي است كاملا سرمست كه چند لايه لباس پوشيده، و مجبور شده ساعت چهار صبح در بهشت آواز بخواند قبل از اينكه در توده آفتاب گم شود و عشق بورزد. يا شايد هم خود محصول اين بازي است، شخصيت‌ها و وسايل به حدي پيچيده در هم آميخته شده‌اند كه به يكديگر تبديل شدند. ديوانگي زيادي وجود دارد، اما كمترين حد آن را در اين اثر منظوم اسپنسر نمي‌توان يافت.

 

«ساخت امريكايي‌ها» نوشته گرتود استاين

چندين تابستان است كه سعي دارم اين كتاب را تمام كنم. مرتب چندين صفحه مي‌خوانم، و مي‌روم سراغ كتابي ديگر، و بعد، مانند هايدگر، برمي‌گردم و مي‌بينم ريسمان را گم كردم. اما چيزي كه هايدگر توصيف مي‌كند، استاين احضار مي‌كند، خواندن حتي يك صفحه از «ساخت امريكايي‌ها» مانند پرتاب شدن در شرايطي كوك‌شده است. خوبي دركي كه شرح يكنواختش به وجود مي‌آورد مانند پادزهري است براي سطحي‌گرايي اينترنت. بعد از صفحه‌ها، پرنده‌ها بلند‌تر آواز مي‌خوانند، نور خورشيد قوي‌تر مي‌شود، و بوق ماشين‌ها روح‌شان را آشكار مي‌كند.

 

«زنان و مردان» نوشته جوزف مك الروي

در اينجا مي‌توانم هر يك از رمان‌هاي بزرگ پست‌مدرن را قرار دهم در زيردسته‌يي كه سال‌هاست با آن مشكل دارم. كتاب «JR» ويليام گديس هست، كه از آنچه مردم مي‌گويند آسان‌تر است، و «رنگين كمان» پينچون گراويتي، كه سخت‌تر است. و «مي‌سون و ديكسون» و «شناخت‌ها» و «تونل» ويليام اچ گاس كه از نظر شفاهي شفاف است اما از نظر اخلاقي پردردسر. از بين همه اينها، من دوست دارم تا دوباره بر كتاب «زنان و مردان» جوزف مك الروي متمركز شوم. از همه كتاب‌هايي كه نام بردم طولاني‌تر است، و در كيفيت‌هاي فردي نثري، حداقل در بخش‌هايي از همه سخت تراست.

منبع: اعتماد



:: موضوعات مرتبط: كتاب
:: برچسب‌ها: کتاب
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در سه شنبه هفدهم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





به مناسبت روز خبرنگار / شعر طنز / يا ايّها‌المخبر...!
 

به مناسبت روز خبرنگار

شعر طنز / يا ايّها‌المخبر...!

زنده یاد حمید آرش آزاد

 

توضیح سطر اول: ۱۷ مرداد چند سالیست که روز «خبرنگار» شده. حال بماند که عزیزی می گفت: «هر وقت کارِ صنفی و شغلی و جمعی و جنسیتی زار می شود توی این مملکت یه روزی و یا هفته ای به نامش می کنند تا اگر منقرض شد حداقل نامی در تقویم از او برجا بماند.»

بگذریم.

روز خبرنگار که می شود، مسئولین محترم اهالی مطبوعات را روی سرشان می گذارند و حلوا حلوایی راه می افتد که بیا و ببین. به گفتن نیست و به شنیدن حاصل نمی شود. بایستی خودتان باشید و ببینید که چه غوغایی راه می افتد. «مدیر کل ارشاد» را نگو چه کولاکی می کنه. به قول «عادل فرودسی پور»: «چه می کنه این مدیرکل ارشاد!» استاندار و فرماندار و شهردار و مابقی عزیزان که جای خود دارند.

بازم بگذریم. 

زنده یاد «حمید آرش آزاد» طنزنویس برجسته آذربایجان در شعری به زبان مادریمان؛ ترکی این ایام را به زیبایی به نظم کشیده است.

همین جا یادی می کنم از «حمید آرش آزاد» که وقتی بود شعرهای تازه و آبدارش تسکین تشویش هایمان بود. یادش گرامی!

 

 
           
  
الا، يا، ايُّهاالمخبر! بوگون‌لر اوْلما غافل، ها...!
شيرين بير اتّفاق‌لار ايسته‌يير دوشسون، بونو بيل، ها...!

دوْلاندي هفته‌لر- آي‌لار، گئنه «مُرداد» گليب- چاتدي
بؤيوك باش‌لار ائدير سن‌دن بوگون بير بوْللو تجليل، ها...!

قاريشقا تك، سني بير ايل ساليب- ازميش آياق آلتدا
يئكه‌لدير، هم شيشيردير بير بوگون، ايستير ائده فيل، ها...!

«نمونه» چيخسان البتّه، دئمه‌ك آلچي دوروب بختين
اوْلار بير لحظه‌ده، مين جايزه بير يئرده تحويل، ها...!

«مديرِ كل» بولوت تك ياغديرار سكّه باشين اوسته
دوْلار، جيب‌دن داشار بيردن، گتير بير چوْخلو زنبيل، ها...!

جوايز لطف ائده‌رلر شهردار، فرماندار، اوستاندار
تاپانمازسان وانت حمل ائتمه‌يه، پس ائيله تعجيل، ها...!

نمونه چيخماغا، آنجاق بئش- اوْن مين شرط‌لر واردير
دئييم من، بير- به بير اؤيره‌ن، بولاردان اوْلماغا غافل، ها...!

شوْفئرلر تك، بير آيين‌نامه آل، اوچ گونده ازبرله
اقلاً شكليني اؤيره‌ن، بو فرمان‌دير، اوْ  هنديل، ها...!

بير آزجا احتياط ائتسه‌ن، اوْلار «گردش به راست، آزاد»
ولي «گردش به چپ» ائتسه‌ن، سجلّين اوْلدو باطل، ها...!

«روابط» وار، «عمومي» آدلانيبلار سازمان‌لاردا
اوْلار «تكذيب»‌ده اوستاددير، ائده‌رلر ياخشي تحليل، ها...!

خصوصي بير روابط سال اوْلارلا، قوْي ايشين آشسين
يئري دوشسه، خالاني عقد ائديب، اوْلسونلا فاميل، ها...!

خبر تاپماقدا چوْخ اوْلما فضول، قوْي اؤزلري وئرسين
اؤزون آيدين يازارسان، تئز دوشر ايش‌لرده ايشكيل، ها...!

قلم‌ده عقل يوْخ‌دور، نوْختا وور، ايپ باغلا، زنجيرله
آمان‌دير، اوْلما غافل، آلدادار بيردن عزازيل، ها...!

بيرين ووردون نالا، تئزجه بيرين‌ده وور ميخا، دورما
مقام‌لاردان اگر بير انتقاد يازدين، تئز اؤل، سيل، ها...!

گئدنده ارشادا، تعظيم ائله هر كيمسه راست گلدي
بوْيون توتسان، ياغار اخطارلا  توبيخ، سان‌كي سجّيل، ها...!

خوْش‌اخلاق اوْلسان اوْردا، آگهي دايم اوْلار تأمين
گؤرورسن «ميم- الف» لي ياغديرير گؤي‌دن  ابابيل، ها...!

بيرآز لطفي آزالسا ارشادين، قارداش! ايشين ياش‌دير
كاغيذ سهميّه‌سين، فوراً ائده‌رلر اوْردا تعطيل، ها...!

گئنه چيخدين جيزيق‌دان، آغزين آچدين، گؤزلرين يومدون
سنه- «آرش»! – بؤيوك بير خصم‌دير آغزينداكي ديل، ها...!

 



:: موضوعات مرتبط: شعر
:: برچسب‌ها: روز خبرنگار, حمید آرش آزاد
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در یکشنبه پانزدهم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





زندگی و زمانه‌ی سردبیر جوانِ «توفیق» / فیروزه خطیبی
 

زندگی و زمانه‌ی سردبیر جوانِ «توفیق»

فیروزه خطیبی؛ بی‌بی‌سی فارسی:

اول ماه اوت مصادف بود با آغاز بیستمین سال درگذشت پرویز خطیبی، نویسنده و روزنامه نگاری که در هفده سالگی سردبیر مجله فکاهی "توفیق" بود.

پرویز خطیبی

این طنزپرداز، نمایشنامه نویس، برنامه ساز رادیویی، ترانه سرا و روزنامه نگار که کار طنزنویسی را از ١٣ سالگی با سرودن دوبیتی هایی که در نشریه فکاهی "امید" به چاپ می رسید آغاز کرد، در ١٧ سالگی به سردبیری توفیق برگزیده شد.

آقای خطیبی به مدت ۵۵ سال در عرصه های روزنامه نگاری، تئاتر، موسیقی، سینما، رادیو و تلویزیون ایران فعالیت کرد. او از پایه گذاران پیش پرده های طنز سیاسی در اوج دوران شکوفایی تئاترهای لاله زار و نویسنده و مسئول اجرای نمایشنامه ها و ترانه های فکاهی رادیوی نوپای تهران بود و نخستین فیلم کمدی تاریخ سینمای ایران "واریته بهاری" را نوشت و کارگردانی کرد.

او در ترانه سرایی نیز دست داشت و برخی از آشنا ترین ترانه های معاصر ایران ازجمله "بردی از یادم" دلکش و "عاشق و شیدا من" با صدای مرضیه، از اثار او هستند.

زندگی درکنار مردم

آغاز فعالیت های مطبوعاتی پرویز خطیبی هم زمان با دوران کوتاه آزادی مطبوعات دهه ۱۳۲۰ بود. دورانی که نویسندگان و روشنفکران ایرانی تلاش زیادی برای روشنگری و آگاهی کردن مردم از مسائل سیاسی و اجتماعی داشتند.

او از پیشگامان ترانه - نمایش هایی که به عنوان "پیش پرده" درفاصله طولانی تعویض دکور بین پرده های یک نمایش توسط یک کمدین اجرا می شد، بود. پرویز خطیبی درطول دوران محبوبیت این هنر درسال های ۱۳۲۲ تا ۱۳۲۷ بیش از ۵۰۰ پیش پرده طنز سیاسی و اجتماعی نوشت.

پرویزخطیبی در مقدمه کتاب "مجموعه تصنیف های فکاهی" (چاپ ۱۳۲۵- انتشارات خو دکار ایران) می نویسد: اگر آرزومند آینده خوبی هستیم باید در بیداری طبقات مختلف اجتماع بکوشیم چون بیداری آنها تنها کلیدی است که درهای آینده بهتری را به رویمان باز می کند.

آقای خطیبی از سال ۱۳۲۰ که تئاتر مدرن در ایران رونق پیدا کرد، با نوشتن نمایشنامه‌ و پیش پرده های فکاهی و سرودن طنزهایی که بیشتر درونمایه سیاسی داشت با تئاترهای معتبر آن زمان از جمله تماشاخانه تهران و تئاتر فرهنگ به سرپرستی عبدالحسین نوشین همکاری داشت.

پرویز خطیبی نشریات بهرام، علی بابا و هم چنین یکی از پرتیراژ ترین نشریات طنز سیاسی آن زمان ،"حاجی بابا" را منتشر کرد که به خاطر انتقاد از سیاست های دولت بارها توقیف و سرانجام با وقایع کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و زندانی شدن پرویز خطیبی برای همیشه تعطیل شد.

همزمان با تاسیس رادیو در ایران در سال ۱۳۱۹ از پرویز خطیبی دعوت شد تا در روزهای تعطیل برنامه های پیش پرده و ترانه های فکاهی خود را به طور زنده از رادیو اجرا کند.

درکتاب "طنزسرایان ایران از مشروطه تا انقلاب" (چاپ دیانت ۱۳۷۰) از قول پرویزخطیبی آمده است که: از سال ۱۳۲۲ تا ۱۳۲۵ در رادیو تهران مفت و مجانی کار می کردم. کار من نوشتن و اجرای نمایشنامه ها و ترانه های کمدی از جمله نمایشنامه رادیویی قوام السلطنه و اکبرخان و ملی شدن صنعت نفت بود. از سال ۱۳۲۵ به عنوان کارمند روز مزد استخدام شدم . پس از حوادث آذربایجان در آذر ماه ۱۳۲۵ ترانه های سیاسی - فکاهی غلام یحیی و پیشه وری من از رادیو تهران پخش شد.

آقای خطیبی درادامه می نویسد: بعد از کودتای ۲۸ مرداد مرا به مدت ۸ سال به اتهام مصدقی بودن به رادیو راه نمی دادند تا بالاخره در سال ۱۳۴۰ به علت احتیاج مبرم به عنوان نویسنده و تنظیم کننده برنامه های صبح جمعه به رادیو بازگشتم و به مدت ۱۴ سال متوالی این برنامه را اداره کردم که به وسیله شخص هویدا از ادامه آن جلوگیری به عمل آمد.

خطیبی درکتاب "خاطراتی از هنرمندان" (انتشارات معین – تهران - ۱۳۸۰) درباره روزهای آغاز کار رادیو در ایران می نویسد: رادیو تهران یکی از بهترین ساعات روز جمعه را به پخش ترانه های فکاهی من اختصاص داده بود. هر اتفاق تازه ای که می افتاد چه اجتماعی و چه سیاسی بلافاصله درقالب یک پیش پرده جلوی صحنه تئاتر و یا پشت میکروفون رادیو خوانده می شد. جالب این که روز جمعه تا ساعت ۱۱ صبح هیچ کس نمی دانست که اشعار فکاهی آن روز که بایستی به طور زنده از رادیو پخش شود براساس چه موضوعی خواهد بود. حتی خود من هم نمی دانستم. فقط وقتی پشت فرمان ماشین می نشستم تا از تجریش به بی سیم قصر رادیو بروم یکی از آهنگ های محبوب روز را انتخاب می کردم و به محض رسیدن به باغ بی سیم نام آهنگ را به مسئول ارکستر، صدری می گفتم و خودم برای ساختن شعر روی نیمکت نزدیک حوض می نشستم. اعضای ارکستر و حمید قنبری مشغول تمرین آهنگ می شدند. آهنگی که هنوز شعر نداشت.

خطیبی می نویسد: حدود نیم ساعت بعد من شعر را به دست حمید قنبری می دادم. فرصت زیادی برای تمرین شعر و آهنگ نبود و اغلب با عجله خودمان را به استودیو می رساندیم. یک روز که شعر ساختن من بیش از حد معمول طول کشید چون فقط پنج دقیقه به وقت اجرای برنامه باقی مانده بود قسمت اول شعر را به قنبری دادم و او در استودیو مشغول خواندن آن شد و من درست در لحظاتی که قنبری بند اول شعر را تمام کرده بود بند دوم را ساختم و به دست او دادم.

اردشیرصالح پور در کتاب "ترانه نمایش های پیش پرده خوانی در ایران" (انتشارات نمایش- ۱۳۸۸) ضمن آن که پرویز خطیبی را "هنرمندی تمام عیار، باذوق، مبتکر و خلاق" و "چهره ممتاز هنر پیش پرده سرایی" خوانده است می نویسد: این هنر{پیش پرده} بالیده از روح و جان مردم، با شاخ و برگ های گسترده و برافراشته، قد کشید و بوستان هنر تئاتر از هیبت و شکوه آن تجلی تازه ای یافت. پیدایش هنر پیش پرده خوانی بر اساس یک ضرورت فیزیکی صحنه ای شکل گرفت تا نمایش اصلی بدون مشکل به حیات خود ادامه دهد و فضای باز سیاسی و استقبال مردم از یک سو و ظرفیت های جوهری این هنر از سوی دیگر بود که با کمترین هزینه و حداقل امکانات ، جریانی تاثیر گذار در تئاتر پدید آورد تا به زبان مردم وبرای مردم چون رسانه ای زنده سخن بگوید و بغض فرو خورده ملت را که همواره در گلو مانده بود در این دوره به صحنه بکشاند.

زمانه پرویز خطیبی

پرویز خطیبی در دوم اردیبهشت سال ١٣٠٢ در گرماگرم مشروطه طلبی به دنیا آمد. شیوه آشنایی او با تئاتر و سینمای نوپای ایران هم در زمینه همین حرکت در مسیر طبیعی راه بری سنت به مدرنیته در تهران بیش از نود سال پیش اتفاق افتاد. او در قلب این حرکت، کودک خردسالی بود که در خانه مسکونی خود در لاله زار زندگی مرفهی داشت. او تنها پسر خانواده پس از شش دختر بود. پدرش تاجری موفق و سرشناس بود و مادرش تنها دختر بازمانده از میرزا رضا کرمانی قاتل ناصرالدین شاه قاجار.

پرویز به مدرسه سن لوئی می رفت. او در کوچه پس کوچه های لاله زار که قلب تپنده تهران آن روزها به شمار می رفت، از نزدیک شاهد جریان حرکت های اجتماعی زمانه خود بود و از همان اوان کودکی پیوندی بین او و مردم کوچه و بازار و آداب و سنن ایرانی به وجود آمد. پیوندی که بعدها در دوران ایجاد ارتباط میان ایران و جهان مدرن به آن به جای اراده ای برای حفظ فرهنگ مردمی و هنر سنتی، به صورت کهنه پرستی نگاه شد.

در بازگشت به دوران کودکی آقای خطیبی می بینیم که او در سالن گراند هتل کمی پائین تر از خانه مسکونی خود در لاله زار با تماشای نمایشنامه های معزالدیوان فکری به نمایشنامه نویسی علاقمند شده است و در یکی از سینماهای محله بیش از ۴۰ بار به تماشای فیلم دختر لر آقای سپنتا می رود و در ٩ سالگی سپنتا را که جمعیت کثیری از استقبال کنندگان جلوی در سینما مایاک او را محاصره کرده اند ملاقات می کند و حتی با او دست می دهد.

در همان روزها او پشت بام خانه شان را تبدیل به صحنه تئاتر کرد و به تقلید از حسین خیرخواه، یکی از محبوب ترین هنرپیشه های آن زمان، حسین، پسر دلاک حمام محله را در نقش مشتی عباد در مقابل لنگ های برافراشته حمام به بازیگری واداشت.

بعدها که خواهر زاده او سالن تئاتری را در خیابان لاله زار به معز الدیوان فکری کرایه داد ، پرویز خطیبی هم در نقش یک شاگرد مدرسه در یکی از نمایش های او بازی کرد.

در کلاس ششم ابتدایی اولین نمایشنامه خطیبی به نام جوان گمراه در جشن فارغ التحصیلی مدرسه به نمایش در آمد و در همان روزها با بهترین دوستش مجید محسنی هنرپیشه نقش اول این نمایش، به محلی رفتند که قرار بوده به دستور رضا شاه ، آلمان ها در آن سالن تئاتر و اپرایی بسازند که وقتی مهمان های خارجی به تهران دعوت می شوند به رسم پایتخت های پیشرفته جهان به تئاتر و اپرا بروند. البته این بنا بعدها به دلایلی نیمه تمام ماند.

پس از شهریور بیست و خروج رضا شاه از ایران بنای نیمه ساز اپرای شهرداری را خراب کردند و به جایش بنای بانک رهنی را ساختند. پرویز خطیبی در کتاب خاطراتی از هنرمندان در این مورد نوشته است: پیش از آنکه بنای اپرا خراب شود – من و مجید محسنی اغلب به داخل آن می رفتیم و خیالبافی می کردیم. مجید برای من شرح می داد که صحنه در کجا قرار می گیرد و درهای ورودی و خروجی در کدام سمت خواهند بود. گاه روی بام بلند آن قدم می گذاشتیم، یک سقف مدور آهنین داشت، بالکن و لژهای مخصوص و خیلی چیزها که تا آن زمان در تئاترهای ما مرسوم نبود، و روزی که بنا را خراب کردند من و مجید ساعت ها ایستادیم و اشک ریختیم. شاید برای آرزوهای خاک شده خودمان.

در دوران وقایع شهریور بیست و زمان اشغال ایران توسط قوای روس و انگلیس، پرویز خطیبی سردبیر و جوان ترین عضو تحریریه توفیق با نام مستعار دارکوب با این نشریه همکاری داشت. در آن زمان، حسین توفیق به زندان مختاری افتاد و از آن به بعد بیشتر همکاران آن دوران توفیق از ترس حکومت به نوشتن درباره مسائل پیش پا افتاده اجتماعی قناعت کردند.

در آن زمان هرچند نشریه توفیق نقش پایگاه پرواز را برای نویسندگان جوان داشت اما در حرکت عرضی خود بنا بر نوشته جمشید وحیدی، کاریکاتوریست و طنزنویس در مقدمه کتاب "خاطراتی از هنرمندان"(انتشارات بنیاد فرهنگی پرویز خطیبی – ۱۹۹۳)،«در حد یک "شوخی نامه" دور و بر مشکلاتی نظیر زن گرفتن و کمی انگشت زدن به تخلفات اداری آن هم در سطح پائین کارمندان و کسبه باقی می ماند.

در این دوران که مردم کم کم سیاسی می شدند، توفیق و سطح نوشته هایش عطش سیاسی پرویز خطیبی را فرو نمی نشاند و او در نهایت با انتشار روزنامه فکاهی - سیاسی علی بابا به عنوان پیشتازی در طنز سیاسی آن زمان راه خود را از توفیق برای همیشه جدا کرد.

جمشید وحیدی از نخستین همکاران پرویز خطیبی در روزنامه سیاسی – فکاهی حاجی بابا می نویسد: نوعی تجزیه و تحلیل درباره شیوه کار پرویز خطیبی در کار طنز و روزنامه نگاری می رساند که خطیبی ابتدا مانند دیگر طنزنویسان کار خود را با طنز اجتماعی آغاز کرد کما اینکه در نویسندگی نمایشنامه های رادیویی و پیش پرده هایی که در تئاترهای تهران توسط مجید محسنی – عزت انتظامی – حمید قنبری – جمشید شیبانی و مرتضی احمدی اجرا می شد نیز از موضوعات اجتماعی روز الهام می گرفت ولی با انتشار روزنامه حاجی بابا، پیشگام طنز سیاسی گردید.

وحیدی می نویسد:کار خطیبی نسبت به کار علی اکبر دهخدا در طنز سیاسی بسیار متفاوت بود. دهخدا به اقتضا و شرایط زمان به قول معروف با پنبه سر می برید ولی خطیبی در نهایت ذوق و شایستگی به وضوح و بدون ترس و واهمه، و به همین جهت جزو روزنامه نگارانی بود که مدام مورد بی مهری دستگاه سانسورشهربانی (محرمعلی خان معروف) و فرمانداری حکومت نظامی بود و هر شماره حاجی بابا که چاپ می شد دو سه روز اول مشکلاتی را برای خطیبی از پی داشت و مقادیری هول و نگرانی. روزنامه های فکاهی آن زمان تا قبل از انتشار حاجی بابا – بیشتر به انتقاد و شوخی با بقال و عطار و گرانفروش و کر و لال و شل و چلاق (که واقعا جای تاسف است) می پرداختند ولی حاجی بابا به انتقاد از دولت ومجلس و سیاست پرداخت.

جمشید وحیدی در ادامه می نویسد: خطیبی رفت و رفت تا رسید به آن حرکت ملی بزرگ و پیدایش دوباره دکتر محمد مصدق در صحنه سیاست ایران که حاجی بابا در صف اول و دوشادوش دیگر روزنامه های سیاسی چون باختر امروز از مطرح ترین و پرفروش ترین نشریات روز بود و فراموش نمی کنم که وقتی سپهبد رزم آرا کودتا وار زمام امور کشور را در دست گرفت حاجی بابا شمشیر را از رو بست و با حربه قلم طنز و کاریکاتور با سپهبد رزم آرا تا به اصطلاح دندان مسلح در افتاد.

عزت الله انتظامی، بازیگر تئاتر و سینمای ایران که برای نخستین بار با خواندن پیش پرده "کارمند دولت" پرویز خطیبی با آهنگ اسماعیل مهرتاش به روی صحنه تئاتر رفت در کتاب زندگینامه خود "آقای بازیگر" (انتشارات روزنه کار تهران- ۱۳۷۶) می نویسد: موضوع پیش پرده ها، بدبختی ها و مشکلات مردم بود. مثلا درباره نان سیلو می خواندند، همان نانی که زمان جنگ می پختند و تویش همه چیز پیدا می شد.

انتظامی از مشکلاتی که در آن دوران برای گرفتن مجوز برای اجرای پیش پرده های سیاسی پرویز خطیبی وجود داشته می نویسد: در آن زمان خانمی آمریکایی بود به نام میس کوک که در ابتدای ورود به ایران چند کلاس رقص دایر کرد و ما هم سر کلاس هایش رفتیم دیدیم فایده ای ندارد. همین خانم آمریکایی مسئول بررسی نمایش ها در وزارت کشور شد. من خودم می رفتم پیش او چند ورق سفید کاغذ هم می بردم و هنگام پیش پرده خواندن در مقابل او آنقدر اذیتش می کردم تا بلند شود و از اتاق بیرون برود. بعد مهرش را بر می داشتم و پای ورق های سفید می زدم که بعد می بردیم و رویشان {پیش پرده ها را} می نوشتیم.

آقای انتظامی می نویسد: از جمله این پیش پرده ها یکی بود به نام "قاسم کوری" که پرویز خطیبی ساخته بود و در دوره نخست وزیری قوام در تئاتر پارس خواندم. می گفت: ز سعی دولت دگر مملکت آباد شود و آخرش هم بود: شکر خدا مملکت گشته بهشت برین، خلاصه تمامش ظاهرا در تعریف از دولت بود اما در واقع نعل وارونه می زد. آخرش هم بر وزن آی بری باخ ترکی گروه کر از پشت صحنه می خواندند قاسم کوریه – قاسم کوریه من هم روی صحنه با چشم هایم بازی می کردم و چشمک می زدم ....

انتظامی در ادامه این مطلب می نویسد: همان موقع فهمیدند که مجوز این پیش پرده قلابی است و از وزارت کشور آمدند و بعد سپهبد احمدی آمد با عصبانیت و تهدیدمان کرد. بعد هم یک افسری آمد روی صحنه که سرگرد شهربانی و مامور اجرای حکم من بود و جلوی جمعیت سیلی محکمی به گوش من زد که با فریاد تماشاگران همراه شد و تئاتر را تعطیل کردند و مرا به زندان بردند.

این دومین باری بود که انتظامی از روی صحنه به زندان برده می شد، بار اول هم پس از خواندن پیش پرده تهران مصور پرویز خطیبی، آقای انتظامی را دستگیر کردند.

بعدها انتظامی با پیش پرده مصدر سرهنگ چنان شهرتی به دست آورد که تئاتر پارس اجرای پیش پرده را هم جزو برنامه های همیشگی خود قرار داد.

سال ها بعد عزت الله انتظامی در حاشیه کتاب تصنیف های فکاهی برای پرویز خطیبی می نویسد: عزیزم پرویز – گذشت زمان عظمت و بزرگی ترا ثابت خواهد کرد. نبوع ترا نسل آینده کشف خواهد کرد. تو آئینه زمان بودی. تو با اشعارت درون کثیف و لجنزار اجتماع را بررسی می کردی. افتخار می کنم که قطره کوچکی در این ماجرا بودم. -عزت انتظامی مهرماه ۵۱

درتاریخ ۱۱ اسفندماه ۱۳۵۳ حزب رستاخیز به دستور محمدرضاشاه پهلوی تشکیل شد و دولت اعلام کرد که "هرکسی باید جزو این حزب بشود و تکلیف خود را روشن بکند" و "برای هرایرانی که خواستار شرکت در حزب نیست گذرنامه صادر می شود."

پرویز خطیبی هم در اواسط سال ۱۳۵۴ به آمریکا، نیویورک مهاجرت کرد. او پس از انقلاب به ایران بازگشت و در دوره ای کوتاه پس از ۲۵ سال توقیف در زمان شاه، حاجی بابا را منتشر ساخت و پس از چاپ تنها ۱۶ شماره هفتگی یک باردیگر این نشریه توقیف شد و خطیبی تحت تعقیب قرار گرفت.

خطیبی که نام اصلی او در پاسپورتش محمد جعفرخطیبی نوری بود توانست به نیویورک بازگردد و درآنجا روزنامه "حاجی بابا درتبعید" را منتشر کرد و پس از نقل مکان به لس آنجلس در ادامه فعالیت های هنری به اجرای نمایشنامه های طنز سیاسی در این شهر و شهرهای دیگر آمریکا پرداخت.

پرویز خطیبی در ۷۱ سالگی به علت ایست قلبی در بیمارستان سیدارسینای لس آنجلس درگذشت.

منبع



:: موضوعات مرتبط: يادداشت، مناسبت
:: برچسب‌ها: مجله فکاهی توفیق, پرویز خطیبی
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در شنبه چهاردهم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





مشروطه به زبان ساده: راه آزادی / مسعود بُربُر

 

مشروطه به زبان ساده: راه آزادی

مسعود بُربُر

 

«بدون هیچ دلیل تازه ما همه به اشک خونین اعتراف می‌کنیم که امروز در کره زمین هیچ دولتی نیست که به قدر دولت ایران بی‌نظم و پریشان و غرق مذلت باشد.»

چهاردهم مرداد ماه روزی است که سرنوشت ساکنین مرزهای ایران‌زمین و شاید حتی همسایگان آن را برای همیشه دگرگون کرد. روزی که جنبش مشروطه به موفقیت رسید و «شاه» فرمان مشروطه را امضا کرد. اما به زبان ساده جنبش مشروطه چه بود؟ چه اتفاقاتی افتاد؟ سرانجام آن چه شد؟ مخاطب این نوشته خوانندگانی هستند که پاسخ این پرسش‌ها را نمی‌دانند، اما خواندن کتاب‌ها و مقالات مفصل در حوصله یا زمان‌شان نمی‌گنجد.

 

پیش‌قراولان مشروطه

ایرانیان که روزگاری ابرقدرت بی‌رقیب جهان بودند در باب چرایی علل عقب‌ماندگی خود، همواره با یک «چرا»ی ذهنی درگیر بودند. فساد و انحطاط دوران قاجاری درکنار آن‌چه روسیه به سر ایران آورد و بخش‌هایی از خاک ایران را نیز از آنان گرفت، علامت‌های سوال را بزرگ‌تر کرد و دانشجویانی که برای تحصیل مهندسی و فنون نظامی به فرنگ رفته بودند، هنگام بازگشت، از «محدودیت قدرت حاکم»، «حرمت جان و مال مردم» و «حاکمیت قانون» سخن گفتند.

آشنایی تدریجی ایرانیان با تغییرات و تحولات جهانی، اندیشه لزوم حکومت قانون و احقاق حقوق مردم و پایان حکومت استبدادی را نیرو بخشید. نوشته‌های روشنفکرانی مثل حاجی زین‌العابدین مراغه‌ای که در روایتی داستانی همچون آینه‌ای، تمام زشتی‌های زندگی ایرانیان را پیش رویشان نهاده بود و عبدالرحیم طالبوف و میرزا فتحعلی آخوندزاده که در قالب‌های گوناگون از رساله‌ها گرفته تا نمایشنامه‌ها تیره‌بختی ایرانیان را به رخشان می‌کشیدند، همراه شد با روزنامه قانون که میرزا ملکم خان منتشر می‌کرد و علیرغم مخالفت حاکمان دست به دست می‌چرخید و در هر شماره آن از «وضع ملت ایران» گفته می‌شد و از ضرورت تاسیس دستگاه وضع قانون و دستگاه اجرای قانون و دستگاه عدلیه.

ملکم در شماره دوم قانون نوشت: «خدا خلق ایران را از برای زندگی آفریده است. و از برای این که یک طایفه بتواند به آسودگی زندگی بکند باید لامحاله صاحب یک خانه باشد. ایران خانه ماست و تا این خانه نظم نداشته باشد بدیهی است که آسایش اهل خانه خیال محال خواهد بود. بدون هیچ دلیل تازه ما همه به اشک خونین اعتراف می‌کنیم که امروز در کره زمین هیچ دولتی نیست که به قدر دولت ایران بی‌نظم و پریشان و غرق مذلت باشد.»

علاوه بر قانون، روزنامه‌ها و نشریات گوناگونی مانند حبل‌المتین و چهره‌نما و حکمت که همه در خارج از ایران منتشر می‌شدند نیز در گسترش آزادی خواهی و مخالفت با استبداد نقش مهمی داشتند. کمی بعد ملانصرالدین نیز، تلخک‌گونه، در شعرها و یادداشت‌های کوتاه به تمسخر سیاه‌روزی ایرانیان پرداخت و شعرهایش ورد زبان مردم شد.

میرزا آقاخان کرمانی نیز از وضع فاسد و مخرب اندیشه‌ها و خرافات حاکم بر جامعه زمان خویش نوشت و جان در این راه نهاد و سخنرانیهای سیدجمال واعظ و ملک المتکلمین، توده‌های مردم مذهبی را با اندیشه آزادی و مشروطه آشنا کرد.

با تشکیل انجمن‌هایی مانند فراموش‌خانه و جامع آدمیت، آنچه به شکلی کلی در نشریات نوشته شده بود، در جلسات این انجمن‌ها برای مردم توضیح داده می‌شد و مردم درس مشروطه‌خواهی می‌دیدند و مشروطه‌خواه می‌شدند. شاه و دستگاه مستبد حاکم به درستی دشمن شماره یک خود را این انجمن‌ها می‌دیدند و به هر بهانه، تندترین برخوردها با انجمنی‌ها را در دستور کار قرار می‌دادند.

سرانجام، کشته شدن ناصرالدین شاه به دست میرزا رضای کرمانی که آشکارا انگیزه خود را قطع ریشه ظلم و نتیجه تعلیمات سیدجمال الدین دانسته بود، فصلی تازه در روند مشروطه خواهی را آغاز کرد.

 

مردم عدالت‌خانه می‌خواهند، مشروطه راه نجات از بردگی است

علاءالدوله حاکم تهران هفده نفر از بازرگانان و دونفر سید را به جرم گران کردن قند به چوب بست. این کار که با تائید عین الدوله صدراعظم انجام شد، روحانیان و بازاریان را به اعتراضاتی پیوست که تاکنون جنبه روشنفکری داشتند. اینان در مجالس و در مسجدها به سخنرانی ضد استبداد و هواداری از مشروطه و تأسیس عدالتخانه یا دیوان مظالم پرداختند. خواست برکناری عین الدوله و عزل مسیو نوز بلژیکی و حاکم تهران به اعتصاب فراگیر در تهران رسید و مظفرالدین شاه وعده برکناری صدراعظم و تشکیل عدالتخانه را داد. هنگامی که به وعده خود عمل نکرد علما از جمله آقا سید محمد طباطبائی و آقا سیدعبدالله بهبهانی به قم رفتند و تهدید کردند که کشور را ترک می‌کنند و به عتبات عالیات خواهند رفت. بازاریان و عده زیادی از مردم به تحصن در سفارت انگلیس اقدام کرده و خواهان آزادی علما و تشکیل عدالتخانه شدند. عین الدوله با گسترش ناآرامیها در شهرهای دیگر استعفا کرد و میرزا نصرالله خان مشیرالدوله صدراعظم شد.

آزادی و برادری و برابری شعار مشروطه‌خواهان، مورد تایید مردم و بازاریان و روحانیان و افراد مذهبی شد، چنان که محمد حسین نائینی غروی در تنبیه الامه و تنزیه المله نوشت: «آزادی و برابری که در رژیم مشروطه مورد توجه‌است از هدف‌های اصلی پیامبران بشمار می‌رفته، پیامبر ما هرگز فراموش نکرد که همه مردم آزاد و برابر هستند. رهبران مذهب شیعه می‌خواستند مسلمانان را از بردگی نجات داده حقوق از دست رفته شان را باز گردانند.»

سرانجام اعتصاب‌ها و استعفاها بدانجا رسید که مظفرالدین شاه فرمان مشروطیت را در ۱۴ امردادماه ۱۲۸۵ امضا کرد. تحصن در سفارت انگلیس پایان یافت و مردم صدور فرمان مشروطیت را جشن گرفتند.

مجلس اول روز ۱۴ مهر ۱۲۸۵‏ در تهران گشایش یافت. نمایندگان به تدوین قانون اساسی پرداختند و در آخرین روزهای زندگی مظفرالدین شاه روز هشتم دی ماه 1285 این قانون به امضای او رسید و تا سال 1357 نیز قانون اساسی ایران بود.

این قانون ۵۱ ماده داشت که بیشتر به طرز کار مجلس شورای ملی و مجلس سنا مربوط می‌شد، به همین دلیل در آغاز به «نظامنامه» مشهور بود. از آنجایی که این قانون با عجله تهیه شده بود و در آن ذکری از حقوق ملت و سایر ترتیبات مربوط به رابطه اختیارات حکومت و حقوق ملت نبود، کمیسیون تکمیل قانون اساسی (سعدالدوله، تقی‌زاده، مشاورالملک، حاجی‌امین‌الضرب، حاجی سیدنصرالله تقوی و مستشارالدوله) تشکیل شد و ظرف دو ماه «متمم قانون اساسی» را بر مبنای قانون‌اساسی بلژیک و فرانسه تهیه کردند. این متمم روز ۱۴ مهر ۱۲۸۶ خورشیدی به تایید محمدعلی شاه رسید و رسمیت پیدا کرد، اما...

 

آنان که مشروطه را نخواستند

محمدعلی‌شاه از همان ابتدا به مخالفت با مشروطه و مجلس پرداخت و در مراسم تاجگذاری خود نیز نمایندگان مجلس را دعوت نکرد. علاوه بر این روسیه که حامی اصلی محمدعلی شاه بود و وابستگی هرچه تمام‌تر او را به دست آورده بود، از اوضاع ایران راضی نبود. کلنل لیاخوف در راپرت‌های محرمانه‌اش به فعالیت‌هایی برای تهدید و تطمیع شاه جهت تضعیف و تعطیل مشروطه اشاره کرده است. سرانجام روس‌ها دشمنی شاه تازه با مجلس و مشروطه را به جایی رساندند که مشیرالدوله را از صدارت برکنار کرد و امین السلطان (اتابک اعظم) را که سالها صدراعظم دوره استبداد بود از اروپا به ایران فراخواند و او را صدراعظم کرد. به این ترتیب علیرغم دستخط شاه در تایید مشروطه، دشمنی شاه و صدراعظم با مشروطه عیان شد.

روزنامه یا درواقع نشریه هفتگی صوراسرافیل که جهانگیرمیرزا شیرازی آن را در این دوران منتشر می‌کرد نقش مهمی در تشویق مردم به آزادیخواهی و مقابله با شاه و درباریان طرفدارش داشت.

در سوی مقابل حزب اجتماعیون عامیون (سوسیال دموکرات‌های ایران) به رهبری حیدرخان عمواوغلی با تشکیل هیأت مدهشه (کمیته ترور) و فعالیت‌های تروریستی، مشروطه‌خواهی را رادیکالیزه کردند و عملا تنش میان حاکمیت و مشروطه‌خواهان را به سویی کشاندند که به نفع ملت ایران نبود. با بمبی که یاران حیدرخان عمواوغلی به کالسکه حامل محمدعلیشاه انداختند، شاه بهانه لازم را پیدا کرد و به مقابله جدی با مجلس پرداخت و با تحریک لیاخوف (آنچنان که از نامه‌های او پیداست) به باغشاه رفت و بریگاد قزاق را برای مقابله با مجلس آماده کرد.

شاه از لیاخوف خواهش کرد «که هر قدر ممکن است خونریزی کمتر باشد» اما لیاخوف او را تهدید کرد که «اگر شما قبول نکنید دولت روسیه دیگر بهیچوجه از شما حمایت نخواهد کرد». در راپرت محرمانه‌ای که لیاخوف در تاریخ 13 ژوئن 1908 نوشته است آمده: «شاه مانند یک ایرانی بسیار تردید کرد میترسید از اینکه خونریزی خواهد شد بناکرد بعضی تصورات بیجا کردن یعنی صلح و غیره چون اینرا دیدیم مجبور شدیم که وسیله قطعی و آخری خود را بکار ببریم که این ترتیبات از طرف دولت روسیه قبول و بهترین ترتیبات برای حال حاضر ملاحظه شده است.»

کلنل لیاخوف فرمانده بریگاد قزاق روز سه‌شنبه دوم تیرماه 1287حمله به مجلس را آغاز کرد. او «فرمان داد دسته‌های دیگر قزاق که ۲۵۰ سواره و ۲۵ پیاده و ۴ توپ می‌بود، آهنگ مجلس کردند و در ساعت ۷ بود که این‌ها به جلو مجلس رسیدند. از چهار توپ یکی را در خیابان دروازه دولت، دیگری را در خیابان روبروی آن و سوم و چهارم را در خیابان شاه آباد نهادند و دهانه همه توپ‌ها را بسوی مجلس گردانیدند، و گرداگرد هر توپی دسته قزاق، از سواره و  پیاده جادادند.»

آنگونه که در «تاریخ مشروطه ایران» آمده «قزاقان و سربازان نمیگذاردند کسی از مجلس بیرون رود. سپس سختگیری را بیشتر گردانیده کسی را بدرون هم راه نمی‌دادند ولی تا این هنگام کسانیکه آمدن می‌خواستند آمده بودند و ما از آنان نامهای بهبهانی و طباطبایی و حاجی امام جمعه خویی و حاجی میرزا ابراهیم آقا و مستشارالدوله و میرزا محمد صادق طباطبایی حکیم الملک را می‌شناسیم.[…] از آنسوی یکدسته از سران آزادی از جهانگیرخان و ملک المتکلمین و[…] خود درآنجا می‌بودند. در آنجا انبوهی می‌بود در بیرون نیز مردم هواخواهی بمجلس می‌نمودند و دسته‌هایی برای آمدن بمجلس آماده می‌شدند.»

از آن سوی لیاخوف چون چگونگی را دید فرمان داد همه توپها از چپ و راست گلوله افشانی کنند و کسانی را بباغشاه دوانید تا توپهای دیگری نیز بیاورند.

بدین سان جنگ میرفت و در همان هنگام توپهای دیگر همچنان مجلس را بمباران می‌کردند و هرگونه ویرانی پدید می‌آوردند. نیمساعت به نیمروز جنگ بیکباره پایان پذیرفت. در میدان جلو مجلس نزدیک بیست لاشه اسب افتاده بود. دریای خون موج می‌زد و هنوز بزمین فرو نرفته بود. یک مرده پهلوی قراولخانه افتاده، و از گیجگاه شکسته آن خون سرخ و سیاهی روان بود.

خانه‌هایی که نگهداران مجلس از آنها تیرانداخته بودند پرده غم‌انگیزی را نشان می‌داد. پاره‌ای دیوارها افتاده و پاره‌ای شکاف برداشته بود، یک شیشه در پنجره‌ها دیده نمی‌شد. درها از جا کنده شده پشت بامها از تکه‌های گلوله‌های سوزان و افشان سوراخ سوراخ شده بود.

ملک المتکلمین و میرزا جهانگیرخان را که با سخنرانی‌ها و نوشته‌های خود در آگاهی مردم نقشی به سزا داشتند و از اعضای فعال انجمن‌ها نیز بودند، به باغشاه بردند و در برابر محمدعلی شاه «پهلوی فواره نگاه داشتند. دو دژخیم طناب بگردن ایشان انداخته از دو سو کشیدند. خون از دهان ایشان آمد و اینزمان دژخیم سومی خنجر بدلهای ایشان فروکرد.»

لیاخوف چون فیروز درآمده بنیاد مشروطه را برانداخته بود رشته همه کارها در دست او می‌بود. روز چهارشنبه سوم تیرماه در تهران فرمانداری نظامی برپاگردید. آگهی در این باره با دست لیاخوف نوشته شده و بچاپخانه رفته بود و در شهر پراکنده گردید: «مردم نمی‌بایست در خیابانها در یکجایی گرد آیند. اگر کسانی نافرمانی نمودندی سپاهیان بایستی با شلیک تفنگ پراکنده شان گردانند. آنانکه با سپاه ستیزیدندی سپاهیان یارستندی آنانرا بزنند.»

امروز جارکشیدند که بازارها باز شود، و بازاریان از ترس فرمان بردند و بازارها را باز کردند. همه نشانه‌های مشروطه از میان برخاسته، نه روزنامه‌ای، نه انجمنی، نه گفتاری ولی کارها بسامان و آرامش پدیدار می‌بود.

منبع: قانون



:: موضوعات مرتبط: مقاله، مناسبت
:: برچسب‌ها: مشروطه
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در شنبه چهاردهم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





تاملات چند ثانیه­ای (3) / رفیق شفیق! دوست مهربان!

 

تاملات چند ثانیه­ای (3)

رفیق شفیق! دوست مهربان!

سطر اول: در مورد «دوستِ» پسندیده و خوب حرف­های زیادی زده شده و خصایل و خصایص بسیاری برای «دوستِ باب» نوشته­اند و گفته­اند و شنیده­ایم و خوانده­ایم. ولی همیشه فکر کرده­ام چرا همیشه پشت­بند کلمه­ی «رفیق» صفت «شفیق» می­آوریم و بعد از «دوست» صفت «مهربان» را به کار می­بریم؟

به نظر من «رفیق» بایستی «شفیق» باشد و «دوست» هم «مهربان».

می­خواهم کمی ساده­ترش کنم.

ببینید از میان بسیار صفاتِ حمیده و پسندیده برای یک «دوست خوب» یک چیز است که وجه تمایز او با دیگران می­شود آن هم همین «شفقت» و «مهربانی» است. ممکن است بسیاری «عاقل» باشند ولی «دوست» تو نباشند. حتا «دوست عاقل» داشتن هم چندان مزیتی نیست. چون عاقل بودن صفتی­ست که منافعش در بدآت امر به خود انسان برمی­گردد بعد به افراد دیگر. یا «باادب بودنِ» دوست، یا صفت سنتی «باخانواده» و «بااصل و نسب بودن» و خیلی صفات دیگر. ولی «شفیق» و «مهربان» بودنِ «دوست» و «رفیق» صفتی­ست که در بدآت امر تو را شامل می­شود و بعد از قِبَل آن شاید «دوست» نیز متقابلاً مورد مهر و محبت تو باشد.

«رفیق شفیق» گوهر ذیقیمتی­ست، کم­یاب و شاید نایاب باشد. «مهربان» و «شفیق» می­گویم ها نه «دلسوز» و «ترحم کننده». «مهربان» و «شفیق» یعنی آن کسی که به تو مهر می­ورزد و تو را آن چنان که هستی می­پندارد و می­پسندد.

داشتن «دوست مهربان» و «رفیق شفیق» آن چیزیست که سال­هاست به دنبال آنم و هنوز هم دست خالی­ام از چنین موهبتی. 



:: موضوعات مرتبط: يادداشت
:: برچسب‌ها: دوست مهربان, رفیق شفیق
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در جمعه سیزدهم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





دفتراستاندار:دستور توقف عملیات تخریب صادرشد/میراث فرهنگی:دبیرستان آیت اله طالقانی شرایط ثبت ملی را د
 

دفتر استاندار: دستور توقف عملیات تخریب صادر شد

میراث فرهنگی: دبیرستان آیت اله طالقانی شرایط ثبت ملی شدن را دارد+سند

 

بنای تاریخی دبیرستان آیت الله طالقانی تبریز در حالی از سوی اداره کل نوسازی و تجهیز مدارس استان در حال تخریب است که سازمان میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری آذربایجان شرقی پیش از این با ارسال نامه ای خواستار حفظ این بنای تاریخی شده بود.

در نامه ای که به تاریخ 24 تیرماه سال 1389 به امضای بهروز عمرانی معاون میراث فرهنگی سازمان میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری آذربایجان شرقی رسیده آمده است:

مدیر کل نوسازی مدارس استان
با سلام و احترام

عطف به نامه شماره 74/139/1804 مورخ 5/2/89 ریاست محترم آموزش و پرورش ناحیه 4 تبریز( در خصوص ساختمان شماره 1 دبیرستان نمونه دولتی آیت الله طالقانی) به استحضار می رساند این ساختمان با غنای فرهنگی خاص و تربیت فرهیختگان این استان، علاوه بر دارا بودن شرایط معماری جهت ثبت در فهرست آثار ملی کشور، یادآور خاطرات فرهنگی این شهر می باشد، لذ نگهداری این اثر فرهنگی-تاریخی از وظایف ارگان های مربوطه می باشد لازم به ذکر است این اداره کل در خصوص تهیه طرح مرمت آماده همکاری می باشد خواهشمند است با توجه به وضعیت اظطراری بنا، سامندهی و استحکام بخشی آن را در اولویت برنامه های آن اداره کل محترم قرار گیرد.

بهروز عمرانی
معاونت میراث فرهنگی


در حالی بر اساس این نامه سازمان میراث فرهنگی بنای تاریخی دبیرستان آیت الله طالقانی(منصور سابق) دارای ارزش ثبت در بین آثار ملی کشورمان است که متاسفانه از روز گذشته تخریب این بنا در دستور کار اداره کل نوسازی استان قرار گرفته و عملیات تخریب در حال انجام است و از سوی مسئولان میراث فرهنگی استان نیز اقدام عملی صورت نمی گیرد!

البته مدیر کل میراث فرهنگی استان اوایل این هفته از آغاز اقدامات ثبت ملی این بنا خبر داده بود ولی مشخص نیست که چرا اثری که قابلیت ثبت ملی شدن دارد چرا به دور از چشم کارشناسان میراث فرهنگی در حال تخریب است.

 

اعتراض کانون فرهنگسان بازنشسته استان به استاندار

صبح امروز تعدادی از اعضای کانون بازنشستگان آذربایجان شرقی با حضور در محل استانداری آذربایجان شرقی خواستار توقف عملیات تخریب بنای دبیرستان طالقانی شدند.

یکی از اعضای این کانون گفت: با توجه به اینکه استاندار آذربایجان شرقی در سفر شهرستانی بستان آباد حضور دارد امکان دیدار با ایشان فرهم نشد.

وی اضافه کرد: بر اساس اعلام آقای اروجی مدیر کل امور استانداری دستور توقف عملیات تخریب امروز صادر و فردا استاندار شخصا در این خصوص تصمیم گیری خواهد کرد.

دبیرستان آیت الله طالقانی تبریز و دبیرستان فردوسی تبریز را می توان سمبل تاریخ آموزش و پرورش این شهر تاریخی خواند که متاسفانه در سایه برخی بی توجهی ها از روز گذشته عملیات تخریب اش آغاز شده است.

منبع: نصرنیوز



:: موضوعات مرتبط: گزارش
:: برچسب‌ها: تبریز, دبیرستان طالقانی
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در پنجشنبه دوازدهم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





اورمو؛شوربخت‌ترين درياچه نمكي دنيا/براي آيندگان خويش بايدبنويسيم که درياچه اروميه شوره زاري بيش نيست
 

اورمو؛ شوربخت‌ترين درياچه نمكي دنيا
براي آيندگان خويش بايد بنويسيم که درياچه اروميه شوره زاري بيش نيست

مداد رنگي خود را برداريد و درياچه اروميه را در نقشه‌هاي جغرافيايي و خاطرات خود، با رنگ قرمز خط خطي كنيد. ديگر دريا آبي نيست. يادمان داده بودند كه درياچه اروميه پس از بحرالميت، دومين درياچه شور جهان است، اما حالا بايد براي آيندگان خويش شرمسار بنويسيم كه درياچه اروميه شوره‌زاري بيش نيست. اين گفته جاي تعجب ندارد چون در حال حاضر «بيش از ۶۵ درصد عرصه اين درياچه خشك شده است.» اين آخرين اظهارنظر معاون محيط طبيعي و تنوع زيستي سازمان حفاظت محيط زيست است. آيا ۳۵ درصد باقيمانده معنايي جز فاجعه دارد؟!

موضوع خيلي جدي است، اگر جدي گرفته نشود بار ديگر فاجعه‌اي به مراتب بزرگ‌تر از درياچه «آرال» تكرار خواهد شد. آرال كه بين دو كشور ازبكستان و قزاقستان قرار دارد اكنون چيزي جز يك بركه كوچك نيست؛ البته سرشار از سموم و پساب‌هاي شيميايي و با غلظت ۴۰۰گرم نمك در هر ليتر؛ در نتيجه جمعيت بزرگي در اطراف درياچه به بيماري‌هاي گوناگون ازجمله سرطان مبتلا شدند، ريه‌هاي عفونت‌زده، طحال و كبد از كار افتاده، روده و معده بيمار، درد چشم و كودكان ناقص‌الخلقه و مرگ زودرس، تنها بخش كوچكي از نتايج اين درام اكولوژيكي است. براساس آمار مركز تحقيقاتي «اكوسان»، در منطقه اطراف درياچه آرال سال ۱۹۸۴ از هر هزار نفر ۲۰۲ بيمار وجود داشت، اما سال ۲۰۰۸ اين رقم به ۹۰۰ نفر افزايش يافت و... .

بازگرديم به حال شور درياچه اروميه! در به وجود آوردن وضع وخيم كنوني همه مقصرند. اين شوربختي، هم علت انساني دارد و هم طبيعي، گرچه هر كدام راهكار و راه‌حلي داشت، اما به‌موقع تدبير نشد. طبيعت با افزايش دماي خود كالبد نحيف زمين را هر چه بيشتر داغ كرد تا در نتيجه آن بر شدت و حدت تبخير آب افزوده شود. آسمان هم در اين چند سال چندان رغبتي به باريدن نداشت؛ زمين هر روز گرم و گرم‌تر شد. در كنار اين همه ما نيز در پشت ميزهاي خود، درست روبه‌روي نوازش نسيم كولر جلسه گذاشتيم پشت‌سرهم. در اين جلسه تصميم به ساخت سدهاي بيشتر گرفتيم تا پاي رسيدن آب رودخانه‌ها را به درياچه قطع كنيم! از طرف ديگر اجازه براي زيركشت بردن اراضي كشاورزي بيشتري صادر شد به طوري كه ۹۰ درصد منابع آبي منطقه به بخش كشاورزي اختصاص يافت؛ حقابه هم بي‌حقابه! چشم خود را بستيم روي پساب‌هاي صنعتي كه هر روز و هر ساعت خود را بر درياچه تحميل كردند. تازه خيلي هم خوشمان آمد و روي درياچه يك جاده از اين طرف تا آن طرف كشيديم؛ آب به دو قسمت تقسيم شد، اما نمي‌دانستيم كه ديري نخواهد پاييد كه همين آب هم كمتر و كمتر خواهد شد.

كمي آهسته لطفا، نه اين كه تمام مسئوليت را متوجه مسئولان بدانيم كه چنين نيست. يادمان رفته كه حدود ۲۴ هزار حلقه چاه غيرمجاز حفر كرديم! بي‌ميل نبوديم كه در اين وضع وخيم سفره‌هاي آب زيرزميني، زمين‌هاي كشاورزي خود را به صورت غيرعلمي و غيرمكانيزه توسعه دهيم! يادمان رفته است كه حرمت آب و ساحل درياچه را نگاه نداشتيم! يادمان رفته است كه... .

كارهايي كه شد و نشد!

قرار نيست كه همه‌اش به سوگ بنشينيم و مويه سر دهيم؛ هنوز ۳۵ درصد باقي مانده است! به نظر شما تا خشك شدن كامل آن، چقدر زمان نياز است؟! با اين همه اعتراض و انتقاد و عجز و لابه، در عمل چقدر براي نجات و رهايي اين درياچه اقدام شده است؟ «متأسفانه مي‌توان گفت هيچ كاري انجام نشده است.» اين را عابد فتاحي نماينده مجلس شوراي اسلامي در خرداد امسال به خبرگزاري‌ها گفت. با وجود اين تاكنون طرح‌هاي بسياري از رويايي تا واقعي مطرح شده است و برخي سر از مطبوعات درآوردند و بسياري هم مطرح نشده رفتند و در بايگاني شماره خوردند. طرح بارورسازي ابرها، انتقال آب از رودخانه ارس به درياچه، حقابه و... . به طور مثال در مورد حقابه، قرار بود وزارت نيرو از مهر۱۳۸۹ تا آخر شهريور ۱۳۹۰ اقدام به رهاسازي حقابه درياچه تا سقف يك ميليارد و ۸۰۰ ميليون مترمكعب كند كه البته به دلايل زيادي اين مقدار هيچگاه تحقق پيدا نكرد و اين در حالي است كه كارشناسان بر اين باورند كه درياچه در حال حاضر به حدود ۲۴ ميليارد مترمكعب آب نياز دارد.

همچنين روي هر كدام از طرح‌هاي مطرح شده ديگر نقدهاي زيادي وارد شد، برخي ديگر گويا هيچ‌گاه براي عملي شدن مطرح نشده بودند مثل همان بارورسازي ابرها! چنانچه مصطفي پورمحمدي، رئيس سازمان بازرسي كل كشور در نشست «بررسي وضع درياچه اروميه» اذعان كرد: «بسياري از تصميم‌گيري‌ها متكي به عقبه كارشناسي نيست.» وي البته درخصوص اقدام‌هاي انجام شده براي نجات درياچه اروميه اين را هم تصريح كرد: «اجرا خوب پيش نرفته و برنامه‌ريزي‌ها خوب انجام نمي‌شود.»

نبايد فراموش كرد كه درياچه اروميه طبق كنوانسيون رامسر جزو گنجينه‌ها و ميراث طبيعي جهاني قرار دارد، بنابراين مي‌توان با استفاده از اين موضوع امكانات بسياري را براي نجات بخشي اين گنجينه جذب كرد.

خداحافظ؛ پليكان پاخاكستري

«درياچه اروميه براي دومين بار قرمز شد!» اين آخرين خبري بود كه چند روز پيش توسط مسئولان و كارشناسان درباره وضع اين درياچه منتشر شد. دكتر اسماعيل كهرم، فعال زيست‌محيطي و استاد دانشگاه، علت تغيير رنگ درياچه اروميه را فعال شدن نوعي جلبك به خاطر مساعد شدن محيط به لحاظ شوري آب اعلام كرد.

به گفته اين كارشناس: «جلبكي كه هم‌اكنون موجب قرمز شدن آب درياچه اروميه شده در شوري حدود ۴۰۰ ميلي‌گرم در ليتر نمك شروع به رشد مي‌كند و مواد ناشي از ترشح آن سمي است كه موجب مي‌شود باقي مانده آرتمياها نيز در درياچه اروميه از بين برود.» آرتميا از سخت‌پوستان ساكن آب شور است و درياچه اروميه يكي از بزرگ‌ترين زيستگاه‌هاي اين جانور است. فكرش را هم نكنيد كه روزي نگين آبي اروميه جامه سفيد نمك بر تن كند! هشت ميليارد تن نمك، باد، توفان، شيوع آسم و بيماري‌هاي ريوي!... تصورش هم يك كابوس است، اما درياچه با توجه به فوق اشباع شدن به لحاظ املاح در برخي از نقاط آن، آماده خشك شدن بيشتر و نابودي كامل است تا جايي كه «نفس‌هاي آخرش را مي‌كشد.» اين را اصغر محمدي فاضل، معاون سازمان حفاظت محيط‌ زيست به ايرنا گفت و دست آخر اين كه خداحافظ اي پليكان پاخاكستري، غاز پيشاني سفيد كوچك، عروس غاز، اردك مرمري، اردك سرسفيد، اردك بلوطي، خروس كولي دشتي، دليجه كوچك و ميش مرغ و... يادش بخير در كتاب‌ها نوشته بودند ۲۱۲ نوع گونه پرنده‌اي در حوضه درياچه اروميه ثبت شده بودند!


منبع: جام جم



:: موضوعات مرتبط: يادداشت
:: برچسب‌ها: اورمو گولو
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در پنجشنبه دوازدهم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





نگاهي به درخشان‌ترين پايان‌هاي آثار كلاسيك ادبي
 

نگاهي به درخشان‌ترين پايان‌هاي آثار كلاسيك ادبي

 

از ديرباز تاكنون آغاز و پايان يك قصه، نقاط عطفي بوده‌اند كه بسته به ميزان توانمندي نويسنده‌، يك اثر را تبديل به شاهكار و يا رماني بسيار معمولي مي‌كنند.

به گزارش خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، فهرستي از بهترين پايان رمان‌هاي معروف تهيه شده است كه بررسي آن‌ها به‌ويژه براي دوست‌داران ادبيات، خالي از لطف نيست.

 

* «گتسبي بزرگ»

 

اين كتاب براي اولین‌بار در آوریل 1925 منتشر شد. «اسكار فيتزجرالد» شاهكار قرن بيستمي خود را به گونه‌اي پايان برده است كه پس از گذشت يك قرن هنوز در گوش خوانندگان «گتسبي بزرگ» طنين‌انداز است. برخي معتقدند آخرين واژه‌هاي فيتزجرالد را مي‌توان خلاصه‌اي از كل رمان دانست.

چاپ اول «گتسبی بزرگ» موفقیت چندانی کسب نکرد و در مدت 15 سال باقی مانده از عمر نويسنده، تنها حدود 25 هزار جلد از آن به فروش رسید. اين کتاب در سال‌های پایانی 1930 (دوران رکود اقتصادی بزرگ) و همچنین در سال‌هاي جنگ جهانی دوم كاملا به دست فراموشی سپرده شد، اما بعد از جنگ، در سال‌های ۱۹۴۵ و ۱۹۵۳ تجدید چاپ شد و خوانندگان و طرفداران بی‌شماری یافت.

 

* «اوليس»

 

توصيف عاشقانه‌ي «جيمز جويس» در آخرين خطوط معروفترين رمانش را مي‌توان نشانه‌اي از توانمندي اين رمان‌نويس برجسته دانست. «اوليس» به عنوان شاهكار ادبيات قرن بيستم هنوز پيچيدگي‌هاي بسياري را در دل نهفته دارد و به همين دليل محققان و منتقدان ادبي در سراسر دنيا سالانه چندين مقاله بر اين رمان اسطوره‌اي به نگارش درمي‌آورند.

این کتاب که سومین اثر جیمز جویس است، در سال 1922 در پاریس منتشر شد. جویس در ابتدا این رمان را به صورت داستانی کوتاه منتشر کرد که بخشی از مجموعه‌ي «دوبلینی‌ها» بود و آن را «یک روز از عمر آقای بلوم در وین» نام نهاد. داستان «اولیس» ریشه در اساطیر یونانی و به ويژه «اودیسه» هومر دارد.

 

* «ميدل مارچ»

«جورج اليوت» زن نويسنده‌اي كه به جبر زمانه نام مستعاري مردانه را براي انتشار آثارش انتخاب كرد،‌ رمان «ميدل مارچ» را به گونه‌اي پايان رساند كه «گاردين» آن را در فهرست برترين پايان‌هاي رمان‌هاي مطرح جاي داد. این داستان هفتمین داستان او بود که در سال 1896 نگارش آن را آغاز كرد.

 
* «دل تاريكي»

روايت قوي و تاثيرگذار «جوزف كنراد» از اولين واژه‌ها تا آخرين خطوط «دل تاريكي» خواننده را همراهي مي‌كند. وي با چنان بي‌رحمي واقعيت كابوس‌وار زندگي در آن خطه را توصيف مي‌كند كه هيچ خواننده‌اي تا آخر عمر «دل تاريكي» را فراموش نخواهد كرد.

 

* «ماجراهاي هاكلبري فين»

مارك تواين كه به يقين از برجسته‌ترين رمان‌نويسان تاريخ ادبيات آمريكا محسوب مي‌شود،‌ شاهكار خود را اين‌گونه به پايان رسانده است: خاله شلي مي‌خواهد مرا به فرزندي قبول كند و به مرا تربيت كند، اما من تحملش را ندارم. قبلا هم آنجا بوده‌ام.» تواين با خلق اين شخصيت، ناخواسته موجب آفرينش يكي از مهمترين آثار ادبيات داستاني را فراهم آورد. كمتر يك قرن پس از تواين، «جي دي. سالينجر» با تاثيرپذيري از «هاكلبري فين» اثري جاودانه به نام «ناتور دشت» را به جهان ادبيات هديه كرد.

 

* «حرف بزن حافظه»

«ولادمير ناباكوف» با پاياني درخشان و تاثيرگذار، كتاب «حرف بزن حافظه»ي خود را در ذهن خوانندگان آثارش جاودان كرد. خطوط پاياني اين اثر، احساس و واقعيت را چنان به هم آميخته كه تنها با قلم پرتوان ناباكوف ميسر مي‌شود. كتاب «حرف بزن حافظه» زندگینامه این نویسنده روس‌تبار است كه در سال 1966 به نگارش درآمده است. ناباكوف در این كتاب، زندگی‌اش را از سال 1903 تا زمان مهاجرتش به آمریكا در سال 1940 روایت می‌كند. این كتاب نیز در فهرست 100 اثر غیرداستانی كتابخانه مدرن در رتبه هشتم قرار گرفته است.

 

* «مخمصه»

به نوشته روزنامه‌ي گاردين‌، «جوزف هلر» در رمان معروف خود، خواننده را تا آخرين صفحه كتاب مي‌كشاند و ضربه‌ي پاياني را با پايين آمدن يك چاقو به او وارد مي‌كند. ضربه‌اي موثر كه هميشه در ياد خواننده خواهد ماند. این رمان بیانگر خاطرات کاپیتان نیروی هوایی «جان یوساریان» است که به استراتژی‌های مختلفی دست می‌زند تا از ماموریت‌های جنگی اجتناب کند. اما کاغذبازی ارتش همیشه راهی را برای ماندن او در ارتش پیدا می‌کند. 

 

* «بسوي فانوس دريايي»

«ويرجينيا وولف» از مطرح‌ترين زنان رمان‌نويس انگليسي با اثر معروف‌اش در فهرست بهترين پايان داستان‌هاي ادبي جاي گرفته است. وولف كه ديگر رمانش «خانم دلووي»، هميشه مورد توجه منتقدان و خوانندگان ادبي بوده است،‌ اين اثر را نيز با جملاتي قاطع به پايان مي‌برد.

 

* «بلندي‌هاي بادگير»

«اميلي برونته» كه امروز (دوشنبه) دوستداران ادبيات سالروز تولدش را جشن مي‌گيرند،‌ به شيوه‌ي ادبيات دوره كلاسيك و رمانتيك شاهكار «بلندي‌هاي بادگير» را خاتمه مي‌دهد. تاثير محيط طبيعي كه سه خواهر برونته در آن رشد يافتند،‌ بيش از همه در رمان معروف اميلي مشهود است و همين ويژگي زماني كه با قلم شاعرانه اين زن نويسنده تركيب مي‌شود‌، رماني خواندني را خلق مي‌كند. 

 

* داستان «سموئل ويسكرز»

كتاب معروف «بئاتريس پاتر» به عنوان نماينده‌ي موفق ادبيات داستاني كودك در فهرست بهترين پايان‌هاي ادبي «گاردين» قرار گرفته است. پاتر با پايان گرم رمان، خوانندگان كوچكش را به رويايي شيرين مي‌سپارد. «داستان پيتر خرگوشه» از ديگر آثار معروف اين نويسنده انگليسي است.

منبع: ایسنا



:: موضوعات مرتبط: يادداشت
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در سه شنبه دهم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





آبرسانی دستی به حیوانات و جانوران جزایر دریاچه ارومیه
 

آبرسانی دستی به حیوانات و جانوران جزایر دریاچه ارومیه

حفاظت محیط زیست آذربایجان غربی اعلام كرد: به منظور تامین آب مورد نیاز جانوران جزایر دریاچه ارومیه، كار آبرسانی به شیوه دستی به این جزایر آغاز شد.

حسن عباس نژاد بیان داشت: به دنبال كاهش نزولات آسمانی و خشكسالی امسال ، جانوران موجود در جزایر دریاچه ارومیه نیاز شدید به آب پیدا كرده اند كه آب مورد نیاز به وسیله گالن ها به جزایر منتقل می شود.

وی اضافه كرد: در مرحله نخست روزانه یكهزارو ۵۰۰ لیتر آب در گالن های ۳۰ لیتری و با استفاده از شناورها به جزیره اسپیر منتقل و در اختیار حیات وحش قرار می گیرد.

عباس نژاد در گفت و گو با ایرنا یاد آور شد: برای حل دایمی این مشكل، طرح هایی مبنی بر انتقال آب به وسیله لوله كشی در دست مطالعه است كه بعد از اتمام مراحل مطالعاتی آب مورد نیاز حیات وحش با لوله به جزایر منتقل خواهد شد.

دریاچه ارومیه با پنج هزار كیلومتر مربع وسعت دارای ۱۰۲ جزیره بزرگ و كوچك است كه ۹ جزیره به دلیل داشتن وسعت زیاد محل زیست انواع پستانداران، خزندگان و پرندگان آبزی و كنار آبزی است.

گوزن زرد ایرانی، قوچ میش ارمنی و كل از جمله مهمترین حیواناتی هستند كه در جزیره كبودان، اسپیر و اشك دریاچه ارومیه زیست می كنند.

منبع: ایرنا



:: موضوعات مرتبط: خبر
:: برچسب‌ها: اورمو گؤلو
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در شنبه هفتم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





افضل و یک عمر حسرتی که می‌خورم/صادق زیباکلام
 

توضیح سطر اول:

این نوشته بدجور به دلم نشست. من با هیچ یک از دغدغه‌هاي دكتر «صادق زيباكلام» همراه نبوده و نيستم. يادم مي‌آيد وقتي كتاب «ما چگونه، ما شديم؟» ايشان درآمد و خيلي‌ها مدعي بودند كه گفتمان حاكم بر اين كتاب فصلي نو در انديشه‌ي سياسي و اجتماعي امروز ايران باز نموده، رفتم كتاب را خواندم و يك بار هم پاي سخنراني ايشان در مورد كتاب مذكور در «دانشگاه تبريز» نشستم. در نهايت مي‌توانم بگويم كه همراه نمي‌شوم با افكار ايشان ولي همان زمان هم قلم روان دكتر «زيباكلام» را پسنديدم.

ماجراي «افضل» شيرين و خواندني و در عين حال دردآور است. پسنديدم و خواستم هر كسي سر زد به وبلاگم بتواند، اين نوشته را بخواند.

كمي براي وبلاگ بلند است ولي اگر به توصيه‌هاي سطر اول اعتماد داريد، حوصله کنید و بخوانيدش.

 

افضل و یک عمر حسرتی که می‌خورم

صادق زیباکلام


هنوز هر بار که وارد کریدورهای دانشکدهٔ حقوق و علوم سیاسی می‌شوم و از پله‌های قدیمی که از زمان رضاشاه تا به حال خم به ابرو نیاورده‌اند بالا می‌روم، بی‌اختیار احساس می‌کنم که افضل را دومرتبه می‌بینم. احساس می‌کنم عنقریب افضل با پاهای نیمه‌فلجش در حالی که دو دستی طارمی‌ها را گرفته و دارد به سختی پایین می‌آید با من سینه‌به‌سینه خواهد شد. نمی‌دانم در چشمان نافذ این جوان ترک که از روستای کوچکی بین بناب و مراغه می‌آمد چه بود که هنوز هر وقت به او و نحوهٔ مرگش می‌اندیشم ترسی جانکاه با آمیزه‌ای از ناامیدی و خشمی فروخورده از نظام آموزشی دانشگاهیمان سراپای وجودم را می‌گیرد.

جزء ورودی‌های سال ۷۲ بود. انصافاً که چه ورودی‌هایی بودند. هر کدام آیتی از هوش و ذکاوت و شاهکاری از استعداد. درخشان‌ترین استعدادهای اطراف و اکناف کشور، از کرمان، تبریز، شاهرود، نیشابور، بابل، بندرانزلی، اصفهان... و بالا‌تر از همه از روستایی بین مراغه و بناب، همانجا که افضل در سال ۵۲ متولد شده بود و همانجا هم در یک روز گرفتهٔ تابستان ۷۹، خون گرمش بر روی آسفالت داغ کنار روستایشان ریخته شد.

همیشهٔ خدا در دانشکده با کت‌وشلوار بود. یک کت‌وشلوار سرمه‌ای که از بس آن‌ها را پوشیده بود، شسته و اطو زده بود، مثل ورق استیل شده بودند. سال ۷۱ دیپلمش را می‌گیرد و‌‌ همان سال در رشتهٔ پزشکی قبول می‌شود. اما دلش همواره پیشِ علوم انسانی بود. در‌‌ همان نیمه‌های راه ترم اول، عطای پزشکی را به لقایش بخشید و سال بعد مجدداً در آزمون شرکت نمود و وارد دانشکدهٔ حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران شد.

با زجر و مشقتی جانکاه راه می‌رفت. بعد‌ها فهمیدم که در بچگی فلج اطفال می‌گیرد و به همین خاطر بود که راه رفتن برایش عذاب الیم بود. همیشه در نخستین جلسهٔ کلاس با یکی، یکی دانشجویانم آشنا می‌شوم. از محل تولد و زندگیشان می‌پرسم. نوبت به افضل که رسید گفت از نزدیکی‌های مراغه می‌آید. گفتم چه جالب. می‌دونی مراغه یک جایگاه مهم در تاریخ معاصر ایران داشته، گفت نه. گفتم پس تو چی می‌دونی؟ مراغه محل تولد اصلاحات ارضی بود. نام مراغه، یکی دو سال شب و روز در رادیو و تلویزیون و مطبوعات بود. نام مراغه یادآور سال‌های ۴۱ و ۴۰، یادآور حسن ارسنجانی، دکتر علی امینی و اصلاحات ارضی است. پرسید استاد چرا مراغه؟ گفتم این را تو به عنوان تحقیق پاسخ بده. چون سر کلاس نشسته بود متوجه مشکل پا‌هایش نشدم. آنچه که توجه‌ام را جلب نمود، گیرایی و برقی از هوش و استعداد بود که در چشمان درشت و زیبایش به چشم می‌خورد. چشمانی جذاب و نافذ که به‌ندرت روی بیننده تأ‌ثیر نمی‌گذارد.

عادت دارم که همهٔ دانشجویانم را به اسم کوچک بشناسم. افضل تنها نامی بود که‌‌ همان بار نخست به یادم ماند. کمتر به یاد دارم که قبلاً دانشجویی می‌داشتم که نامش افضل بوده باشد.جلسهٔ سوم چهارم بود که بعد از کلاس در دفتر نشسته بودم و پیپم را چاق کرده بودم که سروکلهٔ افضل پیدا شد. آنجا بود که برای نخستین بار متوجه فلج بودن و ناراحتی پا‌هایش شدم. روبرویم نشست و گفت اجازه دارم سؤال کنم؟ با سر جواب مثبت دادم و سؤالش را مطرح کرد. ناراحت شدم از سؤالش. زیرا سؤال خوبی بود و طرح آن به درد کلاس می‌خورد. بهش گفتم خوب بود این سؤال را سر کلاس مطرح می‌کردی. سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت.

آن داستان یک مرتبهٔ دیگر هم تکرار شد و افضل بعد از اختتام کلاس آمد به دفترم و سؤال کرد. اتفاقاً آن سؤالش هم پرسش خوبی بود. این‌بار دیگر با لحنی حاکی از خطاب‌وعتاب بهش گفتم که افضل تو چرا سر کلاس صحبت نمی‌کنی و پرسش‌هایت را آنجا مطرح نمی‌کنی؟ مثل لبو سرخ شد. چشمان جذاب و مردانه‌اش را به پایین انداخت. از بخت بد افضل، آن روز، روز زیاد جالبی نبود و خلق و خوی من تعریفی نداشت. دلم گرفته بود، خسته بودم و بعد از کلاس دو تا قرص آسپرین قورت داده بودم. افضل را ر‌هایش نکردم. با تحکم و مثل یک آموزگار بداخلاق کلاس اول ابتدایی سرش هوار کشیدم که چرا جواب نمی‌دی؛ چرا سر کلاس حرف نمی‌زنی، نمی‌پرسی و ازت که سؤال می‌کنم به جای پاسخ دادن، موزاییک‌های کف کلاس را می‌شمری؟ حرف بزن. نمی‌دانم چقدر طول کشید؛ اما افضل بالاخره حرف زد. با صدایی حزن‌انگیز و لرزان و شکسته گفت: «بچه‌ها به لهجه‌ام می‌خندند؛ حتی یکی از اساتید به مسخره بهم گفت صد رحمت به فارسی حرف زدن پیشه‌وری.»

برخلاف تصور خیلی از آدم‌ها، کلاس‌های حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران خیلی هم یکنواخت، سرد و بی‌روح نیست. اتفاقاً بعضی وقت‌ها چیزهایی توی این کلاس‌های بزرگ، با سقف‌های بلند و مملو از دوده، سیاهی و آشغال اتفاق می‌افتد که اگر نویسندهٔ توانایی پیدا شود از آن‌ها می‌تواند دست‌مایهٔ یک نوشتهٔ معرکه را بیرون بکشد. گاهی وقت‌ها اساتید و دانشجویان، سطح این قبلهٔ امید میلیون‌ها جوان پشت کنکوری که صعود بر این قلهٔ رفیع برایشان غایت و ‌‌نهایت است را آنقدر پایین می‌آورند که آدم برای یک لحظه فکر می‌کند این جمع در حقیقت تشکیل شده از کوپن‌فروش‌های میدان انقلاب که برای نهار یا استراحت آنجا جمع شده‌اند.

چه کسی می‌تواند باور کند در جایی که سرشیر علوم انسانی مملکت جمع شده به لهجهٔ یک دانشجوی شهرستانی که فارسی را به زحمت و با لهجهٔ غلیظ ترکی یا کردی صحبت می‌کند، بخندند؟ ولی افضل راست می‌گفت و این بار اول نبود که من با این مسئله روبرو شده بودم. همیشه به این تیپ دانشجویان می‌گفتم که آن‌ها به خودشان می‌خندند، اتفاقاً لهجهٔ شما خیلی هم شیرین است، اصلاً فارسی اصیل همین لهجهٔ شماست و از این قبیل حرف‌های ساده‌لوحانه. اما آن روز، روز بدی بود. اصلاً حال و حوصلهٔ این بچه‌بازی‌ها را نداشتم. خیلی بهِم برخورده بود که به افضل خندیده بودند.

منتهی بیشتر از همه از دست خودِ افضل عصبانی بودم. گفتم افضل ببین، همهٔ شما شهرستانی‌ها یک اصل و نسبی لااقل دارید. مثلاً تبریز، کرمان، شیراز یا رشت، دویست ‌سال پیش، پانصد سال پیش هم برای خودش جایی بوده، فرهنگ و تمدنی داشته، ولی می‌شه به من بگی تهران دویست سال پیش کجا بوده، چی چی بوده؟ من بهت می‌گم تهران چی بوده، یک ده‌کوره بوده که تا قبل از اینکه آقامحمدخان آن را پایتخت کند، نه در هیچ نقشه‌ای موجود بوده و نه هیچ نامی از آن نزد مورخی، تذکره‌نویسی و یا در سفرنامه‌ای بوده. یک اصفهانی، یک تبریزی و یک شیرازی می‌تواند بگوید من کی هستم، تاریخم چیست، از کجا آمده‌ام و کی بوده‌ام. اما تهرانی‌ها چی؟ اجداد ما تهرانی‌ها احتمالاً یک مشت ماجراجوی فرصت‌طلب بی‌ریشه و بی‌اصل و نسب بودند که وقتی آقامحمدخان، فرماندهٔ نظامی و پادشاه‌شان تصمیم گرفت در روستای کوچکی در دامنهٔ البرز به نام تهران رحل اقامت بیافکند، آن‌ها هم با او ماندند. آنان که اصل و نسب و جای درست و حسابی داشتند در پایتخت بی‌نام و نشانِ جدید نمانده و به مناطق خود بازگشتند. این را یک نفر که پدر و مادرش از جایی به تهران مهاجرت کرده‌اند و خودش در تهران متولد شده به تو نمی‌گوید. این‌ها را کسی دارد به تو می‌گوید که مادرش مال بازارچهٔ نایب‌السلطنه، پدرش مال محلهٔ «خانی‌آباد» و خودش وسط «بازارچهٔ آب منگل» متولد شده. یعنی قدیمی‌ترین محلات تهران.

ولی واقعیت آن است که ما نه ستارخان داشتیم، نه باقرخان، نه حیدرخان عمواوغلی، نه شیخ محمد خیابانی، نه ثقةالاسلام و نه شهریار. شما‌ها صد سال پیش یونجه خوردید اما مقاومت کردید و تسلیم استبداد محمدعلیشاه نشده و مشروطه را مجدداً به همهٔ ایران بازگرداندید. و باز شما‌ها در بهمن ۱۳۵۶ زمانی که آدم‌ها توی دلشان هم هراس داشتند که از گل بالا‌تر به رژیم شاه بگویند، قیام کردید و تبریز را عملاً چندساعتی گرفتید. کی به کی بایستی بخندد؟ شما‌ها بازار تهران یعنی مرکز ثقل اقتصاد کشور را قبضه کرده‌اید. هر بازاری که سرش به تنش می‌ارزد ترک است. یک سوپرمارکت، یک خواروبارفروشی، در هیچ کجای تهران پیدا نمی‌شه که مال ترک‌ها نباشه. رستوران‌ها، کافه‌ها، پیتزاپزی‌ها، چلوکبابی‌ها، ساندویچی‌ها و... همه ترک هستند. مصالح‌فروش‌ها، ابزارفروش‌ها، لوازم یدکی‌فروش‌ها، پیچ و مهره‌فروش‌ها یکی پس از دیگری ترک هستند. آذری‌ها بدون شلیک یک گلوله تهران را نه تنها گرفتند، بلکه خوردند. نوش جانتان، چون عُرضه دارید و پشتکار. اما ما تهرانی‌ها چی؟ هیچ چی، برو دم میدان انقلاب ببین همهٔ مسافرکش‌ها، کوپن‌فروش‌ها و آسمان‌جل‌ها همه‌ بچه‌های تهرانند. برو راه‌آهن ببین مسافرکش‌ها که برای شوش، بهشت‌زهرا، پل سیمان، میدان خراسان و انقلاب داد می‌زنند همه لهجه‌های دِبش تهرونی دارند. نه یک کرمانی، نه یک اصفهانی، نه یک ترک و نه یک رشتی می‌انشان نمی‌بینی. شما ترک‌ها بازار و اقتصاد تهران را قبضه کرده‌اید، بچه‌های تهران هم خطوط مسافر‌کشی‌های تهران را قبضه کرده‌اند. بلندپرواز‌ترین بچه‌های تهران سر از گاوداری و خوک‌دونی در ژاپن درآورده‌اند و آنجا عمله شده‌اند. که تازه مدتی است آنجا هم دیگر راه‌مان نمی‌دهند. در خلال حرف‌هایم چند تا دیگه از دانشجویان هم آمده بودند و با من کار داشتند. همانجا ایستاده بودند و آن‌ها هم گوش می‌کردند. اتفاقاً یکی دوتا از آن‌ها دختر بودند و بچه تهران. از آن تیپ‌هایی که آدم فکر می‌کند مال ناف واشنگتن، پاریس یا لندن هستند.

دیگر به یاد ندارم چه گفتم، فقط می‌دانم ساکت که شدم هیچ‌کدامشان نماندند و بدون آنکه حرفی بزنند رفتند. گفتم، آن روز حال و حوصلهٔ درستی نداشتم.

آن حرف‌ها حداقل فایده‌ای که داشت افضل را به من نزدیک‌تر کرد. در آن ترم و ترم بعدش که افضل با من درس داشت، اقلاً هفته‌ای یک بار می‌آمد پیشم. پر از سؤال بود. پر از ابهام بود. پر از سرگشتگی بود. یک روز به اتفاق چند نفر دیگر از بچه‌ها در حالی که بحث می‌کردیم از دانشکده آمدیم بیرون. تا سر چهارراه فاطمی با من آمدند. آنجا افضل روی لبهٔ حوضچهٔ مقابل پارک لاله دیگه نشست. طبق معمول کتش تنش بود و خیس عرق شده بود. گفت استاد به عمرم این قدر پیاده نرفته بودم. دستاشو محکم بر روی پا‌هایش می‌فشرد. آشکارا درد می‌کشید. بحث آن روزمان از توی کلاس شروع شد. افضل می‌گفت که استاد شما همهٔ آنچه را که در دبیرستان به ما‌ آموخته‌ بودند برده‌اید زیر سؤال. عصاره‌ی‌ آنچه که ما در دبیرستان از تاریخ ایران یاد گرفته بودیم آن بود که هر مشکل و بدبختی که در مملکت ما اتفاق افتاده، خارجی‌ها کرده‌اند. شما درست عکس این را می‌گویید و به ما نشان می‌دهید که هر بدبختی که به سر ما‌ آمده نهایتاً ریشه در عملکرد خود ما ایرانی‌ها داشته و اساساً خارجی‌ها کاره‌ای نبوده‌اند و ما دچار یک جور توهّم و مالیخولیا در مورد خارجی‌ها هستیم. مشکل دیگری که شما برای ما ایجاد کرده‌اید آن است که خیلی از شخصیت‌هایی را که به ما آموخته بودند، پست، پلید، خائن، وابسته، مزدور و خراب هستند، شما به نوعی تبرئه می‌کنید و در عوض خیلی از خوب‌ها را با مشکل برایمان مواجه ساخته‌اید. بالاخره این وسط ما بایستی به حرف شما گوش کنیم یا به حرف وزارت آموزش و پرورش، صدا و سیما و به حرف تاریخ رسمی؟ بحثمان از آنجا شروع شد که گفتم به حرف هیچ‌کداممان، بلکه می‌بایستی به عقلتان رجوع کنید. خودتان فکر کنید، تجزیه و تحلیل کنید، استدلال‌ها و تحلیل‌های مرا بچینید کنار همدیگر و مال دیگران را همین‌طور، ببینید کدام منطقی‌تر است؛ کدام دارای انسجام و منطق درونی هست؛ و کدام بیشتر به دلتان می‌نشیند. حرف دیگرم به افضل آن بود که دانشگاه اساساً یعنی جایی که برای آدم سؤال طرح می‌کند، پرسش بوجود می‌آورد.
استادی که نتواند در شاگردش سؤال ایجاد کند برای لای جرز خوب است. استادی هم که تصور کند پاسخ همهٔ سؤالات را می‌داند و بحرالعلوم است، آنقدر بی‌سواد و بی‌مایه است که حتی نتوانسته سؤالات را هم به درستی بفهمد. چون خیلی از سؤالات پاسخی ندارند. کار علم و عالم به دنبال پاسخ رفتن است و نه لزوماً به دست آوردن پاسخ.

کم‌کم علاقمندش کرده بودم به سیر تحولات سیاسی در ایران. هر بار که دنبالم لنگ می‌زد و از این طرف دانشکده به آن طرف می‌آمد، احساس می‌کردم یک «شاگرد» بالاخره برای خودم پیدا کرده‌ام. انصافاً که استعداد داشت. بعد از لیسانس در دانشکدهٔ خودمان فوق لیسانس قبول شد. شروع فوق لیسانسش مصادف با تحولات دوم خرداد شد. مثل خیلی از دانشجویان دیگر، برای نخستین بار به مسایل ایران علاقمند شده بود. چند بار پرسید «*حالا استاد شما فکر می‌کنید واقعاً خاتمی بتونه کاری بکنه؟*» همیشه از زیر پاسخ این سؤالش شانه خالی می‌کردم. یک روز به طعنه بهم گفت، فرض کنید منم تلویزیون و دکتر لاریجانی هستم، بهم جواب دهید. خیلی بهم برخورد. چون یک موی افضل را به صدتا تلویزیون نمی‌دادم. با خنده بهش گفتم «خراب شه این دانشکده که بعد از ۵ سال تحصیل علوم سیاسی هنوز نتوانسته به تو یاد دهد که اونی که قرار است تغییر دهد، اونی که می‌تونه کاری بکنه، خاتمی نیست بلکه تو هستی و نه خاتمی.

مدتی رفت تو نخ ترجمه. مُصر بود که آثار غربی را ترجمه کند. یکی، دوتا ترجمه کرد که انصافاً خوب بود. برای آدمی که به عمرش هرگز پای به کلاس انگلیسی کیش، تافل و «قانون زبان» نگذارده بود، خیلی خوب انگلیسی می‌فهمید. بعضی جملات و پاراگراف‌ها را مشکل داشت و از من می‌پرسید. با آن لهجهٔ غلیظ ترکی‌اش وقتی انگلیسی می‌خواند غوغا می‌شد. بالاخره رأیش را زدم و نگذاشتم برود دنبال ترجمه. بهش می‌گفتم افضل، تو اگر می‌رفتی سوربن، آکسفورد، هاروارد و منچس‌تر، یک کسی می‌شدی  من می‌خواهم که تو فکر کنی، از خودت نظر بدهی؛ از خودت اندیشه، ایده و فرضیه بدهی. نمی‌خواهم فقط هنرت این باشد که صرفاً بگویی دیگران چه گفته‌اند. اینکه بتوانی افکار افلاطون، ارسطو، لاک، هابز، می‌ل، روسو، هابرماس و فوکو را به فارسی ترجمه کنی، خوب است و فی‌الواقع، خیلی هم خوب است. اما این کار‌ها را خیلی کسان دیگر هم می‌توانند انجام بدهند و انجام داده‌اند. اما کار بهتر و بنیادی‌تر، کاری که ما در این ۶۰، ۷۰ سال که دانشگاه داشته‌ایم، کمتر عُرضه و توان انجام آن را داشته‌ایم، تولید فکر و اندیشه و نقد و نظر و تجزیه و تحلیل از جانب خودمان بوده است. این کاری است که تو و امثال تو رسالت انجام آن را دارید.

سرانجام آن لحظه‌ای که همهٔ عمرم انتظارش را کشیده بودم، بعدازظهر روز ۲۴ دی ۷۷، نزدیک ساعت ۲ اتفاق افتاد. این فقط من نبودم که شیفتهٔ افضل و آن همه استعداد، هوش، قدرت تحلیل و درکش شده بودم. اساتید دیگر هم به تعبیری او را کشف کرده و شناخته بودند. خیلی دلم می‌خواست که افضل مرا به عنوان استاد راهنمای پایان‌نامه‌اش انتخاب می‌کرد و آن روز بعدازظهر افضل آمده بود که پیرامون پایان‌نامه‌اش با من صحبت کند. درست مثل دختر یا زنی که مدت‌ها در انتظار پیشنهاد ازدواج و خواستگاری مرد مورد نظرش به سر برده باشد، سعی کردم هیجانم را از پیشنهادش مخفی کنم. مِن‌مِن‌کنان گفتم من و تو به اندازهٔ کافی با هم کار کرده‌ایم و بهتر است برای رساله‌ات با یک استاد دیگر کار کنی. من هم کمکت می‌کنم. حال یا به عنوان استاد مشاور یا همین‌جوری. در پاسخم گفت استاد اجازه هست بنشینم و قبل از آنکه چیزی بگویم نشست. بعد گفت «آقای دکتر زیباکلام اجازه دارم یک چیزی را بگویم»؟ هیچ وقت افضل بهم «دکتر زیباکلام» نگفته بود.

این اولین بار بود. گفتم چی می‌خواهی بگی؟ گفت می‌خواهم پاسخ حرف‌های سال ۷۲تان را بدهم؛ که در مورد ترک‌ها، فارس‌ها و بچه‌های تهران صحبت کردید. منتظر پاسخی نماند و با تُن صدا و حالتی که توی اون پنج سال ندیده بودم گفت که شما آن روز خیلی چیز‌ها در مورد بچه‌های تهرون گفتید، اما یک چیز را از قلم انداختید؛ یا نخواستید بگویید. شما آن روز آنقدر تند رفتید که به من اجازه ندادید بگویم اون‌ها که به لهجهٔ من خندیدند اصلاً کجایی بودند. آقای دکتر زیباکلام، برخلاف تصور شما اون‌ها تهرانی نبودند. نه اینکه تهرانی‌ها همه «فرشته» باشند، نه. اما یک چیزی را امروز بعد از پنج سال زندگی در تهران فهمیده‌ام که شما در فهرست ویژگی‌های تهرانی‌ها آن روز از قلم انداخته بودید. شما به معرفت و لوطی‌گری بچه‌های تهرون اصلاً اشاره‌ای نکردید. ضمناً دسته‌گل‌هایتان برای غیر تهرانی‌ها خیلی هم دیگه بزرگ و بی‌قاعده بود. من در این پنج سال چه در دانشکده، چه در کوی دانشگاه و خوابگاه و چه خیلی جاهای دیگه، با بچه‌های شهرستان‌های مختلف آشنا شدم و سر کردم؛ آقای دکتر زیباکلام، اتفاقاً بچه‌های تهرون زیاد هم بد نیستند. این هم پاسخ پنج سال پیش شما.

بعد رفت سراغ پایان‌نامه‌اش. گفت می‌خواهد راجع به ایران کار کند و می‌خواهد که سوژه‌اش را من انتخاب کنم. البته با‌شناختی که از او دارم. گفتم راجع به «آزادی» کار کن. گفت این‌که ایران نیست، این می‌شود حوزهٔ اندیشهٔ سیاسی و فلسفه. به طعنه بهش گفتم، نه واقعاً مثل اینکه دیگه جدی، جدی خیلی چیز‌ها یاد گرفته‌ای. از ته دل خندید و گفت استاد چرا وقتی شما مرا مسخره می‌کنید، من هیچ‌وقت ناراحت نمی‌شوم؟ گفتم برای اینکه استادت هستم و بهت علم آموخته‌ام. گفت اساتید دیگر هم بهم خیلی مطلب یاد داده‌اند، اما اگر احساس کنم دارند مسخره‌ام می‌کنند قطعاً تحمل نمی‌کنم؛ همچنان که یکی، دو بار نکردم. گفتم شرح شاخ و شانه کشید‌‌نهایت را سر کلاس... و... شنیده‌ام؛ از هنر‌هایت دیگر نمی‌خواهد برایم تعریف کنی. بعد در حالی که دو مرتبه حالت‌‌ همان پسربچه‌ای را که سال ۷۲ از روستاهای اطراف مراغه آمده بود و خجالت می‌کشید حرف بزند که به لهجه‌اش بخندند را به خود گرفته بود، گفت نه استاد دلیل اینکه از تمسخر‌ها، طعنه‌ها و حرف‌های شما هرگز آزرده نشدم چیزی دیگری است. آدم طبیعتاً وقتی استادی را می‌بیند که منظماً و همیشه به مستخدم‌های دانشکده سلام می‌کند، آن‌وقت باید خیلی احمق باشد که از تمسخرهای چنین استادی برنجد. اتفاقاً من قبل از اینکه متوجه درس شما بشوم، متوجه سلام‌کردنتان به مستخدم‌های دانشکده شدم. عاشق این کارتان شدم. از آن تقلید می‌کنم، در دانشکده، در کوی و در هر کجا که مستخدمی را می‌بینم به او سلام می‌کنم. گفتم، ببین باز هم آن‌وقت می‌گویند که دانشگاه دارد جوانان ما را منحرف می‌کند.

پرسید روی چه چیز آزادی برای رساله‌ام کار کنم. گفتم روی اینکه ما ایرانیان از آزادی چه درک و استنباطی داریم؟ فکر می‌کنیم آزادی یعنی چی؟ و با آنچه کار بایستی کرد؟ گفت ما یعنی دقیقاً کی؟ گفتم نخبگان سیاسی، علما، صاحبنظران و رهبران سیاسی، نویسندگان و روشنفکران. درک این‌ها از مقولهٔ آزادی را در مقاطع مختلف مورد مقایسه قرار بده. ببین مثلاً یک روشنفکر، یک عالم دین، یک آزادیخواه در عصر مشروطه چه درک و تصوری از آزادی داشته و امروز چه تصوری دارد. اولاً آیا ادراکات بخش‌های مختلف نخبگان فکری و سیاسی جامعه از آزادی یکسان است یا نه؟ بعد این‌ها را در مقاطع مختلف مقایسه بکن. اگر تفاوت‌ها زیاد باشد، کار بعدی آن می‌شود که چه علل و عواملی باعث می‌شوند تا برداشت یک روشنفکر یا رهبر دینی از برداشت و درک یک روشنفکر یا رهبر دینی دیگر متفاوت باشد. ثانیاً اگر معلوم شود که درک ما نسبت به مقولهٔ آزادی نسبی و به‌مرور زمان در حال تغییر است، اسباب و علل بوجود آمدن این تغییر کدام هستند. گفت استاد کار جالبی است اما فرضیه نداریم؛ چه کار کنیم؟ این را که به‌همین صورت اساتید گروه نمی‌پذیرند چون می‌گویند فرضیه ندارد. گفتم تو برو کار را شروع کن، گروه با من، یک جوری مثل همیشه یک فرضیهٔ الکی دست‌وپا می‌کنم و به خوردشان می‌دهم. بعد که افضل رفت، احساس مطبوعی بهم دست داده بود. احساس می‌کردم اینکه دانشجویی مثل افضل مرا به عنوان استاد راهنمایش انتخاب کرده باعث می‌شود خستگی از تنم به در رود. احساس می‌کردم واقعاً کسی هستم برای خودم. احساس می‌کردم بهم یک مدال بزرگ افتخار علمی داده‌اند.

کم‌کم دورهٔ فوق‌لیسانس افضل داشت تمام می‌شد و من بایستی برایش فکر کار و استخدام می‌کردم. افضل نظر مرا در مورد دکترا در ایران می‌دانست. بار‌ها گفته بودم، دکترا در ایران یک دروغ بزرگ است. هرکس برای ادامهٔ دکترا در داخل یا خارج ازم می‌پرسید، بدون درنگ می‌گفتم که اگر می‌خواهی واقعاً درس بخوانی و چیزی یاد بگیری حتماً برو خارج. اما اگر هدفت بیشتر، گرفتن مدرک است تا یاد گرفتن و علم و آگاهی، خوب همین جا بمان و دکترایت را بگیر. مطمئن بودم برایش یک کار تحقیقاتی توی یک بنیادی، نهادی و دستگاهی می‌توانستم جور کنم و همین‌که افضل چند هفته‌ای آنجا کار می‌کرد، خودش را نشان می‌داد، جا می‌افتاد. این اطمینان زیاد از حد من باعث شد که مثل خرگوش در مسابقه‌اش با لاک‌پشت به خواب غفلت فرو روم. باورم نمی‌شد که عُرضه ندارم برای افضل یک کاری پیدا کنم. خیلی گشتم، خیلی زیاد.

اما افضل نه وابستگی داشت و نه عضو نهاد یا تشکیلاتی بود. وضعیت فلج بودن پا‌هایش هم مزید بر علت می‌شد. اگر کسی بهم می‌گفت تو نخواهی توانست برای افضل یک کاری با حقوق ماهی ۵۰، ۶۰ تومان که مخارجش را تأمین کند پیدا کنی، باور نمی‌کردم و حاضر بودم هر قدر که می‌خواهد با او شرط‌بندی کنم که موفق می‌شوم. اما هر روز که می‌گذشت، بیشتر با این واقعیت تلخ روبرو می‌شدم که شوخی‌شوخی مثل اینکه نمی‌توانم برای افضل یک کاری پیدا کنم. افضل با هوش و ذکاوتی که داشت متوجه شده بود و خودش به تکاپوی یافتن کار افتاد. چند هفته و بعداً سه، چهار ماه شد که افضل را ندیدم. برایم تعجب‌آور بود. هرگز سابقه نداشت که این مدت همدیگر را نبینیم. حتی افضل به مراغه هم که می‌رفت با من تلفنی تماس می‌گرفت. تا اینکه یک روز یکی از همدوره‌ها و دوستان افضل بهم اطلاع داد که افضل در تبریز مشغول به کار شده. او در امتحان ممیزی وزارت دارایی قبول شده و حالا هم به عنوان کمک‌ممیز در دارایی تبریز مشغول به کار شده است.

وقتی این را شنیدم بی‌اختیار به یاد «آری چنین بود برادر» شریعتی افتادم. روایت انسان‌ها، موجودات، جوامع، فرهنگ‌ها، تمدن‌هایی که نفرین شده هستند و همواره بایستی بدبخت و درمانده باقی بمانند. من کاری به مسایل سیاسی ندارم، اما جامعه‌ای که «افضل» آن برود و کمک‌ممیز دارایی تبریز شود، به نحو حزن‌انگیز و احمقانه‌ای اولویت‌هایش را گم کرده است. جامعه‌ای که بهترین، بهترین‌هایش را و نخبه‌ترین استعداد‌هایش را بعد از آنکه از میان یک میلیون و چند صد هزار نفر انتخاب می‌کند و او را پنج شش سال تربیت کرده و سپس ر‌هایش می‌کند که برود کمک‌ممیز دارایی شود، چه جوری می‌خواهد ژاپن، فرانسه، آلمان و ایتالیا شود؟ آیا هیچ شانسی دارد که حتی ترکیه، مکزیک یا پاکستان شود؟ من مرده شما زنده، با این اولویت‌ها به پای بنگلادش هم نخواهیم رسید. فقط دعا کنیم این نفته باشه، که بفروشیم و بخوریم؛ چون خدائیش خیلی بی‌مایه هستیم، خیلی. فقط ادعا داریم و خالی‌بندیم. توی همه جای دنیا یک روالی هست، یک نظم و نسقی هست که افراد خوش‌فکر، بااستعداد و ممتازشان را جذب و جلب می‌کنند. نمی‌گذارند هر روز بروند و پرپر شوند. حتی توی حبشه و کشور دوست و برادرمان بورکینافاسو هم فکر کنم دانشجویان و فارغ‌التحصیلان ممتازشان را یک خاکی بر سرشان می‌کنند و همین‌جوری ر‌هایشان نمی‌کنند. احساس کردم اگر یک دفعه یک سمینار، سخنرانی و مصاحبه مسئولین درخصوص جذب و جلب استعدادهای درخشان، فرار مغز‌ها، توطئه‌های استکبار جهانی برای جذب متخصصین ایرانی بشنوم، یا الفاظ رکیک می‌دهم یا هرچه را که همهٔ عمرم خورده‌ام، بر روی پرمدعای خالی‌بندشان شکوفه می‌زنم.

فقط یکبار دیگر افضل را دیدم. اواخر فروردین یا اوایل اردیبهشت ۷۹ بود. یک روز صبح که از کلاس می‌آمدم بیرون جلوی در منتظرم بود. دلم می‌خواست بدن لاغر و نحیفش با آن پاهای فلجش را در آغوش می‌گرفتم و او را محکم به خودم می‌فشردم. واقعاً دلم برایش تنگ شده بود. به جای همهٔ این‌ها دستش را محکم فشار دادم و برای چند لحظه‌ای دستش را‌‌ رها نکردم. هیچ نگفت. بعد که آمدیم به اطاقم گفت استاد معذرت می‌خواهم، چاره‌ای نداشتم، باید می‌رفتم. حقیقتش پدرم پیر‌تر و زار‌تر از آن هست که باز ازش پول بگیرم. حالا یک مدتی هستم؛ شاید جور بشه برم دانشگاه آزاد مراغه یا بناب یا یکی دیگه از شهرستان‌های اطراف تبریز و به صورت حق‌التدریس درس بدهم. بعد دیگر هیچ چی نگفت. قیافهٔ من نشان می‌داد که تو دلم چه می‌گذشت. بهش گفتم می‌دونی چیه؛ یک چیز دیگه راجع به بچه‌های تهران است که باز از قلم انداختیم. خیلی بی‌عرضه هستند؛ یا حداقل من هستم. فکر نمی‌کردی نتوانم دست و بالت را در یک جایی بند کنم؛ حقیقتش خودم هم فکر نمی‌کردم آنقدر بی‌عُرضه و بی‌دست‌وپا باشم. بعد یک مرتبه افضل غرید گفت استاد جلوی من راجع‌به خودتان این‌جوری حرف نزنید. من برمی‌گردم. من شاگرد شما هستم، شاگرد شما می‌مانم و روزی که شما نیستید، من دنبال کار‌هایتان را می‌گیرم، اینکه آخر دنیا نیست. گفتم *نه اتفاقاً آخر دنیا است. آخرهای دنیا همیشه همین‌جوری شروع می‌شن*؛ یک نفر را بزرگ می‌کنی، بعد فارغ‌التحصیل می‌شود؛ بعد می‌رود دارایی تبریز؛ بعد ازدواج می‌کند؛ بعد با آن حقوق که نمی‌تواند در تهران زندگی کند؛ بعد بچه‌دار می‌شود؛ بعد دیگر حتی آنجا هم نمی‌تواند برایت کار کند چون بایستی شبانه‌روز بدود که زن و بچه‌اش را تأمین کند و بعد هم علی می‌ماند و حوضش. نه افضل، همیشه همین‌جوری بوده. حالا می‌توانی بفهمی «ما چگونه ما شدیم» و ژاپن چگونه شد ژاپن.

بعد دیگه افضل را ندیدم. چند بار تلفنی تماس گرفت. گفت رساله‌ام آماده است برای دفاع، اما دانشکده مجوز دفاع نمی‌دهد چون در مهلت مقرر نتوانسته‌ام آن را آماده کنم. گفت بایستی بیایم تهران و فرم تمدید مهلت پایان‌نامه را بگیرم و علت تأخیر را بنویسم و شما موافقت کنید و برود در شورای گروه. گفتم نیازی به آمدنت نیست، من خودم انجام می‌دهم. فرم را گرفتم و در قسمتی که پیرامون علت تأخیر در انجام رساله خواسته شده بود نوشتم: چون برای استاد راهنمای رساله مشکلات و گرفتاری‌های زیادی بوجود آمده بود، لذا دانشجو نمی‌توانسته از نظرات وی استفاده نموده و نتیجتاً کار عقب می‌افتاد. روزی که تقاضای تمدید افضل در گروه مطرح شد، دکتر احمدی مدیر گروه‌مان با لهجهٔ شیرین مشهدیش گفت «دکتر زیباکلام این خط شماست که؛ این را دانشجو خودش بایستی پر کند و او بایستی توضیح دهد که چرا تأخیر کرده، دانشجو بایستی بنویسد که برایش مشکلات پیش آمده و شما آن را تصدیق کنید و گروه هم می‌پذیرد. اینجا به جای اینکه دانشجو بنویسد برایش مشکل پیش آمده، شما نوشته‌اید برای خودتان مشکل پیش آمده، یعنی چه؟» رئیس ما، دکتر احمدی، مدیر دقیقی است، اما نمی‌دانم آن روز توی چشم‌های من چی دید که کوتاه آمد و زیر لب گفت خیلی خوب تصویب شد.

چند روز بعد افضل تماس گرفت. پرسید استاد چی شد، گروه قبول کرد مهلت انجام رساله تمدید شود؟ گفتم آره؛ با خوشحالی پرسید، استاد ببخشید، حتماً کلیشهٔ همیشگی دانشجویان را نوشتید که چون منابع این تحقیق کم بود دانشجو نیاز به فرصت بیشتری برای انجام تحقیق داشته است؟ گفتم نه. با تعجب پرسید که استاد سرکار رفتنم را که ننوشتید؟ گفتم نه. با نگرانی پرسید، استاد چی نوشتید؟ گفتم افضل چه فرقی می‌کنه؟ نظام دانشگاهی که آنقدر ورشکسته و بدبخت است که نمی‌پرسد خود این آدم چه شده و چه بلایی سرش آمده، اما متّه به خشخاش می‌گذارد که چرا دوماه یا چهارماه دیر‌تر می‌خواهد دفاع کند، آیا اهمیتی دارد که آدم در پاسخش چه بگوید و چه بنویسد؟ اما چون خیلی علاقمندی بهت می‌گویم چه نوشتم. نوشتم برای استاد راهنما مشکل و بدبختی پیش آمده بود. گفت استاد، جانِ من راست می‌گویید؟ گفتم آره. گفت نوشتید چه مشکلی برایتان پیش آمده بود؟ گفتم تو باید حالا همه چیز را بدانی؟ گفت استاد تو را خدا بگویید دلم یک ذره شد. گفتم آخه خصوصی هست؛ گفت نه استاد، بگویید. گفتم نوشتم رفته بودم برای زایمان.

افضل قرار بود تیرماه ۷۹ بیاید برای دفاع. مجوز دفاعش از معاونت آموزشی دانشگاه آمده بود و از اساتید مشاور و مدعوین هم من برای دفاع وقت گرفته بودم؛ اما جلسهٔ دفاع هرگز برگزار نشد. یک روز قبل از حرکت به سمت تهران، افضل می‌آید به روستای رُش بزرگ که محل زندگی‌اش بود؛ روستایی میان مراغه و بناب. فکر کنم می‌آید که از پدرومادرش خداحافظی کند برای حرکت به تهران. حدود ساعت ۳۰/۱ بعدازظهر سر جادهٔ روستایشان از اتوبوس پیاده می‌شود.

درحالی‌که عرض جاده را با پاهای فلجش، مثل همیشه آهسته عبور می‌کرده، اتومبیلی با سرعت به او نزدیک می‌شود. افضل که نمی‌توانسته بدود یا حتی تند برود، درست وسط جاده قرار داشته که اتومبیل به او برخورد می‌کند. به احتمال زیاد، افضل مرگش را جلوی چشمانش برای چند ثانیه می‌بیند. اما نمی‌توانسته بدود. اتوبوس رفته بوده و کسی هم به جز افضل از اتوبوس پیاده نمی‌شود. بنابراین، صحنهٔ تصادف را هیچ‌کس نمی‌بیند. پیکر ضعیف و لاغر افضل به هوا پرتاب می‌شود و سپس کف اسفالت داغ جاده میان مراغه و بناب ولو می‌شود. صاحب اتومبیل که آدم باوجدانی بود! با‌‌ همان سرعت به حرکت خودش ادامه می‌دهد. *نخستین کسانی که افضل را می‌بینند، بعد‌ها می‌گویند که حرف می‌زده*، اما به‌شدت دچار خونریزی بوده. هیچ‌کس جرأت نمی‌کند به وی دست بزند. حدود یکی دو ساعتی همان‌طور بوده تا سرانجام او را به بیمارستان می‌رسانند اما ظاهراً همان‌جا فوت می‌کند.

دانشکده در تیرماه تعطیل بود و من هم به ندرت می‌آمدم. ظاهراً یکی دوتا از دوستان افضل پارچهٔ سیاهی را جلوی در دانشکده نصب می‌کنند و من بی‌خبر می‌مانم. حدود سه، چهار هفته بعد من به دانشکده آمدم و هیچ خبری و علامتی از مرگ افضل نبود. سر پله‌های اصلی دانشکده خانم برزنده، مسئول بخش تحصیلات تکمیلی دانشکده را دیدم و از وی پرسیدم خانم برزنده پس دفاع افضل یزدان‌پناه چی شد؟ گفتید که مجوز دفاعش هم که آمده. گفت: آقای دکتر اون که بندهٔ خدا مُردِش، می‌گن تو راه آمدن به تهران رفته زیر ماشین.

بعضی وقت‌ها من از بی‌غیرتی و پوست‌کلفتی خودم خجالت می‌کشم. آن لحظه که خانم برزنده این‌ها را گفت، یکی از آن لحظات است. هیچی نگفتم، آنقدر خونسرد بودم که خانم برزنده فکر کرد من کل ماجرا را می‌دانم. بچه که بودیم توی کوچه فوتبال بازی می‌کردیم. بعضی وقت‌ها لگد می‌خورد به ساق پا‌هایمان و از فرط شور بازی، آن‌موقع اصلاً درد حالیمان نمی‌شد. اما شب که می‌خواستیم بخوابیم تازه زق‌زق و درد شروع می‌شد. مرگ افضل هم برایم این‌جور شد. حتی از خانم برزنده حال فرزند و مادرش را هم پرسیدم. فقط احساس کردم که بایستی برم آنجا. بایستی برم سر خاکش. به تدریج بیشتر فهمیدم چه شده. به یکی دو تا از دانشجویانم که همدورهٔ افضل بودند سفارش کردم که مراسم چهلم افضل را چند روز قبلش به من بگویند و آدرس رُش بزرگ را هم گرفتم. روز چهلمش به اتفاق دو تا از دخترانم از تهران حرکت کردیم و درست ساعت ۳۰/۱ بود که رسیدیم به حسینیهٔ بزرگی که وسط روستای افضل بود. پدرش وقتی مرا دید با اشک و ناله به ترکی گفت افضل جان برای ما بلند نمی‌شوی لااقل برای استادت بلند شو، ‌ آن استادت که همیشه از او حرف می‌زدی. از تهران آمده، پسرم پاشو نگاهش کن.

بعد از مراسم به اتفاق بستگان افضل به منزلش رفتیم، به اتاقش و جایی که افضل شب‌ها و روزهای زیادی را در آنجا سپری کرده بود. بستگانش به‌زحمت فارسی حرف می‌زدند و پدرش آشکارا تاب برداشته بود. کم‌کم نزدیک عصر می‌شد. قبل از بازگشت بر سر مزارش رفتم. قبرستان رُش بزرگ بر روی یک تپهٔ بلندی قرار گرفته که چشم‌انداز جالبی به اطراف دارد. قبر افضل بالای تپه است، جایی که رُش بزرگ را می‌شود قشنگ دید. حتی آدم بیشتر که دقت کند در آن دوردست‌ها می‌تواند، حسن ارسنجانی، علی امینی، مراغه و اصلاحات ارضی را هم ببیند. سنگ قبرش بزرگ است و بر روی آن اشعاری را که خود افضل سروده بود نوشته‌اند. اشعاری نغز و دلنشین. برادرانش گفتند: که خیلی شعر می‌گفته و نوشتنی هم زیاد داشته. دلم می‌خواست من هم یک جمله روی سنگ مزارش اضافه می‌کردم: این‌جا محل به زیر خاک رفتن امید و آرزوهای یک استاد است که چند صباحی فکر می‌کرد گمشده‌اش و شاگردش را پیدا کرده است.

از افضل فقط برایم مشتی خاطرات تلخ و شیرین و کوله‌بار دردناکی از حسرت و ناامیدی برجای مانده است. روی قفسهٔ کتابخانه‌ی دفترم در دانشکده یک رسالهٔ جلد قرمز قرار گرفته که بر روی آن نوشته شده «پایان‌نامهٔ کار‌شناسی ارشد افضل یزدان پناه»، عنوان: «اندیشهٔ آزادی در گفتمان نخبگان سیاسی و رهبران دینی ایران معاصر» به راهنمایی دکتر صادق زیباکلام، دانشکدهٔ حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران، تیرماه ۱۳۷۹.

منبع



:: موضوعات مرتبط: يادداشت
:: برچسب‌ها: صادق زیباکلام
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در چهارشنبه چهارم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





نگاهی به وضع موسیقی در دوره قاجار / آمنه یوسف‏زاده

 

نگاهی به وضع موسیقی در دوره قاجار

آمنه یوسف‏زاده

نمايي از فيلم دلشدگان مرحوم علي حاتمي

شرح سرگذشت موسیقی ایرانی در دوره قاجار به یقین در یک مقاله نمی‏گنجد. این دوره را باید چرخشگاهی در تاریخ موسیقی ایران شمرد.زیرا در این دوره‏ است که موسیقی مانند هنرهای دیگر پس از دو قرن رونهان کردن دوباره جلوه‏ می‏کند و در دربار شاهان قاجار مانند فتحعلی شاه و به ویژه در دربار ناصر الدین شاه جایگاهی برای خود می‏یابد.
امّا چون هنوز جامعه ایرانی در این دوره ارج و اعتباری برای موسیقی‏ نمی‏شناسد،کمتر کتاب و رساله‏ای در این زمینه نوشته می‏شود.تنها کتابی که‏ از این دوره در باب موسیقی سراغ داریم،کتاب بحور الالحان‏1(در علم موسیقی و نسبت آن با عروض)نوشته فرصت الدوله شیرازی(1271-1339 هـ ق/1842- 1925 م)است.در این کتاب،نویسنده چندان از وضع موسیقی و موسیقی دانان‏ روزگار خود سخن نگفته است بلکه با بهره جویی از کتاب‏های پیشینیان به شرح‏ رابطه شعر و موسیقی از نظر وزن پرداخته و به‏طور خلاصه اسامی دستگاه‏ها و گوشه‏های آواز ایرانی را معرفی کرده است.سپس با گزینش اشعاری از حدود 40 شاعر از شاعران گذشته به ویژه سعدی و حافظ و جامی و خیام گفته است‏ که هرکدام را در چه دستگاه و با چه آوازی باید خواند.
در نتیجه،برای پی بردن به وضع موسیقی و موسیقی دانان دورهء قاجار منابعی‏ که موضوع شان تنها موسیقی باشد و بس،در دست نداریم و برای چنین کاری‏ ناگزیریم از منابع تاریخی دیگر استفاده کنیم به ویژه از سفرنامه‏های اروپاییان و از خاطرات و یادداشت‏هایی که مؤلفان آن دوره درباره دیده‏ها و نظریات خود نوشته‏اند.در میان این‏گونه نوشته‏های بی‏گمان خاطراتی که نزدیکان دربار نوشته‏ اند از همه مهم‏تر است.زیرا آنان به اندرون نیز راه داشته‏اند و از نزدیک‏ شاهد چگونگی زندگی شاه و درباریان بوده‏اند.یکی از آنها تاریخ عضدی‏2 تألیف‏ شاهزاده عضد الدوله،چهل و نهمین پسر فتحعلی شاه است که دوره سه پادشاه‏ نخستین قاجار یعنی آغا محمّد خان و فتحعلی شاه و محمّد شاه را در بر می‏گیرد و در آن آگاهی‏هایی درباره وضع موسیقی در دربار و اندرونی آن‏ شاهان می‏توان یافت.دیگری خاطرات دوستعلی معیر الممالک‏3است که پسر عصمت الدوله،دختر ناصر الدین شاه بود و از نزدیک به اوضاع و احوال دربار آشنایی داشت.گذشته از این متن‏های تاریخی،در کتاب‏های تاریخ موسیقی نیز که‏ در قرن حاضر نوشته شده‏اند برخی اطلاعات سودمند دربارهء موسیقی دوران‏ قاجار آمده است.4
هنگامی که ضبط موسیقی ایرانی به صورت صفحهء گرامافون در سال 1906 میلادی آغاز شد،برخی از استادان موسیقی دورهء ناصر الدین شاه هنوز در قید حیات بودند مانند میرزا عبد اللّه و آقا حسینقلی(نوازندگان تار)و نایب اسد اللّه‏ اصفهانی(نوازنده نی)و باقر خان(کمانچه کش)و میرزا علی اکبر شاهی و حسن خان(نوازندگان سنتور).5 برخی از این ضبط ها را در سال 1373 خورشیدی در تهران به صورت نوار درآورده‏اند و منتشر کرده‏اند.6 شنیدن این‏ نوارها می‏تواند برای کارشناسان موسیقی در فهم موسیقی دوره قاجار سودمند باشد.
نکته آخر اینکه نوشته حاضر،چنان‏که از عنوان آن نیز پیداست،نگاهی است‏ به وضع موسیقی در دوره و در دربار قاجار،ما در آن تنها به طرح برخی جنبه‏های‏ این موسیقی و ترسیم خطوط کلی آن اکتفا کرده‏ایم.

موسیقی و دربار
در دربارهای پادشاهان ایرانی،از پیش از اسلام تا اوایل قرن بیستم،موسیقی همواره‏ جایگاهی ارجمند داشته است.شاهان و شاهزادگان ایرانی همیشه بهترین نوازندگان‏ و رامشگران را به خدمت می‏گرفتند و آنان را تحت حمایت خویش قرار می‏دادند.7
نظامی عروضی(قرن 12 میلادی)نویسنده چهار مقاله از چهار صنف اجتماعی‏ یاد می‏کند که پادشاهان حضور آنان را در دربار خود ضروری می‏دانستند و از خدمات آنان بهره‏مند می‏شدند و به کار آنان بسیار ارج می‏نهادند:نخست‏ دبیران بودند،دوّم شاعران و خیناگران،سوّم منجّمان و چهارم طبیبان.8 شهرستانی هنگام سخن گفتن از باورهای مزدکیان از چهار شخص برجسته‏ یاد می‏کند که خدمتگزار شاهنشاه بودند:موبد موبدان،هیربد هیربدان،اسپهبد و رامشگر.

جایگاه رامشگران در دربار قاجار
پادشاهان قاجار نیز در ادامه راه و رسم پیشینیان خود موسیقی را به صورت‏ عنصری از زندگانی دربار درآورده بودند و این هنر در دربار آنان ارج و اعتبار خاصی داشت.موسیقی نه تنها در جشن‏ها و میهمانی‏های رسمی نواخته می‏شد بلکه در زندگانی روزمرّه آنان نیز همواره حضور داشت،چنان‏که حتی هنگام‏ خوابیدن و غذا خوردن و سوار کاری نیز از شنیدن آن نمی‏آسودند.برای مثال‏ آغا محمد خان را عادت این بوده که هنگام خوابیدن نقّالی از برای او شاهنامه‏ بخواند.10او خود هرگاه سرخوش و سرحال بود دو تار می‏نواخت.11

ادامه مطلب ...


********

منبع: انسان شناسی و فرهنگ



:: موضوعات مرتبط: مقاله
:: برچسب‌ها: موسیقی, قاجاریه
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در چهارشنبه چهارم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





به‌‌ شدت ‌‌معترضم!/نامه اعتراضی احمد شاملو به سانسور شعر
 

به‌‌ شدت ‌‌معترضم!

احمد شاملو

"آقاى عزیز!

با سلام. یادداشتى را که‌‌ ملاحظه‌‌ مى‌‌کنید، هم مى‌‌توانید یک ‌‌نامه‌‌ خصوصى تلقى ‌‌کنید هم مى‌‌توانید در نهایت ‌‌سپاسگزارى‌‌ من به ‌‌دادگاهى‌‌ احاله‌‌ کنید که ‌‌من‌‌ آن را به‌‌ مجلس پر سر و صداى محاکمه‌‌ سانسور تبدیل‌‌ کنم، چون به‌‌ هرحال یکى باید در برابر این‌‌ فشار قد علم‌‌ کند.

من با نکات نخست ۳۸ موردى سانسور مجموعه "همچون کوچه‌‌ئى بى‌‌انتها" که‌‌ بعد به‌‌ یازده‌‌ مورد تخفیف‌‌ داده ‌‌شده به‌‌ شدت ‌‌معترضم. من ‌‌نمى‌‌دانم ‌‌این ‌‌کتاب ‌‌را چه ‌‌کسى، به ‌‌چه‌‌ حقى و با کدام‌‌ صلاحیت‌‌ ویژه ‌‌مورد "بررسى" قرارداده اما آن‌‌ چه ‌‌از ماحصل کار او استنباط مى‌‌شود این‌‌ است که:

۱. کم‌‌ترین ‌‌صلاحیتى براى قضاوت ‌‌شعر ندارد و کم‌‌ مایه‌‌گى‌‌اش‌‌ حتا از خطش‌‌ هم‌‌ پیدا است.

۲. حقایق را به‌‌ بهانه ‌‌اخلاقى‌‌ که ‌‌ضوابطش را احساس سرخورده‌‌گى شدید جنسى تعیین کرده‌‌ است لاپوشانى مى‌‌کند. شدت‌‌ این سرخورده‌‌گى به‌‌ حدى‌‌ است ‌‌که فقط کلمه‌‌ زن او را به‌‌ جبهه گیرى در برابر شیطانى ‌‌شدن قطعى برمى‌‌انگیزد. به ‏اعتقاد او هر زنى یک ‌‌روسپى بالقوه‌‌ است‌‌ و در نتیجه به‌‌ شعرى چون "تماس" (که‌‌ مواجهه‌‌ ساده ‌‌زن و مرد را که معمولا براى‌‌ عوام موضوعى حیوانى‌‌ است به‌‌دیدگاهى‌‌ انسانى ‌‌کشانده ‌‌است) از دریچه ‌‌فحشا نظر مى‌‌کند. سرخورده‌‌گى جنسى او به‌‌ حدى‌‌ است‌‌ که‌‌ امر فرموده ‌‌این‌‌ سطور حذف‌‌ شود:

به‌‌ میخانه مى روم، آن‌‌جا که‌‌ ویسکى مثل‌‌ آب جارى ست.

دلتنگى‌‌هام به ‌‌باران مى‌‌ماند...

احساس‌‌ مى‌‌کنم ‌‌آغوش سردى‌‌ مرا مى‌‌فشارد و لب‌‌هاى یخ‌‌بسته‌‌ئى بر لب‌‌هایم مى‌‌افتد.

ملاحظه‌‌ مى‌‌کنید؟ نمى‌‌دانستیم ‌‌احساس در آغوش ‌‌داشتن مرده‌‌ئى‌‌ که ‌‌دلتنگى‌‌ است ‌‌هم‌‌ آدمى‌زاد سالمى را به ‌‌تحریک‌‌ جنسى مى‌‌کشاند!ـ و آقا که‌‌ در دستگاه‌‌ شما نانى‌‌ نه‌‌ به‌‌ شایسته‌‌گى‌‌ که‌‌ به‌‌ ناحق مى‌‌خورد اسم ‌‌این را گذاشته "رکاکت‌‌الفاظ"ـ چیزى‌‌ که معلوم‌‌ مى‌‌کند ایشان معنى کلماتى را که‌‌ خود به ‌‌کار مى‌‌برد هم نمى‌‌داند!ـ رکاکت ‌‌الفاظ !

۳. در آن شعر تلخ "شکوه‌‌ پرل‌مى‌‌لى" کار از کج‌‌ فهمى و عقده‌‌ جنسى به‌‌ فاجعه کشیده شده. این‌‌جا همان عقده‌‌ئى مبناى قضاوت ‌‌قرار گرفته که ‌‌همان‌‌ ابتدا دست‌‌ صادق قطب‌‌زاده ‌‌را رو کرد: آن‌‌ حشره در تظاهر به‌‌ عفاف قلابى چنان ‌‌پیش رفت ‌‌که ‌‌در یک‌‌ فیلم مستند مربوط به‌‌ مسائل گاودارى دستور داد پستان گاوه را کادر به‌‌ کادر با ماژیک‌‌ سیاه‌‌ کنند که ‌‌مبادا مؤمنان به وسوسه‌‌ شیطان آلوده‌‌شوند!

شکوه‌‌ پرل‌‌مى‌‌لى از یک‌‌ سو حکایت‌‌ سقوط اخلاقى جامعه ‌‌امریکاست ‌‌و از سوى دیگر قصه غم‌‌انگیز لینچ سیاهان ‌‌آمریکا به‌‌ کارگردانى عوامل ضد انسانى گروه کوک‌‌لوکس‌‌کلان. سراسر شعر در فضائى تلخ و غمبار و معترض مى‌‌گذرد. دختران امریکائى به ‌‌دلیل تصورى درست‌‌ یا غلط از قدرت ‌‌جنسى سیاهان، کششى بیمارگونه به‌‌ سوى آن تیره‌‌روزان داشتند ولى همیشه‌‌ از ترس آبستنى و زادن نوزادى سیاه‌‌پوست ادعا مى‌‌کردند که‌‌ مورد تجاوز قرار گرفته‌‌اند تا نتیجه رسوائى‌‌آمیز بعدى را توجیه‌‌ کنند، و به‌‌ این ترتیب‌‌ سیاه بیچاره شکارى مى‌‌شد براى تفریح آدم‌‌کشان ک.ک.ک و لینچ کردن سوژه موردنظر. آقاى سانسورچیان این ‌‌شعر را هم از همان دریچه‌‌ فحشا قضاوت‌‌ کرده ‌‌به‌‌ حذف ‌‌یک‌‌ صفحه‌‌ کامل‌‌ و چندین‌‌ سطر مهم ‌‌آن‌‌ در صفحات ۳۲ تا ۳۴ فتوا صادر فرموده ‌‌است. او با مخدوش‌‌ کردن واقعیتى ضد انسانى درحقیقت‌‌ بى ‌‌آن‌‌که‌‌ بفهمد از فساد جامعه امریکا دفاع‌‌ کرده‌‌است. این‌‌ حذف‌‌هاى بى‌‌ منطق در مجموع چیزى جز مشاهده یک‌‌ فاجعه با چشم لوچ نیست. ایشان‌‌ حتا در کشاکش فاجعه ‌‌نیز مسأله‌‌ را از زاویه‌‌ تحریک ‌‌میل جنسى نگاه‌‌ مى‌‌کند. به‌‌ عقیده‌‌ شما این ‌‌شخص صاحب روان سالمى ‌‌است؟

۴. دستور قلع و قمعى که‌‌ براى دو سطر از صفحه ۲۱۸ صادر فرموده‌‌اند البته‌‌ مرا سخت مجاب ‌‌کرد: وقتى‌‌ که‌‌ شتر براى ‌‌آدم جاذبه ‌‌جنسى داشته ‌‌باشد دیگر کره‌‌ سکسى ماه جاى‌‌ خودش را دارد!

۵. درک‌‌ عامیانه از شعر تا آن‌‌جا است که ‌‌در یک‌‌ مجموعه‌‌ شعرى دستور حذف یکى از موفق‌‌ترین اشعار من، آیدا در آینه را صادرفرموده!

ازمن دورباد که‌‌ قصد چغلى‌‌کردن داشته‌‌ باشم ولى واقعا سیاست‌‌هاى یک‌‌ بام و دو هواى ‌‌شما است‌‌ که‌‌ مرا به ‌‌این لجن زار هم هدایت‌‌ مى‌‌کند.ـ سوآل ‌‌این ‌‌است:

چرا جلو رمان ‌‌که‌‌ کشش و نتیجتا خواننده ‌‌بیشترى‌‌ دارد از این‌‌ سنگ‌‌ها پرتاب‌‌ نمى‌‌شود؟ آیا رمان "خانه‌‌ارواح" و مجموعه"جاودانگى" را خوانده‌‌اید؟ درحالى‌‌که شعر، با این که نسبت‌‌ به رمان خواننده‌‌گان متعال‌ترى‌‌دارد که ‌‌با خواندن کلمه ‌‌پستان دندان‌‌هاى‌‌شان کلید نمى‌‌شود و مقوله‌‌ئى‌‌ است به‌‌ کلى خارج از دسترس عوام، کار سخت‌‌گیرى به ‌‌این‌‌جا مى‌‌کشد؟

اسم‌‌ این رسوائى تبعیض نیست؟

من ‌‌در کمال حماقت ‌‌امتحانا در چند مورد لطمه‌‌ زدن به‌‌ شعر را آزمایش ‌‌کردم ولى دست آخر به‌‌ این نتیجه رسیدم که‌‌ بهتر است‌‌ با تأسى به‌‌ شما کل کتاب را سانسور کنم و از خیر نشرش بگذرم.

شعر جهان نیازمند ارشاد کارمند تنگ ‌‌نظر شما نیست‌‌ که‌‌ به‌‌ عقیده ‌‌سخیف‌‌ عوامانه‌‌اش هر شعر که‌‌ هدف‌‌اش گذر از حیوانیت ‌‌به‌‌ انسانیت‌‌ باشد ادبیات فاحشه ‌‌خانه ‌‌است.

والسلام

احمد شاملو

۷۲/۰۶/۲۴"

منبع: بي بي سي


:: موضوعات مرتبط: يادداشت
:: برچسب‌ها: سانسور, احمد شاملو
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در سه شنبه سوم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





در آستانه تخریب یکی از قدیمی‌ترین مدارس تبریز: مدرسه طالقانی ثبت ملی می‌شود
 

در آستانه تخریب یکی از قدیمی‌ترین مدارس تبریز،

رییس سازمان میراث آذربایجان وعده می‌دهد

مدرسه طالقانی ثبت ملی می‌شود

دبيرستان طالقاني


مدرسه طالقانی در فهرست آثار میراث فرهنگی جای می‌گیرد. این وعده‌ای است که مسئولان سازمان میراث فرهنگی می‌دهند. این مدرسه در چند ماه اخیر به بهانه نوسازی در آستانه تخریب قرار گرفته است و بسیاری از مردم تبریز به دلیل اعتراض به این اقدام کمپین تشکیل داده و خواستار جلوگیری از تخریب خاطره‌هایشان و بخشی از هویت این شهر شدند.
 
مدرسه طالقانی که بسیاری از مردم تبریز در آن تحصیل کرده وتبدیل به افرادی به نام و سرشناس شدند، در چند ماه اخیر به بهانه نوسازی در آستانه تخریب قرار گرفته است.
 
با این وجود، رییس سازمان میراث فرهنگی آذربایجان شرقی می‌گوید:« این سازمان در حال رایزنی با آموزش و پرورش آذربایجان شرقی بوده و می خواهد این مدرسه را در فهرست آثار ملی ثبت کند.»
 
تراب محمدی، با اینکه تلاش دوستداران میراث فرهنگی برای حفاظت از این مدرسه را مهم می داند اما می‌گوید که این مدرسه از نظر بنا و معماری چندان حایز اهمیت نیست ولی اکنون با توجه به خواسته بسیاری از مردم تبریز و اینکه بسیاری از بزرگان و اندیشمندان در این مدرسه تدریس و تحصیل کرده‌اند، سازمان میراث فرهنگی قصد دارد تا این مدرسه را در فهرست آثار ملی کند.
 
او همچنین خبر از آغاز رایزنی ها با آموزش و پرورش آذربایجان شرقی را می‌دهد و می‌گوید که به زودی این مدرسه در زمره آثار تاریخی ایران جای می‌گیرد.
 
این وعده در حالی است که دوستداران میراث فرهنگی و بسیاری از مردم تبریز به شدت نگران وضعیت مدرسه طالقانی بوده و به منظور اعتراض به این وضعیت کمپین تشکیل داده‌اند. دبیرستان آیت الله طالقانی (منصور سابق)، یکی از دبیریستان های به نام و قدیمی شهر تبریز به شمار می رود که در سال 1326(یا1325) تاسیس شده است. گفته می‌شود که پرفسور هشترودی در این  مدرسه دیفرانسیل به دانش آموزان تدریس می کرده است.
 
چندی پیش نیز به دنبال پافشاری آموزش و پرورش آذربایجان شرقی مبنی بر تخریب بنای تاریخی دبیرستان آیت الله طالقانی تبریز، در نخستین گودبرداری‌های آزمایش خاک مهندسان نوسازی مدارس استان بقایایی از استخوان‌های یک انسان کشف شد.
شهرام دبیری، رئیس سابق شورای اسلامی شهر تبریز نیز با اعتراض به شرایط کنونی مدرسه طالقانی در گفت و گو با رسانه ها می‌گوید که میراث فرهنگی باید متولی بناهای تاریخی در شهر باشد چرا که تاریخ هر شهر در بناها ومیراث تاریخی آن نهفته است، من تعجب می‌کنم در خصوص این بنا چرا میراث فرهنگی سکوت کرده است!
 
او همچنین تاکید کرده بود که اعضای شورای اسلامی شهر تبریز با این اقدام به شدت مخالف است و به هر نحو ممکن مانع تخریب آن می‌شوند.
 
نماینده مردم تبریز، آذرشهر و اسکو در مجلس شورای اسلامی با انتقاد از موضوع تخریب بنای تاریخی دبیرستان طالقانی هم در این‌باره می‌گوید: « تاریخ آئینه عبرت است و نباید آن را نابود کرد. اینکه یک بنای تاریخی به دوره خاصی تعلق دارد و تخریب آن مانعی ندارد، به هیچ وجه قابل قبول نیست و مسئولان باید در این خصوص پاسخگو باشند.»
 
رییس سابق نواحی 4 و 5 آموزش و پرورش تبریز هم درباره این مدرسه تاکید می‌کند:« بخش عمده‌ای از نیروهای آموزش و پرورش و سایر ارگان‌ها در دبیرستان آیت الله طالقانی پرورش یافته‌اند و تخریب چنین فضای آموزشی ارزشمند اشتباه است».
 
یکی از دانش آموختگان این دبیرستان درباره آن خاطره ای را تعریف می کند که نشان دهنده اهمیت هویت بخشی این مدرسه برای نسلی از اهالی تبریز است .
 
«نمی‌دانم این خاطره چه ربطی به نیمکت‌های «دبیرستان طالقانی» داشت و چه ربطی هم به ماجرای تخریبش. قرار است فیتیله‌ این ساختمان را بکشند پایین. صاحبش هستند و اختیارش را دارند. .... توی یک فیلم مستند دیدم که وقتی می‌خواستند استادیومی قدیمی را تخریب کنند، مسئولان شهر برای تامین هزینه‌ ساخت استادیوم جدید، همه چیز استادیوم در حال تخریب را فروختند.
 
از جمله نیمکت‌ها و حتی شیر روشویی‌ها را. پیشنهاد می‌کنم حتی اگر قرار است که این مدرسه تخریب شود. نیمکت‌های این دبیرستان و حتی آن درهای چوبی قدیمی و آن پنجره‌های چوبی که نصفه باز می‌شد و با چیزی شبیه به قلاب نگه داشته می‌شد را حراج کنند.
 
من به عنوان یکی از دانش‌آموزان سابق و تنبل «دبیرستان طالقانی» حاضرم یکی از آن نیمکت‌ها را بخرم. هم ما یک یادگاری از آن دبیرستان برای فرزندان‌مان نگه می‌داریم، هم پول ساختمان جدید جورمی‌شود.»(۱)

منبع: خبرگزاری میراث فرهنگی

 

پ.ن:

(۱) این نقلی بود از قسمتی از یادداشت بنده با عنوان «برای نیمکت دبیرستام!» در اعتراض به تخریب دبیرستان طالقانی تبریز که در اینجا می‌توانید متن کامل آن را بخوانید. 



:: موضوعات مرتبط: خبر
:: برچسب‌ها: تبریز, دبیرستان طالقانی
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در سه شنبه سوم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





تاملات چند ثانیه‌ای (۲) / نوستالوژي داستان

 

تاملات چند ثانیه‌ای (۲)

نوستالوژي داستان

وقتی برمی‌گردم به اوایل دهه هشتاد و روزهایی که داستان نوشتن تازه برایم جدی شده بود و دیگر سودای شعر در سر نداشتم، خيال‌هاي آشفته‌اي در وجودم شكل مي‌گيرد. راستش آن روزها پر بود از آرماني غيرقابل توصيف و تعريف. داستان چيزي بود كه با آن مي‌توانستي دست به كارهاي شگرفي بزني. عصاي جادويي بود پر از خلاقيت و از قِبَل همين آرمان غيرقابل توصيف هميشه در مسيري گام برمي‌داشتي كه سرانجامش به خلاقيت منجر مي‌شد. انگار نشاني از سودازدگي با خود داشتيم، من و خيلي از همقطارها. لذت مي‌برم از مزمزه كردن ياد آن روزها و به قول نيما: «من از یادت نمی‌کاهم.»

از آن همقطارها اكنون كسي باقي نيست. راستش را بخواهيد حداكثر گاهي داستانكي مي‌نويسند يا نمي‌نويسند. نمي‌دانم ديگر واقعاً كتاب مي‌خوانند يا نه. چه برسد به آن كه داستان بخوانند به خاطر داستان. آن موقع‌ها آن طور بوديم. هر چه مي‌خوانيدم داستان بود، هر چه مي‌ديديم داستان بود و هر چه صحبت مي‌كرديم باز هم داستان بود.

اين روزها تنها هستم. حرف و حديثي از جنس نوشتن دور و برم نيست. خيلي چيزها هست ولي سخني از داستان نيست. دور شده و رفته‌اند همقطارهايم و من در خلوتي لاجرم هنوز به داستان مي‌انديشم و براي داستان كتاب مي‌خوانم و براي داستان رويا مي‌بافم. 



:: موضوعات مرتبط: يادداشت
:: برچسب‌ها: داستان
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در دوشنبه دوم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





فراخوان ارایه‌ی آثار هنری و صنایع دستی برای چهارمین نمایشگاه ویژه‌ی حمایت از «کودکان مبتلا به سرطان»
 

فراخوان ارایه‌ی آثار هنری و صنایع دستی برای

چهارمین نمایشگاه ویژه‌ی حمایت از «کودکان مبتلا به سرطان»



:: موضوعات مرتبط: خبر
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در دوشنبه دوم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





سیاهی لشکرهای ارباب جمشید/ مجید چیت‌ساز
 

سیاهی لشکرهای ارباب جمشید

مجید چیت‌ساز


تا به حال خیابان ارباب جمشید نرفته بودم. شنیده بودم که این خیابان روزگاری هالیوود تهران بوده و در راه صحنه‌‌هایی از ضبط فیلم‌های قدیمی در این خیابان را در ذهن خودم می‌ساختم.

وقتی از خیابان منوچهری وارد کوچه ارباب جمشید شدم هیچ چیزمتفاوتی با خیابان‌های دیگر در آن ندیدم. خیابانی معمولی که تمام تصاویر ذهنی‌ام را فرو ریخت. از چند مغازه سراغ "غلام ژاپنی" و "حسن چیچو" را گرفتم ولی کسی آنها را نمی‌شناخت. دیگر از آن خیابانی که پُر بود از استودیوهای سینمایی و فیلم‌سازی و هر کسی که به دنبال نقشی ـ هرچند، چند ثانیه‌ای- روی پرده سینما می‌گشت به اینجا می‌آمد، چیزی جز نامش باقی نمانده بود. در گشت و گذارها به قهوه‌خانه‌ای رسیدم. از پیرمردی که پشت دخل نشسته بود سراغ غلام ژاپنی را گرفتم. مگر می‌شد که او غلام را نشناسد! آدرس بساطش را گرفتم و بالاخره پیدایش کردم. مردی تقریبا مسن و چشم بادامی که به نظر می‌رسید تنها سرمایه‌اش همین بساط کوچک جلوی پاساژ باشد؛ در خیابان منوچهری، درست روبروی کوچه ارباب جمشید.

مردی که از نوجوانی به عشق عکس گرفتن با ستاره‌های آن روز سینمای ایران و بعدتر همبازی شدن با آنان پا به این خیابان گذاشته بود، حالا پس از گذشت حدود ۵۰ سال دلش به عکس‌ها و تکه فیلم‌هایی خوش است که در این سال‌ها جمع کرده و البته همچنان چشمش به در قهوه‌خانه است تا کارگردانی بیاید و از او و بقیه سیاهی لشکرها (یا به قول خودشان هنروران) برای بازی در فیلمش – یا بهتر بگوییم پرکردن دوربین فیلم‌برداریش - دعوت کند.

غلامحسین میرزایی ۶۳ساله که او را با نام غلام ژاپنی می‌شناسند و شمس‌الله دولتشاهی ۸۰ ساله معروف به چیچو از معروف‌ترین سیاهی لشکرهایی هستند که هنوز هم در این خیابان هستند وآنطور که غلام می‌گوید "هیچ رقمه" حاضر نیستند از منوچهری و ارباب جمشید بروند. از دیگر کسانی که نامشان با این خیابان گره خورده می‌توان به اصغر خانی، محمد تاجیک و اکبر ساده اشاره کرد که همه زندگی را در راه عشق به سینما باخته‌اند.

به قهوه خانه می‌رویم. همان جایی که به گفته غلام روزهایی سعید راد و عبدالله بوتیمار و بعدتر گلشیفته فراهانی هم به اینجا می‌آمده‌اند. چای می‌خوریم و او از قدیم می‌گوید. از روزی که در فیلم "پهلوان مفرد" به کارگردانی امان منطقی، برای اولین بار در بین صد نفر عشق دوربین، به عنوان سیاهی لشکر انتخاب می‌شود: "حدود صد نفر سیاهی لشکر بودیم ولی هیچ کدام نمی‌توانستند آن دیالوگ دو سه کلمه ای را بگویند و تپق می‌زدند چون سواد درست و حسابی نداشتند. تا اینکه نوبت به من رسید و من که از همه جوونتر بودم بالاخره گفتم "خدا کنه نقره تو کالسکه نباشه" و این اولین دیالوگ من در سینما بود."

از روزهایی حرف می‌زند که این خیابان، "معدن" استودیوهای فیلم‌برداری بود و بسیاری از فیلم‌های آن دوره ـ از جمله فیلم "سرخ‌پوست‌ها" ساخته غلامحسین لطفی، که درباره همین سیاهی لشکرها بود، در همین میدان کوچک ارباب جمشید و سکوی کنار میدان فیلم‌برداری می‌شد. روزهایی که اینجا محل رفت و آمد کارگردان‌ها و بازیگران مشهور آن زمان مثل بیک ایمانوردی، ناصر ملک مطیعی، فردین و بهروز وثوقی بوده و سیاهی لشکرهایی که برای خوردن مشت از این ستارگان در صحنه‌های زد و خورد فیلم فارسی، سر و دست می‌شکستند.

غلام دلش پر است از کارگردان‌هایی که هنگام فیلم ساختن، به یاد "سینه سوخته‌های ارباب جمشید" نیستند. می‌گوید: "خیلی از این کارگردان‌ها کارشان را از همین خیابان شروع کردند ولی حالا که معروف شده‌اند به فکر ما نیستند و وقتی که به سیاهی لشکر برای فیلم‌هایشان نیاز دارند دنبال ما نمی‌آیند". از شاهد احمدلو می‌گوید؛ کارگردان جوانی که در همین قهوه‌خانه داستان سیاهی لشکرها را ساخت: "آقای شاهد احمدلو درد دل بچه‌های قدیمی را می‌فهمد. هر وقت که فیلمی می‌سازد از ما قدیمی‌های ارباب جمشید استفاده می‌کند. من الان سالی یک فیلم بازی می‌کنم و آن هم فیلم‌های آقای احمدلو است. ولی متاسفانه امثال او خیلی کم هستند."

از حرف‌هایش می‌شود فهمید که از راهی که آمده پشیمان است، آنجا که می‌گوید: "این دختر و پسرایی که دنبال بازیگری می‌روند از ما درس بگیرن. اینا به خدا هیچی نمی‌شن. سینما هیچی نداره."

آرزوهای غلام ژاپنی هم شنیدنی است. "اسمی بودن" تنها عشق و هدفش در زندگی بوده و شاید اصلا به خاطر همین به سمت بازیگری کشیده شده است. علاقه‌ای هم به بازی کردن فیلم‌های تاریخی ندارد، چون دوست دارد که در فیلم‌ها شناخته شود: "بعضی‌ها به خاطر پول و گذراندن معاش، سراغ فیلم‌های تاریخی می‌روند ولی من دوست دارم که صورتم توی فیلم معلوم باشد. با گریم چهره من مشخص نمی‌شود. دوست دارم با لباس و چهره خودم فیلم بازی کنم تا مردم مرا بشناسند. به خاطر همین فیلم تاریخی بازی نمی کنم".

خاطره‌ای تعریف می‌کند از سریال "سه دنگ، سه دنگ" که شاهد احمدلو برای ماه رمضان ساخته بود و در قسمتی از فیلم، غلام از چندین پله بالا می‌آید و چندین دقیقه دوربین فقط و فقط او را به تصویر می‌کشد: "بعد از سال‌ها که همه سکانس‌های من چند ثانیه‌ای بود حالا خودم را چند دقیقه تک و تنها توی تلویزیون می‌دیدم. واقعا برای من افتخاری بود. از آقای احمدلو تشکر می‌کنم که این تکه از فیلم را نبُرید."

شاید این روزها، ارباب جمشید با دیگر خیابان‌های تهران در ظاهر تفاوتی نداشته باشد ولی وقتی با امثال غلام ژاپنی صحبت می‌کنی، می‌توانی فیلم‌های دهه پنجاه را در ذهنت زنده کنی؛ روزهایی که هالیوود تهران محل بروبیای ستاره‌های سینما و عاشقان‌شان بود.

منبع: جدید آن لاین



:: موضوعات مرتبط: گزارش
نوشته شده توسط مهدی ابراهیم پور در یکشنبه یکم مرداد ۱۳۹۱

.:: ::.





Powered By سطر اول Copyright © 2009 by mehdieb
This Template By سطر اول

منوی اصلی (Menu)
درباره (About)

مطالب خواندنی و مواد خام ادبی

همسایه های پیوندی (Links)

آرشیو زمانی (Archive)

آرشیو متنی (Previous)

موضوعات (Categories)

برچسب (Tag)
تبریز , زلزله آذربایجان , نمایشگاه کتاب , تدبیرفردا , تهران , تدبیر فردا , شعر , داستان , یادداشت سفر , دبیرستان طالقانی , ادبیات آذربایجان , يادنامه , ادبیات , سفر , کتاب , جلال آل احمد , غلامحسین ساعدی , تبريز , اصغر نوری , حسین منزوی , موسیقی , تاريخ آذربايجان , تدبيرفردا , موسیقی آذربایجان , داستان تبریز , مهدی ابراهیم پور , فرهنگ تبریز , نشست كتاب , همه افق , فرهنگ و هنر تبریز , فريبا وفي , فاطمه قنادی , دبيرستان طالقاني , موسي هريسي نژاد , رمان , حافظ , قصه , زلزله تبریز , زبان فارسي , مشروطه , شیراز , شعر ترکی , آیریلیق , هريس , تقی زاده , ادبيات آذربايجان , روز خبرنگار , قطران تبریزی , قاجاریه , قوپوز , ابراهیم یونسی , هنر داستان نویسی , ادبیات روسیه , افراشته , خانه داستان تبريز , دهه چهل , موغام , زبان مادري , بهاریه , صادق زیباکلام , مدینه گلگون , ویرجینیا وولف , اورمو گولو , ترانه برف , پرویز خطیبی , شرح زندگانی من , باغ شهر , مهدی سحابی , شهریار عباسی , کلیله و دمنه , موریس بلانشو , نفرین زمین , ولادیمیر ناباکوف , ورزقان , آگوتا كريستوف , اصغر نوري , احسان نراقی , صمد بهرنگی , نشر , مرد تنهای شب , ارک علیشاه , فریبا وفی , دم را دریاب , سال بلو , بابک تبرایی , ادبیات آمریکا , عرفاني , ماهنامه , عباس پژمان , استان آذربایجان شرقی , اورمو گؤلو , گوهرمراد , چوب به دستهای ورزیل , عزاداران بیل , خشايار ديهيمي , ساموئل بکت , اسفندیار قره باغی , نشر افراز , كتاب سال تبريز ,

و چیزهای دیگر (Others)